قبل از اینکه باران ببارد، قرار نبود اینجا چیزی بنویسم. باران اما به چشمهایم یادآوری میکند که میتوانند گریه کنند. ساعتها شاید. آنقدر که دقیقه به دقیقه جزئیات همه چیز یادم بیاید و همه کلمات تبانی کنند که مرا به قتل برسانند. همه خاطرات -اگر اسمشان را خاطره بگذاریم- حتی آنها که فقط در ذهنم ساخته بودم. این قتل بیش از حد بیرحمانه است و من راهی ندارم جز اینکه بنشینم به نظارهشان، که مینشینند گوشه چشمم و آرام آرام جاری میشوند. که جا خوش میکنند توی قلبم و به احساس غریبی تبدیل میشوند. اشتیاق شاید. خوشی حتی. غم نیز. دلتنگی هم...
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
پ.ن: آهنگ "نشد برای عشقمون"، ورژنِ همخوانی شدهاش.
- ۰۰/۱۲/۰۱