حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

می‌شه باشیم با هم

نگو بس کن برم

به نام مهربانترین

 

با سلام و عرض خسته نباشید مجدد؛

 

این بار غرض از مزاحمت، طرح درخواست یا خواهش جدید نیست هرچند خودتان خوب می دانید انتهای دل ما، روز و شب خواهش و التماس است برای آمدنتان -فعل آمدن مناسب شما نیست. قدم رنجه کردنتان ...- . آن خواهش را که هم شما خوب می دانید و خدای شما، ما هم هر روز و هرشب، در هر نماز بارها تکرارش می کنیم. چه کنیم دیگر ؟ دلتنگی که وقت و موقعیت مقتضی سرش نمی شود.

 

این بار برایتان می نویسم از باب تشکر. خودم می دانم که باید خجالت بکشم، چون واضح است که زبان حقیر، قطعا قاصر است در قدردانی و تشکر از شما. مثلا همین نفسی که اذن می فرمایید وارد شود، کمی بماند، بعد بیاید بیرون، می دانید چندتا می شود ؟ -آن دفعه حساب کردم برایتان در سال می شود چقدر. حالا باز نمی خواهم بگویم که در هر کدامش چقدر دلتنگی هست و از این داستان ها-. خلاصه اینکه قاصریم از شکر و تشکر. اما چه کنیم که همین اندک ادبی که لطف کرده اید در ما گذاشته اید و بهمان یاد داده اید -نمی خواهم پشت سر هم بپرم وسط نامه و چیزهای اضافی بگویم اما حالا ناگزیرم که بگویم شما منتهای ادب را یاد داده اید، این ما بوده ایم که جز اندکی و کمتر از اندکی، یاد نگرفته ایم ...- حکم می کند که تشکر کنم برای رسیدگی به نامه قبلی. یعنی شما با اینهمه گرفتاریتان نامه مرا خواندید ؟ کلمات مرا خواندید ؟ بعد فکر کردید راجع بهش ؟ بعد با خودتان گفتید چه کنیم که این خواهش هم اجابت شود ؟ بعد انجامش دادید و همه اینها به خاطر نامه من ... اصلا وقتی فکر می کنم شما این کلمات بی معنی ای که من پشت هم ردیفشان کردم را خوانده اید می لرزد تمام وجودم. این حرف ها کجا، چشم های قشنگ شما کجا ؟ دست شما درد نکند آقای من. لطف کردید، منت نهادید. هم برای خواندن نامه هم برای رسیدگی به آن. هزار مرتبه از شما متشکرم. به اندازه تک تک ستاره های آسمان ممنونتان هستم. دیگر بلد نیستم واژه ای برای بیان تشکر ... خلاصه اینکه دم شما خیلی گرم !

 

پ.ن 1 : خودتان کاری کردید که زین پس هرچه حرف و درد و دل داشتم نامه بنویسم برایتان.

پ.ن 2 : لطفا نامه های مرا که می بینید به دلم موقع نوشتنشان نگاه کنید. نه نکنید ! به کلمات هم که نگاه نکنید. پس به ... نمی دانم ! خلاصه خودتان یک فکری بکنید

پ.ن 3 : دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ؟                   باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ؟

پ.ن 4 : وقتی نگاهم می کنی، قشنگیاتو دوست دارم ... حالت معصوم چشات ...................................

 

ارادتمند و دوستدار همیشگی شما، ع.ش

 

به نام مهربانترین

 

سلام و خسته نباشید ...

غرض از نوشتن، این نبود که مزاحمتان شویم، آخر می دانیم که این روزها سرتان با اوضاع دنیا خیلی مشغول است. و کارها عجیب گره خورده اند توی هم و مطمئنم شما هم زود آستین بالا زده اید که این آشفته بازار را اصطلاحا راست و ریست کنید. اما چه کنیم که دست و دلمان جز به نامه نوشتن برایتان نمی رود. آخر اگر به شما ننویسیم به چه کسی بنویسم ؟ آن هم در این اوضاع و احوال که سطح دغدغه ی انسان های در ظاهر وسیع بین، محدود شده است به کشور خودشان یا شهر خودشان، شاید محله خودشان، ای بسا کوچه شان، بعید نیست خانواده شان و در آخر خودشان. آری آنهایی که تا دیروز به دنبال آدم فضایی ها در مریخ بودند، حالا دستشان بالاتر از پیشانیشان نمی رود که نکند تبشان بالا بگیرد و -زبانم لال- سایه پر برکتشان از سر دنیا کم شود. اما شما، خب راستش من می دانم شما هرچقدر هم که کار داشته باشید، هرچندتا نامه هم که گذاشته باشند روی میزتان، تک تک شان را نه تنها می خوانید، بلکه اگر نامه ای خیس باشد از اشک، خشکش می کنید یا مثلا اگر بغض فرستنده نشکسته باشد، خودتان به جایش گریه می کنید. خلاصه اینکه قصدمان اصلا و ابدا مزاحمت نبود، فقط ... .

 

راستش مسئله ای به ذهنم رسیده است که گفتم بهتر است آن را با شما در میان بگذارم. دیگر خودتان که رسم و رسومات ما را از برید، می دانید که تا کارمان به شما نیفتد، محال است یادی کنیم و نامه ای بنویسیم، اما امان از آن روز که گره ای، مشکی، مسئله ای پیش بیاید، دیگر نامه است که مثل ذرات طوفان شن -مثال بهتری به ذهنم نرسید- سرازیر می شود سمتتان. الان هم درست از همان موقع هاست که کارمان بدجوری گیر کرده است، یعنی نه اینکه بقیه وقت ها مشکلی نبوده، نه، اما به هرحال دل خوش می کردیم به «عسی ان تکرهوا شیئا» و «لقد خلقنا الانسان فی کبد» و دم برنمی آوردیم و جز گریه های گاه و بیگاه، اراده ای نمی کردیم. اما حالا ... راستش نمی دانم چه شده است که اینهمه دارم مقدمه می نویسم. معمولا زود آنچه را که باید می نوشتم و آخرش یک «من الله توفیق» و تمام. اما انگار حالا طوری است که چون مطمئنم شما تک تک این کلمات را می خوانید و بیقراری نفس ها و لرزش دلم را پشت هرکدامشان می بینید، دلم می خواهد همینطور بنویسم و بنویسم و بنویسم. اصلا انگار من به دنیا آمده ام که برای شما بنویسم. البته قطعا شما به دنیا نیامده اید که بخوانید، اما بی ما وقت که زیاد دارید، خب بخوانیدشان دیگر ... -شوخی کردم ! ببخشید اگر ناراحت شدید که اگر یک نفر در این دنیای دراندشت به فکر ما باشد، بی شک او، شمایید-

 

طرح مسئله : -خب شاید این مدل دو نقطه گذاشتن و نوشتن، خیلی قشنگ نباشد. ولی ما وسعمان بیش از نیست که اندازه دلمان به قلب گنجشک هم نمی رسد. اما فکر می کنم در مدل های دیگر من همینطور به نوشتن ادامه می دادم و آنوقت شما از بعدِ نماز صبحتان تا هنگام نماز ظهر مجبور می شدید فقط همین یک نامه را بخوانید و آنوقت انبوهی از نامه های دیگرتان می ماند. نکته دیگری هم هست که من به هرحال (حداقل هنوز !) مولانا و حافظ نشده ام که شما را با هزار استعاره و تشبیه، بخوانم. توانایی ما همین است که بنویسیم «طرح مسئله، دو نقطه». - خودتان می دانید که هرسال 365 روز است و هر روز 24 ساعت و هر ساعت 60 دقیقه و هر دقیقه 60 ثانیه. اینها را اگر در هم ضرب کنیم حتما خیلی عدد بزرگی خواهد شد، آنقدر بزرگ که مجبوریم نماد علمی اش کنیم تا راحت خوانده شود. حالا شما فرض کنید که در تک تک ثانیه های این 365 روز، قلبمان بیش از یک بار زده است. اگر این هم به محاسباتمان اضافه کنیم دیگر خیلی خیلی بزرگ می شود. بعد فکر کنید در همه آن تپش ها، در واقع، یک جورهایی، نمی دانم چه بگویم ... شاید اصلا بهتر باشد نگویم ... نه ! می گویم ... در هر تپشی درد گرفته است قلبمان از نبودنتان. یعنی هربار که تپیده، هر ساعت که گذشته، هر روز صبح که بیدار شده ایم، اولش کلی شوق داشته ایم که کارهای قشنگ و بزرگ کنیم، بعد یکهو یادمان افتاده شما هنوز نیامده اید ... آنوقت سرمان را دوباره گذاشته ایم زمین و چشم ها را بسته ایم که این دنیا -به چشم های قشنگ خودتان قسم - ارزش نگاه کردن ندارد ... بعد کمی که چشم هایمان را بسته ایم تا خوابمان ببرد و شاید پلک هایمان را زور داده ایم تا گریه مان نگیرد، یادمان افتاده نیمه شعبان نزدیک است. بعد کلی قند آب شده است توی دلمان و جوری از جا پریده ایم که همه فکر کرده اند لابد آن روز برنامه ای برای گنج یابی داریم، بی خبر که ما دل خوش کرده ایم به 15 بار طلوع و غروب خورشید از ماه شعبان -نشود فاش کسی ها !-. بعد حالا الان که این شکلی است، یعنی همه خیال ها و امیدهایمان از دست رفته، انگار دیگر شور و شوقی نیست برای ادامه زندگی. آخر ما بدون مردن برایتان چگونه زندگی کنیم ؟ آخر اگر همین یک نیمه شعبان را هم نداشته باشیم که جمع بشویم دور هم، دستهای همدیگر را بگیریم و شعر بخوانیم برایتان، چه کنیم ؟ خلاصه اینکه غرض از مزاحمت دلتنگی تان بود که بدجوری داشت گلویمان را فشار می داد. بغضی بود که 365 روز است به امید نیمه شعبان قورتش داده ایم، اما حالا دیگر چاره ای جز ترکیدن نمی یابد. می دانید، یک تفاوتی هست بین ما و شما. شما هیچ وقت تا کنون منتظر خودتان نبوده اید ... تا حالا هیچ وقت نصفه شب ها التماس خودتان نکرده اید که بیایید. شما همیشه خودتان را داشته اید. ولی ما شما را که نداشته ایم هیچ، خودمان را هم با عشق و غم شما قمار کرده ایم و حتی دیگر خودمان را هم نداریم. خلاصه اینکه لطفا خودتان، به هر طریق و روشی که می دانید و از راهی که بلدید و هر طور که می شود و هرجور که امکانش هست، شخصا مسئولیت نیمه شعبان را برعهده گرفته و تمهیدی بیندیشید که این یک سال انتظارمان -خدایی نکرده، زبانم لال، هفت قرآن به میان- نشود دو سال ...

 

ارادتمند و دوستدار همیشگی شما، ع.ش.

و من الله توفیق ...

 

پ.ن : اگر دوست داشتید می توانید جواب نامه را به ایمیل من یا هرکدام از شبکه های اجتماعی که مایل بودید، بفرستید. اگر هم آن را لایق کلماتتان ندیدید -که به صورت ماهتان قسم لایق نیستند- دل من هست که می توانید شخصا آنجا تشریف بیاورید و جوابتان را ابلاغ فرمایید -هرچند به کلمات آسمانی تان قسم دل من از هر کاغذپاره ای نالایق تر است- به هرحال خوشحال می شوم جوابی هرچند کوتاه بفرستید برایم ...

 

"ق" مثل قلم ...

هو الخافض

پناه می برم به خدا از روزی که بخواهم حتی اندکی بر زشتی ها و تباهی های این دنیا بیفزایم ... پناه می برم از اینکه عقده های ریز و درشت زندگی خود را با شخصیت های داستانم پوشش دهم ... پناه می برم از اینکه هر مزخرفی شب ها می آید توی ذهنم، صبح روی کاغذ بنویسم ... پناه می برم از اینکه حسرت های ندادن ها و نتوانستن ها را تبدیل کنم به کلمات و میلیون کاغذ را با آنها سیاه کنم ... پناه می برم از اینکه اگر روزی واژه ای نوشتم، یا قافیه ای را هماهنگ کردم، هدفم خودم و خواسته های پست انسانی ام باشد ... پناه می برم به خدا از اینکه آدم ها تا کجا و چقدر می توانند چرت و پرت بنویسند ؟ یا تا کجا و چقدر می توانند هر گند و افتضاحی را بالا بیاورند ... آنقدر افتضاح که مخاطب در هر خط نوشته اثراتی از زندگی نحس نویسنده را بیابد ... فاجعه است ... فاجعه ... واقعا ما چنین شتابان به کجا گام بر میداریم ؟ به سوی عدم ؟ به سوی نیستی ؟

روزی کلمات قرار بود آنقدر مقدس باشند که بشوند هم تراز ماه و خورشید ... شب و روز ... هم تراز قیامت ... هم تراز قشنگ ترین احساسات انسانی ... "و الشمس و ضحیها" 

... "و القمر اذا تلها" ... "لا اقسم بیوم القیامه" ... "و لا اقسم بالنفس اللوامه" ... آنوقت خدا بعد همه اینها، سرش را بگیرد بالا، بگوید اینها را من نوشتم، من سرودم، چه کسی گفته که شما نمی توانید ؟ "و القم و ما یسطرون" ... این قلم قرار بوده قیامتی به پا کند برای خودش ... اما ... افسوس که ما آدم های کوچک، ما آدم های پست، تنزلش دادیم به وسیله ای برای پر کردن انبوه کمبودهای شخصیمان ... تبدیلش کردیم به وسیله ای بی ارزش برای نوشتن آنچه که حتی از گفتنش شرم داریم ... پس وای بر ما ... و چه نیکو روزی خواهد بود آن روز که قلم ها را بشکنیم و بنیانی نو بر اندازیم ... و اصولا بهتر است یا هیچ چیز ننویسیم و هیچ چیز نخوانیم یا اگر می نویسیم و می خوانیم بدانیم که این قلم آفریده شده است تا قیامت به پا کند ...

 

پ.ن : کاملا معلومه که خیلی قاطی و عصبانی ام ...

پ.ن ۲ : شما رو به خدا چطوری روتون می شه اینا رو بنویسین ؟

پ.ن ۳ : ناتور دشت ... 

 

شب سیزده به در  عید ۹۹ !

آخربن خواب

هو الحبیب

 

پارسال نوشتم چنین شبی آخرین شب است برای خواب دیدن ... بعد کلی رویا را نوشتم که می شود امشب با آنها خیال بازی کرد ... آخرش هم که خب معلوم است ! نوشتم هیچ کدام آن رویاها تو نمی شود ... 

اما امسال ... خب ... ممممممم ... فکر می کنم شب مناسبی باشد برای بیدار شدن ... به جای اینکه چشمانمان را ببندیم به انتظار رویا دیدن، شاید بد نباشد بلند شویم و آرام آرام مهیای رویا ساختن ... سقفی بسازیم از جنس آسمان ... و ستاره هایی از جنس آرزو ... سالهاست خواب دیده ایم ... حالا باید تعبیرش کنیم ... باید آستین بالا زد ! و همین جا روی زمین، بهشتی بنا کرد از جنس مهربانی ... باید بهشت کرد اینجا را ... هرگز نباید خوابید ... تا خواب ببینیم ... خواب های فقط برای این اند که یاد بگیریم بهشت چگونه است ... ساختنش قطعا به عهده خودمان است ... 

 

مدار صفر درجه

هو الحافظ

 

از اثرات و برداشت های شخصی مربوط به سریال، داستان و صحنه های آن که بگذریم، می توان در مجموع نکاتی چند در نقد این سریال برشمرد.

1. به نظر من، مهم ترین و بزرگترین نقطه قوت سریال، شخصیت پردازی قدرتمند آن است. با اندکی دقت در شخصیت های داستان می توان دریافت که هریک از آنها نماد و نشانه ای از آدم های اطراف ما هستند. شاید دفعه بعدی ای که به هریک از آنها نگاه می کنیم، آرام آرام صورت هایشان محو شده و شخصیت های داستان را برای ما تداعی کنند ... همچنین علاوه بر آشنایان و نزدیکان که قابلیت معادل سازی با شخصیت های سریال را دارند، سیاستمداران و ... هم با آن شخصیت ها قابل تطبیق اند، که در ادامه بیشتر بدان خواهیم پرداخت.

 

2. پس از ذکر مهم ترین نقطه قوت داستان، یکی از ضعف هایی که در طول قسمت های مختلف این سریال به چشم می آمد، آتش به اختیاری شخصیت ها در کشتن یکدیگر بود! و احساس می شود که نویسنده در قسمت هایی از داستان که تمایل به حذف برخی شخصیت ها داشته، دست به قتل های یهویی و غیرمعقول زده است که این مورد باور پذریری شخصیت ها در ذهن مخاطب را کمرنگ می کند و بیشتر آنها را به قهرمان هایی می نمایاند که در دنیایی خیالی با یکدیگر درگیرند.

 

3. شاید یکی دیگر از نقاط قوت پررنگ این مجموعه داستانی، غیرقابل پیش بینی بودن وقایع است. در یک داستان، غافلگیری زمانی معنا پیدا می کند که برای رخ دادن این اتفاقات پیش بینی نشده، پا را از قوانین روزمره دنیایی که در آن زندگی می کنیم، فراتر نگذاشته و دست به دامان متافیزیک نشویم ! زیرا در این صورت این غافلگیری ها، نه تنها مخاطب را جذب نمی کند بلکه باعث می شود او نتواند دنیای خود را با این دنیا تطبیق دهد و در نتیجه انگیزه ای برای ادامه دادن مسیر داستان و سریال نداشته باشد. در این مجموعه، این نکته به جز مواردی خاص که در قسمت دوم نقد، به آن اشاره کردیم، رعایت شده و در بسیاری از لحظات مخاطب را کاملا غافلگیر و اصطلاحا سورپرایز می کند.

***

جایگذاری و معادل سازی شخصیت ها :

همانطور که پیشتر گفتم، می توانیم بسیاری از شخصیت های این داستان را با شخصیت های زندگی خود جایگزین کنیم ...

 

1. حبیب پارسا : راستش علیرغم اینکه حبیب شخصیت اصلی سریال بود، نتوانستم فرد مناسبی را برای معادل سازی با او پیدا کنم. حبیب خیلی شجاع و نترس، بسیار فداکار و مهربان و همچنین مملو از احساسات است. این شخصیت مواردی، همگی خوب و دوست داشتنی را در خود گرد آورده است. بنده به شخصه، آنقدر خوب نیستم که او هست ! و کس دیگری هم نمی شناسم که بتواند این شخصیت را به طور کامل تداعی کند. بنابراین از جایگذاری او می گذریم ...

 

2. سعیده پارسا (خواهر حبیب) : بر خلاف حبیب که نتوانستم کسی را برایش پیدا کنم، دو نفر را تا حدودی شبیه سعیده یافتم ! اولی خاله ام ... دنبال این نبودم که شخصیت ها را درست در جایگاه خانوادگی ای که در داستان دارند، معادل سازی کنم. بلکه بیشتر شخصیت های آنها را مد نظر قرار دادم تا جایگاهشان را ... خاله من سیرتی و صورتی، شبیه سعیده است ... همانقدر مهربان، همانقدر دوست داشتنی و همانقدر قاطع و محکم. بنابراین قطعا بهترین گزینه برای سعیده است ... در ادامه از آنجایی که شخصیت مناسب دیگری برای داداشم (امین) پیدا نکردم، تصمیم گرفتم او را نیز در سعیده بگنجانم و ناگزیر شوم از دست آویزی به جایگاه خانوادگی او و سعیده. بنابراین دو شخصیت امین و خاله ساناز را به جای سعیده قرار می دهیم ...

 

3. مادر حبیب : مادر حبیب بیش از همه مرا یاد مادر بزرگم می اندازد ... مخصوصا از لحاظ چهره ای. اما به هرحال، قطعا دست کمی از مادر حبیب در مهربانی و هوش و حواس جمعی و قاطعیت ندارد ... 

 

4. پدر حبیب : هرچه گشتم، شخصیت پدر خوب دیگری در داستان پیدا نشد ... برای همین، بابای خودم را به رغم تفاوت هایی که ممکن است داشته باشند، در جایگاه پدر حبیب می گذارم ... پدر حبیب قلبی پر از احساس اما ظاهری قاطع و البته زبانی برنده دارد. فکر می کنم پدر من نیز در دو خصوصیت اول تا حدود زیادی با او شباهت داشته باشد ...

 

5. زینت الملوک جهانبانی : مامانم ! بدون شک هردو این شخصیت ها، از دوست داشتنی ترین ها هستند. زینت خیلی احساساتی است و در عین حال شاید کمی ترسو. برای او آدم ها و احساساتشان جایگاه بسیار ویژه ای دارد، که مادر من هم در این شخصیت با وی مشترک است ... در اکثر صحنات فیلم می بینیم که احساسات زینت بر منطق او غلبه کامل دارد ... که این خصوصیت، خواه شما خوب بدانیدش یا بد، در مامان من هم کاملا یافت می شود ...

 

6. جهانگیر همایون پناه (سفیر ایران در فرانسه) : او مصداق اَتَمِّ تمام مسئولان سودجو و منفعت طلب این روزهای کشور است ... وی در کارش مهارت کامل دارد و نمی توان گفت سیاستمدار ضعیفی است. اما ... او با توسل به آتوها و موقعیت های مختلف همواره در صدد دستیابی به منابع شخصی هیچ است و هرگز منافع دیگری، یا حتی منافع دیگرانی را که شاید همه کشورش باشند در نظر نمی گیرد ...شاید با خالی شدن صحنه سیاست کشور از چنین افراد فرصت طلبی، جایی برای پیشرفت و خروج از مدار صفر درجه باز شود ...

 

7. سرهنگ ارسیا : آه و وای از او که هیچ ندارم درباره اش بگویم ... او نمادی جامع از تمام صفات بد است! خیانت، دورویی، ترسویی، خودخواهی و جنایتکاری است ... هرچه بگردم، آدمی به این سبک و سیاق در زندگی خود پیدا نخواهم کرد ... اما می توان او را شبیه کرد به سیاست مدارهایی در تمام دنیا که هیچ چیز و هیچ کس جز آنچه دلشان می خواهد، برایشان مهم نیست ...

 

8. تئودور آستروک (عمو سارا) : من می توانم تمام بدی عالم را در همین یک نفر خلاصه کنم ! شاید فکر کنید خیلی ها در دنیا باشند که به مراتب، جنایتکار تر و حقه بازتر از اویند ... اما نه ... او به اسم دین، به اسم تورات و به اسم موسی(ع) جنایت می کند ... او دور منافع خویش هاله ای از تقدس محض می کشد تا کسی نزدیکش نشود ... او برای رسیدن به هدفی که حتی درست بودنش هم قطعا محل اشکال است، حاضر است هر وسیله ای را فدا کند ... او حاضر است به هر چیزی از قتل و کشتار گرفته تا خیانت و دروغ و تهمت، دست بزند تا به اهداف خویش برسد ... او مصداق کامل یک فرد "مصحلت اندیش" است ... حال آنکه من می توانم ادعا کنم در هیچ دین و آِیینی چیزی به اسم مصلحت اندیشی وجود خارجی ندارد ... در این راستا می توانم به جمله ای اشاره کنم که چندی قبل آن را می خوانم ... «یک شهر که همه مردمانش دروغ می گویند و می دانند که اشتباه می کنند، خطرش به مراتب کمتر از یک نفر است که دروغ می گوید و عقیده دارد دروغ گفتنش امری درست است ...»

 

9. استاد دانشگاه حبیب و سارا : شاید این شخصیت هم توانست نمونه ای جامع از یک معلم، به معنای واقعی اش، و نه معلمی که صرفا چندکلمه درس می دهد و می رود، به نمایش بگذارد. وظیفه یک معلم آموزش چند فرمول و تعدادی مفاهیم تکراری نیست ... بلکه یک معلم باید مدرس باشد، پدر باشد، برادر باشد، رفیق باشد و قص علی هذا ... و از همین جهت است که گفته اند معلمی شغل انبیاست ! وگرنه آموزش چند عدد و تعدای علامت را که همه بلدند ... این استاد دانشگاه در موقعیتی که لازم است، تبدیل به پدری می شود که شاگردهایش را اگر بیشتر از فرزندانش دوست نداشته باشد، کمتر هم دوست ندارد ... او در این راه از همه چیز، مِن جمله جانش می گذرد تا شاگردانش بمانند ... از این قبیل معلمین کم اند در دنیای ما ... اما من تعدادی از آن ها را می شناسم که نامشان را همین جا می نویسم، باشد که در آن دنیا در صف انبیا محشور شوند ... 

علیرضا هاشم زادگان، سلمان رضایی، علیرضا علی مدد، امیر طریقت منفرد، حمید نعمتی

 

10. اردشیر (دوست حبیب) : بازهم مجبورم بر خلاف روال که بنا بر تطبیق شخصیتی هریک از افراد با معادل بیرونی بود، دست به تطبیق نسبت به جایگاهش بزنم. بنابراین اردشیر را که شخصیتی اصطلاحا دنبال بازی است با محمدحسین مظهری جایگذاری می کنم ... شاید بد نباشد اگر بگویم او همانقدر که دنبال بازی است، اگر پایش بیفتد جدی شده و کارهایی را به انجام می رساند که از بسیاری دیگر ساخته نیست.

 

11. تقی نواده (دوست حبیب) : امیرحسین پالیزدار. شاید به خاطر اختلاف نظرها، دیدگاه ها و سلایقی که هست اما در نهایت منجر به بحث ها یا حتی دعواهایی دوستانه می شود. تقی و حبیب علیرغم اینکه دیدگاه هایشان کیلومتر ها با هم فاصله دارد، اما دوست های خوبی برای هم هستند که حتی تا پای فامیل شدن هم پیش می روند !

 

12. سردار احتشام : سردار احتشام را ای بسا از روی ظاهرش یا حتی از روی جایگاه خانوادگی اش، شبیه دایی ام می بینم. با این تفاوت که ویژگی هایی از نظیر وابستگی به منبع قدرت یا حتی ترس و حقارتی که در احتشام وجود دارد در او نیست. او مثل احتشام نظرات سیاسی خاص خودش را دارد و در نهایت هرچه که باشد، از شخصیت های دوست داشتنی به شمار می رودو

 

13. محسن مظفر (همکلاسی حبیب) : این شخصیت نچسب، رذل و توطئه گر را قصد دارم به فردی تشبیه کنم که حتی از آوردن نام او هم کراهت دارم. او آنقدر حقیر است که نمی توان شخصیت هایی نظیر تئودور یا ارسیا را در کنارش قرار داد، آنقدر رذل است که نمی توان شخصیت های خوب داستان را به او نسبت داد و علاوه بر آن آنقدر حال به هم زن است که نمی توان از کنارش گذشت. علت معادل سازی او با مظفر هم به این دلیل بود که یادآوری شد قرار نیست همه خوب باشند ... خیلی وقت ها آدم ها بر خلاف آنچه باید، "بد" اند ... و ما ناگزیریم از تحمل کردنشان ... اما من بر خلاف حبیب نه می بخشم، نه فراموش می کنم.

 

14. یدی نجات (رئیس الوات) : علیرغم اینکه مسجل است او شخصیتی قاتل و بزهکار است اما بازهم حسی غریب شبیه ترحم را در آدم برمی انگیزد. با اینکه از او خیلی کارها سر زده و می زند، اما می دانیم که فریب خورده است ... می دانیم که خیانتکارانِ باهوشی همچون تئودور او را اغفال کرده اند ... و او از قصد دل به این اغفال طمع برانگیز می بندد ... او نمونه کاملی از تمامی افراد جاهل در طول تاریخ است که گول ثروتمندان، قدرتمندان و چرب زبانان را خورده اند و دست به کارهایی زده اند که هیچگاه متوجه بدی آنها نشده اند ... فکر نکردن، بی بصیرتی و اطاعت محض برای ما سرنوشتی جز "یدی نجات" شدن نخواهد داشت ...

 

15. ساروخانی (کارمند سفارت ایران در فرانسه) : ساروخانی شخصیتی است که در افکار و هوس ها دست کمی از همایون پناه ندارد. اما تفاوت این دو شخصیت آنجا آشکار می شود که همایون پناه سیاستمداری برجسته و خیلی باهوش است، او خوب می داند که چطور باید مهره هایش را حرکت دهد تا در نهایت صفحه بازی به نفعش تغییر کند. اما ساروخانی در عین جاه طلب و منفعت طلب بودن، کوتاه بین و متوهم است ... او بینش عمیق سیاسی همایون پناه و حتی زینت را ندارد اما چه کند که دلش پر است از شهوتِ قدرت ...

 

تازه رسیدیم به اصل داستان !

 

* : سرگرد بهروز فتاحی : با افتخار خودم ... بدون شک دوست داشتنی ترین، مهربان ترین، احساساتی ترین، شجاع ترین، درست کار ترین، فساد ناپذیرترین، بلند آرزو ترین، صبور ترین، جسور ترین و آرام ترین شخصیت داستان، آقا بهروز فتاحی است ... (تعریف از خودم هم نیست اصلا laugh). بهروز را بیش از همه برای احساساتی بودنش دوست دارم، برای گریه های گاه و بیگاهش و البته وقتی پایش بیفتد، برای شجاعت مثال زدنی اش ... در ذهن بهروز آدم ها خیلی مهم اند ... تا آنجا که حتی حاضر می شود در اقدامی نچسب، دست به مختومه اعلام کردن پرونده قتل "خاخام اسحاق" بزند تا حبیب اجازه اعزام بگیرد ... یا تا آنجا که سالها برای عشق زینت، از ازدواج دوری می کند ... بهروز پس از این سالها انتظار، درست شبیه "سارا" ای می شود که برای آزادی حبیب سالها منتظر می ماند ... بهروز عقده ای نیست ... چون خودش شاید ناراحت و اندوهگین باشد، از خوشحالی دیگران گله ای ندارد ... فتاحی اوج مسئولیت پذیری است، او در برابر هیچ فشاری، هیچ تهدیدی و هیچ خطری، کمر خم می کند ... بهروز خیلی خوب است ... خیلی باحال ... خلیی دوست داشتنی ... آنقدر که دوست داریم برویم بنشینیم گوشه زندان، سالها با او حرف بزنیم یا در واقع درس یاد بگیریم ... من، بدون شک، کیلومتر ها با او فاصله دارم ... اما فکر می کنم آرمان هایمان، عقایدمان و سلیقه هایمان خیلی زیاد شبیه همدیگر باشد ... به امید روزی که من نیز مثل او و ای بسا خیلی بهتر از او بشوم ...

 

*** : سارا آستروک : ... . شاید یک روز، اگر خدا خواست، این کلمه هایی که حالا تقریبا دو ساعت است دارم می نویسم، می خوانی ... و بعدش، تک تک صحنه های این سریال را نه که با هم می بینیم، با هم اجرا می کنیم ... و پا را خیلی فراتر گذاشته و مرزهای دوست داشتن در این دنیای، بی دوست داشتن را جابجا می کنیم ... من که خیلی منتظر صحنه آخر سریال هستم wink، فقط به شرط اینکه ... ممممممم ... زمستان نباشد، موهایمان هم هنوز آنقدر سفید نشده باشد ... «روز هفتم، تو را برای من آفرید ...»

 

 

مدار صفر درجه

 

25 اسفند 98

 

 

هو القائم

 

بلند شو ... که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم ... نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو ... که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم ... باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید ... بلند شو ... که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم ... و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم ... باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی ... بلند شو ... بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم ... تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد ... خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده ... باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر ... راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو ... که امشب را باید آماده خوابید ... باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است ...

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد ... حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است ... وقت صلح ... من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند ... عشق درست به چندقدمی ما رسیده است ... باید بلند شویم ... و راه را از یعقوب بیاموزیم ... که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند ... خود پیاده می شود و می دود ... می دود ... زمین می خورد ... باز بلند می شود ... که بالاخره می رسد به یوسف ... و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد ... او را سخت بغل می کند ... انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند ... باید بدویم ...

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق ... اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید ... آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها ... باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را ... بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم ... البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند ... رقابت عجیبی است ... که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد ... که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف ... چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها ... که با ترانه ی نقس های او، می رقصند ... دست در دست هم ... و آدم ها ... که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند ... آرام آرام ... راستی ... من که گفته بودم بلند شو ... بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش ... بغلش کنیم ... بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز ... هرگز ... بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش ... جامی آب بدهیمش ... نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند ... وقتی نشست ... دیگر مهم نیست بعدش چه می شود ... مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند ... مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود ... مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان ... مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت ... مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد ... مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند ... مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد ... مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود ... مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست ... مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند ... مهم نیست که صفحه سیاسی روزنامه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند ... مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود ... مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید ... مهم نیست ... دیگر هیچ چیز مهم نیست ... وقتی او نشست ... و ما هم رو به رویش ... و او پلک زد ... و ما مملو در تماشای پلک زدنش ... و وقتی چشم باز کرد ... و ما خیره در آسمانی چشم هایش ... آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد ... و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم ...

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد ...