هو الحبیب
آقای معلم عربی میگوید «الف» و «و» و «ی» بی قاعدهاند، تبدیل میشوند به هم. این را که دانستم، «شام» به یادم آمد. که چقدر شبیه است به «شوم». چقدر شبیه است به موهای سفید شده علی(ع). به نشستن کنار قبری؛ بینام و بینشان. بی کنده کاری. بدون نستعیلق «مادَر» روی تنهاش. که کسی اینجا را نباید بشناسد. نباید رد اشکهایی را دنبال کند، شور و رقیق؛ به شکلِ کلمات. «تو میروی، که بماند...؟»
.
موسیقی شکل غریبی است از کنار هم بودن کلمات. آنجا که زندوکیلی می خواند «لالا کن دختر زیبای شبنم...». و من فکر میکنم به شهری شوم حوالی بین النهرین. فکر میکنم به صدای غمزده سری روی نیزه که چقدر شبیه زندوکیلی است. «لالا کن روی زانوی شقایق...». و کلمات خدا به چه کار میآید؟ به چه کار میآید اگر سری روی نیزه؛ با موهای پریشان؛ ریشهای حنا بسته، با آنها برای دخترش لالایی نخواند؟ شبیه آنجا که زندوکیلی میخواند. «بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی...».
.
«تو بیداریه که تلخه حقایق...». مثل طعم خرابهای در حوالی شهر شوم. طعم «ما با تو بازی نمیکنیم». مثل شکایت بچههای هفت هشت ساله به آقای مدرسهشان. «آقا. این وایستاده بازی ما رو نگاه میکنه. ما نمیخوایم نگامون کنه». مثل نگاهِ التماس آمیز پسربچه هفت هشت ساله به آقای مدرسه. که دعوایشان کند. که بگوید او را هم راه بدهند. که همهشان را غیب کند همان جا. که هیچ وقتِ هیچ وقت هیچ کدامشان را راه ندهد توی مدرسه. و آقای مدرسه چقدر میتواند بد باشد مگر؟ که زنگ بزند بابای پسر بچه. «آقا جمع کنید بچهتونو. نمیتونه با بقیه تعامل کنه. عاصی کرده بچهها رو دیگه». تلخ است، مثل طعم صدای التماس آمیز پدری. «چشم آقای ناظم. چشم». و باز صدای یکنواخت آقای ناظم. «این وضع اگه پیدا کنه...»
«تو مثل التماس من میمونی... که یک شب روی شونههاش چکیدم...». در آن شهر شوم نیازی به تلفن نیست. به زنگ زدن. به چیدن کلمههایی پشت هم. آنجا تنها طبقی کافیست. و البته سری با موهای پریشان. و دختری با گیسوان کنده شده. و یک لالایی از جنس کلمههای خدا. و باز صدای غمگین زندوکیلی. «سرم گرم نوازش های اون بود...»
.
این روزها فکر میکنم به خرابهای از آن شهر شوم. به صدای ترسناک ضدهواییها روی سرش. به فرستاده ویژه سازمان ملل در امری شوم. به انبوه دخترها با گیسوان کنده شده. به باز گذاشتن دست کسی در انتخاب آلتِ قتالهاش؛ چاقو یا اسلحه. که هرکدام را بگوید، دیگری را میکنند. فکر میکنم به استقرار سامانهای موشکی؛ برای انهدام دیگر موشکها. فکر میکنم به شکاندن دیوار صوت. به خرد شدن شیشه های خانهای رو گهواره یک نوزاد. به قطع شدن کشش پر از اطوار «ب» با سوتِ موشک؛ رنگ آمیزی گونههای سرخِ تازه عروسی با خون.
این روزها مردمانی از جنس جهنم؛ جنس «و ما ادراک ما الحطمه» زمینِ شهر شوم را گرفته اند. به رسم دیرینه اجدادشان. پسرانِ پسرِ ابوسفیان(لعنه الله علیه) تمام کوچههای شهر شوم را، سیاه نقاشی کردهاند. این روزها مردمانی از جنس انتحار، از جنسِ نجاستِ کفر، آنجا را سیاه کردهاند. این روزها نمیتوانیم برویم حرم حضرت رقیه (که صلوات خدا بر او باد) . نمیتوانیم تمام در و دیوارهایش را رنگی رنگی کنیم. نمیتوانیم برویم زیرزمینِ حرم. نمیتوانیم شب سوم محرم، حرم را پر کنیم از صدای زندوکیلی. «تلاطمهای امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده...». نمیتوانیم آنقدر با زندوکیلی گریه کنیم که از حال برویم. ما نمی توانیم دستِ دخترِ سه چهار سالهمان را گره بزنیم به ضریح حضرت رقیه(که کلمات خدا فدای خوابیدنش). نمیتوانیم شب سوم محرم تا صبح، «الهی به رقیه» بگوییم. ما نمیتوانیم دنیا را با حرم حضرت رقیه(که دخترِ بابای خاک است) صورتی رنگ بزنیم، ارغوانی، شاتوتی. نمیتوانیم گهواره دخترمان را تبرک کنیم با ضریح. ما هیچ نمیتوانیم کنیم. جز اینکه دل خوش کنیم به چندکلمه. به خواستنِ دستهای مهربان کسی از حضرت رقیه(که دنیا بی او سیاه چالهای ست عمیق) ...
«یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد...»
- ۹۹/۰۷/۰۲