یکی از مهم ترین چیزایی که تو این ۱۷ سال یاد گرفتم اینه که دکمه بلاک اونقدرا هم که میگن، دکمه ترسناکی نیست... :دی
پینوشت : تاریخ تکرار میشود و همینطور... بماند به یادگار...
یکی از مهم ترین چیزایی که تو این ۱۷ سال یاد گرفتم اینه که دکمه بلاک اونقدرا هم که میگن، دکمه ترسناکی نیست... :دی
پینوشت : تاریخ تکرار میشود و همینطور... بماند به یادگار...
هو الحبیب
از حالا ده روز مانده است به تولدم...
و من بیش از هرچیز به تو فکر میکنم. فرهنگ ما پر است از مفاهیم دستکاری شده. پر از بدهای خوب و خوبهای بد. همه میدانند که من عاشقم بر کبریت. و بر سرمایِ چرب بنزین. عاشقم بر دبههای سفید رنگ با در قرمز. غریب ترینِ احساسات دنیا، لمس سرمای بنزین است بر سر. سُر خوردنش میان موها. فرو رفتنش در چشم. و آتش گرفتن مژهها. و چه میشود مگر وقتی کسی آتش می زند خودش را؟ چه میشود مگر که سرتاپای کسی بسوزد در تمنای معشوق؟ که ما فقط برای چشمانِ او... که برای جا گرفتن در سیاهیاش.
رسم بر آن است که یافتنِ سفیدی سختتر است از سیاهی. همه چیز کثیف میشود خودش، تمیز اما نه. چشمان تو اما مثال نقضی است بر این قاعده. که تو همیشه مثالی هستی از جنس نقیض؛ بر تمام قاعدهها. قاعده آفرینش، که قرار بود آرام باشد همه چیز. که دریا همیشه آرام است، و طوفان استثنا. تو اما... با موجِ موهایت، دست ردی زدی به قاعده طبیعت. و من آخرین قاعده را نیز میشکنم... قاعده مرگ را... من به رسم بنزین و کبریت، در چشمان تو، جاودانه خواهم شد. فرشته مرگ خواهد ماند در حسرت گرفتن جانِ من. که شعلههای آتش جان میگیرد در چشمان تو. مرگ، قاعده جدا شدن از دلبستگی است. قاعده رهایی از عادتِ زندگی. مرگ، قاعده کنده شدن از آنجاست که دوستش داریم. من اما... تازه جان خواهم گرفت میان چشمان تو. شعلههای آتش، تمام وجود مرا در تو حل خواهد کرد. بنزین، عزرائیلِ من است. و من او را به آغوش خواهم کشید...
تاریخ پر است از آنها که سوختهاند. از آنها که طعم بنزین را بر سرشان مزه مزه کرده اند. من نه آخرینشان خواهم بود، نه اولی. تاریخ پر است از پردههای کنار زده شده و نقش بستن شعلهها در قرنیهای مشکی. قرنیهای که شهریار نوشته بود: «تا نو نگاه میکنی...». تاریخ پر است از درهایی که جلویشان کسی آتش گرفته. کلمات بویی از جنون دارند امشب. بوی کبریتِ آتش نگرفته میدهند. من در آستانه آتشی عظیمم. تو برای من، راهی به جز سوختن خودم نگذاشتهای. چراکه تو در واپسین لحظات ناگزیری از نگاه کردن به من. که این رسم دلبرهاست. دلبرها همه مشاقند بر تماشای عشقِ دلدادهها. من از این ثانیهها، از این کلمات، از این روزها و شبها، تنها تو را میخواهم. و چرا این خواستن را با مرگ پی نگیرم؟ با خیس شدن از بنزین؟
من خواهانمِ بنزینم و آتش... که سینه «سوخته» ام بیش از این تاب نمیآورد. فقط... حضرت دلبر (علیه الرحمه)... دکترها نوشتهاند پلک به قاعده 12 بار است در دقیقه. به حساب ریاضیات، هر پنج ثانیه یکبار. شما لطف کنید گوش کنید به حرفشان. بیشتر از پنج ثانیه هم خیلی بعید است طول بکشد...
هو الحبیب
این روزها خیابان پر است از دونفرهها. پر از دستهای عرق کرده. تاریکی پارک ماوایی است از قرنطینه. من با دیدن هر کدامشان، شماره های میافزایم به چرتکهام. درست مثل خدا. که با هر پیامبری، مهرهای اضافه می کرد به چرتکهاش. ما چندمین هستیم به حساب دونفرهها؟ میدانم که حتمن میگویی اولین. که فرهاد و لیلی قصهای بیشتر نبودهاند؛ و دیگران هم بازیگرانی مبتدی. حتمن میگویی ما اولین هستم به حساب دلدادگی. به حساب رقم خوردن هر ثانیه به نامِ آن یگری. اما نه... من اول بودن را دوست ندارم. حتی به حساب پیامبران، وسطیها همیشه جادوییترند. مثلا پیامبر 56 هزار و نهم... کسی چه میداند چه بوده است معجزهاش؟ کلماتی از جنسِ خدا مثل محمد(ص). یا وحشتی از جنسِ اژدها مانند موسی(ع) ؟ من عاشقم بر پیامبر 56 هزار و نهم...
و من عاشقم بر تو. نوشتهاند گزارههای احساسی محتاجند به تکرار. من عاشقم بر تو. ما یکی هستیم از ماسههای عاشقانه دنیا. به همان تعداد، به همان یکنواختی. ما مجنونیم و لیلی در لباسهای خودمان. شیرینیم و فرهاد در کنار دماوند. طالبیم و زُهره با زَهری از جنس روزگار. رومئوایم و ژولیت با آغوشی برای جان دادن. ما همان شخصیتهای جوجو مویزیم در «پیش از تو». ما «ویل» ایم و لوئیزا. ما دقیقن همه دونفره های دنیاییم. ما شانزلیزهایم در میان تهران. دیوارِ «دوستت دارم» پاریسیم در حجالتِ بیان. قفلهای «دوستت داریم»ایم در پاریس. ما کلمات «بانی» هستیم در هرچه که خوانده. پرده آخر صدای شجریانیم هر نواری که پر کرده. بیش از این نوشتن جرئت میخواهد... اما... به اعتبارِ کلمات خدا که گفته بود پیامبر اسوهای است برای شما؛ از جنس نیکویی... و با اجازه علی(ع) که عاشق است بر عاشقی... ما علی(ع) و فاطمه(ع) ایم در خیابانهای تهران...
و پس از تشبیه بالا، مسئولیت کلمات میشکاند کمر را...
پ.ن : آخرش اما، من برای تو...
هو اله المحمد...
من پیش از هرچیز از شما، متشکرم. از آمدنتان به این دنیا متشکرم. از سفیدی یک به یک موهایتان متشکرم. از «حرص»تان به ما. از شما متشکرم...
ما مردمانی هستیم از جنس ندانستن. از جنس خودخواهی. ما مردمانی هستیم از جنس «رل زدن». از جنس بیپروایی در نگاهها و حرفهایمان. ما مردمانی هستیم از جنس توجیه. از جنس «اینم نشد، بعدی». ما مردمانِ ندانستنیم. مردمانِ کلماتِ شرم زده. مردمان دعواهای خیابانی. مردمان تحقیر. ما مردمانی هستیم از جنس تیرگی دل. از جنس نفهمیدن. از جنس تا گردن در باتلاق فرو رفتن. ما مردمانی هستیم هیجانزده؛ هیجان شهوت. هیجان «من». ما همان مردمانی هستیم که عشق را به پایینترین مرتبه تنزل دادیم. همانها که عشق را کردیم هم ارز با شهوت. از جنس شهوت. ما مردمان دروغیم. مردمان نفاق. مردمان استیکرهای فحش...
و من از خودمان، «بری»ام به شما. «برئت الی الله... و الیکم...» مِنّی و مِنّا. از گندزدگی افکارم، بریام به سوی شما. از تپشهای دلم، بریام به سوی شما. از خواستهها و آرزوهای بچه گانهام. بریام به سوی شما... من از اهالی شهرِ خودم نیستم. تابعیت من متعلق است به شما... به سنگ فرشهای سفید حرمتان. به نقشِ اسم پسرانتان روی سقف حرم. به سایهبانهای صحنتان. تابعیت من متعلق است به شما... به حوضِ میان آزادی. به زیرزمین حرم. به مزه آبِ اسماعیل طلا. شناسنامه من صادر شده است به نام شما... به بازرسی قبل از ورود نجف. به کمدهای کوچک حرم. به طواف دور ضریح. به شبستان تازه ساخته شده آنجا. وطن من آنجاست که میشود مساحتش را با پیشانی اندازه گرفت. همانجا که میشود به جای مکه، حروله کرد. همانجا که میشود تا صبح در سرما، لرزید و گریه کرد. برئت الیکم منی و منا...
آقای حضرت محمد... از شما متشکرم که یادمان دادید میتوان تغییر کرد. همیشه میتوان طور دیگری بود. می توان «بری» بود از آنچه دیگران میکنند. می توان قید همه چیز را زد؛ برای خدا. برای دوست داشتنش. برای نفس کشیدنِ هوایش. برای خواستنش. شما یادمان دادید، میتوان طور دیگری خوب بود. شادیها و غمها میتوانند مبدا دیگری داشته باشند. و مقصد دیگری. منکم و الیهم. یادمان دادید میتوان به روزمره، به امتحان فردا صبح، به قهر و آشتیهای هرروزه مان فکر نکرد. میتوان دل را جای دیگری مشغول کرد... و به کار دیگری...
ما بلد نبودیم خوب باشیم. بلد نبودیم شادی و غمهایمان گره خورده باشد به کسی دیگر. ما بلد نبودیم عاشق شویم. بلد نبودیم دلتنگ شویم. بلد نبودیم بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید... دستمان را گرفتید. موهایمان را شانه کردید. لباسهای قشنگ تنمان کردید. اما ما دَویدیم میان خیابان. به خاک کشیدیم خودمان را. به گل. موهای سیاهمان خاکستری شد از تجمع خاکها. لباس سفیدمان، به رنگ گل درآمد. به رنگ هرزگی. شما اما، نبستید در را. نگفتید راه نمیدهیدمان. نگفتید: «یالا بدو خودتو تمیز کن بعد بیا». هرگز. شما در را چهارطاق باز کردید. شما ما را میان آغوشتان گرفتید. شما فکرِ تمیزی پیراهنتان نبودید، فکر خاکی شدن سر و صورتتان.
ما عاشقیم بر شما. بر مهربانی لبخندتان. بر عشق نهفته در کلماتتان. بر شما و بر خواستنتان. ما عاشقیم بر خواستن شما. بر فراقِ شما. وصال، شرک است برای ما. ما عاشقیم بر افتادن سرمان جلوی پای شما. بر خیس شدن روزهایمان از غم شما. رقص شبهایمان از شادیتان. شما، تمام مایید. اولمان و آخرمان. ظاهرمان و باطنمان. در پس هر کلمه، ردی است از شما. شما صاحبید بر حروف. بر کلمهها. بر قصهها. هرآنچه ما بگوییم و پس از ما بگویند، همه توصیفی است بر شما. که شما نمادی هستید از خدا. و خدا، همه چیزِ عالم است. احد است و صمد. ما عاشقیم بر شما. و بر پسرتان...
پ.ن : فقط برای امروز، چقدر دوست داشتم اسمم «امین» باشد. بعد اینجا تیتر بزنم: «محمدِ امین...»
هو الحبیب
آقای معلم انشا میگوید: «اینهمه نوشتن از بهشت زهرا خیلی تجربه میخواد. هشتاد سال». داستانی نوشته بودم از مرگ. از غسالخانه. از گره کفن. از لحد. «حالا تو اینا رو از نزدیک دیدی واقعا؟». و من فکر میکنم به جنازه نیم مردهام روی تختِ «دوست داشتن». مرمر سفید. جا به جا لک افتاده از خون. ردی از رنگ صورتی تا روی زمین. غسالها همه در طوافم. هوا، مملو از بوی کافور. بخیههای تن، همه پاره شده. خون آلود. وحشتناک. غسالی میپرسد: «چی شده این بچه؟ سنی نداره که». «سِن» به عربی، همان دندان است. من دندان کشیدهام روی روحم... با تیزی نیش، پارهاش کردهام. و حالا غسال متعجب زل میزند به من؛ به سوراخهای جا به جای تنم.
نمی دانم چه رسمی است که من شبهای تولد، گریهام میگیرد. مثل سد شیراز؛ که یک شبه فرو ریخت. من هم یک شبه فرو می ریزم؛ به اندازه تمام بارانهای نیامده. به اندازه ساختمانهای ساخته شده در مسیر رود. اما حالا، مجالی نیست برای نوشتن اشکها. برای ماجرای مردن در غسالخانه. امشب زمانی است برای نوشتن از خوشیها و هیجانها...
اول از همه... یک ساله شدنِ کلماتم، مبارک.
دوم از همه... تا شب یک سالگی اینجا، فرصتی برای صحبت خودمانی با نویسندهها نداشته ام. نمیدانم در کتابهایشان، چقدر حس میخوابانند پشت کلمات. احساسات آدمی محدود است. ( هیچ لزومی ندارد امشب طوری بنویسم که بقیه خوششان بیاید (((((: ) محدود است و باید تقسیم شود میان همگان. میان گیسوهای دلبر، چشمهای دلبر، پروفایل دلبر، روسری دلبر، دستهای دلبر، لاک دلبر، خندههای دلبر، اموجیهای دلبر و همه چیزِ دلبر. باید تقسیم شود میان همگان. میان دلبر و دیگران. میان مامان و بابا. میان امین و مامان فرشته و خاله و دایی و مهدی و رضا و محمد. میان آن مادر بزرگِ دیگر و باباحاجی و عمه و عمو و پارسا و پویا. میان رفقا. میان معلمها. و نویسندهها حتمن، کلی آشنای دیگر هم دارند؛ برای تقسیم احساسات. من اما محدودم در این تقسیم. و انبوه احساسات، میماند برای کلمات. برای ریخته شدن به پای هرچیزی که اینجا نوشته میشود. پس اگر غمگین نوشتهام و خواندهاید؛ بدانید و آگاه باشید... تمام غم عالم آن روز بر روی دلم خراب بوده. اگر عاشقانه نوشتهام و خواندهاید؛ بدانید و آگاه باشید... که از دیشبش، ده بار عشق را مزه مزه کرده و قورت داده بودم. اگر از شادی نوشتهام؛ از تمام بغض عالم مُنفَک بوده ام آن روز. اگر از نبودِ کسی نوشتم، مطمئن باشید... آن روز طوری او را خواسته ام، که فرهاد شیرین را. کلمات بخش زیادی است از احساسات من...
سوم از همه... شک نکنید که هرچه نوشتم، سراپا واقعیت بوده. اگر از دختری نوشتم ایستاده بر جدول خیابان؛ روسریاش رمیده؛ برگها همه در طوافش، یقین کنید واقعیت بوده. که من اصلا زندهام به خیال. (عاشق این جمله ام. «من زنده ام به...» XD ) خیال و واقعیت در من مُنفَک نیست. بیشتر از نویسندهاش حتی؛ من قبول دارم «المجاز قنطره الحقیقه» را. البته من هیچ وقت اشتیاقی نداشتم به گذر از پل؛ برای رسیدن به حقیقت.
چهارم از همه... خیلی دوست داشتم بدانم اینجا را چه کسی میخواند، اما... کامنتها و نظرات و تماس با ما و اسم نویسنده، همه مخفی و بسته است. هرآنچه میتوانست راهی باشد به شناخته شدن را، بستهام. ولی... به هیجان پشت تک تک کلمات اینجا قسم؛ که اگر حتی یکبار، چشمهای قشنگتر از دریایتان را دوختهاید به اینجا؛ اگر حتی یکبار، اشتباهی پایتان باز شده به قلمرو کلمات من، یک دنیا ممنونم ازتان. از قدم رنجهتان متشکرم. از بخشیدن چشمهایتان به سیاهی کلماتم، متشکرم. به اندازه تک تک کلمات دنیا، متشکرم ازتان، رفقا و عزیزان من...
پنجم از همه... از مادر و پدرم، سعید نیکخواه آزاد، خانم صدیق، آقای قرائیان، سیدسروش طباطبائی پور، علیرضا هاشم زادگان، راضیه سادات میری، مرتضی برزگر، استاد فیضی و همه کسانی که کلمات را به من هدیه دادند، متشکرم. از تمام کسانی که در روزها و شبهای گذشته، کلمات مرا خواندند و تشویقم کردند، متشکرم. از همه کسانی که کلمات مرا خواندند و بی تعارف نقد کردند، متشکرم. بدانید و آگاه باشید... که تشکر من، ناشی از تعارفات مرسوم هر روز نیست. و اگر تشکر میکنم، جایی حوالی عمیق ترین نقطه دلم، متشکر است ازتان.
آخر از همه... این کلمات برای همو است که من، جز به او شناخته نمیشوم. همو که «منِ پیش از او» به دنیا آمدن است و «منِ پس از او»، مرگ. «کَلا». اشتباه کردم. «من پس از او»، هیچگاه نیست. شاید پس از او، بدنی باشد هنوز که راه برود، دهانی که حرف بزند و چشمی که ببیند. اما والله العلی الظیم... جانی نیست که زنده باشد و نفسی نیست که برآِید. که بر هر نفسی که برمی آید نقشی است از او. و روی هر کلمهای که نوشته میشود، نشانی از عشقش. پس برهر نفس واجب است خواستنش. و دوست داشتنش. و آرزو کردنش. و یواشکی، پرستیدنش. از او ممنونم که بهانهای است برای کلمات من. از او ممنونم، که عشقش آنقدر قلبم را مچاله میکند، که چاره ای نمییابد جز تخلیه شدن با کلمات. ممنونم از او که من باشم و نباشم، عاشقم است. و عشقش، مرا بر آن میدارد که در همه چیز بهترین باشم. غرور نگاهش بر من، برآنم میکند که تمام دنیا را به آتش بکشم. و در خاکستر باقی مانده، نرگس و نسترن بکارم. شاخهای جدا کنم برایش و تقدیم کنم به دستانش؟ هرگز... که بریزم جلوی قدمهایش. که زمین تاریک است برای قدمهای او. همین شوق که تصور کنم، به من فکر میکند، ناگزیرم میکند از دلبری کردن. از بهترین بودن کنارش. این روزها شاید، آخرین روزها باشد تا تبدیل شدن نقاشی روی دیوار به عکسی رنگی. به رنگ. این روزها آخرین روزهاست تا بیاید. و بخواند... «اقرا». که وحی هرگز از زمین برداشته نشده است... اما اگر نیامد، شاید این روزها اولین قدمها باشد تا «حائل». برای شکستنش. که حافظ نوشته بود: «میان عاشق و معشوق...». به نام الله و به عشق «او». همو که حروف نامش نیست به جز «د» «م» «ه» «ی»...
هو الحبیب
تمام تئوریها، قبل از عاشق شدن است. قبل از لحظه مقدس نقض شدن فیزیک؛ انعکاسِ سیاهی در سیاهی، چشم در چشم. تمام نظریهها، متعلق است به قدیم؛ پیش از عرق کردن دستها در همدیگر. آهنگ ای عاشقانه، همه مقدمه است، برای رسیدن. همه چیز بیاعتبار میشود پس از او، پس از اولین آغوشش. بعد از رسیدن، آهنگ های بانی نمیماند. شعرهای حافظ نمی ماند. دیوان شمس جایی برای ماندن نمییابد. تنها، اوست که میماند...
زندگی و آرزوهای من هم مربوط میشود به قبل از تو؛ قبل از رسیدنت به اینجا؛ قبل از رقم خوردن غبار پیراهنت به عنوان سوغاتی. پس از آن، همه چیز بیاعتبار است. خوب بودن، بیاعتبار است. بهشت و جهنم بیاعتبار است. ثواب و گناه بیاعتبار است. پس از تو، دیگر نه رمقی هست برای جنگیدن، نه رغبتی. جنگیدن برای خوب بودن، برای به چشم تو آمدن. برای دلبری کردن. جنگیدن با دل، با هوا. پس از تو رمقی نیست برای حیات به معنای امروزهاش. بعد از تو، من خواهان مرگم... خواهان مردن کنارت، برایت...
من زندهام به افشاندن گرد نبات به چاییات. به جفت کردن کفشهایت پشت به در. پس از تو، من توانی ندارم برای خوب بودن. من خواهانم به برایت. به تنفس بازدمت توی اتاق. پس از رسیدنت، شعرهای عاشقانه بیمعنی اند. کلمات، هیچ نمیارزند. تو انقطاعی هستی طولانی میان من و من... منِ جنگجو و منِ عاشق. من پر از هیجان، و منِ عاشق. منِ بی تاب و منِ عاشق. من پس از تو، دیگر بیقرارت نخواهم بود. دیگر هرلحظه برایت نخواهم مُرد. پس از تو خواهم پرداخت به شمارِ نفسهایی که بازدمِ تو فرو رفته است به سینهام. من اُوِه ام پس از وصال سونیا. که ول کرد عالم را، قیل و قالش را. مناظرههای انتخاباتیاش را.
شاعری مینویسد: «مرا خیال تو، بیخیال عالم کرد...». و به راستی پس از تو، دنیا چه چیز دارد برای تصور کردن؟ برای تماشا کردن؟ گیسوهای آمازون پرپشت تر است تا بلندیِ موهای تو؟ اهرام ثلاثه متناسبتر است یا سه گانه قرنیه، سفیدی و مژگان تو؟ ارتفاع کدام برج در عالم میرسد به قدِ بوسهای بر محل رد شدنت از زمین؟ نقشهای کدام کلیسا زیباتر است از رنگ آمیزی صورت تو؟ به خدا قسم هیچ کدام. نه قسمِ من، که سوگند مولانا... «والله که شهر بی تو مرا حبس...» و برای من هم...
پ.ن: حالا که این کلمات را میخوانی، من با تمام عالم به جنگم. با خودم به جنگم. پر توان و خستگی ناپذیر...
هو الحبیب
سلام؛
مانیِ عزیزتر از جانم...
قسم به هول و به وحشت؛ که خورشید پس از تو کمرنگتر تابیده است. قسم به موهای ریخته توی صورت و چشمهای پلاستیکی گرد؛ که زمین پس از تو دریدهتر شده است. قسم به درخشش چاقو و بازتاب صدای خنده؛ که کلمات پس از تو بیارزشند. حالا که نیستی کلمات فراریاند به سویت، به سبزگی خوزستانیات، به عصمت چشمهایت...
ما همه با تو ترسیدهایم. وحشت تو، آتشی است بر خنکای آرامش ما. ما قلبِ تو ایم، آن هنگام که تند میزند... قلب تو ایم آن هنگام که می ایستد. قلب تو ایم آن هنگام که سپرده میشود به خاک. «من الهک؟» و ما همه به جای تو جواب خواهیم داد، او...
همو که غیرت دارد روی خون علی اصغر(ع)، همو که حسینِ ثارالله(ع) غلت زد میان خونش و صبر کرد. خون فوران کرد از زخمِ سر علی (ع) و تحمل کرد. همو که علی اکبر(ع) پراکنده شد میان خاک و تاب آورد. به علی اصغر(ع) که رسید اما، غیرتش جوشید میان زمین و آسمان. پر کرد تمام جهان را. که اگر یک قطره بیفتد بر زمین، حسابتان با من است. که بچهها فرق دارد قصه شان... که او ولیِ دم بچههاست، ولیِ قلب بچههاست...
مانیِ نفسِ من...
نفس تک تک ما گره خورده است به نفسِ تو؛ همان لحظه که ایستاد. ما، تو ایم در اجسام گوناگون. تو ایم به شکلهای مختلف. ما با تو جان گرفتهایم تازه. چه کسی محکوم کرده است ما را به سکوت؟ ما را به نگفتن دردهایمان؟ ما را فریاد نکردن نجاستها؟ تو صدای مایی، کلمات ما، قصههای ما، خندههای ما. تو دقیقن شکل و شمایل مایی میان خاک. مایی که طردمان کردند در هرزگی دنیا. ما مومنیم به پیامبری تو. رهبر ما، سنش هنوز از سیزده سال فراتر نرفته. تو عشقِ خدایی به آفرینش، در کالبد تن. تو وحی پیامبری در حرا. «اقرا...»
ما با تو موسیقی شدهایم، متوازن. موزون. تو زبان بریده شده ما را پیوند زدی. ما تو را فریاد خواهیم زد. ما تک تک آنها را که مفهوم کلمه «کودک» را نمیفهمند، میکشانیم به محکه نظامی. بدون دفاع. «باین ذنب قتلت؟». ما تک تک آنها را که بمب میریزند روی بچههای یمن، محکوم میکنیم. همه آنها که موهای دخترانشان را خاکستری می کنند با خاک، محکوم می کنیم. محکوم می کنیم به لالایی خواندن برای عروسک ها. به شیر گذاشتن در دهان پلاستیکی اسباب بازیها. به آغوش. به عشق. به ایستادن کنار در مهد کودک. «اقرا...». خواهیم خواند به نام الله. و با کلماتی «مانا». به یاد ایستادن قلبی میان پس کوچههای اهواز...
پ.ن: مانی نفسِ من... قلب ما پس از تو اشتیاقی ندارد به تپیدن؛ جز برای زدودن دستانی تاریک از روی گلوهایمان...
هو الحبیب
در میان دعوای روحانی و راستهای افراطی؛ در تضاد شعرهای مطیعی و جنتی؛ میانِ تحلیل کلمه «وطن»، من به تو فکر میکنم...
وطنِ من...
«باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست»
تو وطن منی. وطن آنجایی که آرام میگیرند آنجا، که غریب نیستند درش. و من جز در آغوشت کجا غریبه نیستم؟ کجا جز در نزدیک ترین فاصله به سیاهی چشمانت، میشناسند من را؟ هیچ کجا. سوگند به لحظه روشن شدن گوشی موبایل و نبودِ هیچ نوتیفیکیشن پیامی، هیچ کجا. به لحظه کم آوردن در کلمات و جمله تکراری «دیگه چه خبر؟»، هیچ کجا. تو تنها وطن منی. تو همان جایی هستی که مغازهدارهایش مرا می شناسند؛ همان جا که زبان من و چشم های تو یکی است؛ همان جا که حق رای دارم...
هو الحبیب
«عارف مثل ماه است، میان ستارهها». کلمات خدا را که دانستم به «انصاری همدانی»، تستهای شیمی به یادم آمد. تراز ادبیات. استوریهای اینستا. فیلمهای سینما. اخبار سیاسی. رمانهای روز. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، دلم غنج رفت برای تنها بودن با تو، برای نشستن کنارت. برای خالی شدن فکرم در میدان جاذبه خواستنت. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، به چله گرفتن فکر کردم حوالی نجف، در حجرهای نوسازی نشده. با دیوارهای رنگ ریخته. به چله پشت چله فکر کردم نزدیک نجف، مثل سیگاریها. سیگار پشت سیگار. ذکر پشت ذکر. تسبیح پشت تسبیح. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، بین الحرمین به یادم آمد. با نذر قاضی که مساحت آنجا را بیابد با مرکز پیشانیاش... و من چه دلننگم به او. همو که برای ستارهها هم خداست، برای آنها که نور زیادی ندارند، برای شهاب سنگها. برای غبارهای بخی، برای سنگها حتی. برای من هم... سنگی، یخ زده، سیاه...
کلمات خدا وسیهای است برای انتقال به حوزه نجف. جایی کنار قدمهای قاضی. پا به پای سلوکش. شاید باید اینجا را برای همیشه گذاشت و رفت. بگذاریم و برویم. مایی که زندگی میان ترمز ماشینها برایمان عادی نشده؛ مایی که هنوز عاشق میشویم؛ دوست بلد نیستیم باشیم. باید بگذاریم و برویم؛ مایی که فیلمهای حاتمی کیا را دوست داریم. مایی که آهنگ های تتلو را نمیفهمیم. باید برویم؛ مایی که عاشقیم بر لباس سفید عروسی. بر افسانه شاهزادهای با اسب سفید. ما که ایمان آوردیم به زندگی. به طعم بستنی یخی در سرمای اول صبح پاییز. به پرسه زدن میان چراغهای سوخته خیابان. به گرمی نان سنگک توی دهان. ما مومنیم به عشق. به توصیف لاکی شاتوتی رنگ. به تضاد و تناسب در بلوری پیشانی و سیاهی چشم. به خلوتی چالوس. اینجا را باید گذاشت و رفت...
کلمات خدا، آتش است. بر ما که زندگیهایمان شبیه است به کمربند زحل. سنگهای پاره پاره. بیارزش. در طواف سیاره. تکراری و تکرای. کلمات خدا، آتشی است بر آرزوهایمان. آرزوی تکراری برنده شدن، بهترین بودن. آرزوی هزارباره دوست داشتن. کلمات خدا، آتشی است بر ارزشهایمان. تئوری های هرروزهمان. کلمات خدا، آتشی است بر تصور خودمان در آینده. که ما هرچه بشویم، «عارف، مثل ماه است، میان ستاره ها»
من متعلقم به کوچه پس کوچههای نجف. به ردپای قاضی روی خاک. به ارتفاع بلند قبرش. به زیارتنامه کنار مزارش. به عکس نصب شدهاش روی دیوار. متعلقم به وادی السلام. به قبرهای تکه تکهاش. من زندهام برای حروله میان حرم و وادی السلام. طواف دور ایوان امام علی(ع) . زندهام به گم شدن در مسیر حرم و قبرستان. به پیدا شدن کنار قبر قاضی. به قاضی. به قاضی. به قاضی...
قاضی تجسم تمام آرزوهای من است. آرزوهای نوع دوم. آنها که میدانیم نمی رسیم بهشان. ولی دوستشان میداریم. شبیه پسرکانی ماتم زده؛ در بزک کردنِ دلبرشان کنار دامادی که خودشان نیستند. قاضی تجسم هر خیال خوشی است که به فکر من رسیده. برایند تمام جهتهای زندگیام. لبخند قاضی، خندهای است بر تمام دلواپسیهای 3-4 ساله من. گریهاش، سِیلی است در مسیل روزمرگیهایم. من زندهام به قاضی. به انصاری همدانی. به گریههای شبانهشان. به سینههای سوختهشان. به عطششان به خدا. به ماه بودنشان میان ستارهها...
من وصیت نامهای برای نوشتن ندارم. وصیت من، آرزوهایم در قبری میان بهشت زهراست. وصیت من، خنده سیاه و سفید قاضی است؛ نقش بسته روی تابلویی به قطر زندگی نکردنهای من. به اتلاف تمام روزها و شبهای گذشته. که حافظ نوشته بود...
«
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...
»
پ.ن : کلمات این خط خطی فاقد هرگونه ارتباط و انسجام اند.
هو الحبیب
این روزها بیش از همیشه به معنای «استقلال» میکنم. به شعارهای نقش بسته حوالی میدان انقلاب. به سرخ و سیاه کردنِ دیوارهای سفیدِ شهر. «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی». و آنگاه نگاهم میافتد به دایره سرخ میان سفیدی؛ که نماد شرق است. و ستاره هایی در آبی آسمان که نمادی است از غرب. ما محتاجیم به شرق و غرب عالم؛ نه برای تعامل. نه برای صلح. نه برای رفت و آمد کشتیهایمان. که برای دوستیهایمان. برای فوروارد کردن شعرهای پریشان به دلبر. فرستادن نتهای موسیقی به رفقایمان. ما به شرق و غرب محتاجیم برای خواندن اخبار. برای روزمره.
تاریخ پر است از آنها که بستهاند. سانسور کردهاند. فلیتر کردهاند. حصر کردهاند. کشتهاند و خفه کردهاند. همانها که روزی آستین کوتاه پوشیدن میان خیابان را جرم میپنداشتند. همانها که روزی معجون را ممنوع کردند. فروشش را، خوردنش را. تاریخ پر است از مردمی با افکار پوسیده و دلهای زنگ زده. پر است از رگهای بیرون زده از پشت غشای جهل روی تمام بدنشان. آنها که هنوز مسلمانی را به ریش میدانند و عقیق. آنها که در غریب ترین دوران کشور، طرحی تصویب میکنند دو فوریتی؛ برای تغییر نام فرودگاهی در تهران. همانها که دغدغهشان شاسی ماشینشان است.
روی سر در وزارت خارجه همان شعار را نوشتهاند که اول گفتم. برائتی از شرق و غرب عالم. و ما روزمرهمان گشتن است میان سرورهای مختلف. روزمرهمان جستجو است برای کشوری که دست رد نزند به التماسمان. که قبول کند تمنایمان را. جناب ژاپن، جناب آمریکا، جناب انگلیس... اجازه هست آیا که سلامی کنیم به رفیقمان؟ که ساعت قرارِ ولیعصر را با دلبر هماهنگ کنیم؟ جناب فنلاند، جناب ایتالیا، جناب سنگاپور... اجازه میدهید آیا که حال بابایمان را که رفته مسافرت بپرسیم؟ که حال دخترمان را از سرکار بپرسیم؟ اجازه هست آیا که دلمان شور مامان را بزند؟ هست آیا که دلمان تنگ شود؟ برای رفقای دبستانمان مثلا؟ برای معلمهای راهنمایی؟ برای دخترِ خوابیده در صدای مامان بزرگ؟ اجازه هست آیا؟ بله قربان؟
«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»... و اسلام این روزها از همه غریبتر است. شمایی که به اسم دین، رفاقتهای ما را تعطیل کردید... نمیدانید مگر که کاربرد فیلترشکن برای چه بوده است؟ نمی دانید آگهیهای فیلترشکن چه چیزی را تبلیغ می کنند؟ چیزی که شما ساختید به اسم دین، کفر است. «کان الفقر، ان یکون کفرا...». نخواندهاید مگر؟ که فقر نزدیک است که کفر شود. و شما به چه مشغولید این روزها؟ به فیلترِ فیلترشکنها؟ به بستن اینستاگرام؟ وای بر شما... شمایی که فیلتر ماسک را در دادگاه تاب نمیآورید. و پس از شما، وای بر ما... وای بر مردمان کشوری که اصلیترین رابط حرف هایشان، فیلتر است. به چه حکمی؟ به حکمِ شخصیتی دادگاهی. با پروندههایی زرد و سفید رو به رویش...
و من به جای شرق و غرب عالم، از شما «بری» ام. «برئت الی الله» منکم. از تک تک شمایی که جاهلید به دین. به عشق. به آزادی. به دلتنگی. «برئت الی الله» از تمام شمایی که میترسید از شناخته شدن. از شنیده شدن اخبارِ سفره انقلاب. همه شمایی که بر خلاف «امام»، متنفرید از یاد دادن و یاد گرفتن. متنفرید از دانستن. که میدانید زیر پیراهنتان چه پنهان کردهاید. لیاقت شما بی خدایی است در خیابانهای کانادا. شما شایستهاید به پایان بندی محمدرضا شاه. به التماسِ کشورهای مختلف برای راه دادنتان. به دور انداخته شدن از کشوری به کشور دیگر. شمایی که ما را مجبور کردید به التماس. نه به خودشان، که به سرورهایشان. به آیپیهایشان. و «کاپیتالاسیون» مگر جز سپردن اختیار بود به مردمانی غریبه؟ و ما حالا چه داریم پس از لغو کاپیتالاسیون؟
اما بعد... اگر گمان کردهاید که بسنده خواهیم کرد به برائتی از شما؛ بسنده خواهیم کرد به پل صراط. پسنده خواهیم کرد به برد شکایتتان پیش امام زمان(ع)؛ سخت در اشتباهید. که شما اصلا باوری ندارید به دین. به خدا. به صراط. به امام زمان(ع). ما بازوهایمان را گره خواهیم کرد در هم؛ و فریاد خواهیم زد... که شما صدای معمول را نمیشنوید. خدا پوششی ایجاد کرده است بر گوشها و چشمهایتان. «من بین ایدیهم سدا، و من خلفهم سدا». شما نمیشنوید و نمیفهمید غیرت باد کرده توی رگ های ما را. غیرت به دین. به کشور. نمیفهمید که ما روزی بزرگتر خواهیم شد. آنقدر بزرگ که قدمان برسد به هاله تقدسی که کشیدهاید دور خودتان... آنگاه شما خواهید بود و التماس به شرق و غرب عالم برای راه دادنتان...