حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

 

سعاد الصباح می‌نویسد: «اگر نتوانم فریاد بزنم «دوستت دارم»، دهانم به چه کار می‌آید؟». من به سوال اساسی «ثم ماذا؟» فکر می‌کنم و آنگاه تو به یادم می‌آیی؛ با زخم‌هایی تکه تکه؛ مثل قبرهای دانه دانه بهشت زهرا؛ افتاده روی زمین. تو به یادم می‌آیی با این پرسش مهم که اگر عشق نباشد، به چه کار می‌آید زندگی هایمان؟ سر مگر جز برای این است که بیفتد جلوی پای معشوق؛ سجده کنان؛ و چشم‌های روی سرِ بریده شده بچرخند به دنبالش؛ نیابند او را؛ خونِ پیشانی بگیرد جلویشان. چشم مگر جز برای این است که دردی بنشیند میان سیاهیش؛ قرمزِ مخفی درونش، راه بیفتد بیرون؛ بشود خون. من به خون فکر می‌کنم...

 

دوباتِن در میانه جُستارهایش، معشوق را همو می‌نامد که مطهَر است و مطهِر؛ همو که بی‌عیب است، و بی‌عیب می‌کند ما را. دوباتن می‌نویسد ما عاشق می‌شویم چون خسته‌ایم از دیدن عیب‌های دیگران؛ از دیدن حقارت دنیاهاشان؛ از حرف‌هایشان، داستان‌هایشان، شعرهایشان. ما عاشق می‌شویم چون عاشقیم بر عصمتِ کسی میان تاریکی دیگران. و من باز به تو فکر می‌کنم. به خستگی از زندگی خودم، از آرزوها، از کلمات، از اشعار، از همه چیز. به این فکر می‌کنم که رسیدن تو به من وراثتی نبود؛ مولانا می‌نویسد: «دلِ من گرد جهان گشت...» و دل من هم...

 

محبوبِ عزیز من...

تو از تمام جهانیان، نه. تو از تمام مفاهیم جهان، نه. تو از تمام آنچه ما سِوَی الله در جهان است، خواستنی تری. تو از کافه‌های دودگرفته شمالِ شهر خواستنی تری؛ از چنارهای ولیعصر خواستنی تری. تو از چادر نمازهای امام زاده صالح خواستنی تری. از خلوتی نیمه شب چالوس خواستنی تری. تو از برنده بودن، خواستنی تری. تو از کلمات، خواستنی تری. تو از شیرینِ فرهاد، لیلیِ مجنون، آیدای شاملو، خواستنی تری. تو از عاشقانه‌های دیکنز، شعرهای محمود درویش و از «محبوبِ» محمدصالح اعلا، خواستنی تری. من تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشته‌ام، در تمام کافه ها، قهوه خورده‌ام و تمام عاشقانه‌های جهان را خوانده‌ام. رسیدن تو به من، وراثتی نبود. من دنبالت گشتم. تمام شهر را. 

 

و پس از پیدا کردنت؛ مثل یعقوب که بعدِ سالها یافته بود یوسف را؛ سخت در آغوشت گرفته‌ام. سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌ات. نه. «کلا؛ انه تذکره»، این فقط تصوری بود که آمد و رفت. من در میان کدام قنوت، وصال خواستم؟ موقع فوت کردن کدام قاصدک، آغوشت را تصور کردم؟ هیچ کدام. مگر نه اینکه ما موحد شده بودیم در آرزوها؟ تنها یک آرزو. و آن جز سری بریده جلوی پای تو و چشمانی که بچرخد در کاسه چشم، برای یافتنت، نیست...

  • ۹۹/۰۷/۱۷