حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

 

سعاد الصباح می‌نویسد: «اگر نتوانم فریاد بزنم «دوستت دارم»، دهانم به چه کار می‌آید؟». من به سوال اساسی «ثم ماذا؟» فکر می‌کنم و آنگاه تو به یادم می‌آیی؛ با زخم‌هایی تکه تکه؛ مثل قبرهای دانه دانه بهشت زهرا؛ افتاده روی زمین. تو به یادم می‌آیی با این پرسش مهم که اگر عشق نباشد، به چه کار می‌آید زندگی هایمان؟ سر مگر جز برای این است که بیفتد جلوی پای معشوق؛ سجده کنان؛ و چشم‌های روی سرِ بریده شده بچرخند به دنبالش؛ نیابند او را؛ خونِ پیشانی بگیرد جلویشان. چشم مگر جز برای این است که دردی بنشیند میان سیاهیش؛ قرمزِ مخفی درونش، راه بیفتد بیرون؛ بشود خون. من به خون فکر می‌کنم...

 

دوباتِن در میانه جُستارهایش، معشوق را همو می‌نامد که مطهَر است و مطهِر؛ همو که بی‌عیب است، و بی‌عیب می‌کند ما را. دوباتن می‌نویسد ما عاشق می‌شویم چون خسته‌ایم از دیدن عیب‌های دیگران؛ از دیدن حقارت دنیاهاشان؛ از حرف‌هایشان، داستان‌هایشان، شعرهایشان. ما عاشق می‌شویم چون عاشقیم بر عصمتِ کسی میان تاریکی دیگران. و من باز به تو فکر می‌کنم. به خستگی از زندگی خودم، از آرزوها، از کلمات، از اشعار، از همه چیز. به این فکر می‌کنم که رسیدن تو به من وراثتی نبود؛ مولانا می‌نویسد: «دلِ من گرد جهان گشت...» و دل من هم...

 

محبوبِ عزیز من...

تو از تمام جهانیان، نه. تو از تمام مفاهیم جهان، نه. تو از تمام آنچه ما سِوَی الله در جهان است، خواستنی تری. تو از کافه‌های دودگرفته شمالِ شهر خواستنی تری؛ از چنارهای ولیعصر خواستنی تری. تو از چادر نمازهای امام زاده صالح خواستنی تری. از خلوتی نیمه شب چالوس خواستنی تری. تو از برنده بودن، خواستنی تری. تو از کلمات، خواستنی تری. تو از شیرینِ فرهاد، لیلیِ مجنون، آیدای شاملو، خواستنی تری. تو از عاشقانه‌های دیکنز، شعرهای محمود درویش و از «محبوبِ» محمدصالح اعلا، خواستنی تری. من تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشته‌ام، در تمام کافه ها، قهوه خورده‌ام و تمام عاشقانه‌های جهان را خوانده‌ام. رسیدن تو به من، وراثتی نبود. من دنبالت گشتم. تمام شهر را. 

 

و پس از پیدا کردنت؛ مثل یعقوب که بعدِ سالها یافته بود یوسف را؛ سخت در آغوشت گرفته‌ام. سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌ات. نه. «کلا؛ انه تذکره»، این فقط تصوری بود که آمد و رفت. من در میان کدام قنوت، وصال خواستم؟ موقع فوت کردن کدام قاصدک، آغوشت را تصور کردم؟ هیچ کدام. مگر نه اینکه ما موحد شده بودیم در آرزوها؟ تنها یک آرزو. و آن جز سری بریده جلوی پای تو و چشمانی که بچرخد در کاسه چشم، برای یافتنت، نیست...

هو الحبیب

 

پارسال، جای نرگس‌ها توی باغچه خالی بود. مامان بزرگ می‌گوید قهر کرده‌اند. نرگس‌ها گاه و بیگاه قهر می‌کنند؛ ما را می‌گذراند در انتظار. در انتظار چیدن چند شاخهشان برای مامان، هدیه دادن یکی دوتایشان به بابا. در انتظار ریختن گلبرگ‌هایشان میان سجاده نماز. ابتهاج می‌گوید: «نیامدی و دیر شد». انتظار برای نرگس‌ها سخت نیست؛ ترسِ از دیر شدن است که می‌کشد ما را. که امروز هم گذشت، و امسال هم و دیر شد... نرگس‌ها نیامدند. بهمن امسال هم برف آمد، اما ترکیب نشد با طلایی نرگس‌ها.

.

و حالا عمری است کسی نیامده. جای خالی‌اش سالهاست میان باغچه توی چشم می‌زند. همو که ما را گذاشته در انتظار. که ما ابایی نداریم از انتظار، ما از دیر شدن می‌ترسیم. از آمدن جان به لب؛ «اذا بلغت الحلقوم». ترس از فرشته مرگ. که بازجوییمان کند. «چندبار بغلش کردی؟». بعد زیر نگاه پر از علامت سوال ما دستی بکشد به ریش پر پشتش. «پس چیکار داشتی می‌کردی اینهمه سال؟». و ما مرور کنیم تمام روزها و شب‌ها را. تمام تست‌ها. تمام ضریب‌ها و ترازها. تمام پیرنگ‌ها و داستان‌ها. و بعد گریه‌مان بگیرد. فرشته مرگ بسوزد دلش. «حالا اشکال نداره. شاید اونور...». ما آرام نشویم اما. که اصل این دنیا بود. که او در این دنیا پیدا کردنی بود. فرشته مرگ حتما می‌آید می‌نشیند کنارمان. دست می‌کشد روی موهای سفید شده‌مان. «اشکال نداره عزیزِ من... وقتی بیای، صدای پاهاتو می‌شنوه حتما. می آد پیشت...». 

این کلمات مثل بوی قرمه سبزی همسایه که ما را یاد دستپخت مامان بزرگ می‌اندازد، کلماتی را به یادمان می‌آورند غریب. شبِ نیمه شعبان، حوالی آسمان. «وقتی می‌آی صدای پات...». و من فکر می‌کنم به صدای پای او. صدای پای او در قنوت نماز. صدای پایش میان عاشقانه‌های «پُل اِلِوار». صدای پایش در پس زمینه دلبری‌های سعدی. فرشته مرگ، لبخند می‌زند. نگاهی می‌اندازد به ساعتش: «فکر کنم به اندازه یه آهنگ وقت داشته باشیم...». 

«انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا می آد...». و من فکر می‌کنم که راه دوری لازم نبود برای به آغوش کشیدنش. برای اشباع شدن تمام آرزوهایم. که صدای پای او از تمامی شهرها می‌آید، از کلمات الوار حوالی قرن 20، «زلف آشفته» حافظ نزدیکی قرن 8 و دلتنگی‌های دیکنز حولِ آرزوهای بزرگ. «تا وقتی که در وا می‌شه... لحظه دیدن می‌رسه... هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من می‌رسه...». و من فکر می‌کنم به تمام درهای زندگیم. که چرا پشت هیچ کدامشان نبود؟ که چرا هیچ جا نایستاده بود، تا در که باز شد، سخت در آغوشش بگیرم. شاعری می‌نویسد: «زین حلقه مکن رحم به من... تنگ‌ترش کن...». 

«نه من تو رو واسه خودم... نه از سر هوس می‌خوام...» و من فکر می‌کنم به تمام هوس‌های زندگیم. به هوس برنده شدن، هوس پایین انداختن چشم توی سینما کورش. هوس بهانه‌ی خریدنِ دوباره بستنی، کافه ویونای پالادیوم. فکر می‌کنم که تنها خواستنی که هوس نبود، همو بود. تنها رغبتی که رنگ مهتاب بود، نه رنگ من. مصرع بعدی آهنگ، گیر می‌کند روی زبانم. فرشته مرگ سرش را گذاشته میان دو بازویش. گوشه چشمِ چپش خیس شده. او هم نمی‌تواند بخواند اینجا را. که این از غریب ترینِ کلمات بشر است. بُرنده ترین احساسات آدمی. «عمرِ دوباره منی... تو رو واسه نفس می‌خوام...» و من فکر می‌کنم به دستان مسیح(ع). که می‌خواست کسی را از میان قبر بکشد بیرون. فکر می‌کنم به دم و بازدم مسیح(ع). نگاهم با فرشته مرگ گره می‌خورد. که آیا ردی از مسیح(ع) دارد؟ نشانی خیابانش را، پلاک خانه اش را. سرش را تکان می‌دهد. و دوباره ریش‌هایش را قفل می‌کند میان دست‌هایش. من فکر می‌کنم به خواستن کسی برای نفس. فکر می‌کنم به اسراف کلمات. که «نَفَسِ من» بی‌معنی است. که ما آدم‌هایی هستیم تغییر کردنی. که نرگس‌های باغچه دوسال اگر درنیامد، نسترن می‌کاریم جایشان. فکر می‌کنم که کلمات این شعر تنها در نزدیکی فرشته مرگ معنا پیدا می‌کنند. آنجا که ازمان می‌پرسد: «پس یه عمره...». 

«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟» و من فکر می‌کنم به تکرار کلماتم برای یک نفر. به تکرار حروف فقط برای همو. به تکرار نمازها و  روزه‌ها برای او. به تکرار گزینه‌های پشتِ هم تست برای او. به اینکه من او را خواستم. خواستنی برآمده از نَفَس. نیامد چرا پس؟ چرا دیر شد؟ ابتهاج نوشته بود: «نشسته ام به در نگاه می‌کنم...». من ایستادم اما. حروله کردم تا در. چشمیِ در را بوسیدم که تصویر او را چا داده بود در خودش. من، چشمانم را بستم. که او را ناگهان ببینم. دستگیره را هل دادم پایین. و خم شدم تا برآمدگی جلوی در را ببوسم، که لبم را نقاشی کنم با شاهکار قدم‌هایش. ابتهاج می‌نویسد: «دریچه آه می‌کشد...». او پشت در نبود. دریچه آه کشید. و من خم شدم تا سجده کنم بر برآمدگی جلوی در؛ که خیال او قدم گذاشته بود آنجا. که شوق آغوشش مجسم شده بود. 

«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟ گل‌های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم...؟» و من فکر می‌کنم به نرگس‌های مامان بزرگ. که حتما او هم کسی را نداشته برای بیدار کردن نرگس‌ها؛ برای چیدن چندشاخه نرگس. برای گذاشتن یک دسته نرگس پشت در. و واپسین کلمات غریب این شعر. که مانند آخرین کلمات می‌ماند حوالی سالن ترانزیت فرودگاه امام. شبیه آخرین کلمات پیش از سوار شدن به قطار. کلماتی که رفتن را نقض می‌کند و گزاره‌ای می‌سازد «ماندنی». چشمم می‌افتد به فرشته مرگ؛ ساعتش را نگاه می‌کند. زود باید تمام کنم آخرین کلمات را. «اگه تو رو داشته باشم... به هرچی می خوام می رسم...»

هو الحبیب

 

آقای معلم عربی می‌گوید «الف» و «و» و «ی» بی قاعده‌اند، تبدیل می‌شوند به هم. این را که دانستم، «شام» به یادم آمد. که چقدر شبیه است به «شوم». چقدر شبیه است به موهای سفید شده علی(ع). به نشستن کنار قبری؛ بی‌نام و بی‌نشان. بی کنده کاری. بدون نستعیلق «مادَر» روی تنه‌اش. که کسی اینجا را نباید بشناسد. نباید رد اشک‌هایی را دنبال کند، شور و رقیق؛ به شکلِ کلمات. «تو می‌روی، که بماند...؟»

.

موسیقی شکل غریبی است از کنار هم بودن کلمات. آنجا که زندوکیلی می خواند «لالا کن دختر زیبای شبنم...». و من فکر می‌کنم به شهری شوم حوالی بین النهرین. فکر می‌کنم به صدای غمزده سری روی نیزه که چقدر شبیه زندوکیلی است. «لالا کن روی زانوی شقایق...». و کلمات خدا به چه کار می‌آید؟ به چه کار می‌آید اگر سری روی نیزه؛ با موهای پریشان؛ ریش‌های حنا بسته، با آنها برای دخترش لالایی نخواند؟ شبیه آنجا که زندوکیلی می‌خواند. «بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی...».

.

«تو بیداریه که تلخه حقایق...». مثل طعم خرابه‌ای در حوالی شهر شوم. طعم «ما با تو بازی نمی‌کنیم». مثل شکایت بچه‌های هفت هشت ساله به آقای مدرسه‌شان. «آقا. این وایستاده بازی ما رو نگاه می‌کنه. ما نمی‌خوایم نگامون کنه». مثل نگاهِ التماس آمیز پسربچه هفت هشت ساله به آقای مدرسه. که دعوایشان کند. که بگوید او را هم راه بدهند. که همه‌شان را غیب کند همان جا. که هیچ وقتِ هیچ وقت هیچ کدامشان را راه ندهد توی مدرسه. و آقای مدرسه چقدر می‌تواند بد باشد مگر؟ که زنگ بزند بابای پسر بچه. «آقا جمع کنید بچه‌تونو. نمی‌تونه با بقیه تعامل کنه. عاصی کرده بچه‌ها رو دیگه». تلخ است، مثل طعم صدای التماس آمیز پدری. «چشم آقای ناظم. چشم». و باز صدای یکنواخت آقای ناظم. «این وضع اگه پیدا کنه...»

«تو مثل التماس من می‌مونی... که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم...». در آن شهر شوم نیازی به تلفن نیست. به زنگ زدن. به چیدن کلمه‌هایی پشت هم. آنجا تنها طبقی کافیست. و البته سری با موهای پریشان. و دختری با گیسوان کنده شده. و یک لالایی از جنس کلمه‌های خدا. و باز صدای غمگین زندوکیلی. «سرم گرم نوازش های اون بود...»

.

این روزها فکر می‌کنم به خرابه‌ای از آن شهر شوم. به صدای ترسناک ضدهوایی‌ها روی سرش. به فرستاده ویژه سازمان ملل در امری شوم. به انبوه دخترها با گیسوان کنده شده. به باز گذاشتن دست کسی در انتخاب آلتِ قتاله‌اش؛ چاقو یا اسلحه. که هرکدام را بگوید، دیگری را می‌کنند. فکر می‌کنم به استقرار سامانه‌ای موشکی؛ برای انهدام دیگر موشک‌ها. فکر می‌کنم به شکاندن دیوار صوت. به خرد شدن شیشه های خانه‌ای رو گهواره یک نوزاد. به قطع شدن کشش پر از اطوار «ب» با سوتِ موشک؛ رنگ آمیزی گونه‌های سرخِ تازه عروسی با خون. 

این روزها مردمانی از جنس جهنم؛ جنس «و ما ادراک ما الحطمه» زمینِ شهر شوم را گرفته اند. به رسم دیرینه اجدادشان. پسرانِ پسرِ ابوسفیان(لعنه الله علیه) تمام کوچه‌های شهر شوم را، سیاه نقاشی کرده‌اند. این روزها مردمانی از جنس انتحار، از جنسِ نجاستِ کفر، آنجا را سیاه کرده‌اند. این روزها نمی‌توانیم برویم حرم حضرت رقیه (که صلوات خدا بر او باد) . نمی‌توانیم تمام در و دیوارهایش را رنگی رنگی کنیم. نمی‌توانیم برویم زیرزمینِ حرم. نمی‌توانیم شب سوم محرم، حرم را پر کنیم از صدای زندوکیلی. «تلاطم‌های امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده...». نمی‌توانیم آنقدر با زندوکیلی گریه کنیم که از حال برویم. ما نمی توانیم دستِ دخترِ سه چهار ساله‌مان را گره بزنیم به ضریح حضرت رقیه(که کلمات خدا فدای خوابیدنش). نمی‌توانیم شب سوم محرم تا صبح، «الهی به رقیه» بگوییم. ما نمی‌توانیم دنیا را با حرم حضرت رقیه(که دخترِ بابای خاک است) صورتی رنگ بزنیم، ارغوانی، شاتوتی. نمی‌توانیم گهواره دخترمان را تبرک کنیم با ضریح. ما هیچ نمی‌توانیم کنیم. جز اینکه دل خوش کنیم به چندکلمه. به خواستنِ دست‌های مهربان کسی از حضرت رقیه(که دنیا بی او سیاه چاله‌ای ست عمیق) ...

«یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد...»

هو الحبیب

 

هرکس از پاییز نوشته، اشتباه کرده. که پاییز تنها کنارِ منبع بزرگ آب، حوالی خیابان «سازمان آب» رخ می‌دهد. نزدیک میدان کوچکِ میان چند کوجه. روی جدول‌های دور منبع. جلوی شبکه آهنی اطرافش. همانجا که دختری با کتونی‌های مهتابی، ایستاده. برگ‌ها همه در طوافش؛ می‌افتند، حوالی روسری‌اش احرام می‌بندند و بعد آغازِ هفت دور. من اما ایستاده‌ام پایین جدول. «شنیدی می‌گن پاییز ونیز خیلی قشنگه؟». نشنیده‌ام. «نچ». 

«من خیلی دوست دارم برم ببینم»

«تنهایی؟»

می‌خندد. بله، تنهایی بهتر است. برود ببیند تنهایی. که من خاطره‌ای با ونیز ندارم. من کنار هیچ منبع آبی حوالی خیابانی در ونیز نایستاده‌ام. هیچگاه حوالی سینما آزادی، منتظر کسی نبوده‌ام. هیچ وقت حوالی تجریش، قاشق حلیم از دست او نیفتاده زمین؛ که بعد مجبور شویم دوتایی بخوریم. من تا به حال در پاریس بستنی‌هایی به بلندی چنارهای ولیعصر نخورده‌ام روبه‌روی پارک ملت. هیچ وقت با برف‌های ونیز آدم برفی نساخته‌ام؛ با دکمه افتاده پالتو بلند سیاه رنگش. من در هیچ کدام از کتابخانه‌های ونیز درس نخوانده‌ام؛ در هیچ کدامشان تست 81 قلم چی، عربی 2 را از او نپرسیده‌ام؛ حوالی حوضِ کنارِ درِ هیچ کدامشان با کسی قرار نگذاشته‌ام؛ مثل کتابخانه ساعی ...

.

و اینگونه است که مکان و زمان، کمیت‌هایی هستند تصنعی. فرعی. ساختگی. با دیمانسیون او. همو که ایستاده بود روی جدول کنار منبع آب خیابان سازمان آب. همو که برگ‌ها طوافش می‌کردند. پاییز تابعی است از او، وابسته به او. فانی در او. که او اگر نباشد، چه فرقی دارد سی و یک شهریور با اول مهر؟ چه فرقی دارد بی‌برگی زمستان، سبزی بهار، شکوفه‌های تابستان و زرد نارنجی پاییز؟ چه فرقی دارد ونیز با ویرانی‌های بم پس از زلزله؟ 

من زنده‌ام به او. به نقاط گسسته‌اش روی اسمِ پروفایل. به موهای سیاه بیرون ریخته‌اش. به کلمات بریده بریده شده روی سربالایی دربند. من به زنده‌ام به کلماتش. که «دوستت دارم» را اگر دیگری بگوید، چه ارزشی دارد؟

 

پ.ن : و چقدر سخت است از او نوشتن. کلمه‌ها انگار حروله می کنند اطرافش. نمی‌ایستند برای قرار یافتن. که حافظ گفته بود: «ورای حد تقریر است...»

از این حرفا

از این حرفا که یه ساعت بیشتر دوسِت دارم و اینا ...

جیمِ «عَجِّل»

هو الحبیب

 

حالا که اینها را می‌نویسم، دایی را برده‌اند اتاق عمل. دکترش گفته بود بعید است موفق شوند. وقت‌هایی که می‌رفتیم ملاقات، مانیتور خطی را نشان می‌داد کم ارتفاع، بدون پستی بلندی. شبیه تابعی ثابت، صاف تا مثبتِ بی‌نهایت.

.

ما همه نشسته بودیم روی صندلی‌های پشتِ اتاق. خاله روی زمین؛ از نتوانستن. چادرش مثل دامنی که دخترهای قاجار می‌پوشیدند تا دل ببرند، پخش شده روی زمین. دایره طور. «بچه هام چی می‌شن؟». کسی جوابی نداشت. مامان فرشته تسبیح را تندتر انداخت. مهره‌های پلاستیکی سبزرنگ می‌افتادند روی هم. «ص» ها را غلیظ می‌گفت، «ح» ها را هم. زبانش اما می‌گرفت موقعِ جیمِ «عجل». تسبیح را گذاشت کنار. زل زد به پنچره دایره ای اتاق.

.

مامان پیام‌های تلگرام را یکی بعذ از آن یکی می‌خواند. «ملاقات شهردار تهران با همتایش در کره جنوبی»، «انتصاب مدیرکل جدید معاونت برنامه و بودجه». کاری نداشت برای انجام دادن. نذر کرده بود اگر دایی سالم بیاید بیرون، چهارده هزار صلوات بفرستد. نمی‌توانست آن لحظه‌ها. قفل شده بود زبانش. الفِ «اللهم» را هم نمی‌توانست تلفظ کند، چه برسد به حِ حلزونی «محمد».

.

بابا دست هایش را گذاشته بود پشتش. گره کرده در هم. داشت فکر می‌کرد بعدا چه کند، اگر ... . بچه‌هایش چه می‌شوند؟ کوچک بود یکیشان. مهدکودک نمی‌رفت هنوز. موهایش به قهوه‌ای می ‌زد، «غروبی». باید همان لحظه تکلیفش را مشخص می‌کرد با خودش. چه می‌خواست بکند؟ باید بار آنها را هم تحمل می‌کرد؟ حتما. معلوم بود. شک نداشت اگر دایی حالا جای او بود، فکر هم نمی‌کرد در پذیرفتن مسئولیت آنها. بدش آمد از خودش به خاطر این فکر. خب ... معلوم بود باید بیشتر کار کند. دو شیفت. صبح و بعدازظهر. گوشی‌اش را در آورد. وقتی بار سوم لیست مخاطبینش را بالا پایین کرد، یافت آنچه را می‌خواست. «سلام جناب مهندس. اون دعوت به استخدام که ...»

.

حالا که اینها را می‌نویسم، دایی را برده‌اند توی اتاق. من، زبانم قفل شده از ذکر گفتن. صلوات فرستان. نمی‌توانم. نذر علی اکبر(ع) کرده‌ام اگر سالم بیاید بیرون، شب هفتم محرم خرما پخش کنم توی هیئت. زیاد. آنقدر که کسی نزند روی دست بچه‌اش : «یعنی چی ! نذری هرکی یه دونه». حالا که اینها را می‌نویسم، می‌خواهم چیزی را بگویم که سالها مخفی‌اش کرده‍ام. رازی «مگو». از نقطه راس سهمی ضربان‌هایم. نه آن نقطه‌ای که برای تندتر تپیدن است موقع دیدن دختری که موهایش را بیرون ریخته در خیابان. «من معتادم». و هرگز این را جایی نگفته‌ام. و اگر حالا دایی نخوابیده بود توی اتاق عمل و دکترش نگفته بود احتمالش کم است، حالا هم نمی‌گفتم. من معتادم. معتادم به صورت قرمز‌ شده مامان پشت ماسک که از سرکار بر می‌گردد. معتادم به صحبت هرروزه‌مان که می‌پرسد : «مگه چقدر راهه تا در؟». می‌خندم : «کم نیست». معتادم به تکان دادن عصببی پاهایش؛ چه شب موقع خواب، چه صبح موقع چک کردنِ اولِ وقتِ گوشی‌اش. معتادم به مقعنه بزرگ سیاهش. من معتادم به دست‌های نشسته بابا که تا می‌رسد خانه، سریع می‌چپد توی دستشویی. معتادم به دست‌های زبرش با حالتی جمع شده. معتادم به گرفتنشان. به مزه مزه کردنشان با پوست خشک شده لب‌هایم در پاییز. من معتادم به موهای طلایی مامان فرشته که از ته سفیدند. از ریشه. معتادم به چروک‌های صورتش. جمع شدن‌های پوستِ دستش. به دامنش؛ به رنگ آسمان در گرگ و میش صبح. من معتادم به تنِ صدایش؛ که گرم است؟ یا ملایم؟ یا پرشور؟ یا سینوسی؟ یا عمیق؟ یا دخترانه؟ نه. صفت‌ها کم می‌آورند در «بیانش». که «قشنگ» است؛ همین. من معتادم به خستگی نگاه خاله در را که باز می‌کند بیاید تو. به چشمان سرخ مخفی شده‌اش پشت عینک دودی. به کیسه‌های خرید توی دستش. به لحن پایین صدایش. «خوبی خاله؟». معتادم به خندیدنش. به نشستن کنارش. به شنیدن قصه‌هایش. معتادم به پیام های پر از قلبش. من معتادم به کت شلوار قدیمی دایی و کیفش که بند بلندی دارد تا پایین ستون فقرات. به کلماتش موقع حرف زدن از سربازی. به دست مردانه‌اش که موقع سینه زدن می‌کوبد روی شانه چپ؛ برای قلبش. که درد نگیرد سینه‌اش. معتادم به تعارف کردن‌هایش به «جون دایی خسته نیستم»، «قربونت برم خودم می‌آرم کالسکه رو». من معتادم به موهای مدل‌دار امین. به شیطنت توی چشم‌هایش. به جا گذاشتن کلید پشت قفلِ خانه. معتادم به بیو واتساپش، به عکس پروفایلش. «amin is sleeping» که هنوز گرامر مضارع مستمر را نخوانده و «is sleeping» را یک جایی شنیده لابد. معتادم به قطع شدن اینترنت وقتی بگوید : «علی این قطع شد بیا ببین چِشِه». من معتادم به موهای غروبی محمدطاها. به لمس دست‌های کوچکش که می‌خواهد تفنگ جدیدش را نشانم بدهد. به صورتِ خیس شده از اشکش برای نوشابه سیاه کوکاکولا. به بازی‌اش با کنترل کولر گازی؛ 25، 24، 23 ... . معتادم به پیراهن قرمزش که عکس گربه‌ای نقش بسته رویش؛ با عینک آفتابی و موهایی نقره‌ای. معتادم به قطره شیرکاکائویی که ریخته گوشه لباسش. من معتادم به شکم تازه درآورده مهدی. به استدلال آوردن میان حرف‌هایش. به لحظاتی که خیره می‌شود به سقف برای فکر کردن. به رنگ خجالت‌زده صدایش «حالا ببخشید دیگه...». به خنده دندان نمایش؛ که پلاک دندان ‌های بالا بیفتد بیرون. به فرار از نگاه به چشم‌هایم. من معتادم به رضای بزرگ شده. به قدر بابایش یا بابایم. به قدر من. معتادم به پیراهن بزرگ آبی‌اش که پایینش ریز سوراخ شده. به وقت‌هایی که لباس فوتبالی می‌پوشد؛ سیاهِ یک دست با نوشته های طلایی. معتادم به خنده‌هایش از عمیق ترین نقطه دلش. به صورتش که شبیه است به شکلی با دو کانون. دو مرکز. من معتادم به پیش هم بودنمان، به ناهارِ جمعه ظهر. به شیرینی خوردنِ بعد از ناهار. به کتک کاری با امین، با مهدی، با رضا. با کشتی گرفتن بدون قاعده. معتادم به آسفالت توچال موقع بالا رفتنمان. به کالسکه قرمز محمدطاها که هرچه گفتیم، قبول نکرد بزرگ شده. من معتادم ... مثل اعتیاد مردی با دندان‌های زرد و ناخن‌های در حال افتادن در مرکز ترک اعتیاد که امیدی ندارد برای ترک کردن. که می‌داند آرزویی نیست برای دنبالش گشتن. که موی دختری را ندارد برای شانه کردن. من معتادم. مثل پیرمردی با ابروهای سفید که فندک را می‌گیرد زیر سیگار و می‌داند بکشد یا نکشد، باقیمانده عمرش از دوسال بیشتر نمی شود ...

 

پ.ن 1 :و این اعتراف نامه ای است تا پس از مرگ به دنبال اسرار زندگی من نگردید. خودم گفتم، پیش از آنکه شما در بهشت زهرا، موقع سپردن سیاهی کفن به خرماییِ خاک بفهمید ...

حبیب

از حبیب یاد بگیر؛

به پای امامت

پ

 

 

ی

 

 

ر

 

شو ...

دلِ من

می توانی روی من قمار کنی.

 

من تمام «دل»ها را برای تو رد کرده‌ام.

 

حالا تنها تو «شاه»نشین قلبم هستی.

 

نویسنده : ناشناس؛ با اندکی تغییر.