هو الحبیب
این آرزو، آخرینشان است. اگر از همه آرزوهای من اشتراک بگیریم، مجموعه به دست آمده، تنها یک عضو دارد. عضو «ناقص» بودن. ندانستن. نصفه و نیمه بودن. آرزوی آخر، از همه شان ناقصتر است. پرتتر و ناپختهتر. آرزوی آخر را پسرک خردسالی درونم طراحی کرده است...
.
رسم بر آن است که آدمها، صبح میروند سر کار؛ حوالی غروب برمیگردند؛ چند ساعتی استراحت میکنند و دوباره... دوباره همان نوار تکراری هرروزه را از سر میگیرند؛ کار، خواب، کار، خواب، کار، خواب. من از این سبک زندگی بیزارم... اما متاسفانه یا خوشبختانه، آنچه که من از زندگی دوست دارم، نمیدانم چیست...
شاید اصلن برای زندگی آرزویی نداشته باشم... زندگی من، «تو» ای، «او» ی «تو»ست و «او» ی من... ما را دیگر با زندگی چکار؟ با کار و خواب چکار؟ هیچ... حاشا و کلا که آن سه آرزو محقق شوند و من باز آرزویی داشته باشم...
پ.ن: «به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهانن فارغ» همین است دقیقن...
- ۹۹/۱۱/۳۰