می توانی روی من قمار کنی.
من تمام «دل»ها را برای تو رد کردهام.
حالا تنها تو «شاه»نشین قلبم هستی.
نویسنده : ناشناس؛ با اندکی تغییر.
می توانی روی من قمار کنی.
من تمام «دل»ها را برای تو رد کردهام.
حالا تنها تو «شاه»نشین قلبم هستی.
نویسنده : ناشناس؛ با اندکی تغییر.
هو الحبیب
آدمها عاشق که میشوند به عرفان هم روی میآوردند. مثلا من پسری را میشناسم که از وقتی عاشق شد، بعد از هرنماز عشا میرود سجده. بلند که میشود نور لامپ در خیسی چشمانش تلالو عجیبی دارد. یک بار که صحبت میکردیم، پرسیدم : «تو اینهمه میری سجده چی میگی به خدا؟» خندید. «بهش قول میدم». خیره نگاهش کردم. گفتم : «قبلنا اینقدر عارف نبودیا». دوباره خندید. «قول میدم که هیچی حواسمو ازش پرت نکنه». نوبت من بود که بخندم. «یعنی تو نمازات اصلا "بهش" فکر نمیکنی دیگه، نه؟». میخواست با مشت بزند روی شانهام؛ جاخالی دادم. «تو سجده به خدا میگم که آدما و چیزای دیگه عمرا نمیتونن اونو ازم بگیرن.» بعد گفت : «فداش میکنم همه چیو...»
گفتم که. آدم ها عاشق که میشوند، به عرفان هم روی میآورند. بعد از هربار که دست هم را محکم میگیرند، یا مثلا هربار که دربند را تا جایی که میشود می روند بالا، زود عذاب وجدان میگیرند. به خانه که میرسند؛ میروند سجده؛ طولانی و عمیق. پر از قولهای ناگسستنی. قربانی کردن تپش قلب برای خدا؛ با هزار شرط البته. «خدایا اگه این عشق به صلاح ما نیست، به صلاحمون کُنِش». «اگه دیگه هییییچ راهی نداره که درست شه، یه بهترشو واسمون جایگزین کن قبل گرفتنش». «خدایا اگه این عشق ما رو ازت دور میکنه، یه چیزیم بذار تو راهمون که جبران کنه، نزدیک شیم بهت». «خدا یعنی اگه هیچ جوره راهی نداره که این عشق رابطه ما رو با تو خراب نکنه، خب باشه ...». جمله آخر را هم کامل نمیکنند. با چشمانی خیس بلند میشوند، یا علی میگویند و صدای بابا میچرخد توی سرشان که میگوید : «خدا کریمه ...»
ما غالبا به این سبک عاشق میشویم و اینگونه آن را با خدایمان تطبیق میدهیم. ولی کربلا جای اما و اگر نیست. جای جملات نیمه کاره نیست. جای قربانی کردن است؛ جای "سه طلاقه".
.
ما بازو در بازوی همدیگر در صفی به حفاظت حسین(ع) در رژهای دورهای، هر آنچه داریم را فدا میکنیم. «بابی انت و امی». نه اینکه یواشکی، در واپسین ساعت شب، با صدایی که برای نماز ظهر هم کم است و با هزار قید و شرط، که فداکردنی تمام و کمال. ایستاده کنار بابا و مامان. «بابی انت و امی». من تمام درد یتیم شدن را میخرم برای تو عزیز من. و میدانم چه دردی دارد بابا و مامان نداشتن. که از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شمارهای را از حفظ بگیرم، بخندم و بگویم : «مامان داری میآی خونه می شه یه کمم شیرینی بخری؟». میدانم از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شب به بابا بگویم: «پیر شدم تو قرنطینه. بریم یه دوری بزنیم این اطراف؟». میدانم اگر آنها نباشند، دیگر نمی توانم خودم را پیش کسی لوس کنم؛ نمیتوانم سرم را بگذارم روی پای مامان و بگویم: «حوصلهم سر رفت اینقدر فاینال خوندم» و او دستش را بکشد روی سرم «وا. تو که بلدی همشو. اینقدر خوندن نداره.». میدانم از آن بعد هیچ کس نخواهد بود تا نازم را بکشد غذایی که دوست ندارم بخورم. هیچ کس به خاطر من گریهاش نمیگیرد. هیچ کس زندگیاش را به خاطر من تعطیل نمیکند. هیچ کس برایش مهم نیست من در مهمانی چه لباسی میپوشم. هیچ کس سرِکار به این فکر نمیکند که من در خانه گشنهام است. هیچ کس از نگرانی برای من تب نمیکند. هیچ کس برایش مهم نیست من فردا قرار است در این دنیا چهکار کنم. هیچ کس وسط درس خواندن برایم چیزی نمیآورد که بخورم تا قند خونم نیفتد. من اینها را میدانم. تمامش را. و به مراتب سختتر از این خواهد بود درد یتیمی. ولی نمیدانم چطوری میشود که وقتی اینها میآید توی سرم، بلندتر از قبل فریاد میزنم : «بابی انت و امی ...»
هو الحبیب
میگویند «تاریخ تکرار میشود». به این جمله که فکر کردم، تو به یادم آمدی. ایستاده با مانتوی چهارخانه قرمز آنور پیادهرو. از این ارزانها که دستفروشها میفروشند. اگر روسری ات میافتاد روی ساحل، نمیشد میان ماسهها پیدایش کرد. داشتی از خیابان رد میشدی. از اینور برایت دست تکان دادم.
نیم ساعت پیش برایت نوشتم : «مامان گفته برم میوه بخرم از این بغل. (3 تا اموجی گریه). میآی بریم توام؟». اموجی خمیازه فرستادی. «صد رحمت به شیرازیا. پاشو بیا بابا. تنهایی سر می ره حوصلهم» نوشتی «باشه»
حالا رسیده بودی اینور. «از رختخواب به خاطر تو پا شدما». خندیدم. رفتیم تا کنار میوه فروشی. نصف میوههایش را چیده بود بیرونِ در. خالی بود مغازه. «دیگه حوصلهت اون تو که سر نمیره؟ میترسم یارو بشناستمون شر شه». راست میگفتی. «خب الان غریبه میشیم یهو. وایسا. ببین. تو هلو و طالبیو بگیر. منم گوجه و زردآلو و گیلاس. دم صندوقم یه دعوا راه میندازیم. عمرا شک کنه دیگه». دندانهای بیرون افتادهات طعنه میزد به نور آفتاب تابستان.
دم صندوق دعوایمان شد. صورتت شده بود رنگ مانتویت. من هم کم نیاوردم. جوری که صدا تا آن سر کوجه برسد داد زدم : «مگه اینجا ارث باباته؟ عمرا نمیذارم زودتر از من آشغالاتو حساب کنی.» صورتت سرخ تر شد. «همین تو و امثال تواید که گند زدید به این مملکـــ». چشمک زدم که تمامش کنیم. رفتیم بیرون. دهنم را بردم نزدیک گوشوارهات. «این بازی بودا. پس فردا دعوا اینا نداریماااا». صدای آژیر درآوردی؛ شبیه این ونهای گشت ارشاد.
.
امروز که رفتم میوه فروشی، تمام راه حوصله ام سر رفت. توی مغازه هم هیچ کس نبود. میوهها را چیده بودند بیرون. چشمم افتاد به جعبه گیلاس؛ نوبر بود. یکی در میان قرمز و سفید. حتما قبل از برگشتن میآمدم کنار خانهتان. کنار ساختمان خرابهای که داشت بازسازی میشد ...
هو الحبیب
از بایزید پرسیدند «چند سالهای؟». گفت «چهار». گفتند «چگونه؟». گفت «هفتاد سال در حجابم و چهار سال است او را میبینم.»
و اگر کسی از من بپرسد چند سالهام، خواهم گفت به قدر بیدار شدن در خماری تب، خوردن قرصهایی به رنگ سرخ و سفید و تپش قلبی ناموزون که بالاخره وقتش است. سن من به اندازه پوشیدن پیراهن زرشکیام است و گوش نکردن به حرف مامان که میگفت «اگه مریضی بمون خونهها. میری بچه های مردمو مریض میکنی». نشستیم توی اتوبوس. چه کسی یادش میآید کجای نشسته بود و صندلی بغلی کی بود و اتوبوس از کدام مسیر رفت؟ هیچ کس. مکان و زمان گماند در ما. ولی حس آن ثانیهها را یادم هست. مملو از رقص؛ سماع. تب تمام احساسات را مخدوش میکند انگار، یک جوری که هر احساسی کیفیتی است ضعیف شده از آنچه باید.
ولی احساس من قوی بود. پر از شعف؛ به معنی کلمهاش. که دیگر در این جاده، هیچ چیز مهم نیست. انتهای این مسیر تنها یک نفر است؛ ایستاده با آغوشی باز. از عمر میگفتم و اینکه عمر من خلاصه میشود به آن دوشنبه صبح تا بعدازظهر. با دردی شدید در سینهام که حتی دیگر نمیتوانستم بایستم. نشستم. کلمات راهنمای موزه زمزمهای بود گنگ؛ مثل قربان صدقه رفتن مادر برای نوزاد دو سه روزهاش. چه میفهمد نوزاد؟ من هم همانطور؛ تازه به دنیا آمده بودم ...
حرف زدنها تمام شد؛ چشمها خسته. نفسها گرفته. راه افتادیم برویم. ضربان قلبم بالا گرفت. دوباره قرص. آرامتر کرد درد را. آقای نعمتی گفته بود «بیا من ببرمت دکتر اینجا. حالت بدتر نشه». دکتر من کس دیگری بود. من میدانستم برای چه تب کردهام. رسیدیم به حرم. دمِ در. یاد تسبیحی افتادم که مالیده بودم اینجا؛ تبرک. به رنگ سبز. سوغاتی آورده بودند. یک روز بعدِ نماز آنقدر رفت روی اعصابم که هرچه توان داشتم جمع کردم در دستم و پرتش کردم گوشه اتاق. میخواستم پاره شود و تمام دانههایش پخش اتاق. نشد. برش داشتم. دیگر نمیشد آنجا باشد؛ باید میرفت. رفت. حالا من تنها بودم؛ بدون تسبیح. از بازرسی رد شدیم. من دیگر خودم نبودم. تمام تنم آتش بود. دیگر مهم نبود حرفهای آقای نعمتی که ساعتی را قرار گذاشت با بچهها. من رفته بودم. در زاویهای از ضریح که هیچ کس نتواند مرا ببیند. نشستم. و آنقدر گریه کردم که تمام صورتم خیس شد. مثل آن روز در زیرزمینِ امام رضا که آقایی گفته بود «حاجتتو همین جا بخواه، حتما میدن بهت» و نفهمیده بود من حاجتی ندارم. مدتها آنجا گریه کردم. و حرفهایی زدم که تا امروز چهارستون تنم را میلرزاند. آخرش دست انداختم دور ضریح. «عَهدا و عقدا و بیعتا» که هیچ گاه سست نشود و از آن روی برنگردانم ...
.
عمر من به اندازه چشیدن شوری است روی لبهایم. به اندازه ثانیههایی که از هرچه به جز خدای آنجا بیزار بودم. ثانیههایی که اهمیت تمام اشیا عالم رنگ باخته بود. ثانیههایی که تمام خوشی و شادی زندگی آنجا پیدا شد. ثانیههایی که دست ردی بود بر هرآنچه پس از آن پیش آید. ثانیههایی دست در دست هم؛ خیره در مرکز چشم. ثانیههایی به حس اطمینان «با هم درستش میکنیم». عمر من به اندازه لحظاتی است که بعدش نماز خواندم. لحظاتی که آقای نعمتی آمده بود دنبالم. زمان قرار گذشته بود. از چشمانم معلوم بود که هیچ نباید بپرسد. نپرسید. رفتیم تا رسیدیم دم در. تب بالا گرفته بود دوباره. از الان به بعد من بودم و قولی که ...
.
این روزها به معنای طلبیده شدن فکر میکنم. به اینکه اگر آن روز نطلبیده بودند و تب من را شکست داده بود، دیگر تا مدتها خبری از زیارت و ضریح و گریه نبود. خبری از قول نبود. اگر نطلبیده بودند، جز تب و درد هیچ چیز نصیبم نشده بود. ولی دعوت کردند. آنها همیشه میکنند. ماییم که دست رد میزنیم به سینهشان. ماییم که ...
و من چقدر دوست دارم همیشه سنم همینقدر بماند. به اندازه صبح تا بعدازظهر دوشنبهای غریب در قم ...
هو الحبیب
باباحاجی را فرستادیم وسط. دستمالی سفید دستش؛ به رسم قشقاییهای شیراز. پای چپ، پای راست؛ یکی در میان. حرکت ناموزون دست و پا. دستهایمان را گرفته بودیم جلوی دهان که خندهمان نگیرد. ناراحت نشود یک وقت. کسی از گوشه پذیرایی یواشکی فیلم میگرفت. همه این نیم ساعت به این گذشته بود که راضیاش کنیم برقصد. آخرسر قبول کرد. سوت و کف و جیغ بود که رفت هوا. بعید بود از ما اینهمه صدا. حالا بود که همسایه بغلی (آقای اسکندری!) بیدار شود و بیاید دم در. محکم بکوبدش. «مگه عروسیه امشب که رقص و آواز راه انداختین اینجا؟ جمعش کنید بابا»
رقص؛ تابعی از شادی. خوشیِ آمیخته با شیطنت. حالا که من خوشحالم، تو هم باید خوشحال باشی. من و تو دارد مگر؟ بعضیها مثل باباحاجیاند. کلی که دعوایشان کنی و استدلال بیاوری که ما مُردیم از غصه و رقص نجاتمان باید بدهد، تازه قبول میکنند. با کلی ناز؛ دقیقا مثل تازه عروسها. باباحاجی حتما اعتقاد دارد رقص باید مردانه باشد. همانجوری که توی مردانه عروسی میرقصند؛ نهایت جانِ تن و شوقِ دل.
بعضیها می رقصند برای "شاباش". بعد که ده هزار تومانیهای توی دستشان میرسد به ده، پانزده تا، قلبشان یکهو میگیرد و بر میگردند روی صندلی. «ببخشید حاج آقا، پیر شدیم دیگه. سریع میگیره قلبمون»
یک جور دیگر رقص برای بعد از مهمانی است. همه که رفتند. دستهاشان گره میخورد در هم. خیسِ عرق. داغ تر از آفتاب تابستان. بعد در دایرهای به قطر گلِ قالی میچرخند. دورانی به دور عشق؛ طواف. اینها صدایشان میرسد تا خود آسمان. «هرچی ما میریم بیشتر و بیشتر، من دوستت دارم بیشتر و بیشتر»
آخرین نوع رقصیدن سماع است. ترکیب غریبی از دوران. با لباسی سفید به تنشان. دست ها باز از هم. چرخیدن برای پرواز. مثل گنجشک کوچکی که پرواز میکند تا آخرین پرده قبل از خدا. که روح خلاص شود از این تن. بکند از تمام خواستهها و داشتهها.
*
پ.ن 1 : آقای معلم داستان نویسی گفته است هر روز بنویسید. گفته این تمرین را به چندتا نوجوان سیزده ساله داده و بعضیهایشان الان دارند رمان مینویسند. چشم آقای استاد! از امروز، هر روز خواهم نوشت. اینجا و در کانال بیقاف. هرروز واژهها را خواهم رقصاند. به شکلی تازه. با موسیقی اعجاب آورِ جدیدی. آنقدر خواهم نوشت که کلمه ها از رقص خسته شوند، سرشان گیج برود و بیفتند زمین؛ خسته و خمار. آنقدر خمار که مست کنند هرکس مینوشدشان را.
انشاالله خواهم نوشت ... پراکنده و بی ربط. مملو از شوقِ زندگی ...
پ.ن 2 : بعدها از باباحاجی بیشتر تعریف خواهم کرد.
هو الحبیب
این روزها به "انتحار" فکر میکنم. به ثانیههای پوشیدن لباسی که معلوم است آخرین لباس است. به بستن انبوهی از باروت به دور قلب. "انتحاری" آن لحظهها به چی فکر می کرده؟ به همه لباسهایی که پوشیده تا تا آن روز؟ به اولین لباس سفیدی که مادرش برای عروسی دایی تنش کرده بود و گفته بود : «عاقبت بخیر بشی ایشالا» ؟ نشده بود.
انتحار مخوفترین نوع مرگ است. آنهایی که خودکشی میکنند را میفهمیم. زنش مرده بود، معشقوش ولش کرده بود، بیکار شده بود. نه که توجیه کنیم، فقط میفهمیم. اما انتحار ... انتحار یعنی "من" خستهام، اما "تو" هم باید بمیری. یعنی من گرمم است و در عطشم برای خنکای خاک سیاه قبر، تو هم باید باشی. راه فرار نداری. ما آدمها تمایل عجیبی داریم به بدبخت کردن دیگران با خودمان. که اگر من نمیتوانم، تو چرا بتوانی؟
و وحشتناکتر از پوشیدن جلیقه مرگ، پوشیدن پارچهای مملو از خون، این است که انتحاری حتی خودش انتخاب نمیکند کی بمیرد. کنترل پیراهن، کنترل باروت دست همکارش است. که ایستاده کمی دورتر و لابد فکر میکند پوشیدن جلیقه چه مزه ای دارد ... هرچه فکر میکنم، نمیفهمم چطور دلش میآید آن دکمه را فشار دهد. نه اینکه دلش به حال دختری با موهای سیاه که طلایی هایلایتش کرده بسوزد. به حال دختری که دلهره دارد از فرستادن اولین اموجیهای قلب زندگیاش. نه اینکه دلش بسوزد به حال کودکی که حتی زبری پارچه ایرانی تنش را میزند تا چه رسد به باروت. نسوزد به حال زنی که تا صبح توهم میزند شوهرش حالا پیش کی خوابیده است و صبح بیشتر از دلسوزی برای جنازه تکه تکه شوهرش، عذاب وجدان دارد. برای هیچ کدام اینها نسوزد، برای رفیقش چی؟ برای کسی که مرگ را بسته دور کمرش؟ که حالا به جای گرمی دست های دختری که آنجا حلقه بزند، سردی باروت را مزه میکند ... دلش نمیسوزد؟
***
و همه ما انتحاری هایی هستیم به اندازه خودمان. همه ماهایی که شبی آنقدر به پروفایل بلاک شدهای زل زدیم که خوابمان برد. مایی که پیامی را فرستادیم، بعد پاکش کردیم. همه مایی که تا صحبت از دوست داشتن شد، گوش هایم را گرفتیم که نکند بشنویم و دوباره ... . همه مایی که هر دفعه پشت ماشین عروسهای فامیل بوق زدیم. بعد لبخندی تحویل گرفتیم و شوخی عذابآوری که «حتما نفر بعدی خودتی». ما همه انتحاری هستیم. کمربندی از خاطرهها به کمر، پر از باروت حسرت. جلیقهای از تار و پود اندوه و دلتنگی به تن. ما انتحاری هستیم. همه مایی که فهمیدیم، ولی نداشتیم. همه مایی که از ترس نبودن حتی یک نوتیفیکیشن، شبها گوشیمان را روشن نکردیم. همه مایی که صبحهایی از ترس اینکه برای هیچ کس مهم نبوده باشیم، گوشی مان را از airplane mode در نیاوردیم. همه مایی که حتی برای لحظهای فکر کردیم بعضی از آنها که باید دوستمان داشته باشند، ندارند. همه مایی که پسری را دیدم، در مرز بین زنانه و مردانه اتوبوس. که سرش را تکیه داده به صندلی دختری در آن طرف مرز. و دستهاشان عرق کرده و تبدار گرده خورده در هم. همه مایی که دستهایمان یخ زد از سرما، اما جز جیب چیز دیگری نداشتیم. همه مایی که هر دو سیم هندزفری مال خودمان است. ما همه انتحاری هستیم ... منتظر اشاره ای از دور. که منفجر شویم. و منفجر کنیم. که خون خاطره های دیگران را بپاشیم توی خواب هرشبشان. که ترکشهایی از جنس حسرت بنشانیم در وسط پیشانیشان. درست همانجایی که قرار بود جای بوسهای باشد؛ عمیق و طولانی ...
من متنفرم از انتحاری بودن. انتحار برای ضعیفهاست. آنها که میترسند اسلحه بگیرند دستشان و با مردانی دیگر که اسلحه دارند بجنگند. آنها که میترسند دیگری تن کثافتشان را بشکافد و خون قلب را خیرات کند میان خاک. خودشان میخواهند ثواب خیرات خون را ببرند. من ضعیف نیستم ... من انتحاری نیستم ... من اسلحهای به دست خواهم گرفت. و هرآنچه مرا به این نقطه رسانده است خواهم کشت. و خون تیره چرکش را هدیه خواهم داد به فرشته عذاب، برای آتش افروزی جهنم. من اسلحهای به دست خواهم گرفت؛ با لولهای سرد و تیره. با سرنیزهای به تیزی ساطور. و فشنگهایی به قطر انگشت شست. پر از باروت شعلهور. که پیامبر گفته بود : «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک ...»
هو الحبیب
یادم است در قسمتی از باب اسفنجی، آقای خرچنگ به دلیلی راه می افتد دنبال اختاپوس. کوچه ها و خیابان را یواشکی پشت سر او طی می کند تا ببیند این کارمند بد اخلاقِ عجیب و غریبش کجا می رود. آخر سر می رسد به قبرستان ... یعنی او فامیلی داشته ؟ یا آشنایی ؟ یا رفیقی، پدری مادری ؟ همانطور می ایستد پشت سر یکی از قبرها و زل می زند به اختاپوس. اختاپوس گریه می کند و دسته گلی به رسم یادگار می گذارد آنجا. بعد راه می افتد تا برگردد از قبر برسد به جهنم همیشگی زندگی اش. خرچنگ متحیر از این عمل اختاپوس، راه می افتد سمت قبر تا شاید نسبت متوفی را با به یاد مانده اش بفهمد. وقتی که می رسد، نسبت را متوجه می شود. متوفی، «همه چیز» اختاپوس است.
.
ما همه مثل اختاپوس سنگ قبری داریم برای تک تک آرزوهای از دست رفته مان. برای شوق های قشنگی که دیگر نمی توانیم داشته باشیمان. یکی سنگ قبرش را می کند تصویر و در قالب شخصیت همیشه عصبانی داستانش به نمایش می گذراد و آن دیگری که صدای قشنگی دارد، آن را کلمه می کند و می خواند و حتی حدس هم نمی زند بعدها، چندنفر با این موسیقی خواهند گریست. اما من "آرتوش" نیستم. تصویرسازی هم بلد نیستم. پس چه کنم این سنگ قبر را ؟ سنگ قبری که آرام آرام باید دو طبقه شود ... چه کارش کنم ؟ هیچ کار بلند نیستم جز گریه کردن. بلند بلند. بدون اینکه به این فکر کنم همین الان است که کسی از خواب بپرد.
.
من سنگ قبری از آرزو دارم. که هرازگاهی، با شعری، کلمه ای، کتابی، قصه ای یا هرچیزی کفن پاره می کند و راه می افتد بیرون. راه می افتد بیرون و با آن سفیدی شبحناک تمام ثانیه هایم را می ترساند. من سنگ قبری دارم از چیزهایی که خرابشان کرده ام. و دیگر هیچ وقت نمی توانند اتفاق بیفتند. محرومیت از انبوه اتفاق هایی که خود به خود می افتاد و مزه اش تا هفتاد سال می ماند زیر زبان آدم. تمام شد و رفت. دیگر مجالی برای تجربه شان نمانده. چه باید کرد ؟ حسرت بخورم ؟ فقط ؟ نه؛ هرگز. شاید یک شب، یک روز، دو شب، اما نه. بعد از این مدت اگر غم جایش را به امید ندهد، جایش را به انگیزه ای برای ساختن ندهد، احساسی باطل است. و در من داد و می دهد. حالا به جای دیشب که جز غم هیچ چیز نبود، امید هست. امید هست. امید هست. اصلا مگر آدم ها از این قبرها کم دارند ؟ مگر آدم ها کم از دست داده اند ؟ نه. من هم دادم. از دست دادم. بدون بازگشت ... اما هنوز مسیری هست، و امیدی و انگیزه ای. که چیزهایی نو بسازم، چیزهایی که جای آنها که از دست رفته اند را پرکند. کاری کند اصلا به چشم نیایند. و خوب می دانم «اِنَّ مَعی رَبِّی». او دستم را خواهم گرفت ... می دانم. او خالق است و دیر یا زود چیزهایی می سازد که جای تک تک فقدان ها و سنگ قبرها را می گیرد. او می سازد ... و اگر نخواست که بسازد، فدای سرش. خودش که هست، مگر من چیزی کم دارم ؟
پ.ن : یه وقتایی توی این سنگ قبر به جز آرزو پر از احساساتی عه که دیگه هیچ وقت نمی تونیم تجربه ش کنیم.
هو الباقی
سمت چپی، هنوز دومین شهریورش را ندیده و هیچ کس دقیق نمی داند سمت راستی امسال چندمین تابستانش را می گذراند. سمت چپی امسال که جوشن می خواندیم، خواب بود... اما سمت چپی، در حالی که پلک هایش هرلحظه روی هم می رفت بیدار مانده بود که آرزوهای امسالش را تمام و کمال بگیرد از خدا.