کسی صدایم میزد. میخواست دستم را بگیرد و دنیای قشنگتری را نشان بدهد. من اما نرفتم. دویدم به آنطرف. باید میرفتم...
پ.ن: بعد از دوازده سال آزگار تحصیل در آن مدرسه، بالاخره در منتهی به رودخانه جاجرود اردوگاه را باز کردند و گذاشتند برویم آنجا. آنقدر هم که همه این سالها فکر میکردیم جای خفنی ست، نبود.
- ۰۱/۰۲/۱۷