حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

هو الحبیب

 

باز هم تو به یادم آمدی... سرش را از میان انبوه کاغذها کشید بالا. «آقا این خیلی خوبه. ویو ش هم ابدیه...». ویو (view) ابدی، ویویی است که داخلش حالاحالاها ساخت و ساز نمی‌شود. یعنی فعلن قرار نیست ساختمان، برج یا ... ای در آن ویو ساخته شود. مثلن جلویش پارک است. یا روبه‌رویش کوه است، یا چیزهایی شبیه این... اینها را که دانستم، تو به یادم آمدی. تو و چت‌های همیشه رنگی‌ات؛ تو و تعدد اموجی‌ها در چت. تو و هیجان ریخته در صدایت. تو و خماری چشم‌هایت. «ابدی بودن» حتی در اجاره خانه هم مهم است. آنقدر که امتیاز و ویژگی حسابش می‌کنند. تو، حتمن که در میان قلب من ابدی هستی... 

هو الحبیب

 

فتح دل من از خیبر که سخت‌تر نیست برای شما. برای تصرف من به شمشیر و نیزه نیاز ندارید. تنها نگاهتان کافی ست... نگاه توام با لبخندتان بس است. من ضعیف‌تر از آنم که ناز کنم برایتان. که هزار بهانه بیاورم. کافی است شما نگاهم کنید... برای تصرف من، اندکی نگاه، مقداری لبخند و کمی مهربانیتان کافی است. قول می‌دهم زود تصرف شوم. خودم شهرها و کشورهای درونم را تسلیمتان می‌کنم. خودم به نیروهایم دستور عقب نشینی می‌دهم... شما تنها حمله کنید، دفاع نکردن با من. تصرف شدن با من. عاشق شدن با...

.

خدای صمد، خدای نه زاده و نه زاییده، خودش را به آغوش می‌کشد و می‌نویسد... «انا لله و انا الیه راجعون». که چه؟ آن خدای صمد، چه نیازی دارد به برگشتن ما؟ چه علاقه‌ای دارد به برگشتنمان پس از غلت خوردن در لجنزار اینجا؟ پس از آنکه "هر"چه دوست نمی‌داشت را نگاه کردیم. "هر" چه دوست نمی‌داشت را شنیدیم. بر "هر" که دوست نمی‌داشت عاشق شدیم. "هر" فکری نباید را کردیم و "هر" کجا که نباید رفتیم... حالا چه شوقی ست برای برگشتنمان؟ چه ذوقی دارد که می‌نویسد راجعون هستیم به سویش؟ نمی‌دانم... اما خدا، همو که نه گرسنه می‌شود نه تشنه... نه خسته می‌شود نه آزرده... دلتنگ اما... دلتنگ... و این تنها دلیلی ست که برای برگشت به ذهنم می‌رسد. که او دلتنگ طهارت روزهای بچگیمان است. دلتنگ اولین بار که گفتیم «بابا». دلتنگ دوست داشته شدن... و دوباره، خدا مگر دلتنگ می‌شود؟

 

بابا علی...

هو الحبیب

 

می‌خواستم از خودم فرار کنم. باد شدم و پرواز کردم. خودم، ابر شد و راهم را گرفت. باران شدم و افتادم. دریا شد و مسیر را مسدود کرد. مروارید شدم، صدف شد. شن شدم، گوش‌ماهی شد. ستاره شدم، ماه شد. خورشید شدم، زمین شد. عاشق شدم، چه شد؟ هیچ... عشق، من را متوقف کرد. پس از عاشق شدن، خودم دیگر چیزی نداشت که بشود...

«کوهسار خدا پناهم ده

دارم از خود شبانه عزم فرار...»

حالا دوباره، بر‌آنم که از خودم بگریزم. به مقصدی نامعلوم. شهر پشت دریاها، چه جای قشنگی است. جایی که هیچ‌کس نشناسدمان. هیچ‌کس نگاهِ آشنایش با نگاهمان تلاقی نکند. من متعلقم به سرزمین تو... «باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست». تو معنای خدایی. پیش از تو، همه موحد بودند و مسلمان. تنها پس از تو بود که بت‌هایشان را از پستو درآوردند. بت قدرت. بت پول. بت فتح کردن. بت جنگ. بت شمشیر. بت نیزه. تمام من، فدای لبخندِ تمام مهربان شما... چه کسی شما را با شمشیرتان نشان داد به دنیا؟ چه کسی فرمانده نظامی معرفی کردتان؟ تمام من، فدای خنده دندان‌نمای شما... شما برای من، علی جنگ و کشتن، علی مرگ و خون نیستید. شما، علیِ نازکی دلتان هستید. علیِ شوخی‌های مهربانتان. علیِ برق توی چشم‌هایتان...

شما اینها که من می‌نویسم را می‌خوانید؟ معلوم است که بله... که بخواند اگر شما نخوانید؟ تمام کلماتِ مهربان عالم، فدای چشمان شما، هرگاه این کلمات را بخوانید... تمام کلمات خشن دنیا، قربانی قدم‌هایتان، هرگاه قدم بگذارید در حیطه قلب من... مدت‌هاست هیچ بشری آنجا پا نگذاشته. مدت‌هاست «دِر گاراژِ دلو» را سه قفله کرده ام. شما بازشان کنید... «بیا بازم، بذار رنگی بشه دنیام کنارت...». 

تشریف بیاورید و قدم رنجه کنید اینجا... نه اینکه دنیایی به لطافت ابر ساخته باشیم برایتان؛ نه اینکه تمام کوچه‌ها را فرش قرمز انداخته باشیم به افتخار حضورتان، نه اینکه تمام شمعدانی‌ها را آب داده باشیم برایتان... نه. بیایید که دست در دست هم بگذاریم و اینجا را برای آمدنتان، آذین ببندیم. شما، آن فامیل نزدیکی هستید که خودش توی مهمانی ناهار و شام می‌پزد. که خودش آب و جارو می کند خانه را. شما، بابایید... مگر برای باباها، آداب مهمان‌نوازی به جا می آورند بچه‌ها؟

بابا علی... من بیش از هرچیز دلتنگ شمایم. دل من پیش شماست. به شوق شما هر روز، حیاتش را باز پس می‌گیرد. شما را به خدا، مرا از خانه‌تان بیرون نیندازید... من گمشده‌ای هستم از جنس نرسیدن. از جنس ترس و فاصله. «تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم...»

«ای علی من تو را نیم پیرو...

تو مرا نیز نیستی سالار؟»

بابا علی... پاسخ شما به پرسش بالا چگونه است؟ بد بودن من، دال بر امام نبودن شماست؟ هرگز نه... هرگز... خوش آمدید بابا علی به اینجا. خوش آمدید به قشنگی خنده‌هایش. خوش آمدید به شوق دل‌هایش. خوش آمدید... ما چه خوشحالیم که شما هستید...

هو الحبیب

 

چشمان شما، تخیل داوینچی است. توانایی‌اش نه؛ تخیلش. رویایش برای نقاشی. چشمان شما، یگانه چشم‌هایی ست که نگاهشان کردم و پلک نزدم. که دیدمشان و دیگر چیزی نداشتم برای فکر کردن. امان از چشم‌ها... من می‌دانم که پس از آن شب، دیگر آدم قبلی نشدم. چشمان شما چه شبیه است به خدا. سبحان عما یصفون. و چه شبیه است به خدا. «یُمیت و یُحیا». باز چه شبیه است به خدا. لم یکن لهما کفوا احد...

ما نگاهمان گره خورد به هم. گره خورد و همه چیز تمام شد. نه... همه چیز شروع شد. «یک آن شد این عاشق شدن... دنیا همان یک لحظه بود...». که تمام 6 روز خلقت زمین و زمان باید می‌گذشت تا برسد به روز هفتم. «روز هفتم، تو را برای من آفرید...». 

«آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود...». من شدم گروگانی که عاشق گروگان‌گیرش می شود. گروگانی که عاشق است بر سردی اسلحه. چشمان تو، برای من، به منزله بت شد برای بت‌پرستان. تو یگانه کسی هستی که دوستت دارم... که دوستت دارم و چشم‌هایت را دیده ام. که دوستت دارم و... نقاشی که بلد نیستم، اما در دلم نقاشی‌ات کرده ام. تو را به باشکوه‌ترین و قشنگ‌ترین روشی که ممکن بود، تخیل کردم... آقای استاد می‌گوید یک بار دیدنِ شما، دنیا و مافیها را برای آدم اشباع می‌کند. آرزو را، نیاز را، هوس را، همه چیز را. من چه کوچکم که شما را ندیده ام... چقدر حقیر. چقدر دور. به چه مشغول شدم من؟ شما کجا پس از آن شب گم شدید؟ چشمان شما به سمت کدام سیاه چاله سفر کردند؟ باباطاهر از ساختن چاقویی می‌نویسد برای کشتن چشم‌هایش. آن زمان، حتمن کسی نبوده که بگوید... چشم‌هایت را که کشتی، دیگر چه داری برای دیدن او؟ مگر نه اینکه می‌خواستی دلت آزاد شود تا او را ببینی؟ تا چشم‌هایش، برباید دلت را؟ حالا با چشم هایی که فولاد کرده ای درونشان چگونه... نه. من نمی‌خواهم که چشم‌هایم را بکشم. چشم‌های من هنوز یک کار ناتمام در این دنیا دارند. خودم هم هنوز یک کار ناتمام دارم. و این آخرین کار است... اگر کسی بپرسد آیا برای مردن آماده ام، خواهم گفت نه. قطعن نه. من هنوز او را ندیده ام... هنوز این چشم ها، مملو است از آنچه او دوست ندارد. 

«من عاشق چشمت شدم...»

چون چشمان تو، سبحان عما یصفون است، توصیفش نکردم. اما می‌توانم بگویم عاشقشان شده ام... عاشق شدن توصیف نیست... عاشق شدن، مردن هزارباره من است برایت در واپسین ساعات روزی که چندساعت بعدش باید توی مدرسه باشم... «مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی»

هو الحبیب

 

تا حالا شده یکی یه چیز عاشقانه بنویسه، بعد شما هی با خودتون بگین، عهههه... مخاطب این منم؟ اگه من نیستم، پس کیه؟ واسه من خیلی شده... یعنی خودمونم می‌دونیم که مخاطبش نیستیما، ولی حتی خیالشم خیلی مزه می‌ده... همین که خیال کنیم ته ته ذهش، موقع نوشتن اینا، یه کوچولو به ما "هم" فکر کرده...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

 

نمی آیی؟ تمام آرزوهای من و عالم، نذرِ آمدنت. نذر بودنت. نذر مردنم برایت...

برای همین چندلحظه عمر، تو هر لحظه دنیامو از من بگیر...

آقای امام زمان... رنج نبودن شما مطلقن بیشتر از همه چیز است. شما را به خدا، عذاب ندهید... شما را به خدا، بگذارید بمیرم برایتان... شما به مردن من نیاز ندارید، منم که محتاجم به مردن برایتان... شما را به خدایتان آقای امام زمان...

هو الحبیب

 

این آرزو، آخرینشان است. اگر از همه آرزوهای من اشتراک بگیریم، مجموعه به دست آمده، تنها یک عضو دارد. عضو «ناقص» بودن. ندانستن. نصفه و نیمه بودن. آرزوی آخر، از همه شان ناقص‌تر است. پرت‌تر و ناپخته‌تر. آرزوی آخر را پسرک خردسالی درونم طراحی کرده است...

.

رسم بر آن است که آدم‌ها، صبح می‌روند سر کار؛ حوالی غروب برمی‌گردند؛ چند ساعتی استراحت می‌کنند و دوباره... دوباره همان نوار تکراری هرروزه را از سر می‌گیرند؛ کار، خواب، کار، خواب، کار، خواب. من از این سبک زندگی بیزارم... اما متاسفانه یا خوشبختانه، آنچه که من از زندگی دوست دارم، نمی‌دانم چیست...

 

شاید اصلن برای زندگی آرزویی نداشته باشم... زندگی من، «تو» ای، «او» ی «تو»ست و «او» ی من... ما را دیگر با زندگی چکار؟ با کار و خواب چکار؟ هیچ... حاشا و کلا که آن سه آرزو محقق شوند و من باز آرزویی داشته باشم...

 

پ.ن: «به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهانن فارغ» همین است دقیقن...

هو الحبیب

 

هیچ کدام شما تا حالا پا شل نکرده اید برایش؛ او موهای رمیده‌اش را بیشتر نریخته بیرون و نخندیده... بی‌گمان هیچ کدام شما تا کنون عاشق او نبوده اید. ندیده اید عقرب چشم‌هایش را. که هفت طبقه زهر را پنهان کرده درونش. هفت خط شراب را ریخته درونش. هفت شهر را عشق جا کرده میان سیاهی‌اش. هفت آسمان را رد کرده با سماع مژه‌هایش. ندیده اید عقربِ دم سیاهِ چشمانش را که زهر می‌کند درون دل. می‌کشد آرام آرام. تن که می‌میرد، جایی درون دل متولد می‌شود. جنگ میان مرگ و زندگی است که ادامه می‌یابد آنجا. او دستش را -قطعن- روی قلب هیچ کدام شما نگذاشته است. که بعد بخندد و بگوید: «یعنی اینقدر؟». شما سرتان را نینداخته اید پایین که او باز بخندد. «به خدا دیگه اینقدشو راضی نیستیم».

.

سومین آرزو، هموست. عقرب چشمانش است و رمیدنِ موهایش. این روزها، پس از گذشتن 17 سال و خرده‌ای، می‌دانم که... به قول محمود درویش: «من از آنهایم... آنها که جان می‌دهند هنگام دوست داشتن». به راستی من، همینم. من می‌توانم بر خیال او هم عاشق باشم. او حرکتِ قلب است هرگاه که می‌تپد. آقای معلم فیزیکِ قبلنمان گفته بود همیشه روی مخش هستم. گفته بود که او جدی است و منطقی. من اما... «پر شور و هیجان و رمانتیک». راست گفته بود. این روزها این را بیشتر می‌فهمم... از نوشتنِ نیاز به دوست داشتن، بیزارم. که دوست داشتن قرار نبوده برای نیازهایمان باشد...

.

«هنوزم با تو نشستن به همه دنیا می‌ارزه...»

این کلمات مبالغه آمیز نیستند. من عاشقم بر پشت سر گذاشتن تمام دنیا و نشستن کنار تو. این «تو» وجود خارجی ندارد. «تو» ساخته ذهن من است. خودش و حرف زدنش را خودم ساخته ام. پیش از این تلاش کرده بودم که آدم‌های واقعی را دوست داشته باشم. نشد اما. پس تو را ساختم... تک‌تک جزئیات صورت و دلت را ساختم. عقرب چشم‌‌هایت را کشیدم. لحن حرف زدنت را ایجاد کردم. سیاهی چشمانت را نقاشی کردم. بعد زنده‌ات کردم... جان دادم به نقاشی خودم. و تو شدی بخش غریبی از زندگی من. بخش غریبی که هروقت حوصله ندارم درس بخوانم، تو را تصور می‌کنم که با هم نشسته ایم به حل تست‌های فیزیک. تصورت می‌کنم که مسئله‌های شیمی را برایت توضیح می‌دهم. بخش غریبی که هفته پیش، هروقت از اسباب کشی خسته می‌شدم، تصورت می‌کردم که سر وسایل را با هم گرفته ایم. بخش غریبی که هروقت از چت کردن خسته می‌شوم، تو را تصور می‌کنم که موهایت مساحتِ دایره‌ای شده است در سبزی واتساپ. بخش غریبی که هروقت قرار باشد ناز کسی را بکشم، تصور می‌کنم که او، تویی. تویی که باید نازش را بکشم. هرچقدر بیشتر می‌شکنم، لذت بخش‌تر است برایم. «تو با تموم قلب من، نیومده یکی شدی...». تو شدی بخش غریبی از من که به منزله تمام ماشین عروس‌های شهر است. بخش غریبی که جان می‌دهد به کلماتم. بخش غریبی که همه شهر را گشته ایم با هم...

«به قصد کشتن اومدی، تموم زندگی شدی...». اگر کسی این روزها بداند که چه بر من می‌گذرد، یا تابستان می‌دانست که چه بر من می‌گذشت، ثانیه‌ای درنگ نمی‌کرد در دلداریم. اما... من یاد گرفته ام خوب بودن الکی را. خیلی خوب یاد گرفته ام. پارسال این روزها، یک لحظه که حالم بد بود، عالم و آدم می‌فهمیدند. هزارتا پیام و وویس و حرف می‌آمد برای خوب کردنِ حالم. اما حالا یاد گرفته ام واقعی نبودن را. در این میان، تو بسیار موثر بوده ای. تو بخش غریبی از من هستی که حالم را خوب می‌کنی. که به تخیلاتم رنگ می‌زنی. تو غریب ترین بخش وجودِ منی... 

.

تخیل کردن تو، همانقدر که لذت دارد، درد هم می‌دهد. در پسِ هر خیال شیرینی، تلخی آن است که اینها همه خیال بود. تلخی «که چه؟». اینهمه خیال که چه؟ من که خودم می‌دانم اینها قرار نیست واقعی باشند...

در این میان، یک چیزی خیلی می‌ترساندم. در این ثانیه‌ها که می‌گذرد، من می‌توانم جان بدهم هنگام دوست داشتن. اما نمی‌دانم اینهمه تلنبار احساس، سال بعد هم خواهد بود یا نه. شب آرزوهای بعدی هم خواهد بود یا نه. پنج سال بعد خواهد بود یا نه... اما یک چیز واضح است. من با تخیل تو، با تخیل دوست داشتن، به خودم آسیب می‌زنم. بزرگ شدن خودم را له می‌کنم. به دیگران هم آسیب می‌زنم... تو، بی دلیل و الکی، حال من را خوب کرده ای. تویی که وجود خارجی نداری، شده ای تمام زندگی من. این خیلی غریب است... خیلی. اگر کسی کتاب «دژخیم عشق» را خوانده باشد، می‌داند چه می‌گویم. آن پیرزنی که سال‌ها عاشق مانده بود را حتمن یادش است. من شبیه به او نیستم... که اگر تو واقعی بودی و من نمی‌توانستم داشته باشمت، زود فراموشت می‌کردم. زودتر از آنکه فکرش را بکنی. قبل‌ترها، اینطوری نبودم. دوست‌هایم که از مدرسه می‌رفتند، با آدم‌ها که قهر می‌کردیم، کلی غصه می‌خوردم. گریه می‌کردم حتا... اما حالا؛ نه... بی‌رحم شده ام. خیلی بی رحم... تو، اگر واقعی باشی، تنها کسی هستی که می‌توانی مرا دوباره مهربان کنی. مرا بکنی همان پسربچه پانزده ساله شاد و شنگول که خنده نمی‌افتاد از لبش. همو که برق چشم‌هایش، عالم را بر می‌داشت. تو می‌توانی مرا بکنی علیِ پر شور و هیجان و رمانتیک دو سال پیش. اما اگر همین رویه را ادامه بدهی... اگر نباشی و نباشی و نباشی، ... رحم کند خدا به آنچه پیش خواهد آمد بعدن...

 

پ.ن: مثلن می‌خواستم یه چیز شاد بنویسم...

پ.ن 2: «من که بریدم از همه به اعتبار بودنت...»

هو الحبیب

 

«من می‌رم، ولی باز تو بدون همیشه... یاد تو از خاطرِ من فراموش نمی‌شه...». 

ما همه رفتنی هستیم. به هرحال همه‌مان روزی فرشته مرگ را خواهیم دید، با ریش‌های بلند و چشمان مهربانش (!). اما مرگ، پایان این قصه نیست. هنگام مرگ، کلاغ‌ها باز هم به خانه شان نمی‌رسند. بازهم گنبد کبودی خواهد بود برای بودن و نبودن. تمام امید این روزهای من، همین چند کلمه شاعرانه است... «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». تمام امید، همین است که هنوز فرصتی برای دیدار مانده. وقت هنوز هست. حتی اگر آنقدر دیر شود که سال‌ها جایشان را بدهند به قرن‌ها، باز هم وقت هست. فرصتی هست برای دیدن او. مگر نه؟

.

موسی(ع) مدت‌ها پیش از «او» خواسته بود که ببیندش. که خودش را -حتی برای چند لحظه- جا کند میان چشمانش. او اما گفته بود نمی‌شود. «لن ترانی». موسی(ع) به نظر من، در آن لحظات ناراحت نشده است. نشکسته است دلش. که عاشق، مشتاق است بر نازِ معشوق. اینها را نوشتم که به اینجا برسم... به اینجا که سالها بعد، کسی از جنس موسی، همین را به او گفته بود. «رویتک حاجتی...». او این بار، نه تنها ناز نکرده، که خندیده حتمن. بغلش کرده. و نشان داده خودش را به آقای امام سجاد(ع). نشان داده حتمن که ادعای «لو کشف الغطا...» می‌کند دیگر. من، به تقلید از امام، دوست دارم او را ببینم. آقای استاد می‌گوید خدایی که نتوانی موهایش را شانه کنی، نتوانی سرت را بگذاری رو پایش؛ مفهوم خشکی است لای کتاب‌های فلسفه. یک دعوای قدیمی است میان دینداران و بی دین‌ها. راست می‌گوید... به چه درد می‌خورد خدایی که نبینی‌اش؟ خدایی که نتوانی هروقت دلت (یا دلش !) خواست، بغلش کنی؟ هیچ دردی... خدای بدون دیدن، بتی است از جنس افکار و فلسفه. اصلن تمام بدبختی ما از همینجا شروع می‌شود. هزار شک و شبهه توی ذهنمان؛ فرو ریختن هرروزه دلمان با حرف‌های مختلف، از همینجا شروع می‌شود. که ما او را ندیده ایم. شنیده ایم، ولی ندیده ایم. «ز لیلی گفتن و مچنون شنیدن... شنیدن کی بود مانند دیدن»

.

دومین و -قطعن- مهم‌ترین آرزوی من، اوست. خدای عزیزم... من ماه‌هاست از این دنیا خسته ام. از کارها و حرف‌های تکرای ام خسته ام. تو رنگ هستی بر روی سیاه سفیدِ من. جان هستی بر روی خستگی من. بر هر نقس، ردی است از خواستن تو. و هربار خواستنت، آتشی است بر دلم. خاموش کردن این آتش، از عهده چه کسی بر می‌آید؟ که تا دست بجنبد، دودی از جان برخاسته است. «بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد...». بله، برآمد. این من را بیشتر آتش بزن... آنقدر آتش بزن که سال بعد این روزها، اینهمه «من»، «من» نکنم میان آرزوهایم. خسته ام خدا از همه چیز... چند شب بعد، تو حتمن مشغولی به توزیع آرزوها. در آن ثانیه‌ها، کاغذ باطله‌ی این کلمات را به یاد بیاور و خودت را برای من بنویس. دوست داشتن، دیدن و بودنت را برای من بنویس. خدای عزیزم... «سهم من از تو دوریه... تو روزگار بی‌کسی... قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمی‌رسیم...». بیا دست در دست هم بگذاریم، به هم بسازیم و بنیان این قسمت را براندازیم. براندازیم و طرحی از جنس رسیدن جایگزینش کنیم. بیا تا دیرتر نشده از این. بیا خدای عزیزم... 

«

گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...

»