من یک دانشآموز کنکوری ام که اخبار نمیخواند تا ذهنش درگیر نشود اما دوست دارم حالا که نیمه شعبان هم نزدیک است بنویسم امام زمانی که با جنگ بخواهد دنیا را بگیرد، هیج فرقی با پوتین و هیتلر و امثالهم ندارد. تاکید میکنم، هیچ فرقی.
من یک دانشآموز کنکوری ام که اخبار نمیخواند تا ذهنش درگیر نشود اما دوست دارم حالا که نیمه شعبان هم نزدیک است بنویسم امام زمانی که با جنگ بخواهد دنیا را بگیرد، هیج فرقی با پوتین و هیتلر و امثالهم ندارد. تاکید میکنم، هیچ فرقی.
آقای م.ر.ا که قبلن نوشته بودم واقعن نابغه است، با حالتی آمیخته به بغض و حسرت، یکهو وسط کلاس گفت همه این سالها اشتباه کرده و باید از اول فلسفه و علوم انسانی میخوانده. به لحاظ سنی اینکه پارسال دخترش کنکور داشته. خدای بزرگم... مرا دچار حسرتهای بزرگ نکن. نه. اشتباه کردم. حتی شده یک دقیقه قبل از مرگم، تا وقتی بتوانم یک استغفراللهِ تند تند بگویم، به من بفهمان کجاهای مسیر را اشتباه رفته ام...
قبل از اینکه باران ببارد، قرار نبود اینجا چیزی بنویسم. باران اما به چشمهایم یادآوری میکند که میتوانند گریه کنند. ساعتها شاید. آنقدر که دقیقه به دقیقه جزئیات همه چیز یادم بیاید و همه کلمات تبانی کنند که مرا به قتل برسانند. همه خاطرات -اگر اسمشان را خاطره بگذاریم- حتی آنها که فقط در ذهنم ساخته بودم. این قتل بیش از حد بیرحمانه است و من راهی ندارم جز اینکه بنشینم به نظارهشان، که مینشینند گوشه چشمم و آرام آرام جاری میشوند. که جا خوش میکنند توی قلبم و به احساس غریبی تبدیل میشوند. اشتیاق شاید. خوشی حتی. غم نیز. دلتنگی هم...
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
پ.ن: آهنگ "نشد برای عشقمون"، ورژنِ همخوانی شدهاش.