ما پسرها خیلی پیش میآید که پدرهایمان را کمتر دوست داشته باشیم. کمتر با هم حرف بزنیم. من هم همینطوریام. حداقل تا الان اینطور بودهام. خیلی کم پیش آمده که خودم شروع کنم به تعریف کردن چیزی. کم پیش آمده بدون اینکه او بپرسد، از حالم بگویم. ارتباط ما محدود است به تبریکها و کادوهای روز پدر. به تبریک تولدش.
امروز نمیخواهم کلمات سنگین و آرایههای ادبی را بچینم پشت سر هم در وصف پدر. که مثلن من کوچک بودم و روی شانههای او بزرگ شدهام. که او هرگاه ترسیدهام سخت در آغوشم گرفته... امروز میخواهم فقط از تجربه این چند روز خودم بنویسم که لبخند پدر همه معادلات را زیر و رو میکند. لبخند پدر معادلههایی با دلتای منفی را حل می کند. لبخند پدر هزاران رکعت نماز میارزد. مملو از شگفتی بود این چند روز...
دوست دارم این قاعده را به هم بزنم. دوست دارم بیشتر حرف بزنیم. دوست دارم کم کم خودم شروع کنم به تعریف کردن اتفاقاتی که میافتد. خودم بگویم حالم چطور است. حتی بپرسم که حال او چگونه است. من بسیار دوستش دارم، هرچند که شاید این را تا امروز نگفته باشم. من به او مدیونم. نه به خاطر غذایی که سر سفرهاش خوردهام... نه به خاطر پول توجیبیهایی که با آنها زندگی کردهام. نه به خاطر شبهای بیماریام که با من بیمار مانده. نه به خاطر بداخلاقیها و حال بد سال کنکورم. به او مدیونم به خاطر «اشهد ان علی ولی الله»ای که در گوشم گفته است. که من علی را اولین بار از او شناخته ام. از او، که شاید وقتی به اینجای اذان رسیده، مکث کرده، لبخند زده، گوشه چشمش تر شده و آرام این کلمات را در گوشم زمزمه کرده است. این کلمات جادویی. این کلمات هزاررنگ.
من خوشحالم که او را دارم. که اینقدر فاصله سنیمان کم است. که اینقدر میفهمد و میداند. که اینقدر دوستم دارد. که اینقدر دوستش دارم. که اینقدر «خوب» است. باید خیلی چیزها از او یاد بگیرم. باید خیلی شبیهترش شوم...
روزش مبارک، امیدوارم اینها را نخواند و باز، بسیار دوستش دارم...
پ.ن: پر شد از عشق علی اعضای من :)
پ.ن 2: این برای تولدم پارسالم است، که با یک برنامهریزی خیلی دقیق، کاملن سورپرایز شدم :)