حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

 

هزار شب پره وحشی پر می‌کشد توی دلم. برق می‌شود توی چشمم و اشک می‌شود روی گونه‌ام. شوری می‌شود روی لبم و بیقراری می‌شود توی پاهایم. می ایستم روی پنجه‌ها. شب پره‌ها، پرواز می‌کنند تا خودِ آسمان...

«ز عشقِ روی تو من رو به قبله آوردم

وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم...»

شب پره‌ها جمع می‌شوند توی دست‌هایم. حالا همه چیز باید پشت سر باشد. تو جلویی، تمام دنیا پشت سر. تو «اینجا» یی، تمام دنیا «آنجا». هفت بار تمام دنیا باید برود و تو بمانی. هفت بار تکرار که از هیجان نباشد. هفت بار تکرار که همه چیز برود. این تنها آغاز ماجراست... زین پس من و تو تنها خواهیم ماند. تمام دنیا را گذاشتیم پشتِ سر که تنها بمانیم. که «نشود فاش کسی». از حالا منم که ایستاده ام رو به رویت. تنها. و این تویی که ایستاده ای رو به رویم. تنها تر... 

«مرا غرض ز نماز آن بُود که پنهانی

حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم...»

صد حیف و صد افسوس که نمی‌شود اما. نه اینکه فراق نباشد، نه اینکه درد نداشته باشد دوری‌ات، نه اینکه «یمیت و یحیا» نباشد، هست. می‌کشد از رنج و زنده می‌کند به شوق. اما... در این میان چیزی کم است. میان من و تو چیزی گم شده است. من حالا بیش از همیشه دلتنگت هستم. ما چیزی را از دست داده ایم. نه چیزی که پیش از این به دست آورده باشیم، چیزی که داشتیم...

«کسی که به سگ جامه بر زند نمازی نیست

نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»

و عمق درد آنجاست که فقه‌اش را بلدم. حکمش را می‌دانم. من هزاران «سگ» را در آغوش گرفته ام. آنجا که سعدی می‌نویسد... «از چه می‌ترسی دگر، بعد از سیاهی رنگ نیست...». من می‌ترسم اما. از بیشتر شدن این سگ‌ها. از مردنِ شب پره‌های وحشی توی دلم. از شکستن شیشه شوقت به سنگِ خودم. سنگِ اخلاقم. چه کسی گفته بعد از سیاهی رنگی وچود ندارد؟ من نقطه‌ای فراتر از سیاهم...

«وگرنه این چه نماز است که من بی تو

نشسته روی به محراب و دل به بازار است...»

من هروقت بخواهم انشا بنویسم، حتمن دروغ می‌نویسم. هروقت قرار باشد کسی داستان‌هایم را بخواند، سر تا تهش را دروغ می‌نویسم. که قشنگ باشد. پر از «کشمکش» و «گره». پر از دیالوگ‌های قشنگ. اما آنچه از دلم بر آید... تمامن حقیقت است. قشنگ نیست اما. دلربا نیست کلماتش...

من قصد دارم از همین جا اعلام کنم که از تمام آنچه «روی به محراب»، دل و فکرم را تصرف کند بیزارم. از آرزوهایی که آن موقع بیایند توی ذهنم بیزارم. در این چند دقیقه از همه چیز بیزارم... از دوست داشتن بیزارم. از آزادی بیزارم. از سیاست بیزارم. از درس و تست و کنکور بیزارم. از آدم‌ها بیزارم. حتی اگر چیزهای خیلی قشنگ هم بیایند، بیزارم. از همه‌شان بیزارم... عمیق و پر کینه. به چه حقی تصرف می‌کنید دل مرا؟ به کدام اجازه می‌دزدید من را؟ و همه چیز از همین «من» شروع می‌شود. من، سیاهی است. من، «سگ» است. من، پرت نبودنِ حواس است. من، نسوختن سر نماز است...

و همه حتمن شنیده اند، قصه آقای ملکی تبریزی را... آنجا که نوشته اند، رفته بود حمام عمومی. لباس‌هایش را که در آورد، دیدند سینه اش سوخته. نه اینکه چشمِ بصیرت و این داستان ها، نه... واقعن سوخته. آتش گرفته... تیره شده...  «نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»

هو الحبیب

 

پیرزن تمام قد خم شد روی دسته گل. خشک شده بودند همه‌شان. از چند شاخه گل، زیر آفتاب تهران، چه می‌ماند؟ گل‌های خشکیده را گذاشت کنار هم. چند تا شاخ و برگ گذاشت کنارش. دسته‌شان کرد و راه افتاد. حتمن کسی دسته گلش را بعد از چند روز گذاشته بوده بیرون. کنار سطل آشغالِ سر خیابان. پیرزن حتمن دلبری داشته برای گل‌ها. که قرمز شود گونه‌اش، دست‌هایش بلرزد و دسته را تقدیمش کند. پیرمردِ پیرزن، حتمن که مهم نیست برایش کهنه و نو بودن گل‌ها. مدلشان حتا. «ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجا...»

.

پیرزن را که کنار سطل آشغال دیدم، دانستم که ما همه‌مان اوییم با موهایی سیاه‌تر. ما هموییم که برای همدیگر گل‌های خشکیده کادو برده ایم. هموییم که گل‌های خشکیده دیگران بوده ایم. ما چه حقیریم در دوست داشتن. من از میان همه چیز، ترس همین را دارم. ترس گل خشکیده بودن. ترس دسته چندم بودن. ترس بازیکن ذخیره بودن. ترس اینکه هرکس را دوست داشته باشم، دلش جای دیگری باشد. با هرکس که چت کنم، وقتی گفت خسته است و درس‌هایش مانده و باید برود؛ آخرین نگاهش نباشم روی صفحه موبایل. بعد از من، برود پروفایلِ «نرگس» های تازه‌اش را نگاه کند، بعد برود. نگاهی بینداز به چتِ «یاس»ِ تازه‌اش، بعد برود. گل خشکیده تنها برای وقتی است که دسته گلی تازه نداشته باشی. که پژمرده باشد نسترن‌هایت زیر آفتاب. پوسیده باشد سفیدی نرگس‌ها در زردی آفتاب. من چقدر از این می‌ترسم...

.

اعتراف به ترس‌، غریب‌ترین کار آدمی است. خطرناک‌ترینش. کسی که به ترس‌هایش معترف است، نمی‌ترسد. که همه می‌دانیم دیگران اگر بفهمند ترس‌هایمان را -بدون شک- دستشان را دقیقن می‌گذراند روی نقطه ترس. پیچ وحشتمان را ته می‌پیچانند. بعد می‌ایستند کمی دورتر و می‌خندند بهمان. وای بر ما. چه داشتم می‌گفتم که به اینجا رسید؟ بله... اعتراف به ترس. آدم‌ها تنها وقتی به ترس‌هایشان اقرار می‌کنند که پشتشان به جایی گرم باشد. که بدانند این ترس، هرچه شد، کسی هست. کسی هست که سرشان را بگذراند روی پایش. که موهایش را ببافند و از هیچ چیز نترسند. من هم به همین پشتوانه... از همین جا... اعلام می‌کنم که از آنچه فردا رخ خواهد داد «می ترسم». واقعن می‌ترسم. اما اعتراف می کنم به آن. و این یعنی...

بعدا نوشت: خدا را صدهزار مرتبه شکر، هیچ کدامِ ترسهایم محقق نشد. در هیچکدام از ثانیههای امروز باور نمیکردم که این منم. منم که اینقدر قوی ام. اینقدر شجاعم. اینقدر قدرتمندم. که البته، تمامی قدرت از اوست. «لا حول و لا قوه الا بالله...»

از این ترسها نوشتم که یادم باشد، کسی اگر من را بشکند، خرد نمیشوم. تجزیه نمیشوم به هزار قطعه روی زمین. من را اگر بشکنند، بُرندهتر میشوم. عصبانیتر. نترستر. اینها را نوشتم که یادم باشد از این به بعد هیچ چیز دنیا ترس ندارد. دوست نداشتن ترس ندارد. دوست نداشته نشدن -و خزعبلاتی از این دست- ترس ندارد. اصلن هیچی ترس ندارد... 

آقای استاد پارسال این روزها، که تنهاتر بودم از همیشه، گفته بود دوستی برای کمک کردنِ هم است در مسیر. برای نوشابه خوردن است کنار هم. آن روزها کلیشه بود کلماتش در ذهنم. حالا می‌فهمم اما چه می ‌فت. می‌فهمم قصه چیست. می فهمم...

ندارد

هو الحبیب

 

هنوز که هنوز است، شعارِ آقای دانشجو توی سرم پخش می‌شود. «تا قدسو پس نگیریم...». همه ما چیزهایی داریم برای پس گرفتن. همان چیزهایی که تا پیدایشان نکنیم، آرام نمی‌شویم. همان‌ها که موقع گفتنشان، می‌گیرد زبانمان. هجا و وزن قافیه می‌ریزد به هم. سلول‌های عصبی حسی و حرکتی گره می‌خورند در هم. «آروم نمی‌گیگیریم...». هرگز نمی‌‌گیگیریم. که ما اصلن زنده ایم به آنها. آنها ممد حیاتمان است و راحت جانمان...

برای من آن چیزِ گرفتنی، (با تمام احترام به تمام آنهایی که مرا صرفا نوجوانی در عنفوان بلوغ پنداشته و از خواندن ادامه این نوشته سر باز می‌‌زنند) عشق است. دوست داشتن است. یا هرچیز دیگر که اسمش باشد. من محتاجم به عشق. و از اینجا به بعد این نوشته فقط یک آگهی خواهد بود برای پیدا کردن «او»...

به اطلاع تمامی آشنایان، همسایه‌ها، همشهری‌ها و انسان‌های عزیز می‌رساند که... 

اگر او را یافتید با شال تیره و مانتو تمام سیاه، در حالی که موهایش را از پشت بافته، حتما مرا خبر کنید. اگر جایی حوالی کوچه محل سکونتتان او را یافتید که به بافته موهایش کش آّبی بسته، برای من یک پیام بگذارید. او حتما مشتاق است به گشتنِ تمام کوچه‌های شهر. او حتما عاشق است بر تاریکی نیمه شب، بر ترسِ بعد از ساعت 1:30. بر ساعات اعتراف. آنجا که گفته اند مغز کم می‌آورد در نگه داشتن رازها. و آدم‌ها خودشان می‌شوند. خودشان و آنچه می‌گذرد توی سرشان. او حتما دوست دارد از ساعت 1:30 به بعد حرف زدن را. جایی حوالی آخرین صندلی توچال. یا شاید نزدیک‌تر. روی صندلی‌های ماشین او. یا ماشین من (هروقت گواهینامه داشتم... (: ). او حتما عاشق است بر ساعت‌ها پرسه زدن در کتابفروشی. بر نگاه کردن همه‌شان و نخریدنِ هیچ کدام. بر اینکه هرکتابی را دیدیم، من بپرسم: «خوندی اینو؟». او بخندد و بگوید: «نه بابا». بعد قراری بگذاریم که روزی حتما بخوانیمش. که صحبت کنیم درباره‌اش. من چقدر کلیشه می نویسم... چقدر تکراری. اصلن شاید همینطوری بهتر باشد... عشق کلیشه نیست مگر؟ هروقتِ شبانه روز که دلتان خواست، کفش‌هایتان را بپوشید، در را باز کنید و بروید بیرون. حتمنِ حتمن ده تا دختر و پسر را می‌بینید که با تمام همین کلیشه‌های من کنار هم راه می‌روند. دست‌هایشان هم حتما گره خورده است در هم. عرق کرده و تبدار. و ما واقعن در این بی انتهای عشق کجاییم...

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

آقای معلم ریاضی پارسال گفته بود: «یه جایی می‌رسه که می‌فهمین دیگه یه خونه با دوتا مرد نمی‌شه»

این روزها بیش از همیشه معتقدم راست می‌گوید... چقدر راست... اصلن تمام قصه بافی‌‌های روانشانسی ازدواج را می‌شود خلاصه کرد در همین یک جمله.

 

پ.ن : وی در حالتی که فکر می‌کند دیگر خیلی بزرگ شده و وقت ازدواجش است، حال آنکه کودکِ خیالبافی بیش نیست...

الهه ناز...

هو الحبیب

 

«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود...»

من بدون مقدمه از علی(ع) خواهم نوشت. از آنچه بر او خواهد گذشت. من چه حقیرم در نوشتش... که خدا مانده است در توصیف علی. آنجا که حروف را بیقاعده میچیند پشتِ هم. که این آخرین راه است برای بیان. برای تقریر. آنجا که حروف بیقاعده رو میچینیم پشتِ هم... میتمکمنباایبکنابینم... هرکس که بخواند، حتمن هیچ نمیفهمد. این تنها ماییم که میفهمیم هزار هزار دوسِت دارم خوابیده است پشت این حروف. هزار هزار میمیرم واست. هزار هزار جانم و نفسم. خدا هم همین کار را کرده آنجا که کم آورده در توصیف علی. پس از آنکه توصیف کرد و نوشت... «ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟» علی را ندیده ای مگر؟ ندیده ای که چند شب و روز خوابیدن را «عجیب» حساب می‌کنی؟ کَلا... علی تنها با همین حروف در هم است که مشخص می شود.

«کهیعص...»

«الم»

«طه»

«یس»

«الر»

بعد از این مقدمه طولانی، علی پس از این چه تنها خواهد بود. که البته خوبی هم چندتایی نمی‌شود. خوبی مال یک نفر است. اگر همه بیست شوند، امتحان به درد نمی‌خورده حتمن. اگر کسی عاشق چندنفرِ «خوب» باشد، عشقش مضحک است و بی‌معنی. خوبی تنها در یکی بودن معنی می‌شود... علی تنهاست آنجا که تنها ایستاد به دلگرمی پیامبر(ص). آنجا که تنها ایستاد به مکالمه با موسی(ع). اصلن مگر علی می تواند معطوفِ کسی باشد؟ بنویسیم «علی و ...» ؟ علی و که آخر؟ تنها امکان همان بود که بگوییم «علی و فاطمه(علیها اصلاه و السلام)» که حالا دیگر نمی‌شود حتمن... در تمام شب‌های پس از این که علی می‌نشیند کنار تلنبار خاک روی بدنِ او، نمی‌شود. در انعکاس فریادهای علی میان چاه، نمی‌شود. در تنهایی علی میان صدای کر کننده قرآن نهروان نمی‌شود. در خنده غم انگیز علی میان صفین، نمی‌شود. دیگر هرگز نمی‌شود...

«باز... ای الهه ناز... با دل من بساز... کین غم جان گداز... برود ز برم»

که تو اگر نسازی و اینجا نمانی، چه کنم من؟ چه کنم میان فکرهای زنگ زده‌شان؟ چه کنم با تازیانه در دستشان؟ چه کنم با شمشیرِ از غلاف درآمده‌شان؟ تو اگر نباشی... من چگونه بگویمشان که خدا، تازیانه توی دستتان نیست. خدا شمشیر شما روی مردم دنیا نیست. خدا، با تمام جزئیات و شخصیت پردازی‌اش، خنده فاطمه(که جان پیامبر فدایش) است هرگاه بخندد. و اشک اوست اگر گریه کند... «اضحک و ابکی» بی‌شک در شان اوست. تمام قرآن در شان اوست اصلن... چه داشته خدا که بنویسد جز او؟ مگر عاشق جز برای محبوبش می‌نویسد؟ حاشا و کلا...

والله کلمات قاصرند در بیش از این نوشتنِ علی. «علی» قشنگ ترین اسمِ خداست. بزرگ‌ترینش. پرشکوه ترین. آنجا که گذشته است از عظمت... گذاشته است از عظمتی که باید خم شد روبه‌رویش. رسیده است به «علی» بودنی که باید افتاد به خاک در برابرش. منتشر شد میان ذرات زمین کنارِ بزرگی‌اش.

«این همه بی‌وفایی ندارد ثمر...»

فاطمه عزیزتر از جانِ پیامبر... تو می‌روی، که در بی‌انتهای تاریکی دنیا، که بماند؟ معاویه(لعنت الله علیه) بماند و میل بی‌انتهایش به «من»؟ به حرفِ «من»؟ نظرِ «من»؟ حکومتِ «من»؟ می روی که شمر(لعنت الله علیه) بماند با شمشیر خونینش؟ شمر بماند و زمختی وجودش که به خدا، سنگ خارا ابریشم است در برابرش؟ می‌روی که اینها بمانند؟ که هیتلرها و استالین‌ها و صدام‌ها و بغدادی‌ها و ترامپ‌ها و سعودها و بوش‌ها و جونگ اون‌ها و رضاشاه‌ها و طالبان‌ها و القاعده‌ها بمانند؟ تو می روی که چه بشود اصلن؟ دنیای بی تو، زود خواهد شد دنیای بی علی... خواهد شد تعصبِ چرک آلودِ شمشیر ابن ملجم(لعنت الله علیه)... خواهد شد تعفن دنیاخواهانه فرمانده حسن(ع). خواهد شد کینه نجسِ حرمله(لعنت الله علیه) در تیرهای بی‌رحمش. می‌روی که چه بشود... اصلن چه بماند پس از تو؟

پس از تو...

هزار هزار...

خاک و گل باد...

بر سر تمام دنیا...

هزارهزار...

تیرگی و مرگ باد بر تمام دنیا...

بر تمام آنها که دیدند تو را در لباس خدا، اما...

 

پ.ن1: و بیش از همه وای بر من که نوشتم «پس از تو» و زنده ام هنوز... در کمال قباحت نَفَسم هنوز می‌آید و می‌رود...

پ.ن 2: «به خدا اگر از من، نگیری خبر... نیابی اثرم...

آنکه ز غمت دل بندد چون من کیست...

ناز تو بیش از این بهتر چیست...

تو الهه نازی در بزمم بنشین...

من تو را وفادارم بیا که جز این...

نباشد هنرم...

گر... نکند تیر خشمت دلم را هدف...

به خدا همچون مرغ پر شور و شعف...

به سویت بپرم...

 

 

هو الحبیب

 

اول ها که «ناطور دشت» را خوانده بودم، هیچ چیزش را دوست نداشتم. دوست نداشتنِ خالی نه، متنفر بودم. از کلماتش، داستانش، پیرنگش و آدم‌هایش. از «هولدن» به معنی واقعی کلمه بدم می‌آمد. اصلن یعنی که چه آدم نتواند با هیچ کس دوست شود؟ یعنی که چه آدم نتواند یکی دو روز حتی عاشق کسی نماند؟ همان لحظات اما، جایی درون عمق سرم؛ می‌دانستم که آدم‌ها بیش از همه از آنچه شبیه خودشان است بیزارند. از آنچه درون عمیق‌ترین جای دلشان تکان می‌خورد، متنفرند. همان روزها هم می‌دانستم که برای همین از ناطور (یا ناتور) متنفرم. چون من شبیهم به او... خیلی شبیه‌تر از آنچه که حتی تصورش را بشود کرد...

با اینکه هولدن را (و به تبعِ آن خودم را) هنوز هم دوست ندارم، اما من بیش از همه شبیهم به او. من نیز مثل او هنوز بیشتر از یکی دو روز طول نکشیده است دوست داشتن‌هایم. یکی دوساعت حتی. و شاید هم کمتر. من هم مثل هولدن از آنچه اینجا می‌گذرد متنفرم. نمی‌فهمم آدم‌ها را. کارهایشان را. حرف هایشان را. «بازی کردن» را نمی فهمم. سریال‌های خارجیِ چندفصلی دیدن را نمی‌فهمم. دوست داشتن های جدید را نمی فهمم. هیچ چیز را نمی‌فهمم. هولدن، من است در سرزمینی دیگر. تاریخی دیگر. حتی تخیلات من هم شبیه هولدن است. تصورم از او که روزی قرار است با اسب سفید برسم کنارش، دقیقن عینِ هولدن است. (اسب سفید را برای این گفتم که متناظر آن وری‌اش را نمی‌دانستم...). من هم آرزویم برای رفتن، درست مثل آرزوهای هولدن است. همان جا که نشسته بود کنارِ «سلی». از فرار می‌گفت برایش. به کشوری ناشناخته، دور از همه. آخرین شباهت هم آنجاست که هولدن می‌میرد برای خواهرش. یعنی نه اینکه من هم بمیرم برای خواهرم (چون خواهر ندارم اصلن (: )، فقط اینکه من هم تنها به «یک نفر» زنده ام. به دوست داشتنِ یک نفر. به خواستنِ یک نفر. به تمنای یک نفر... هولدن خواهرش را دوست داشت، من...

همه اینها که نوشتم، مقدمه بود تا اصلش را بگویم. راسِ سهمی شباهت‌های من و هولدن. ماکسِ تابعِ همانی‌مان (می‌دانم خودم هم که تابع همانی ماکس ندارد). هولدن در واپسین کلماتِ کتاب، آنجا که بیزار است از زمین و زمان. آنجا که دیگر مُمِدّی نیست برای حیات، مستقیم از آنچه دلش می‌خواهد حرف می‌. از آنچه که دوست دارد «باشد» حرف می‌زند. آنجایی که ما همه، پر ادعا و عصبانی زل زده‌ایم به کلمات کتاب. که آخر... تو توی این دنیا به این بزرگی، هیچی را دوست نداری یعنی؟ هیچ کس را هم؟ درست در همان لحظات هولدن از آنچه دوست دارد می‌گوید... که او دوست دارد «ناتور (یا ناطور)» باشد برای آدم ها. ناطور (یا ناتور) هموست که می‌ایستد در واپسین نقطه دشت، آخرین نقطه پرتگاه به دره‌ای وسیع، دورترین جای زمینی بزرگ... می‌ایستد و اگر کسی پایش لیز خورد کنار دره، نگهش می‌دارد. دست می‌اندازد دور گردنش و نگهش می‌دارد بالا. نگهش می‌دارد که قرمزی خونش پخش نشود در خاکیِ سنگ‌ها. من بیش از هرچیز، به هولدن در همین شبیهم. که ناتور (یا ناطور) بودن تنها چیزی است که توی این دنیا دوست دارمش. شاید ریاضی و فیزیک و آمار و هندسه و ادبیات هم بخوانم، اما آنها تمامشان بهانه اند... بهانه اند برای ناتور (یا ناطور) بودن. برای رفتن به آخرین نقطه دره. واپسین مکان پیش از پرتاب به سوزانندگی جهنم. و اگر کسی داشت می‌افتاد... یا اصلن داشت نزدیک می‌شد به نقطه پرتاب... دست بیندازم دور گردنش. تمام ذرات تنش را بفشارم به آغوشم، و نگهش دارم. نگهش دارم و دنیا سقوط کند. نگهش دارم و خودم سقوط کنم. حالا در واپسین روزهای قرن 14، می‌دانم که من تنها آفریده شده ام که ناتور (یا ناطور) باشم. «دل من گرد جهان گشت» و هیچ چیز پیدا نکرد برای شوق داشتن. من از بچگی، هیچ شغلی را دوست نداشتم. از همان روزها که مهدکودک می‌رفتیم، بچه‌ها همه عاشق بودند بر پلیس شدن. آتش نشان بودن. داداشم حتی همین حالا هم که یازده سالش شده، باز می‌گوید دوست دارد «پلیس مخفی» باشد. آنها که از هم‌سن‌های خودم هم می شناسم، همه خودِ آینده‌شان را مدت‌ها قبل تصور کرده اند. مهندس بشوند، دکتر بشوند، وکیل بشوند یا هرچیز دیگر. من اما هیچ کدامشان را هیچ وقت دوست نداشتم. هنوز هم ندارم حتی. شاید اگر ناتورِ (یا ناطور) دشت را نخوانده بودم، فکر می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. حتمن یک چیزی اشکال دارد که من شغل‌ها را دوست ندارم. هیچ کدام از بزرگترهای دور و برم را (با در نظر گرفتن استثنائات) تحسین نمی‌کنم برای آنچه هستند. برای آنچه می کنند. نه اینکه خدایی نکرده -زبانم لال- تصور کنم من خوبم و آنها بد. اصلا و ابدا. فقط اینکه... به هرحال این دنیا ناتور (یا ناطور) هم لازم دارد...

 

 

منِ بدون قصه

هو الحبیب

حتمن همه آدم‌ها داستانی دارند برای تعریف کردن. داستانی که سالها بعد برای بچه هایشان تعریف کنند. برای نوه هایشان هم. برای پیرمردهای شبیه خودشان توی پارک. برای فروشنده قدیمی بقالی نزدیک خانه شان. من اما قصه ای برای تعریف کردن ندارم... یعنی تا الان نداشته ام. همه چیز آنطور بوده که باید (که البته الحمدلله برایش). اصلن حودم هم هیچ وقت دوست نداشته ام قصه ای داشته باشم. مثل باباحاجی که تا حالا هیچ چیز تعریف نکرده است برایم. از قدیم ها گفته، از کوچه های خاکی اهواز و ماهشهر. از کوپن های شکر و شیر. همه شان معمولی بوده است اما... همین من به روایتی دیگر. در زمانی دیگر. منِ بودن قصه...

حالا که اینها را می نویسم، اگر کسی بخواندشان، حتمن فکر می کند که خوشی زده زیر دلم. حوصله ام بعد از اینهمه وقت قرنطینه سر رفته و حالا جایی جز اینجا پیدا نکرده ام... شاید اصلن همینطور باشد که فکر می کنند...

پ.ن: یعنی از این پرت و پلاترم می تونستم بنویسم ؟ 

 

هو الحبیب

 

از صبح که «خط ویژه» را دیدم، تمام تنم یک ریز مور مور می‌شود. همه خون تنم جمع می‌شود توی سر؛ پر می‌کند جمجمه را. اصلن این فیلم‌ها را به چه حقی می‌سازند؟ به چه حقی تمام آنچه را که در روزها و شب‌های تهران می‌گذرد به تصویر می‌کشند؟ خون دوباره هجوم می‌آورد به سرم... 

من، از همان روزهای کلاس اول همیشه درس‌خوان بوده ام. همیشه خط به خط کتاب را حفظ کرده ام و همه را جواب داده ام. همیشه از خطِ قرمزِ معلم‌ها روی دفترم ترسیده ام. اما حالا... وقتی باید از همیشه درسخوان‌تر باشم، دیوانه شده ام. اصلن اینهمه که چه؟ که من هم  بشوم «کاوه» ی خط ویژه؟ من هم بشوم «فریدون» ی خط ویژه؟ من هم بشوم آدم‌های «عصبانی نیستم»؟ که چه؟ که بعد از اینهمه درس خواندن... بعد از حفظ کردن تمام خط فکرهای فیزیک 2؛ بعد از ور رفتن هزارباره با بردارها برای جمع و تفریقشان؛ بعد از حفظ کردن تفاوت «ترمیستور» و «ترانزیستور» و «دیود» و «ال ای دی» و همه اینها... آن «آقا» بیاید بنشیند، اخم‌هایش را گره کند در هم... «وارداتِ واکسن...». بعد هم جمله طلایی‌اش را تکرار کند... «خوشبین» نیستم. خب؟ چه کسی خوشبینی شما را خواست اصلن؟ چه کسی گفته بود باید به خوب شدنِ حال ما، به فرار از زندان خودمان، به باز شدن نفسمان، به پر شدن بغلمان، به گرم شدن دست‌هایمان «خوشبین» باشی؟ و این دنیا حتمن پر است از آدم‌هایی که فکرهایشان را تعطیل کرده اند. مغزهای کوچک زنگ زده‌شان را بر روی همه چیز بسته اند و شما را بتی پنداشته اند، پرستیدنی. امامی واجب الاطاعه... 

من اَبَدَن «عصبانی نیستم». فقط مقداری ناراحتم. که اصلن چرا اینطور شد که الان هست؟ کلماتِ امام، شعارهای انقلاب چه شد؟ در یکی از همین کلاس‌های مجازی، معلم گفته بود... «ما موقع انقلاب 57 می‌گفتیم بیننده نمی‌خوایم، به ما بپیوندید. حالا هم سرِ کلاسا باید همینو بگیم. ما شنونده نمی خوایم، به ما...». یکی از بچه‌ها سریع نوشته بود: «همون یه بار که همراه شدن، بسه». این نگاهی است غالب میان همه ما. اصلن همین حالا که دارم اینها را می‌نویسم، ایده‌ای تمام ذهنم را پر کرده است. چطور است یک دستگاهِ سیاه رنگ؛ شبیه همان که اوایل قرنطینه‌مان ساخته بودید، بسازید. اسمش را هم «مستعان» یا چیزی شبیه همان بگذارید. بعد با همان همه‌مان را در برابر کرونا مقاوم کنید. چطور است؟

باز من «عصبانی نیستم». هرگز نیستم. شما آنطور که باید نبودید. شبیهیش نبودید. و اگر من بخواهم ایرادهایتان را بگویم لابد آنقدر می‌شود که دیگر اینجا جایی نگذارد برای نوشتن. مثل اینستا که بعد از 2200 تا می‌بندد. راستی... فیلتر ایستاگرام چه شد؟ چی؟ اسمش را اشتباه گفتم؟ مگر انیستاگرام نبود؟ نه؟ اصلن هرچه. همان آلتِ طاغوتیِ نجسِ امپریالیستی که مخالف با آرمانِ های انقلاب و امام راحل بود؟ باز صحبت از امام راحل شد... همو که رفت و ما را با شما تنها گذاشت. همو که نشناخت شما را تا زنده بود. و حالا حتمن که دوستتان ندارد. حتمن که باورش نمی‌شود رئیس شورای نگهبانتان حتی از پس امورِ شخصی‌اش برنمی‌آید و آنگاه... همین می‌شود که نماینده‌های مجلسمان شبیه «اینها» می‌شوند. شبیه اینها که «anytime» را «اَنی تایم» و «anywhere» را «اَنی وِر» می‌خوانند. اینها را درست همان کسی تایید کرد که از پسِ امور شخصی‌اش هم برنمی آید حتی...

من «عصبانی نیستم». شما ناتوانید در عصبانی کردن من. که اگر عصبانی شوم، ضعیف خواهم بود. خواهم باخت در مقابلتان. آنگاه شما مرا با خطای انسانی‌تان دفن خواهید کرد زیر تلنبارِ خاک. اصلن چه شد محاکمه آن سربازِ خطاکارتان؟ شما فقط بلدید برای «شکوری» ها حبس ببُرید؟ وَیل لکم... که عاقبت ماندنِ پای شما یا شکوری شدن است، یا خطای انسانی، یا اوین... 

و من بازهم تاکید می‌کنم که هرگز «عصبانی نیستم»...

 

پ.ن1: «اذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض... قالوا انما نحن مصلحون...»

پ.ن2: اینها تمامن نظراتِ شخصی حقیر است...

پ.ن 3: نقل قولِ کلاس، مربوط به یکی از کلاس های دانشگاه و برای آقای «امین رنجبر» بود.

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

 

شعر کاملش...

 

«تو می‌جوشی درون چشمه آب

تو می جنبی درون موج و خیزاب

 

تویی گر قله‌ای بر می‌فرازد

وگر سروی به قدِ خویش نازد

 

ز شوق کیست گر اول فزاید

ز هجر کیست گر آخر کم آید

 

غمین آواز، شب‌آویزِ شباهنگ

چه جز نام تو می‌گوید به آهنگ

 

چرا قو سر به جیب فکرت آرد

چه جز عشق تو را در سینه دارد

 

من از شوق تو می‌بینم همه شور

همه از عشق تو سرمست و مخمور

 

الهی، ای خوبتر معشوق هرچیز

ز عشق ساده من هم نپرهیز...