حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485

هو الحبیب

 

چشمان شما، تخیل داوینچی است. توانایی‌اش نه؛ تخیلش. رویایش برای نقاشی. چشمان شما، یگانه چشم‌هایی ست که نگاهشان کردم و پلک نزدم. که دیدمشان و دیگر چیزی نداشتم برای فکر کردن. امان از چشم‌ها... من می‌دانم که پس از آن شب، دیگر آدم قبلی نشدم. چشمان شما چه شبیه است به خدا. سبحان عما یصفون. و چه شبیه است به خدا. «یُمیت و یُحیا». باز چه شبیه است به خدا. لم یکن لهما کفوا احد...

ما نگاهمان گره خورد به هم. گره خورد و همه چیز تمام شد. نه... همه چیز شروع شد. «یک آن شد این عاشق شدن... دنیا همان یک لحظه بود...». که تمام 6 روز خلقت زمین و زمان باید می‌گذشت تا برسد به روز هفتم. «روز هفتم، تو را برای من آفرید...». 

«آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود...». من شدم گروگانی که عاشق گروگان‌گیرش می شود. گروگانی که عاشق است بر سردی اسلحه. چشمان تو، برای من، به منزله بت شد برای بت‌پرستان. تو یگانه کسی هستی که دوستت دارم... که دوستت دارم و چشم‌هایت را دیده ام. که دوستت دارم و... نقاشی که بلد نیستم، اما در دلم نقاشی‌ات کرده ام. تو را به باشکوه‌ترین و قشنگ‌ترین روشی که ممکن بود، تخیل کردم... آقای استاد می‌گوید یک بار دیدنِ شما، دنیا و مافیها را برای آدم اشباع می‌کند. آرزو را، نیاز را، هوس را، همه چیز را. من چه کوچکم که شما را ندیده ام... چقدر حقیر. چقدر دور. به چه مشغول شدم من؟ شما کجا پس از آن شب گم شدید؟ چشمان شما به سمت کدام سیاه چاله سفر کردند؟ باباطاهر از ساختن چاقویی می‌نویسد برای کشتن چشم‌هایش. آن زمان، حتمن کسی نبوده که بگوید... چشم‌هایت را که کشتی، دیگر چه داری برای دیدن او؟ مگر نه اینکه می‌خواستی دلت آزاد شود تا او را ببینی؟ تا چشم‌هایش، برباید دلت را؟ حالا با چشم هایی که فولاد کرده ای درونشان چگونه... نه. من نمی‌خواهم که چشم‌هایم را بکشم. چشم‌های من هنوز یک کار ناتمام در این دنیا دارند. خودم هم هنوز یک کار ناتمام دارم. و این آخرین کار است... اگر کسی بپرسد آیا برای مردن آماده ام، خواهم گفت نه. قطعن نه. من هنوز او را ندیده ام... هنوز این چشم ها، مملو است از آنچه او دوست ندارد. 

«من عاشق چشمت شدم...»

چون چشمان تو، سبحان عما یصفون است، توصیفش نکردم. اما می‌توانم بگویم عاشقشان شده ام... عاشق شدن توصیف نیست... عاشق شدن، مردن هزارباره من است برایت در واپسین ساعات روزی که چندساعت بعدش باید توی مدرسه باشم... «مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی»

هو الحبیب

 

تا حالا شده یکی یه چیز عاشقانه بنویسه، بعد شما هی با خودتون بگین، عهههه... مخاطب این منم؟ اگه من نیستم، پس کیه؟ واسه من خیلی شده... یعنی خودمونم می‌دونیم که مخاطبش نیستیما، ولی حتی خیالشم خیلی مزه می‌ده... همین که خیال کنیم ته ته ذهش، موقع نوشتن اینا، یه کوچولو به ما "هم" فکر کرده...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

 

نمی آیی؟ تمام آرزوهای من و عالم، نذرِ آمدنت. نذر بودنت. نذر مردنم برایت...

برای همین چندلحظه عمر، تو هر لحظه دنیامو از من بگیر...

آقای امام زمان... رنج نبودن شما مطلقن بیشتر از همه چیز است. شما را به خدا، عذاب ندهید... شما را به خدا، بگذارید بمیرم برایتان... شما به مردن من نیاز ندارید، منم که محتاجم به مردن برایتان... شما را به خدایتان آقای امام زمان...

هو الحبیب

 

این آرزو، آخرینشان است. اگر از همه آرزوهای من اشتراک بگیریم، مجموعه به دست آمده، تنها یک عضو دارد. عضو «ناقص» بودن. ندانستن. نصفه و نیمه بودن. آرزوی آخر، از همه شان ناقص‌تر است. پرت‌تر و ناپخته‌تر. آرزوی آخر را پسرک خردسالی درونم طراحی کرده است...

.

رسم بر آن است که آدم‌ها، صبح می‌روند سر کار؛ حوالی غروب برمی‌گردند؛ چند ساعتی استراحت می‌کنند و دوباره... دوباره همان نوار تکراری هرروزه را از سر می‌گیرند؛ کار، خواب، کار، خواب، کار، خواب. من از این سبک زندگی بیزارم... اما متاسفانه یا خوشبختانه، آنچه که من از زندگی دوست دارم، نمی‌دانم چیست...

 

شاید اصلن برای زندگی آرزویی نداشته باشم... زندگی من، «تو» ای، «او» ی «تو»ست و «او» ی من... ما را دیگر با زندگی چکار؟ با کار و خواب چکار؟ هیچ... حاشا و کلا که آن سه آرزو محقق شوند و من باز آرزویی داشته باشم...

 

پ.ن: «به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهانن فارغ» همین است دقیقن...

هو الحبیب

 

هیچ کدام شما تا حالا پا شل نکرده اید برایش؛ او موهای رمیده‌اش را بیشتر نریخته بیرون و نخندیده... بی‌گمان هیچ کدام شما تا کنون عاشق او نبوده اید. ندیده اید عقرب چشم‌هایش را. که هفت طبقه زهر را پنهان کرده درونش. هفت خط شراب را ریخته درونش. هفت شهر را عشق جا کرده میان سیاهی‌اش. هفت آسمان را رد کرده با سماع مژه‌هایش. ندیده اید عقربِ دم سیاهِ چشمانش را که زهر می‌کند درون دل. می‌کشد آرام آرام. تن که می‌میرد، جایی درون دل متولد می‌شود. جنگ میان مرگ و زندگی است که ادامه می‌یابد آنجا. او دستش را -قطعن- روی قلب هیچ کدام شما نگذاشته است. که بعد بخندد و بگوید: «یعنی اینقدر؟». شما سرتان را نینداخته اید پایین که او باز بخندد. «به خدا دیگه اینقدشو راضی نیستیم».

.

سومین آرزو، هموست. عقرب چشمانش است و رمیدنِ موهایش. این روزها، پس از گذشتن 17 سال و خرده‌ای، می‌دانم که... به قول محمود درویش: «من از آنهایم... آنها که جان می‌دهند هنگام دوست داشتن». به راستی من، همینم. من می‌توانم بر خیال او هم عاشق باشم. او حرکتِ قلب است هرگاه که می‌تپد. آقای معلم فیزیکِ قبلنمان گفته بود همیشه روی مخش هستم. گفته بود که او جدی است و منطقی. من اما... «پر شور و هیجان و رمانتیک». راست گفته بود. این روزها این را بیشتر می‌فهمم... از نوشتنِ نیاز به دوست داشتن، بیزارم. که دوست داشتن قرار نبوده برای نیازهایمان باشد...

.

«هنوزم با تو نشستن به همه دنیا می‌ارزه...»

این کلمات مبالغه آمیز نیستند. من عاشقم بر پشت سر گذاشتن تمام دنیا و نشستن کنار تو. این «تو» وجود خارجی ندارد. «تو» ساخته ذهن من است. خودش و حرف زدنش را خودم ساخته ام. پیش از این تلاش کرده بودم که آدم‌های واقعی را دوست داشته باشم. نشد اما. پس تو را ساختم... تک‌تک جزئیات صورت و دلت را ساختم. عقرب چشم‌‌هایت را کشیدم. لحن حرف زدنت را ایجاد کردم. سیاهی چشمانت را نقاشی کردم. بعد زنده‌ات کردم... جان دادم به نقاشی خودم. و تو شدی بخش غریبی از زندگی من. بخش غریبی که هروقت حوصله ندارم درس بخوانم، تو را تصور می‌کنم که با هم نشسته ایم به حل تست‌های فیزیک. تصورت می‌کنم که مسئله‌های شیمی را برایت توضیح می‌دهم. بخش غریبی که هفته پیش، هروقت از اسباب کشی خسته می‌شدم، تصورت می‌کردم که سر وسایل را با هم گرفته ایم. بخش غریبی که هروقت از چت کردن خسته می‌شوم، تو را تصور می‌کنم که موهایت مساحتِ دایره‌ای شده است در سبزی واتساپ. بخش غریبی که هروقت قرار باشد ناز کسی را بکشم، تصور می‌کنم که او، تویی. تویی که باید نازش را بکشم. هرچقدر بیشتر می‌شکنم، لذت بخش‌تر است برایم. «تو با تموم قلب من، نیومده یکی شدی...». تو شدی بخش غریبی از من که به منزله تمام ماشین عروس‌های شهر است. بخش غریبی که جان می‌دهد به کلماتم. بخش غریبی که همه شهر را گشته ایم با هم...

«به قصد کشتن اومدی، تموم زندگی شدی...». اگر کسی این روزها بداند که چه بر من می‌گذرد، یا تابستان می‌دانست که چه بر من می‌گذشت، ثانیه‌ای درنگ نمی‌کرد در دلداریم. اما... من یاد گرفته ام خوب بودن الکی را. خیلی خوب یاد گرفته ام. پارسال این روزها، یک لحظه که حالم بد بود، عالم و آدم می‌فهمیدند. هزارتا پیام و وویس و حرف می‌آمد برای خوب کردنِ حالم. اما حالا یاد گرفته ام واقعی نبودن را. در این میان، تو بسیار موثر بوده ای. تو بخش غریبی از من هستی که حالم را خوب می‌کنی. که به تخیلاتم رنگ می‌زنی. تو غریب ترین بخش وجودِ منی... 

.

تخیل کردن تو، همانقدر که لذت دارد، درد هم می‌دهد. در پسِ هر خیال شیرینی، تلخی آن است که اینها همه خیال بود. تلخی «که چه؟». اینهمه خیال که چه؟ من که خودم می‌دانم اینها قرار نیست واقعی باشند...

در این میان، یک چیزی خیلی می‌ترساندم. در این ثانیه‌ها که می‌گذرد، من می‌توانم جان بدهم هنگام دوست داشتن. اما نمی‌دانم اینهمه تلنبار احساس، سال بعد هم خواهد بود یا نه. شب آرزوهای بعدی هم خواهد بود یا نه. پنج سال بعد خواهد بود یا نه... اما یک چیز واضح است. من با تخیل تو، با تخیل دوست داشتن، به خودم آسیب می‌زنم. بزرگ شدن خودم را له می‌کنم. به دیگران هم آسیب می‌زنم... تو، بی دلیل و الکی، حال من را خوب کرده ای. تویی که وجود خارجی نداری، شده ای تمام زندگی من. این خیلی غریب است... خیلی. اگر کسی کتاب «دژخیم عشق» را خوانده باشد، می‌داند چه می‌گویم. آن پیرزنی که سال‌ها عاشق مانده بود را حتمن یادش است. من شبیه به او نیستم... که اگر تو واقعی بودی و من نمی‌توانستم داشته باشمت، زود فراموشت می‌کردم. زودتر از آنکه فکرش را بکنی. قبل‌ترها، اینطوری نبودم. دوست‌هایم که از مدرسه می‌رفتند، با آدم‌ها که قهر می‌کردیم، کلی غصه می‌خوردم. گریه می‌کردم حتا... اما حالا؛ نه... بی‌رحم شده ام. خیلی بی رحم... تو، اگر واقعی باشی، تنها کسی هستی که می‌توانی مرا دوباره مهربان کنی. مرا بکنی همان پسربچه پانزده ساله شاد و شنگول که خنده نمی‌افتاد از لبش. همو که برق چشم‌هایش، عالم را بر می‌داشت. تو می‌توانی مرا بکنی علیِ پر شور و هیجان و رمانتیک دو سال پیش. اما اگر همین رویه را ادامه بدهی... اگر نباشی و نباشی و نباشی، ... رحم کند خدا به آنچه پیش خواهد آمد بعدن...

 

پ.ن: مثلن می‌خواستم یه چیز شاد بنویسم...

پ.ن 2: «من که بریدم از همه به اعتبار بودنت...»

هو الحبیب

 

«من می‌رم، ولی باز تو بدون همیشه... یاد تو از خاطرِ من فراموش نمی‌شه...». 

ما همه رفتنی هستیم. به هرحال همه‌مان روزی فرشته مرگ را خواهیم دید، با ریش‌های بلند و چشمان مهربانش (!). اما مرگ، پایان این قصه نیست. هنگام مرگ، کلاغ‌ها باز هم به خانه شان نمی‌رسند. بازهم گنبد کبودی خواهد بود برای بودن و نبودن. تمام امید این روزهای من، همین چند کلمه شاعرانه است... «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». تمام امید، همین است که هنوز فرصتی برای دیدار مانده. وقت هنوز هست. حتی اگر آنقدر دیر شود که سال‌ها جایشان را بدهند به قرن‌ها، باز هم وقت هست. فرصتی هست برای دیدن او. مگر نه؟

.

موسی(ع) مدت‌ها پیش از «او» خواسته بود که ببیندش. که خودش را -حتی برای چند لحظه- جا کند میان چشمانش. او اما گفته بود نمی‌شود. «لن ترانی». موسی(ع) به نظر من، در آن لحظات ناراحت نشده است. نشکسته است دلش. که عاشق، مشتاق است بر نازِ معشوق. اینها را نوشتم که به اینجا برسم... به اینجا که سالها بعد، کسی از جنس موسی، همین را به او گفته بود. «رویتک حاجتی...». او این بار، نه تنها ناز نکرده، که خندیده حتمن. بغلش کرده. و نشان داده خودش را به آقای امام سجاد(ع). نشان داده حتمن که ادعای «لو کشف الغطا...» می‌کند دیگر. من، به تقلید از امام، دوست دارم او را ببینم. آقای استاد می‌گوید خدایی که نتوانی موهایش را شانه کنی، نتوانی سرت را بگذاری رو پایش؛ مفهوم خشکی است لای کتاب‌های فلسفه. یک دعوای قدیمی است میان دینداران و بی دین‌ها. راست می‌گوید... به چه درد می‌خورد خدایی که نبینی‌اش؟ خدایی که نتوانی هروقت دلت (یا دلش !) خواست، بغلش کنی؟ هیچ دردی... خدای بدون دیدن، بتی است از جنس افکار و فلسفه. اصلن تمام بدبختی ما از همینجا شروع می‌شود. هزار شک و شبهه توی ذهنمان؛ فرو ریختن هرروزه دلمان با حرف‌های مختلف، از همینجا شروع می‌شود. که ما او را ندیده ایم. شنیده ایم، ولی ندیده ایم. «ز لیلی گفتن و مچنون شنیدن... شنیدن کی بود مانند دیدن»

.

دومین و -قطعن- مهم‌ترین آرزوی من، اوست. خدای عزیزم... من ماه‌هاست از این دنیا خسته ام. از کارها و حرف‌های تکرای ام خسته ام. تو رنگ هستی بر روی سیاه سفیدِ من. جان هستی بر روی خستگی من. بر هر نقس، ردی است از خواستن تو. و هربار خواستنت، آتشی است بر دلم. خاموش کردن این آتش، از عهده چه کسی بر می‌آید؟ که تا دست بجنبد، دودی از جان برخاسته است. «بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد...». بله، برآمد. این من را بیشتر آتش بزن... آنقدر آتش بزن که سال بعد این روزها، اینهمه «من»، «من» نکنم میان آرزوهایم. خسته ام خدا از همه چیز... چند شب بعد، تو حتمن مشغولی به توزیع آرزوها. در آن ثانیه‌ها، کاغذ باطله‌ی این کلمات را به یاد بیاور و خودت را برای من بنویس. دوست داشتن، دیدن و بودنت را برای من بنویس. خدای عزیزم... «سهم من از تو دوریه... تو روزگار بی‌کسی... قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمی‌رسیم...». بیا دست در دست هم بگذاریم، به هم بسازیم و بنیان این قسمت را براندازیم. براندازیم و طرحی از جنس رسیدن جایگزینش کنیم. بیا تا دیرتر نشده از این. بیا خدای عزیزم... 

«

گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...

»

آرزوی اول؛ «تو»

هو الحبیب

 

اولین بار که شنیدمش، ترسیدم. از کلمات و مفهومش ترسیدم. «فقط چند لحظه کنارم بشین... یه رویای کوتاه تنها همین». آن روزها، کوچکتر بودم. جوانکِ ناپخته‌ای درونم، آرزوهایی داشت برای رسیدن. پر بود از «کسی شدن»؛ «چیزی شدن». این کلمات قلبِ جوانک را فرو می‌ریخت. خط زدن همه چیز تنها برای تو، کاخ آرزوهایش را تخریب می‌کرد. «ته آرزوهای من این شده... تنها آرزوهای ما رو ببین». اما حالا، که کمی کمتر از چند سال گذشته، من و تمام آرزوهای درونم ایستاده ایم به تماشای تو. آرزوهای من، مدت‌هاست بازنشسته شده اند. آنها با عصاهای چوبی‌شان، و من با کتانی‌های سفیدِ سیاه نشده ام، همه مشتاقیم به تو...

اولین آرزو، بدون شک، تویی. کنار تو نشستن است. چندکلمه‌ای گفتن است از قشنگی‌ات. از ریختن موهایت روی چشم‌ها. از خودت، که (قبلن هم نوشته ام) زیبا نیستی. مفهومِ زیبایی هستی. تعریف زیبایی هستی. اولین آرزو همین تویی، که من کم آورده ام در دوست داشتنت. که من را به اینجا رسانده ای که بیخود شوم از خودم برایت. که خودم را با تو تعریف کنم. که اگر کسی از من بپرسد، تو را نام ببرم. تو آرام آرام، تمام من را تسخیر کردی. کودک یازده دوازده ساله را که می‌ترسید از یکی شدن آرزوها دیوانه کردی. آویزانش کردی به بند. طناب را بستی دور گلویش. تنها کافی بود که صندلی را از زیر پایش بیندازی. انداختی. و آنگاه آغوش باز کردی برایش زیر میله. گرفتی‌اش... و کیست آن کسی که گرمای دست‌های را بچشد و به حرارت دیگری فکر کند؟ عمق آغوش تو را مزه کند و به دریای دیگری فکر کند؟

من هرگز ادعا نمی‌کنم که عاشق نشده ام. چرا، شده ام. سعدی هم شده بود حتی. آنجا که می‌نویسد... «دگران روند و آیند، و تو همچنان که هستی...». بله. هستی. روزگاری بود که دیگران بودند، تو هم بودی. آغوش‌ها و حرارت‌های دیگری هم بود، تو هم بودی. و این «هم» چقدر بی‌معناست. چقدر بی‌معناست «هم» این را دوست داشتن، «هم» آن را. به هرحال، اینها برمی‌گردد به ماضی بعید. حالا دیگر تنها تو هستی. تویی که می‌کُشی و جان می‌دهی. اعدام می‌کنی و می‌بخشی. می‌کِشی و پس می‌زنی. دیگر تمامن تویی... من چقدر خوشحالم که اینجا متعلق به توست. بکش و زنده کن... 

«فقط چند لحظه به من گوش کن... هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن...»

من تمام اینها را تنها برای چند لحظه می‌خواهم. نه برای یک عمر. من نمی‌خواهم یک عمر کنارت باشم. نمی‌خواهم هر صبح و شب بمیرم برایت. نمی‌خواهم تمام حرف‌ها، تمام کلمات و تمام شعرها را برایت بخوانم. نمی‌خواهم تمام شهر را زیر پا بگذارم با تو. که من تمام اینها را کرده ام با خیالت... هرچه شعر حفظ بوده ام را برای خیالت خوانده ام. تمام عاشقانه‌های جهان را درِ گوش خیالت تعریف کرده ام. همه کوچه خیابان‌های این شهر پر از رد قدم های من و خیال توست. نه... توی واقعی فقط چند لحظه باش. چند لحظه باش تا باور کنم دوست داشتنت را. تا ببینم تو بودن هم بلدی. لمس کنم مفهوم «شگفت زده» شدن را...

«برای همین چند لحظه عمر، همه سهم دنیامو از من بگیر... فقط این یه رویا رو با من بساز... همه آرزوهامو از من بگیر...»

کوچک تر که بودم، این چند کلمه، بیش از بقیه‌شان، می‌ترساندم. که سهم دنیای من قرار بودن زیاد باشد. که من قرار بود تمام دنیا را بگردم. تمام شهرها را ببینم. با همه آدم‌ها حرف بزنم. ترسناک است که برای چند لحظه، دنیایم را بگیرند. اما حالا... از دنیای من چیزی به جز تو باقی نمانده است. من تنها تو را می‌خواهم. به قیمت تمام دنیا، تو را می‌خواهم. به قیمت «و ما ادرک ما الحطمه» تو را می‌خواهم. تو اولین امیدی و واپسین آرزو. اولین لبخندی و واپسین اشک. 

«به هرچی ندارم ازت راضیم... تو این زندگی رو واسم ساختی...»

من به نداشتن تو راضیم. نداشتنت که نه، خیالت. راضیم به دوست داشتنت از دور. راضیم به مردن، در سرزمینی دور از تو... اما. جانِ من... اگر اینطوری بمیرم... اگر ندیده بروم... والله تمامِ دیگر ثانیه‌هایش، اتلاف بوده. تمام حرف‌ها و چت‌ها و درس‌ها و تست‌ها و کارها و دوست داشتن‌ها، اتلاف بوده. تلف بوده. باطل بوده. نبوده اصلن... هرگز وجود خارجی نداشته. شما را به خدا، چند شب بعد که آرزوها را قسمت می‌کنید، خودتان را برای من بگذارید کنار. سهم دنیای من برای دیگران. «نصیبک من الدنیا» ی من، باشد برای دیگران. خودت را برای من بگذار کنار... من چقدر اشتباه می‌کنم در استفاده از ضمیرها. تو برای من، «من» ای و برای ادبیات، «تو». چگونه بگویم «شما»؟ چه دنیایی ساخته ای برایم...

«واسه چند لحظه خرابش نکن بتی رو که یک عمر ازت ساختم...»

مدت‌هاست تو برای من به منزله همه چیز هستی. رویاهای من گره خورده است به تو. به بودنت. به اینکه چند لحظه... و فقط چند لحظه... به خدا قسم، تمام آرزوی من همین است. پیش از این، از تو، وصال نخواسته بودم. تنها خواسته بودم بمیرم برایت. خواسته بودم ضربان قلبم بایستد در مقابلت. خواسته بودم خون پر کند چشم‌هایم را که دنبال تو می‌گردد. و حالا آرزوی کنارت نشستن، شاید با آن در تناقض باشد... اما، مردن هم زمان می‌برد حتمن. طول می‌کشد تا انسان جانش را بسپارد به دست فرشته مرگ. تو، همان چند لحظه بنشین کنارم. همان چند لحظه گوش کن حرف‌هایم را. که البته می‌دانی من حرفی ندارم. من تنها می‌خواهم نگاهت کنم. نفرین به این چشم‌ها که همه چیز دیده است به جز تو. نفرین به این سر که به همه چیز فکر کرده است به جز تو. لعنت به این دل که همه چیز خواسته است به جز تو. 

«نگو لحظه چی رو عوض می کنه... همین چند لحظه برای یه عمر، همه زندگیمو عوض می کنه...»

چه بهتر که تو زودتر از لحظه مرگ برسی اینجا. که «پیش از آنکه بمیرم»، دست‌هایم را بفشاری. تمام تنم تب شده است به خواستنت...

 

پ.ن: آقای معلم فیزیک می‌گوید که «لحظه» تعریف ندارد. درست مانند نقطه. لحظه، یعنی زمانی آنقدر کوتاه که تصورش را هم نمی‌توانی کنی. که در مخیله‌ات هم نمی‌گنجد. تو را به خدا، ببین چه کرده ای با من که اینها را می‌دانم و باز هم «فقط، چند لحظه، کنارم بشین...»

پ.ن2: «به من فرصت هم زبونی بده... به من که یه عمره بهت باختم...»

هو الحبیب

 

از حالا، نزدیک هفت شب مانده است تا آن «شب». و من می‌خواهم که هرشب از یک آرزو بنویسم... 

.

چند روزی می‌شود که اسبا‌ب‌کشی داریم. خانه که شلوغ است، آرزوها گم می‌شوند. همه چیز در هم مخلوط می‌شود. آنچه باید، به چشم نمی‌آید. و آن، قطعن «تو» ای. خانه که شلوغ باشد، تو گم می‌شوی میان کارها. میان کاغذها. میان وسایلی که نه به درد می‌خورند، نه می‌شود دور ریختشان. اما خالی که شد... وقتی تک‌تک خاطره ها رفتند از خانه. غمی عظیم راه می‌افتد به سمت سینه‌ات. بغض، حنجره‌ات را اشفال می‌کند...

«اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی، "همه" بی حاصلی و بی‌خبری بود...»

چقدر این کلمات، دقیق است. که خاطرات خوش، تمامن با توست. تمام لحظاتی که توی این خانه، صرف دیگری شد، بدون دوست داشتنی نیست. تو به منزله تمام خاطرات اینجا هستی. به منزله تمام حرف‌های من. به منزله تمام خندیدن‌ها و گریه کردن‌ها توی این اتاق. من اینجا بزرگ شدم... از همینجا، دور دنیا را گشتم. مهر بتان ورزیدم. نتیجه همان شد که باید... «اما تو چیز دیگری...»

من خسته‌تر از آنم که این خط خطی را ادامه بدهم...