چهل و خردهای روز بیشتر تا کنکور نمانده و من بیشتر از همیشه نیاز به اعتماد به نفس دارم. فلذا هرگونه تواضع و خودکوچکبینی تا کنکور تعطیل میشود و -انشاالله- چند روز یکبار ویژگیهای مثبتی از خودم را (بدون ترتیب خاصی) اینجا مینویسم...
پیشنوشت: شاید نوشتن اینا کمک کنه بفهمم من فارغ از نتیجه کنکورم انسان ارزشمندی ام و این باعث باشه کنترل خودم توی آزمون رو از دست ندم و تناسب برقرار شه بین چیزایی که بلدم و نتیجه آزمونم...
۱. پارسال همین موقعا که واسه کلاس فناوری و تولید MBTI دادیم، The rareset personality of all بودم. و واقعن ذوقزده شدم وقتی اینو دیدم اون موقع. فارغ از اینکه این تست ملاک خوبی واسه تعیین شخصیت آدما هست یا نه، اما هرچی که تو توضیحاتش نوشته بود خیلی شبیه بود به من. با اینکه نوشته بودم معلم و مبلغ مذهبی و روانشناس خوبی میشم واقعن حال کردم. اصلن همین که اسم این مدل شخصیت advocate بود هم خیلی دوست داشتم. خلاصه اینکه من خیلی آدم خاصیم :))
۲. تا حالا تقریبن هرکسی که خواستم باهام حال کنه، کرده. و یادم نمیآد پیش اومده باشه بخوام با کسی دوست، آشنا، نزدیک یا هرچی بشم و نشده باشه. و همیشه رو همه جمعهایی که توشون بودم، موثر بودم. چه خانواده چه مدرسه چه م.ش چه هرجای دیگهای. در واقع جمع همیشه نسبت به ناراحت/خوشحال بودن من خیلی جدی واکنش نشون داده. با من ناراحت و خوشحال شده. نمیدونم چرا اینجوری بوده.
۳. درسای عمومیم خییییلی خوبه و یادم نمیآد تو هیچ آزمون و کنکوری (حتی عمومیای انسانی) میانگین عمومیام زیر ۹۰ اومده باشه.
۴. فیزیک و شیمیم هم تقریبن خوبه و یه یا علی بگم هردوتاشون رفتن بالای ۸۰. ریاضیم هم سه چهارتا یا علی میخواد تا بره بالای ۸۰ و ایشالا حتمن میره.
۵. آقای ا.ف اون روز گفت با چیزی که داره میبینه ایشالا خیلی میتونم واسه اهل بیت مفید باشم. و فقط خدا میدونه چقدر ذوق کردم با این حرفش. خدا کنه واقعن این حرفش درست دربیاد...
۶. من تو یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم و فارغ از اینکه دین جغرافیایی چقدر ارزش داره، از این بابت خیییییلی خوشحالم... خیلی واضحه که اگه جای دیگهای به دنیا اومده بودم یا حتی تو خانواده دیگهای، دینم شبیه همونها بود و این... چیزی نیست که دوست داشته باشم.
۷. کللللی کتاب خوندم. چه بچگیم از رمانا و داستانی بچگونهتر چه سالای دبیرستان از کتاب بزرگونهتر. اینو خیلی دوست دارم. کلمهها رو دوست دارم. نوشتن رو دوست دارم. میتونم چیزای قشنگی بنویسم. یکی دو ترم و حتی بیشتر کلاس نویسندگی رفتم. و حتی ترم پیشرفته استادی که باهاش کلاس داشتیم رو نرفتم تا یه کم بزرگتر بشم، دنیای بزرگتری رو ببینم و بتونم راوی قصههای نگفتهتری باشم.
۸. من واقعن خیلی احساسی ام. بگذریم از اینکه این چقدر اذیتم کرده تا حالا، ولی خیلی حس خوبی هم داره. راحت با شعرا، آهنگا، محرما، مراسما، داستانا، فیلما و با همه چی ارتباط میگیرم و کلن دنیا لذتبخشتر میشه. با احساسات زیاد آدم خدا رو هم بیشتر و واقعیتر میتونه دوست داشته باشه. خلاصه با اینکه هیچوقت اینهمه احساساتی بودنو دوست نداشتم، اما الان میفهمم که جزئی از منه و آروم آروم شروع کردم به دوست داشتنش...
۹. یا توی ریگ روان یا توی جزء از کل استیو تولتز نوشته بود تو دنیایی زندگی میکنیم که بچههاش تا ۱۲ سالگی هممممه چی دیدن. من ۱۸ سالمه و هنوز خییییلی چیزا رو ندیدم. با اینکه هم موقعیتش بوده هم رغبتش، اما فرشته ام به دو دست دعا نگه داشته به هرحال :)
۱۰. من واقعن مودبم و حتی تو دیالوگای با خودم از کلمههایی که قشنگ نیستن استفاده نمیکنم.
۱۱. من هیچوقت با چیزی که هست آروم نمیشم. ذهنم یه جوریه که تو هر شرایطی دنبال راه حل میگرده تا شرایط رو بهتر کنه. اینو خیلی دوست دارم.
۱۲. و اینکه من واقعن مسئولیتپذیرم. اونقدر که حتی یه وقتایی بعضی کارا رو قبول نمیکنم تا به خاطرشون اذیت نشم. یا در واقع به خاطرشون خودمو اذیت نکنم.
۱۳. یه چیزی که دوست دارم باشم و خیلی نیستم، بیتقید و رها بودنه. بندِ یه جا نشدن. بندِ یه آدم نشدن. بند یه نوع نگاه نشدن. دوست دارم شخصیت من ورای تعینا و تقیدایی که خودم واسش تعریف کردم، شناخته و ساخته بشه. بیانش خیلی سخته شاید. اما مصداقش اینه که راحتتر با آدما کنار بیام. راحتتر ارتباط برقرار کنم. راحتتر چیزای جدیدو امتحان کنم. راحت با چیزای جدید ارتباط برقرار کنم. کلن راحتتر زندگی کنم. خوشحالتر و حتی بیخیالتر. واکنشام تند یا حتی جدی نباشه، صدام از یه دسیبلِ مشخصی بالاتر نره. با حرفام به کسی برنخوره. دلش نشکنه. یه مشکلی که داشتم همیشه این بوده که استانداردم تو برخورد با آدما خیلی بالا بوده... اونقدری آدمای خوب دیده بودم که میدونستم آدم چه شکلی میتونه باشه و بعد آدمایی که اون شکلی نبودنو دوست نداشتم. این خب... خوب نیست. این مدل تقید و تعینه... باید بیخیال بود. بیاهمیت نسبت به اینکه بقیه چی هستن و چی میتونن باشن.
۱۴. خدا یه جاهایی خیییییلی محکم بهم گفته نه و اصلن نذاشته به چیزایی که میخواستم برسم. این باعث شده تا حدود خوبی یاد بگیرم حرف، حرف کیه اینجا...
۱۵. من این یکی دوسال خیلی بیقید و شرط دوسِت داشتم. فارغ از اینکه حتی احتمال رسیدن وجود داره یا نه. حتی با تو خودمو بیشتر دوست داشتم. یه جور محبت که فارغ از هرچیزی به جز تو بود. فارغ از خودم. فارغ از نیاز. فارغ از رسیدن یا نرسیدن. خیلی احساس غریبی بود/هست...
۱۶. من خیلی خوشحالم که ا.ف رو شناختم. خیلی خوشحالم که دیدم میشه تو بدترین وضعیت دنیا و جامعه چقدر خوب بود. خوشحالم که دیدم میشه چقدر بهشت بود. میشه چقدر یه جوری بود که حرفات ورای واژهها و جملهها منتقل شه. جوری که حرفات فقط به دل بشینه... کاش منم اینطوری باشم. کلمههای منم از طریق جملهها منتقل نشن... از دل باشن و در عمق دل بشینن...
۱۷. فکر کنم اونقدری آدم دیدم که بدونم بچهها چقدر شبیه مامان باباهاشون میشن. و چقدر خوبه که الان خوشحالم از شبیه مامان و بابام بودن. قطعن همه ویژگیهایی که به من دادن خوب نبوده، اما خیلیش خوب بوده. خیلیش واقعن. امروز از این خوشحال بودم که تو خونهای بزرگ شدم که حواسشون بوده بهم. که بعضی چیزا رو حتی بدون گفتن من فهمیدن.
۱۸. حداقل نسبت به بخشی از همسنهام که دارم میبینم اطلاعات سیاسیم بیشتره. تحلیلم از اتفاقا و رفتارا دقیقتره.
۱۹. پارسال که آزمون تستی میدادیم من در بهترین حالت سیزدهم چهاردهم بودم تو مدرسه. اولین آزمون امسال دوم شدم. و یه مدت خیلی خوشحال بودم. بعد از چندتا آزمون یه دفعه که فکر میکردم خیلی بد امتحان دادم، اول شدم. و از اون به بعد فقط با اول خوشحال میشدم. بعد از یه مدت اگه هم تو عمومی هم تو اختصاصی اول میشدم خوشحال میشدم. خلاصه اینکه من چققققدر درس خوندم امسال... بدون اینکه هیچ ایدهای داشته باشم میخوام چه رشتهای بخونم. از این بابت خیلی افتخار میکنم به خودم. فکر نکنم امسال که تموم شه حسرتی از جهت تلاش کردن داشته باشم...
۲۰. آقای ا.ف یه جزوه داره که اسمش "صلح کل" عه. محتواش اینه که آدم با همه دنیا به حالت صلح و تفاهم برسه. حرفای عجیبی داره توش. یه جاییش میگه من و شمایی که هر روز با بقیه قهر و آشتی میکنیم چجوری توقع داریم دولتا و کشورا با هم نجنگن؟ مایی که تو مدیریت روابط شخصیمون هم موندیم، چرا انتظار داریم کشورا با هم جنگ نکنن؟ من خیلی سعی کردم به حرفای اون جزوه عمل کنم. که اصلن هم موفق نبودم. ولی حداقل تلاشمو کردم و این ارزشمنده...
۲۱. من واقعن یه بار از روی کتاب اخلاق زمامداری نوشتم. با مداد حتی! و اون روزا رو خیلی دوست داشتم. یه جوری بود که انگار زندگی میکردم با حضرت. انگار وایسادم چندصد متر اونورتر از صفین و نهروان، از روی یه تپه، دارم نگاشون میکنم که حرف میزنن. که دارن میگن هرکس هروقت که خواست نجنگه در امان ماست. انگار وقتی دارن بیتالمالو تقسیم میکنن، وقتی با طلحه و زبیر حرف میزنن، صداشونو میشنوم. اینا که تخیل منه، ولی به هرحال تاریخ همین الانه... عاشورا و نهروان همین الانن. و بودن آدمایی که قرنها بعد درک کردن اون زمان رو. قبلن هم نوشته بودم که اگه برم و تو همین دنیا بعضی چیزا رو نبینم خیلی حیفه... حتی اگه اون دنیا آدم تو بهترین جای ممکن باشه...
شاید بزرگترین اشتباه من در ارتباط با خدا این بوده که او را همیشه خدای لحظات خوب دیده ام... خدای خندهها و خوشحالیها. خدای خوب بودنها. اما الان میفهمم که او مطلقن خدای همه لحظات است. دقیقن به یک اندازه... او همانطور که خدای نمازهای طولانی مشهد است، خدای نمازهای تندتند آخر شب هم هست. همانطور که خدای نگاه کردن به قرآن هست، خدای نگاه کردن به نامحرم هم هست. همانطور که خدای ذکر گفتن است، خدای غیبت کردن هم هست... به نظرم آدمها اگر روزی، جایی و لحظهای -در اوج خستگی یا حتی در اوج شادی- دلشان به او گره خورده باشد، از آن لحظه اماننامه آغوش خدا گرفته اند. آدمها اگر دل بسته باشند، فارغ از شرایطشان، وسطِ وسطِ بغل خدایند. آدمها اگر دل بسته باشند، هر لحظهی گناه، زهر است برایشان. میسوزاند وجودشان را.
و اینکه، شاید هیچکدام ما نتوانیم با قطعیت ادعا کنیم پاسخ پرسشی -هر پرسشی- را میدانیم. اما من یکبار و فقط یکبار احساس کردم پاسخ پرسشی را میدانم. مطلق و کامل. بدون هیچتردیدی. پرسش این بود که آیا حاضرم به جای تمام چیزهایی که ندارم، به ازای پادشاهی تمام دنیا، به ازای اینکه چند فرشته در خدمتم باشند تا هرچه میخواهم فراهم شود، دیگر خدا را صدا نکنم؟ و دیگر با او حرف نزنم؟ و مهدیاش را دوست نداشته باشم؟ پاسخم به این سوال کاملن منفی بود. فلذا آنچه من دارم، از تمام دنیا، از تمام ثروت و قدرت دنیا بیشتر میارزد. خیلی خیلی بیشتر.
پ.ن: فکر نکنم سنجشمو خوب داده باشم. ولی مهم نیست دیگه. حتی اگه کنکورمم خوب ندم واقعن مهم نیست.
اگر کسی از بیرون نگاه کند، همهچیز در زندگی من نرمال به نظر میرسد. اما اگر پوسته بیرونی را کنار بزند، با یک خرابه مواجه خواهد شد... برای همین است که مدتهاست کسی نمیتواند به من کمک کند حالم بهتر شود. خودم هم حوصلهاش را ندارم. و باز برای همین است که مدتهاست حالم بهتر نمیشود...
پ.ن: یعنی پنجشنبه برم نمایشگاه کتاب؟ :(
پ.ن: واقعن چرا به دومین امتحان نهاییم دیر رسیدم؟ یعنی جدن نمیشه یه یار و فقط یه بار موقع برسم یه جایی؟
کسی صدایم میزد. میخواست دستم را بگیرد و دنیای قشنگتری را نشان بدهد. من اما نرفتم. دویدم به آنطرف. باید میرفتم...
پ.ن: بعد از دوازده سال آزگار تحصیل در آن مدرسه، بالاخره در منتهی به رودخانه جاجرود اردوگاه را باز کردند و گذاشتند برویم آنجا. آنقدر هم که همه این سالها فکر میکردیم جای خفنی ست، نبود.
اگر در گزینه دو فردا -که چون با سنجش و قلمچی همزمان است، احتمالن جامعهاش خیلی کم است- تک رقمی نبودم، همه شبکههای اجتماعی تا ۳۰ ام تعطیل میشوند. بدون استثنا. قول میدهم...
تبصره اول: تکرقمی هم نه. یک تا هفت.
تبصره دوم: اگر در سنجش سی ام هم زیر ۵۰ نبودم، به عدم استفاده از شبکههای اجتماعی ادامه خواهم داد.
تبصره سوم: اگر شرط بالا محقق شد، خودم را به یک کار خوب که الان به ذهنم نمیرسد چی، مهمان میکنم.
-انشاالله-
پ.ن: با این وضع امتحان دادن، نهایتن تا فردا بعد از ظهر که نتایجش بیاد در شبکههای اجتماعی هستم. فلذا احتمالن در این وبلاگ، تا سی اردیبهشت مطلب جدیدی نوشته نخواهد شد.
پ.ن: نتیجهشو چقدر زود گذاشتن :| به هرحال به نظر میرسه هنوز میتونم چیز جدیدی بنویسم. ولی درصدام اصلن چیزی که باید باشه، نیست. و از این خیلی ناراحتم. از همه چیزای دیگه هم. واقعن از همهچی. دیگه حوصله هیچی و هیچکسو ندارم.
پ.ن:
آنقدر بیقرار تو هستم که حاضرم
با دیگران ببینمت، اما ببینمت...
-تخمینت از رتبهت چنده؟
-2500
خرم آن روز،
کزین مرحله،
بربندم بار،
وز سرِ کوی،
تو،
پرسند رفیقان،
خبرم؛
پ.ن: بالاخره آن دفتر را گرفتم. صفحه آخرش نوشته بود "یا امیرالمونین... پسر گل و عزیزم، ... ، را مدد کنید". وای خدا... من چقدر دوست دارم این آدم باشم. دقیقن خود خودش. ولی نمیشود. نمیتوانم. من واقعن نمیتوانم آدمهایی که دوست دارم بشوم. وقتم را دارم تلف چه میکنم؟ من نه او میشوم، نه قاضی شوم، نه سیدعلی نجفی میشوم، نه هیچکس دیگری. من پسر کوچکی هستم که حتی توانایی کنترل احساسش هم ندارد. پسر کوچکی که هیچکاری نمیتواند بکند. من حتی حال خودم را هم نمیتوانم خوب کنم. واقعن دارم وقتم را تلف چه میکنم؟ کاش همه چیز طور دیگری بود. کاش جای خودم توی دنیا را پیدا کرده بودم. کاش میدانستم آمدنم بهر چه بود. الان به نظر میرسد فقط برای غصه خوردن آمده باشم. برای دیوانه شدن از دست خودم. از دست ذهنم. دلم سالها خوابیدن میخواهد. نه خوابیدنهای الانم که مرز بین خواب و بیداری مشخص نیست. که ذهنم با همه قدرت بیدار است اما جسمم خوابیده. دارم دیوانه میشوم...
پ.ن: فکر کنم شصت و یکی دو روز تا کنکور. واقعن دیگه نتیجهش به درک. فقط تموم شه.
پ.ن: شب قدر به این فکر کردم که اگر خدا چیزهایی که شب قدرهای قبلی خواسته بودم را داده بود، در آنها متوقف میشدم. حتمن میشدم. و هرگز آدم الان نبودم...
خدای منتقم... انتقام دوست نداشتنت را از من بگبر. از این من که تنها حائل است میان ما، انتقام بگیر. از این من که خودش را بزرگ حساب میکند، انتقام بگیر. از این من که فکر میکند مهم است، انتقام بگیر. از این من که دوست دارد گناه کند، انتقام بگیر. انتقامی با همه توانت، چنان که این من نتواند بیش از آن به نفس کشبدن ادامه دهد...