حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

کذلک

هو الحبیب

سوژه‌ها همه تکراری‌اند. آنقدر که از لاک شاتوتی نوشتم و دست‌های عرق کرده، همه چیز بوی کهنگی گرفته. حالا، اگر نبود کلماتِ غریب آهنگی از جنس انتظار، هیچ نداشتم برای نوشتن. آنجا که می‌خواند... «یه دنیا با دلم قهره، وقتی تو با من قهری...». این شبیه است به ریاضیات. آنجا که دامنه را حساب می‌کنیم. از دامنه، هرچه به تابع بدهیم، عددی پس می‌دهد. و من، به هرچیز مقداری از تو را می‌دهم. به دلم تو را می‌دهم و تپش پس می‌گیرم. به فکرم تو را می‌دهم و جنون پس می‌گیرم. به دست‌هایم تو را می‌دهم و... باز شد همان قصه تکراری دست‌های عرق کرده. من از تکرار بیزارم...

قهر بودن مفهومی است در دامنه انسان‌ها. آدم‌هایند که قهر می‌کنند؛ که پیام‌هایشان را دیر جواب می‌دهند. که اموجی‌های خنده را می‌گذراند کنار. اما اینجا... در قاعده «یه دنیا با دلم قهره...»... اشیا هم جان می‌گیرند برای قهر کردن. برای دوستمان نداشتن. و اینگونه است وقتی تو قهر باشی... 

در تکمیل این کلمات غریب، برآنم که بنویسم تنها اشیا و آدم‌ها نیستند که قهرند. من هم قهرم باهاشان... تو که نباشی چه نیازی ست مرا به دیگران؟ چه نیازی است به ذرات غذا که پر کند معده‌ام را؟ چه نیازی است به چت و خنده؟ تو اگر نباشی، چه نیازی است به کلاس‌های مدرسه... به دامنه‌ها و بُردها. من با تک تکشان قهرم... از همه شان بیزارم... 

 

پ.ن 1: «و نحن اقرب الیه...». و «نزدیک ترین»، به چه حساب می‌تواند در دوری قهر باشد... ؟

آی واویلا... عادت نوشتن افتاده از سرم... خدایا رحم کن بهم...

اثر انگشت

هو الحبیب

آینه پر‌ شده است از جای دست‌های امین. وقتی دعوایش می‌کنم، می‌خندد. «سخته به خدا تمیز کردن آینه به این گندگی». صورت شکلک درآورده‌اش می‌خندد. «دِ نخند دیگه. همه جا پر شده از جای انگشتات". نگاهش را می‌چرخاند طرف من. «اگه یه روزی من نبودم، به جای انگشتام نگاه کن، یادم بیفت». کیش و مات. من مسافری می‌شوم به سرزمین‌های دور ...

مسافری به سرزمین انگشت‌ها. به انحنای خطوط انگشت اشاره که می‌رسند به هم. محل انقطاع دو سهمی. من مسافری می‌شوم به سرزمین تب کردن کف دست. اثر انگشت، نشانی ست غریب. برای مایی که هرکس ردی گذاشت روی دلمان و رفت. مایی که کُهنه و شیشه پاک‌کن نداشتیم. من، کلکسیونی دارم از انگشت‌ها. از واپسین بازمانده‌های شهرک متروک عشق. ساکنان اینجا روزی از جنس هیجان بوده اند. از جنس عرق کردن دست‌ها توی هم. جنس طغیان فِرِ مو از زیر روسری. نوشتن از عشق، یا به عبارت دیگر «تو»، پر‌ مشقت ترین کار دنیاست. که حفاری معدن قلب را‌ می‌طلبد و خطر ریزش به دنبال دارد. خطر مدفون ماندن زیر خواستن، زیر آوارگی، زیر موهایت که مش به مش ریخته است روی شانه ...

قصه به جا ماندن آثار دست، قصه خرس‌ها رو‌ می‌ماند در‌ جنگل. روی تنه درخت‌ها. که هرکدام نشانی می‌گذارند به نشانه قلمرو. که مال ماست اینجا، هرکه قدم گذارد بیگانه است. و ما آدم‌ها، شبیه ایم به خرس‌ها. در پر کردن جنگل‌های دیگران با دست‌هایمان. مایی که علامت گذاشتیم رو دل‌های همدیگر. که اینحا قلمرو من است، مالکیتم، فرمانروائی‌ام. اینجا همان جاست که با داشتنش، نیازی به جنگ نیست برای تصرف دنیا. نیازی به تانک و موشک‌های زیرزمینی نیست. ما همه جا را پر از علامت کرده ایم. تمام مایی که شب تولدش، کادو کردن یاد گرفتیم. تمام مایی که با بند کفشش، یاد گرفتیم بند ببندیم. و حالا او چند بار بشورد مانتوی تمام مشکی‌اش را ردِ عطر پاک شود از رویش؟ چند سال کفش چسبی بپوشد که یاد بندهای گره خورده‌اش نیفتد... مایی که سرچ کرده بودیم در آپارات، مدلِ قلبی بند کفش...

من معتقدم هرکس بوی باروت بدهد، محروم مانده است از تعیین قلمرو. محروم است از نوازش موهای دختری روی پایش. از ترکیب شاتوتی لاک با ارغوانی روسری محروم است. تمام آنها که طنابی می‌‌اندازند دور گردن زندانی سیاسی، محروم‌اند از دوست داشتن. از همان توصیفات تکراری که قبلا گفتم محرومند، از عرق کردن دست‌ها و بوی عطرها. آدم‌ها اگر مالک دلی باشند برای خواستن و مویی برای شانه کردن، نیازی ندارند به شهرها و کشورها. به تصرف آنها. به جنگ برای یکی دو وجب گل و لای...

هو الحبیب

 

تا پیش از این، پر از کلمه بودم برای این لحظات. حالا اما همگی مسافرند به مقصدی نامعلوم. و من تنها چند کلمه دارم که بنویسم... و آن اظهار خنده است و خوشبختی از پا نهادن به اینجا...

*

اصل همیشه بر آن بوده است که دین تحقیقی باشد. دلی. نه موروثی و جغرافیایی. از نگاهِ دیگر اما... همین دینداری نصفه کاره... همین نمازهای یکی در میان... همین غزل‌های حافظ... همین «کمیل» و «عاشورا»... همین مهدی... حتی موروثی هم نرسیده است به خیلی‌ها. به آنها که هر دوشنبه منتظرند خدا سوار بر خری شود در آسمان؛ ضربه‌ای بزند به پهلوهای خر و بیاید زمین، نرسیده است. به آنها که بزرگی در دینشان، به راهبگی است و ریاضت، نرسیده است. به آنها که برای بقیع نگهبان گذاشته‌اند؛ آنها که مطلقن محرومند از تماس لب‌هایشان با ضریح، نرسیده است. به آنها که بزرگی نفسشان، قد علم کرده است در اطراف کعبه، نرسیده است. به آنها که شنبه‌ها، جواب تلفن را نمی‌دهند، نرسیده است. همان‌ها که معتقدند خدا خواب است شنبه‌ها، مزاحمش نشوند. دینداری موروثی و جغرافیایی، به انبوه آدم‌ها نرسیده است. و من فکر می‌کنم اگر جایی دیگر به دنیا آمده بودم روزها را چگونه می‌گذراندم. میان بارها و دیسکوها؟ اگر من در جغرافیایی دیگر بودم، چه می‌نوشتم حالا؟ کلمه‌ای بود برای ردیف کردن؟ یا از شدت مستی، افتاده بودم جایی حوالی مبلِ کنار آشپزخانه... 

آدم‌ها به شوخی، در طفره‌ای از هدیه دادن، قصه‌ای می‌سازند شنیدنی. که ما خودمان هدیه ایم. ما تراول‌هایی هستیم، آبی و تانخورده در پاکت. ما کلماتی هستیم از جنس «دوستت دارم». و اما تو... کاش مثل آدم‌ها کادو بدهی. کاش حوصله‌ات نیاید بنشینی ساعت‌ها، چسب بزنی به کاغذ کادو. دو طرفش رو بگیری، تا کنی داخل و بعد دوباره چسب بزنی. کاش تو هم خودت را هدیه بدهی. داشتنت را، خواستنت را حتی. آنچه آفریدی، خودت بودی. کاش آنچه را هم پس می‌گیری، خودت باشی. «من» نباشد. آرزوهای من نباشد. زندگی من نباشد...

پیش از این، برای یک سالگی وبلاگ، از «او» نوشتم. همو که اسمش را همگان می‌دانند. حالا برای هفده سالگی خودم، باز از او خواهم نوشت. و اعتراف می‌کنم... «صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را». یعنی من وصال نخواستم. خیالت را تمنا کردم. مردن برایت را تمنا کردم. «من اما باز پنهانی...» طوری که هیچ کس نفهمد، در آخرین لحظاتِ تمام شدنِ شمع ها. «تو را هم آرزو کردم». تو را آرزو کردم، و مشرک شدم در آرزوها. اشکال ندارد اما... بگذار شرکِ پرستیدن تو، بسوزاند تمام ایمانِ خراب آبادِ مرا...

دوستت دارم ...

+این کلمات در ۹:۰۹، ۹ آذر، سال ۱۳۹۹ نوشته شده است.

بلاک

یکی از مهم ترین چیزایی که تو این ۱۷ سال یاد گرفتم اینه که دکمه بلاک اونقدرا هم که می‌گن، دکمه ترسناکی نیست... :دی

 

پی‌نوشت : تاریخ تکرار می‌شود و همینطور... بماند به یادگار...

هو الحبیب

از حالا ده روز مانده است به تولدم... 

و من بیش از هرچیز به تو فکر می‌کنم. فرهنگ ما پر است از مفاهیم دستکاری شده. پر از بدهای خوب و خوب‌های بد. همه می‌دانند که من عاشقم بر کبریت. و بر سرمایِ چرب بنزین. عاشقم بر دبه‌های سفید رنگ با در قرمز. غریب ترینِ احساسات دنیا، لمس سرمای بنزین است بر سر. سُر خوردنش میان موها. فرو رفتنش در چشم. و آتش گرفتن مژه‌‌ها. و چه می‌شود مگر وقتی کسی آتش می زند خودش را؟ چه می‌شود مگر که سرتاپای کسی بسوزد در تمنای معشوق؟ که ما فقط برای چشمانِ او... که برای جا گرفتن در سیاهی‌اش.

رسم بر آن است که یافتنِ سفیدی سخت‌تر است از سیاهی. همه چیز کثیف می‌شود خودش، تمیز اما نه. چشمان تو اما مثال نقضی است بر این قاعده. که تو همیشه مثالی هستی از جنس نقیض؛ بر تمام قاعده‌ها. قاعده آفرینش، که قرار بود آرام باشد همه چیز. که دریا همیشه آرام است، و طوفان استثنا. تو اما... با موجِ موهایت، دست ردی زدی به قاعده طبیعت. و من آخرین قاعده را نیز می‌شکنم... قاعده مرگ را... من به رسم بنزین و کبریت، در چشمان تو، جاودانه خواهم شد. فرشته مرگ خواهد ماند در حسرت گرفتن جانِ من. که شعله‌های آتش جان می‌گیرد در چشمان تو. مرگ، قاعده جدا شدن از دلبستگی است. قاعده رهایی از عادتِ زندگی. مرگ، قاعده کنده شدن از آنجاست که دوستش داریم. من اما... تازه جان خواهم گرفت میان چشمان تو. شعله‌های آتش، تمام وجود مرا در تو حل خواهد کرد. بنزین، عزرائیلِ من است. و من او را به آغوش خواهم کشید...

تاریخ پر است از آنها که سوخته‌اند. از آنها که طعم بنزین را بر سرشان مزه مزه کرده اند. من نه آخرینشان خواهم بود، نه اولی. تاریخ پر است از پرده‌های کنار زده شده و نقش بستن شعله‌ها در قرنیه‌ای مشکی. قرنیه‌ای که شهریار نوشته بود: «تا نو نگاه می‌کنی...». تاریخ پر است از درهایی که جلویشان کسی آتش گرفته. کلمات بویی از جنون دارند امشب. بوی کبریتِ آتش نگرفته می‌دهند. من در آستانه آتشی عظیمم. تو برای من، راهی به جز سوختن خودم نگذاشته‌ای. چراکه تو در واپسین لحظات ناگزیری از نگاه کردن به من. که این رسم دلبرهاست. دلبرها همه مشاقند بر تماشای عشقِ دلداده‌ها. من از این ثانیه‌ها، از این کلمات، از این روزها و شب‌ها، تنها تو را می‌خواهم. و چرا این خواستن را با مرگ پی نگیرم؟ با خیس شدن از بنزین؟

من خواهانمِ بنزینم و آتش... که سینه «سوخته» ام بیش از این تاب نمی‌آورد. فقط... حضرت دلبر (علیه الرحمه)... دکترها نوشته‌اند پلک به قاعده 12 بار است در دقیقه. به حساب ریاضیات، هر پنج ثانیه یکبار. شما لطف کنید گوش کنید به حرفشان. بیشتر از پنج ثانیه هم خیلی بعید است طول بکشد...

هو الحبیب

 

این روزها خیابان پر است از دونفر‌ه‌ها. پر از دست‌های عرق کرده. تاریکی پارک ماوایی است از قرنطینه. من با دیدن هر کدامشان، شماره های می‌افزایم به چرتکه‌ام. درست مثل خدا. که با هر پیامبری، مهره‌ای اضافه می کرد به چرتکه‌اش. ما چندمین هستیم به حساب دونفره‌ها؟ می‌دانم که حتمن می‌گویی اولین. که فرهاد و لیلی قصه‌ای بیشتر نبوده‌اند؛ و دیگران هم بازیگرانی مبتدی. حتمن می‌گویی ما اولین هستم به حساب دلدادگی. به حساب رقم خوردن هر ثانیه به نامِ آن یگری. اما نه... من اول بودن را دوست ندارم. حتی به حساب پیامبران، وسطی‌ها همیشه جادویی‌ترند. مثلا پیامبر 56 هزار و نهم... کسی چه می‌داند چه بوده است معجزه‌اش؟ کلماتی از جنسِ خدا مثل محمد(ص). یا وحشتی از جنسِ اژدها مانند موسی(ع) ؟ من عاشقم بر پیامبر 56 هزار و نهم...

 

و من عاشقم بر تو. نوشته‌اند گزاره‌های احساسی محتاجند به تکرار. من عاشقم بر تو. ما یکی هستیم از ماسه‌های عاشقانه دنیا. به همان تعداد، به همان یکنواختی. ما مجنونیم و لیلی در لباس‌های خودمان. شیرینیم و فرهاد در کنار دماوند. طالبیم و زُهره با زَهری از جنس روزگار. رومئوایم و ژولیت با آغوشی برای جان دادن. ما همان شخصیت‌های جوجو مویزیم در «پیش از تو». ما «ویل» ایم و لوئیزا. ما دقیقن همه دونفره های دنیاییم. ما شانزلیزه‌ایم در میان تهران. دیوارِ «دوستت دارم» پاریسیم در حجالتِ بیان. قفل‌های «دوستت داریم»‌ایم در پاریس. ما کلمات «بانی» هستیم در هرچه که خوانده. پرده آخر صدای شجریانیم هر نواری که پر کرده. بیش از این نوشتن جرئت می‌خواهد... اما... به اعتبارِ کلمات خدا که گفته بود پیامبر اسوه‌ای است برای شما؛ از جنس نیکویی... و با اجازه علی(ع) که عاشق است بر عاشقی... ما علی(ع) و فاطمه(ع) ایم در خیابان‌های تهران...

 

و پس از تشبیه بالا، مسئولیت کلمات می‌شکاند کمر را... 

 

پ.ن : آخرش اما، من برای تو... 

 

محمدِ امین

هو اله المحمد...

 

من پیش از هرچیز از شما، متشکرم. از آمدنتان به این دنیا متشکرم. از سفیدی یک به یک موهایتان متشکرم. از «حرص»تان به ما. از شما متشکرم...

 

ما مردمانی هستیم از جنس ندانستن. از جنس خودخواهی. ما مردمانی هستیم از جنس «رل زدن». از جنس بی‌پروایی در نگاه‌ها و حرف‌هایمان. ما مردمانی هستیم از جنس توجیه. از جنس «اینم نشد، بعدی». ما مردمانِ ندانستنیم. مردمانِ کلماتِ شرم زده. مردمان دعواهای خیابانی. مردمان تحقیر. ما مردمانی هستیم از جنس تیرگی دل. از جنس نفهمیدن. از جنس تا گردن در باتلاق فرو رفتن. ما مردمانی هستیم هیجان‌زده؛ هیجان شهوت. هیجان «من». ما همان مردمانی هستیم که عشق را به پایین‌ترین مرتبه تنزل دادیم. همان‌ها که عشق را کردیم هم ارز با شهوت. از جنس شهوت. ما مردمان دروغیم. مردمان نفاق. مردمان استیکرهای فحش...

 

و من از خودمان، «بری»‌ام به شما. «برئت الی الله... و الیکم...» مِنّی و مِنّا. از گندزدگی افکارم، بری‌ام به سوی شما. از تپش‌های دلم، بری‌ام به سوی شما. از خواسته‌ها و آرزوهای بچه گانه‌ام. بری‌ام به سوی شما... من از اهالی شهرِ خودم نیستم. تابعیت من متعلق است به شما... به سنگ فرش‌های سفید حرمتان. به نقشِ اسم پسرانتان روی سقف حرم. به سایه‌بان‌های صحنتان. تابعیت من متعلق است به شما... به حوضِ میان آزادی. به زیرزمین حرم. به مزه آبِ اسماعیل طلا. شناسنامه من صادر شده است به نام شما... به بازرسی قبل از ورود نجف. به کمدهای کوچک حرم. به طواف دور ضریح. به شبستان تازه ساخته شده آنجا. وطن من آنجاست که می‌شود مساحتش را با پیشانی اندازه گرفت. همانجا که می‌شود به جای مکه، حروله کرد. همانجا که می‌شود تا صبح در سرما، لرزید و گریه کرد. برئت الیکم منی و منا...

 

آقای حضرت محمد... از شما متشکرم که یادمان دادید می‌توان تغییر کرد. همیشه می‌توان طور دیگری بود. می توان «بری» بود از آنچه دیگران می‌کنند. می توان قید همه چیز را زد؛ برای خدا. برای دوست داشتنش. برای نفس کشیدنِ هوایش. برای خواستنش. شما یادمان دادید، می‌توان طور دیگری خوب بود. شادی‌ها و غم‌ها می‌توانند مبدا دیگری داشته باشند. و مقصد دیگری. منکم و الیهم. یادمان دادید می‌توان به روزمره، به امتحان فردا صبح، به قهر و آشتی‌های هرروزه مان فکر نکرد. می‌توان دل را جای دیگری مشغول کرد... و به کار دیگری...

 

ما بلد نبودیم خوب باشیم. بلد نبودیم شادی و غم‌هایمان گره خورده باشد به کسی دیگر. ما بلد نبودیم عاشق شویم. بلد نبودیم دلتنگ شویم. بلد نبودیم بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید... دستمان را گرفتید. موهایمان را شانه کردید. لباس‌های قشنگ تنمان کردید. اما ما دَویدیم میان خیابان. به خاک کشیدیم خودمان را. به گل. موهای سیاهمان خاکستری شد از تجمع خاک‌ها. لباس سفیدمان، به رنگ گل درآمد. به رنگ هرزگی. شما اما، نبستید در را. نگفتید راه نمی‌دهیدمان. نگفتید: «یالا بدو خودتو تمیز کن بعد بیا». هرگز. شما در را چهارطاق باز کردید. شما ما را میان آغوشتان گرفتید. شما فکرِ تمیزی پیراهنتان نبودید، فکر خاکی شدن سر و صورتتان.

 

ما عاشقیم بر شما. بر مهربانی لبخندتان. بر عشق نهفته در کلماتتان. بر شما و بر خواستنتان. ما عاشقیم بر خواستن شما. بر فراقِ شما. وصال، شرک است برای ما. ما عاشقیم بر افتادن سرمان جلوی پای شما. بر خیس شدن روزهایمان از غم شما. رقص شب‌هایمان از شادی‌تان. شما، تمام مایید. اولمان و آخرمان. ظاهرمان و باطنمان. در پس هر کلمه، ردی است از شما. شما صاحبید بر حروف. بر کلمه‌ها. بر قصه‌ها. هرآنچه ما بگوییم و پس از ما بگویند، همه توصیفی است بر شما. که شما نمادی هستید از خدا. و خدا، همه چیزِ عالم است. احد است و صمد. ما عاشقیم بر شما. و بر پسرتان...

 

پ.ن : فقط برای امروز، چقدر دوست داشتم اسمم «امین» باشد. بعد اینجا تیتر بزنم: «محمدِ امین...»

هو الحبیب

 

آقای معلم انشا می‌گوید: «اینهمه نوشتن از بهشت زهرا خیلی تجربه می‌خواد. هشتاد سال». داستانی نوشته بودم از مرگ. از غسالخانه. از گره کفن. از لحد. «حالا تو اینا رو از نزدیک دیدی واقعا؟». و من فکر می‌کنم به جنازه نیم مرده‌ام روی تختِ «دوست داشتن». مرمر سفید. جا به جا لک افتاده از خون. ردی از رنگ صورتی تا روی زمین. غسال‌ها همه در طوافم. هوا، مملو از بوی کافور. بخیه‌های تن، همه پاره شده. خون آلود. وحشتناک. غسالی می‌پرسد: «چی شده این بچه؟ سنی نداره که». «سِن» به عربی، همان دندان است. من دندان کشیده‌ام روی روحم... با تیزی نیش، پاره‌اش کرده‌ام. و حالا غسال متعجب زل می‌زند به من؛ به سوراخ‌های جا به جای تنم.

 

نمی دانم چه رسمی است که من شب‌های تولد، گریه‌ام می‌گیرد. مثل سد شیراز؛ که یک شبه فرو ریخت. من هم یک شبه فرو می ریزم؛ به اندازه تمام باران‌های نیامده. به اندازه ساختمان‌های ساخته شده در مسیر رود. اما حالا، مجالی نیست برای نوشتن اشک‌ها. برای ماجرای مردن در غسالخانه. امشب زمانی است برای نوشتن از خوشی‌ها و هیجان‌ها...

 

اول از همه... یک ساله شدنِ کلماتم، مبارک. 

دوم از همه... تا شب یک سالگی اینجا، فرصتی برای صحبت خودمانی با نویسنده‌ها نداشته ام. نمی‌دانم در کتاب‌هایشان، چقدر حس می‌خوابانند پشت کلمات. احساسات آدمی محدود است. ( هیچ لزومی ندارد امشب طوری بنویسم که بقیه خوششان بیاید  (((((: ) محدود است و باید تقسیم شود میان همگان. میان گیسوهای دلبر، چشم‌های دلبر، پروفایل دلبر، روسری دلبر، دست‌های دلبر، لاک دلبر، خنده‌های دلبر، اموجی‌های دلبر و همه چیزِ دلبر. باید تقسیم شود میان همگان. میان دلبر و دیگران. میان مامان و بابا. میان امین و مامان فرشته و خاله و دایی و مهدی و رضا و محمد. میان آن مادر بزرگِ دیگر و باباحاجی و عمه و عمو و پارسا و پویا. میان رفقا. میان معلم‌ها. و نویسنده‌ها حتمن، کلی آشنای دیگر هم دارند؛ برای تقسیم احساسات. من اما محدودم در این تقسیم. و انبوه احساسات، می‌ماند برای کلمات. برای ریخته شدن به پای هرچیزی که اینجا نوشته می‌شود. پس اگر غمگین نوشته‌ام و خوانده‌اید؛ بدانید و آگاه باشید... تمام غم عالم آن روز بر روی دلم خراب بوده. اگر عاشقانه نوشته‌ام و خوانده‌اید؛ بدانید و آگاه باشید... که از دیشبش، ده بار عشق را مزه مزه کرده و قورت داده بودم. اگر از شادی نوشته‌ام؛ از تمام بغض عالم مُنفَک بوده ام آن روز. اگر از نبودِ کسی نوشتم، مطمئن باشید... آن روز طوری او را خواسته ام، که فرهاد شیرین را. کلمات بخش زیادی است از احساسات من...

سوم از همه... شک نکنید که هرچه نوشتم، سراپا واقعیت بوده. اگر از دختری نوشتم ایستاده بر جدول خیابان؛ روسری‌اش رمیده؛ برگ‌ها همه در طوافش، یقین کنید واقعیت بوده. که من اصلا زنده‌ام به خیال. (عاشق این جمله ام. «من زنده ام به...» XD ) خیال و واقعیت در من مُنفَک نیست. بیشتر از نویسنده‌اش حتی؛ من قبول دارم «المجاز قنطره الحقیقه» را. البته من هیچ وقت اشتیاقی نداشتم به گذر از پل؛ برای رسیدن به حقیقت.

چهارم از همه... خیلی دوست داشتم بدانم اینجا را چه کسی می‌خواند، اما... کامنت‌ها و نظرات و تماس با ما و اسم نویسنده، همه مخفی و بسته است. هرآنچه می‌توانست راهی باشد به شناخته شدن را، بسته‌ام. ولی... به هیجان پشت تک تک کلمات اینجا قسم؛ که اگر حتی یکبار، چشم‌های قشنگ‌تر از دریایتان را دوخته‌اید به اینجا؛ اگر حتی یکبار، اشتباهی پایتان باز شده به قلمرو کلمات من، یک دنیا ممنونم ازتان. از قدم رنجه‌تان متشکرم. از بخشیدن چشم‌هایتان به سیاهی کلماتم، متشکرم. به اندازه تک تک کلمات دنیا، متشکرم ازتان، رفقا و عزیزان من...

پنجم از همه... از مادر و پدرم، سعید نیکخواه آزاد، خانم صدیق، آقای قرائیان، سیدسروش طباطبائی پور، علیرضا هاشم زادگان، راضیه سادات میری، مرتضی برزگر، استاد فیضی و همه کسانی که کلمات را به من هدیه دادند، متشکرم. از تمام کسانی که در روزها و شب‌های گذشته، کلمات مرا خواندند و تشویقم کردند، متشکرم. از همه کسانی که کلمات مرا خواندند و بی تعارف نقد کردند، متشکرم. بدانید و آگاه باشید... که تشکر من، ناشی از تعارفات مرسوم هر روز نیست. و اگر تشکر می‌کنم، جایی حوالی عمیق ترین نقطه دلم، متشکر است ازتان.

آخر از همه... این کلمات برای همو است که من، جز به او شناخته نمی‌شوم. همو که «منِ پیش از او» به دنیا آمدن است و «منِ پس از او»، مرگ. «کَلا». اشتباه کردم. «من پس از او»، هیچگاه نیست. شاید پس از او، بدنی باشد هنوز که راه برود، دهانی که حرف بزند و چشمی که ببیند. اما والله العلی الظیم... جانی نیست که زنده باشد و نفسی نیست که برآِید. که بر هر نفسی که برمی آید نقشی است از او. و روی هر کلمه‌ای که نوشته می‌شود، نشانی از عشقش. پس برهر نفس واجب است خواستنش. و دوست داشتنش. و آرزو کردنش. و یواشکی، پرستیدنش. از او ممنونم که بهانه‌ای است برای کلمات من. از او ممنونم، که عشقش آنقدر قلبم را مچاله می‌کند، که چاره ای نمی‌یابد جز تخلیه شدن با کلمات. ممنونم از او که من باشم و نباشم، عاشقم است. و عشقش، مرا بر آن می‌دارد که در همه چیز بهترین باشم. غرور نگاهش بر من، برآنم می‌کند که تمام دنیا را به آتش بکشم. و در خاکستر باقی مانده، نرگس و نسترن بکارم. شاخه‌ای جدا کنم برایش و تقدیم کنم به دستانش؟ هرگز... که بریزم جلوی قدم‌هایش. که زمین تاریک است برای قدم‌های او. همین شوق که تصور کنم، به من فکر می‌کند، ناگزیرم می‌کند از دلبری کردن. از بهترین بودن کنارش. این روزها شاید، آخرین روزها باشد تا تبدیل شدن نقاشی روی دیوار به عکسی رنگی. به رنگ. این روزها آخرین روزهاست تا بیاید. و بخواند... «اقرا». که وحی هرگز از زمین برداشته نشده است... اما اگر نیامد، شاید این روزها اولین قدم‌ها باشد تا «حائل». برای شکستنش. که حافظ نوشته بود: «میان عاشق و معشوق...». به نام الله و به عشق «او». همو که حروف نامش نیست به جز «د» «م» «ه» «ی»...

 

مرا خیال تو

هو الحبیب

 

تمام تئوری‌ها، قبل از عاشق شدن است. قبل از لحظه مقدس نقض شدن فیزیک؛ انعکاسِ سیاهی در سیاهی، چشم در چشم. تمام نظریه‌ها، متعلق است به قدیم؛ پیش از عرق کردن دست‌ها در همدیگر. آهنگ ‌ای عاشقانه، همه مقدمه است، برای رسیدن. همه چیز بی‌اعتبار می‌شود پس از او، پس از اولین آغوشش. بعد از رسیدن، آهنگ های بانی نمی‌ماند. شعرهای حافظ نمی ماند. دیوان شمس جایی برای ماندن نمی‌یابد. تنها، اوست که می‌ماند...

 زندگی و آرزوهای من هم مربوط می‌شود به قبل از تو؛ قبل از رسیدنت به اینجا؛ قبل از رقم خوردن غبار پیراهنت به عنوان سوغاتی. پس از آن، همه چیز بی‌اعتبار است. خوب بودن، بی‌اعتبار است. بهشت و جهنم بی‌اعتبار است. ثواب و گناه بی‌اعتبار است. پس از تو، دیگر نه رمقی هست برای جنگیدن، نه رغبتی. جنگیدن برای خوب بودن، برای به چشم تو آمدن. برای دلبری کردن. جنگیدن با دل، با هوا. پس از تو رمقی نیست برای حیات به معنای امروزه‌اش. بعد از تو، من خواهان مرگم... خواهان مردن کنارت، برایت...

من زنده‌ام به افشاندن گرد نبات به چایی‌ات. به جفت کردن کفش‌هایت پشت به در. پس از تو، من توانی ندارم برای خوب بودن. من خواهانم به برایت. به تنفس بازدمت توی اتاق. پس از رسیدنت، شعرهای عاشقانه بی‌معنی اند. کلمات، هیچ نمی‌ارزند. تو انقطاعی هستی طولانی میان من و من... منِ جنگجو و منِ عاشق. من پر از هیجان، و منِ عاشق. منِ بی تاب و منِ عاشق. من پس از تو، دیگر بیقرارت نخواهم بود. دیگر هرلحظه برایت نخواهم مُرد. پس از تو خواهم پرداخت به شمارِ نفس‌هایی که بازدمِ تو فرو رفته است به سینه‌‌ام. من اُوِه ام پس از وصال سونیا. که ول کرد عالم را، قیل و قالش را. مناظره‌های انتخاباتی‌اش را. 

شاعری می‌نویسد: «مرا خیال تو، بیخیال عالم کرد...». و به راستی پس از تو، دنیا چه چیز دارد برای تصور کردن؟ برای تماشا کردن؟ گیسوهای آمازون پرپشت تر است تا بلندیِ موهای تو؟ اهرام ثلاثه متناسب‌تر است یا سه گانه قرنیه، سفیدی و مژگان تو؟ ارتفاع کدام برج در عالم می‌رسد به قدِ بوسه‌ای بر محل رد شدنت از زمین؟ نقش‌های کدام کلیسا زیباتر است از رنگ آمیزی صورت تو؟ به خدا قسم هیچ کدام. نه قسمِ من، که سوگند مولانا... «والله که شهر بی تو مرا حبس...» و برای من هم... 

 

پ.ن: حالا که این کلمات را می‌خوانی، من با تمام عالم به جنگم. با خودم به جنگم. پر توان و خستگی ناپذیر...