حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۲۹ مطلب با موضوع «خط خطی» ثبت شده است

یک‌شنبه امتحان‌هایم بالاخره تمام شد. مهم‌تر از آن، سریال مانی هایست را وسط امتحان‌هایم شروع کردم و قبل از اینکه امتحان‌هایم تمام بشود، تمام شد. وقت تلف کردن ایام امتحانات یک جور خاصی مزه می‌دهد. اینکه چرا علیرغم تصمیمم برای اینکه سریال خارجی نبینم، این سریال را دیدم، ماجرای طولانی‌ای دارد. اما به هرحال دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم! 

از چیزهایی که دوست داشتم تیتراژ اولش بود. همانی که چند کلمه اولش را دیروز اینجا نوشتم. هرچند مخاطبی برای این آهنگ نداشتم، اما احساس می‌کنم منظورش را می فهمم. انگار درباره یک انتخابِ اشتباهِ دوست‌داشتنی حرف می زند...

از شخصیت ها هم -احتمالن مثل هرکسی که این سریال را دیده- پرفسور را دوست داشتم. اینکه با فکر و برنامه می‌رفت جلو و اینکه احساساتش را تا حد خوبی مدیریت می‌کرد. 

از بقیه شخصیت‌ها هم توکیو را دوست داشتم. آن هم به این دلیل که تابع احساساتش نبود. یا لااقل، می‌توانست از احساساتش در راستایی که باید استفاده کند. برای چیزهایی که می‌خواست می جنگید، خسته نمی‌شد، کم نمی‌آورد. لوس بازی بقیه دزدها را نداشت. شجاع بود. دوست دارم در این زمینه‌ها شبیهش باشم.

.

بعد از تمام شدنش، دوباره تصمیم گرفتم سریال خارجی نبینم. و فکر نمی‌کنم دوباره زیر این تصمیمم بزنم.

.

چند روزیه احساس می‌کنم برای از اینجا به بعد زندگی‌ام، به کسی بیشتر از «دوست» یا خانواده فعلی‌ام نیاز دارم. چندوقتی می‌شه که دیگه حوصله حرف‌های معمولی رو ندارم. خاطره تعریف کردنای الکی. سوالای تکراری. «چه خبر؟»، «چیکارا می‌کنی؟»، «معدلت چند شد؟»، «ریاضی 2 رو پاس کردی؟»، «امتحانات کی تموم می‌شه؟»، «با مترو می‌ری دانشگاه؟»، «استاد فلانی هنوز اونجا درس می‌ده؟»، «فیزیک‌تون سخت بود؟»، «چند روز تو هفته می‌ری دانشگاه؟»، «به جز دانشگاه کار دیگه‌ای هم می‌کنی؟» و انبوهی دیگر از این سوالات بی‌فایده و مسخره. واقعن چرا هیچ کس نمی‌پرسه «تابستون چه کتابایی می‌خوای بخونی؟»، «حالا که بعد از اینهمه سال که دوست داشتی، معلم شدی، چه حسی داری؟»، «فکر می‌کنی تیتراژ اول سریال راجع کدوم بخش زندگی‌ت می‌تونه باشه؟» و نمی‌دونم. یه سری سوال دیگه. یه سری حرفا که هدفشون گذشتن زمانی که کنار هم هستیم نباشه. اخیرن به چنین آدمی نیاز دارم. آدمی که بشه وقتی امتحانا تموم می‌شه، با هم بریم یه جای بلند. یه جایی که همه شهر معلوم باشه. سرمو بذارم روی شونه‌ش و بگم، بالاخره تموم شد. سالی که بیشتر از همه سالای دانشگاه ازش می‌ترسیدم، تموم شد. نه مهندسی اونقدر سخت بود که فکر می‌کردم. نه بازم ریاضی خوندن سخت بود. نمی‌خوام عاشقانه بنویسم، حتی نمی‌دونم می‌شه اسم چنین آدمیو «معشوق» گذاشت یا نه. فقط اینکه هر اسمی داشته باشه، عمیقن بهش نیاز دارم...

.

حس می‌کنم نوشتن واقعن یادم رفته! حتی از قبل هم بدتر می‌نویسم. کاش یه نفر بود که با هم بریم کلاس داستان‌نویسی. تنهایی واقعن حوصله‌ش رو ندارم. و کسی هم که کلاس داستان‌نویسی دوست داشته باشه نمی‌شناسم. خیلی بده واقعن :(

.

ذهنم خیلی به هم ریخته ست. حرفای اینجا هم خیلی به هم ریخته شد.

.

کاش الان مکه بودم. 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

1401

اگر بخواهم کوتاه و مختصر نتیجه 1401 را بگویم، یاد گرفتم که انرژی‌ام محدود است. کارهایی که می‌توانم برای خودم تعریف کنم محدود است. وقت هم محدود است. باید تا آنجا که وقت و انرژی‌ام اجازه می‌دهد، خودم را مشغول کنم. کمال گرایی‌ای که باعث می‌شود بخواهم 7-8 تا کار با هم پیش ببرم را باید بیندازم دور. باید فراموشش کنم. من بسیار محدودم. بسیار کوچک. بسیار بی‌اهمیت.

از 1401 یاد گرفتم که باید محکم «نه» بگویم. به بعضی کارها، هرچقدر هم که خوب و مفید باشند، باید نه بگویم. چون «نمی‌توانم». چون -به قول آن جمله معروف- من یک پروژه دائمی توسعه فردی نیستم. من یک انسان با انرژی خیلی محدودم.

در پایان 1401 خسته ام. چند روز اول امسال را فقط استراحت کردم...

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چند روز پیش می‌خواستم بنویسم «تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی». احتمالن کسی باید خیلی کتابخوان باشد و حافظه‌اش هم خیلی خوب باشد تا بفهمد چه می‌گویم. خودم همین چند روز پیش کتاب را تمام کردم. همان چیزی بود که فکر می‌کردم. از آن کتاب‌هایی که خواندنش را پیشنهاد نمی‌کنم، اما به هرحال قشنگ است. ذهن شخصیت اصلی داستان را -به تناسب سن و جایگاه شخصیت- دقیق تصویر کرده. تا جایی که من از آن سن یادم می‌آید، حتی بیش از حد دقیق است. بگذریم. دیگر آن کتاب، نویسنده‌اش و تصویرهای دقیقش مهم نیست. تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی. خوشحالم که فردا قرار است ببینمت. با اینکه شاید بخواهی درباره موضوع ا.ش با هم صحبت کنیم. بعد لبخند بزنی -از آن لبخندهای عمیق- و بگویی تو هم سال‌ها قبل از من بدتر بوده‌ای اما به مرور زمان یاد گرفته‌ای و از این حرف‌ها...

من اما می خواهم قبل از تو، خودم درباره موضوع ا.ش صحبت کنم. راستش موضوع اصلن به ا.ش برنمی‌گردد، ا.ش فقط آخرین و مخصوصن برای تو، بارزترین نمود آن است. من در تنظیم رابطه با آدم‌ها به شکل جدی و عمیقی مشکل دارم. اگر بخواهم درباره زمانش فکر کنم، 3 سال پیش یادم می‌آید. 3 سال پیش همین روزها. اما به نظر می‌رسد مشکل به گذشته‌ای دورتر از این برگردد. نمی‌دانم کی. نمی‌دانم چگونه. به هرحال شاید تاریخش خیلی مهم نباشد. چه فرقی می‌کند؟

نگاه من در حل کردن مشکلات از وقتی که یادم می‌آید «هورا یه مشکل جدید! بریم بترکونیمش!» بوده. اما نسبت به این مشکل، نگاهم این نیست. نگاهم «وای یه مشکل جدید! کاش همین الان یه درِ جادویی توی کمد باز شه تا من بتونم برم نارنیا و از دست همه مشکلات راحت شم» است. دوست دارم بتوانم به یک نفر صفر تا صد مشکل را بگویم، او هم صفر تا صد راه‌حل را بگوید. راستش از وقتی یادم می‌آید به دنبال چنین آدمی گشته ام. آدمی که بتواند صفر تا صد همه چیز -به معنی واقعی کلمه: همه چیز- را بداند و همچنان بدون قضاوت کنار هم باشیم. حالا اسمش دوست باشد، معشوق باشد، همسر باشد، مادر باشد یا هرچیز دیگری. نمی‌دانم بقیه آدم‌ها توانسته‌اند چنین کسی را پیدا کنند؟ احتمالن نه. هرکس به هرحال چیزی برای مخفی کردن دارد و کسی که چیزی برای مخفی کردن داشته باشد، چنین آدمی را پیدا نکرده. 

پیدا کردن آدمی که گفتم، دیگر خیلی هم مهم نیست. مهم این است که بتوانم روابطم را به شکل نرمال و عادی با همه پیش ببرم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل دهم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل بگیرم. حرف‌هایم را بدون اینکه قرمز شوم بزنم. از قضاوت شدن نترسم. وقتی در معرض نگاه دیگران قرار می‌گیرم، همه چیز را نبازم. نمی‌دانم. صدتا چیز دیگر. باید این وضعیت را بهتر کنم. باید «مسئولیت‌پذیر» باشم. آنچه تا امروز یاد گرفته‌ام، مسئولیت پذیر بودن نسبت به خودم است و گاهی نسبت به خدا. نسبت به آدم‌ها؟ هرگز. نسبت به کارها؟ هرگز. 

پ.ن: امروز حساب کردم، حدود 65 روز مونده تا نیمه شعبان. دوست دارم هر روزِ این تقریبن دو ماه کاری بکنم. از فردا می‌نویسم ایشالا.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

 

(اینکه چرا تصمیم گرفتم توی این چالش شرکت کنم رو واقعا نمی‌دونم. شاید واسه امتحان کردنِ یه کاری که قبلن انجامش ندادم...)

 

15. «فکر کن بدون هیچ محدودیتی می‌توانی برای یک روز هر طور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.»
 

قبل از جواب دادن به این سوال، فکر می‌کنم دو نوع محدودیت برای من تعریف شده ست. یکی محدودیتیه که دین تعریف می‌کنه. یکی هم محدودیتی که خانواده، جامعه، مدرسه یا جاهایی مثل این واسم تعریف می‌کنن. راجع محدودیت‌های دین، از یه جایی به بعد برام لذت بخش بودن. (به نظرم واضحه که دلیلی نداره تو یه وبلاگ شخصی چیزیو الکی بنویسم یا تعارف کنم!). دلیل این لذت بردن از این محدودیتا، این بود که هدفِ پشتشونو درک می‌کردم و می‌فهمیدم اینا از سرِ آزار و اذیت من نیست. به همین جهت، اگه بخوام روزی بدون محدودیت زندگی کنم، محدودیت‌های دین رو نه به عنوان یک عامل آزاردهنده که به عنوان یک عامل لذت بخش حساب می‌کنم. راجع محدودیت‌های عرف و جامعه، خودم رو ملزم به رعایت بخش زیادیشون نمی‌دونم. و از یه جایی به بعد خیلی‌هاشون رو واقعا رعایت نکردم. یه سری محدودیت‌ها هم به واسطه خانواده وجود داره که... فکر می‌کنم به شکل خوبی راجع بهشون کنار می‌آیم همیشه. انگار طی یه قراردادِ نانوشته، من پسر خوبیم و هرچیزی که لازمه رو خودم رعایت می‌‌کنم، و خانواده هم محدودیت الکی برام ایجاد نمی‌کنن. مثلن الان مدت‌هاست وقتی بیرون می‌ریم، راجع به اینکه کیا می‌آن و کجا می‌ریم و چیزایی مثل این، سوال نمی‌کنن. یا مثلن گوشی من رمز نداره و البته کسی هم برای بررسی یا نگاه کردنش مراجعه نمی‌کنه. نکته بعدی اینکه چون من توی یه مدرسه خیلی مذهبی درس می‌خونم، ناخودآگاه یه سری محدودیت‌ها وجود داشته و داره. مثلن یکی از کارایی که ما تو مدرسه می‌‌کردیم این بود که هر کدوم از جشن‌ها رو تو طولِ سال یکی از دوره‌ها برگزار می‌کرد. و یه روال خیلی معمول واسه همه جشنا این بود که نمایشنامه‌ها، کلیپ‌ها، شعرها و همه چیمون رو سانسور! می‌کردن برای اجرا. و اعتراض و حرف ما هیچ تاثیری نداشت :) تا اینکه سرِ نمایش دهممون، نمایشنامه رو به هیچ کدوم از مسئولین مدرسه ارائه نکردیم و در قالبِ نمایش، اجرای تک نفره‌ی آهنگ عاشقانه با همه ادا اصولش مثل رقص نور و حرکتِ خود خواننده و اینا، انجام دادیم روی سِن. نتیجه‌ش هم خیلی خوب شد. (شاید برای کسی که بدون پیش فرضِ ذهنی اینو می‌خونه، عمقِ این ماجرا مشخص نباشه، ولی خب تو جو مدرسه ما خیلی مهم بود). خلاصه اینکه همیشه تلاش کردم در حد امکان هر محدودیتِ غیر دینی‌ای رو بشکنم و از محدودیت‌های دین هم لذت می‌برم...

با این مقدمه طولانی، محدودیتِ ذکر شده توی این سوال رو به محدودیت‌‌هایی تعبیر می‌کنم که در این لحظه «امکان» وقوع ندارن، نه اینکه امکانشون هست و به دلیل برخی محدودیت‌ها انجامشون نمی‌دم. و خب چیزی که تو این لحظه دوست داشتم اتفاق بیفته اینه که یک نفر رو «واقعا» دوست داشته باشم و اون هم «واقعا» دوستم داشته باشه. و اون یک روز به این بگذره که ما کنارِ هم باشیم، حرف بزنیم، بخندیم و مثلِ اینها. البته دوست داشتم بخشی از اون روز رو هم پیش استاد باشم و تنهایی باهاشون صحبت کنم :) از بیانِ جزئیات بیشتر درباره این سوال اکیدن معذوریم :)

سوال 19 و 20، تقریبن یه چیزه و یه جواب بهشون می‌دم. کلن هم این نیست که انبوهی از عادات و ویژگی‌های خارق العاده داشته باشم و اینجا بخوانم بیانشون کنم. صرفن یه سری چیزِ ساده و روزمره ست...

1. از رویِ مخ‌ترین کارایی که می‌کنم اینه که وقتی از پیامِ یه نفر خوشحال می‌شم، دیر جوابشو می‌دم. انگار می‌خوام خوشیِ ناشی از اون پیام رو یه مدتی برای خودم نگه دارم بعد بهش واکنش نشون بدم. مثلِ یه غذای خیلی خوشمزه که آدم می‌ترسه از شروع شدنش، چون ممکنه دقایقی بعد تموم بشه...

2. خیلی خیلی بد غذام :) یعنی نه اینکه غذا رو نخورم و بعد بخوام یه چیز دیگه بخورم و اینا. کلن چیزی نمی‌خورم. یعنی اینکه خیلی مقید به خوردن و اینجور چیزا نیستم. با این وجود، سر همین قضییه خیلی مامانم رو اذیت کردم و می‌کنم، به طوری که از همین الان اتمام حجت کرده تا زمانی که با علاقه! باقالی پلو با گوشت! نخورم، محاله برام بره خواستگاری. و البته من کماکان نه این و نه خیلی چیزای دیگه رو نمی‌خورم...

3. بیش از حد به جزئیاتِ همه چی اهمیت می‌دم. و برای اینکه این جزئیات به بهترین حالتِ ممکن برسن، خودمو تا سر حد مرگ خسته می‌کنم... و اینم هست که توی کارای تیمی، ترجیح می‌دم حتی با فشار و سختی بیشتر، بخش غالب کارو خودم انجام بدم. البته ناگفته نماند که تا حالا هم‌‌تیمی‌ای که واقعن اندازه من کار واسش مهم باشه و کار کنه، نداشتم :) کلن هم به یه چیزایی تو زندگی اهمیت افراطی می‌دم که عمرن هیچ کس دیگه فکر هم نمی‌کنه بهشون...

4. قبلن خیلی اصرار داشتم سر چیزای مختلف بحث کنم با بقیه. حالا چه سیاسی باشه، چه مذهبی، چه هرچی. از یه جایی به بعد دیدم آدمایی که از عقایدشون مطمئن ترن، خیییییلی کمتر بحث و جدل می‌کنن. به همین جهت این مدل بحثا رو به طور کلی متوقف کردم. در حال حاضر فقط یه نفر هست که صحبت سیاسی می‌کنم باهاش. اونم به این دلیل که هم خیلی با جنبه ست، هم اینکه صمیمیتمون به قدری هست که وسطاش بگیم بخندیم و ناراحتی و اینجور چیزا پیش نیاد. اخیرن هم هرجا لازمه حرفی بزنم، قبلش یه «به نظر من»، «من اینطور فکر می‌کنم» می‌نویسم یا می‌گم که جای بحثی وجود نداشته باشه دیگه...

5. دفترام، کتابام و امتحانامو به طرز وسواس‌گونه‌ای تمیز می‌نویسم. حتمن با چندتا رنگ مختلف و خطِ خوب و اینا. راجع دفتر و کتاب که واسه خودم خیلی مفیده. توی امتحان هم، در این یازده سال گذشته به این نتیجه رسیدم تمیز و قشنگ بودن برگه بعضن از درست نوشتنِ سوال مهم تره. یعنی ممکنه یه سوالو نرسم کامل بنویسم یا هرچی، اما برگه‌م حتمن تمیز و مرتبه. این روی مصحح خیلی موثره. البته طبعن توی آزمونای تشریحی.

6. مدت‌هاست توی چیزایی که می‌نویسم، و حتی توی چت و اینا، به شدت از «...» استفاده می‌کنم. با اینکه حتی یه نفر مستقیمن بهم گفت این کار چقدر می‌ره رو مخش، اما به نظر من جمله‌‌ها و حرفام بدون «...»، اصلن کامل نمی‌شه و منظورم درست درک نمی‌شه...

7. چون سمت راست صورتم کمابیش جوش می‌زنه، از عمد تمرین کردم که روی پهلوی چپم بخوابم. با اینکار دیگه سمتِ راست صورتم تو طول شب با جایی تماس نداره و آلوده و اینا نمی‌شه. در کمال ناباوری این کار موثر واقع شد و جوشای سمت راستِ صورتم خیلی بهتر شدن...

8. از خسته شدن و اینکه یه کاری انرژی ذهنیمو بگیره، واقعن لذت می‌برم. یعنی این نیست که از کارای سخت یا کارایی که فکر کردن زیاد می‌خواد، فرار کنم.

9. علاقه‌هام به کلی با هم سنام فرق داره. مثلن با اینکه پلی‌استیشن و اینا داریم و داداشم خیلی بازی می‌کنه، من هیچ میل و رغبتی ندارم بهش. کلن از هیچ نوع بازی ویدئویی‌ای خوشم نمی‌آد. یا مثلن اینکه بر خلاف خیلیا از یه جایی به بعد به دلایلی تصمیم گرفتم اصلن فیلم خارجی نبینم. از شهریور پارسال تا حالا، فقط انجمن شاعران رو دیدم، اونم چون بیش از حد تحریک شده بودم که ببینم چیه داستانش. راجع آهنگ هم کمابیش همینه. هیچ وقت اینطوری نبوده که یه وقتیو اختصاص بدم به آهنگ گوش کردن! اگر کسی آهنگ قشنگی بفرسته یا جایی ببینم یا هرچی، گوش می‌کنم. یا مثلن اگه یه وقتی احساس کنم با شنیدن یه آهنگی حالم خوب می‌شه و اینا. از فوتبال هم به هیچ وجه خوشم نمی‌آد. نه از بازی کردنش، نه از دیدنش. همینطور پیگیرِ بازیگرا و سلبریتا و اینا هم نبودم هیچ وقت. و الان خیلی از خیلی معروف‌ها رو حداقل به قیافه نمی‌شناسم :)

10. روابطم با آدمای مختلف، بیش از اینکه تابعی از رفتارِ اونا باهام باشه، تابعی از احساسم بهشونه. یعنی ناخودآگاه اولین بار که یه نفرو می‌بینم یا باهاش حال می‌کنم یا نمی‌کنم، که این احساسِ اولیه خیلی بعیده در ادامه روندِ رابطه مون تغییر کنه. یه چیز اذیت کننده هم اینه که جلوی آدمایی که دوستشون دارم (نه لزوما دوست داشتنِ اونجوری)، خیلی خجالتی ترم. خیلی کمتر حرف می‌زنم. کمتر واکنش نشون می‌دم بهشون. عرق می‌کنم. خنگ می‌‌شم! نمی‌تونم رفتاری که باید و شایدو داشته باشم. یکی از دلایلش اینه که احساس می‌کنم همین که این هست، همین که این انسان آفریده شده، برای قشنگی دنیا کافیه. چه نیازیه که من حرف بزنم باهاش؟ اون حرف بزنه، من گوش کنم. یا کنار هم راه بریم فقط. یعنی راجع چندنفری جدن این احساسو می‌کنم که صرف حضورشون کافیه و ارتباط لازم نیست... یه بدیِ خیلی بزرگِ این، اینه که خب اون طرف فکر می‌کنه من باهاش حال نمی‌کنم یا راحت نیستم که جلوش کم حرف می‌زنم. اما خب این شکلی نیست، و توی اقصی نقاطِ بدنم داره قند آب می‌شه اون لحظات... یه چیز دیگه هم که هست، اینه که نگاهم به یه شخصِ مشخص هم با احساساتم تغییر می‌کنه. مثلن دیشبش تا نصفه شب داشتیم صحبت می‌کردیم، بعد یهو فرداش سلام هم نمی‌تونم بکنم بهش. 

11. اگه احساس کنم کسی دوستم داره (تاکید می‌کنم؛ دوستم داشته باشه. نه اینکه قبولم داشته باشه یا هرچی)، و تو یه موضوعی حس کنم به هر دلیلی باهام حال نمی‌کنه، خیییلی اذیت می‌شم. مثلن الان که امتحان فیزیکمو به طرز غریبی بد دادم، نمره‌ش و اینا هیچ اهمیتی نداره واسم. اما اینکه حس می‌کنم شخصِ معلمِ فیزیک دوستم داره و ممکنه با این نمره حال نکنه، شدیدن اذیتم می‌کنه... خیلی وقتا واسه این اذیت می‌کنم خودمو. یا مثلن نمره‌هام تو درسای مختلف خیلی به شخصیتِ معلم ربط داره... پارسال که عاشق معلم شیمیمون بودم واسه ترمِ اول اونقدر درس خوندم که 19.5 شدم امتحانو. بالاترین نمره بودم و میانگین حدودِ 15 اینا بود فکر کنم...

11. یه وقتایی احساس می‌کرده یا می‌‌کنم که چون اونقدرها توانایی ابراز احساساتم رو مخصوصن با گفتنشنون، ندارم، بقیه خیلی دوستم ندارن. که اخیرن فهمیدم اشتباه احساس می‌کردم و انگار این حس ناخودآگاه از دلم به اونها منتقل می‌شه... یعنی الزامن نیازی به گفتنش نیست. و درست یا غلط هم فکر می‌کنم اینکه کسی دوستم داشته باشه رو می‌فهمم. و در مقابلِ این دوست داشتن، خیلی دوست داشتن به اون طرف مقابل می‌دم. مثلن می دونم خاله‌م خیلی بیشتر از چیزی که باید و تقریبن در حد مامانم دوستم داره و خب منم خیلی بیشتر و تقریبن در حد مامانم دوستش دارم. از اونور افرادی با همین درجه نزدیکی و فامیلی هستن که چون این اندازه از محبت رو ندارن، من هم محبتم خیلی کمتره بهشون. می‌دونم که این مدل درست نیست و باید تلاش کنم محبتم به همه بیشتر بشه، اما علی الحساب گویا کاری بر نمی‌آد از دستم در این راستا.

12. اینکه کسی به یکی از کارایی که می‌کنم گیر و اشکال بیخود وارد کنه رو اصلن برنمی‌تابم :) البته مامان و بابا و مامان بزرگم و اینا فرق دارن طبعن. چون شدتِ علاقه اونقدر زیاده که حتی اگه اشکالی بگیرن به چیزی (و حتی اگر من درست ندونم اون اشکالو) نه تنها ناراحت نمی‌شم که بلافاصه تلاش می‌کنم اون مشکلو حل کنم. و حتی بهشون نشون بدم که به خاطر حرف اونا این مسئله رو حل کردم. ولی وقتی یه نفر به عنوان دوست یا معلم یا هرچی، اشکالی می‌گیره (و حتی اگر درست باشه اشکالش) ناراحت می‌شم و از علاقه‌م به اون آدم کم می شه. این هم می‌دونم که نباید این شکلی باشه و ایشالا درست شه یه روز...

13. خیلی وقته توی قنوت نمازام شعر می‌خونم. فکر می‌کنم این شعر خوندن و ابراز احساسات تو نماز، شدیدن منجر به رشد و افزایشِ دوست داشتنِ خدا می‌شه...

 14. اینکه مخاطبم گروهِ زیادی از آدم‌ها باشن که با بخشیشون روابط چندان صمیمانه‌ای ندارم، اذیتم می‌کنه. مثلن خیلی راحت ترم با آدما خصوصی صحبت کنیم تا توی گروه. یا اینکه استوریام همیشه کلوز فرندن، نه عمومی. 

15. چند وقتیه نهایت تلاشمو کردم که تحتِ هیچ شرایطی از کسی ناراحت نشم. یعنی اگه کسی زیاد ناراحتم کنه، کم کم رابطه‌م رو باهاش کمرنگ و سرد می‌کنم. نه اینکه هی تلاش کنم اون طرفو اصلاح کنم. این ناراحت نشدن واسه کسایی که دوستشون دارم، مثل مامانم، خیلی راحت بود. الان مدت‌هاست که از هم «ناراحت» نمی‌شیم. هرچند ممکنه یه جاهایی نظراتمون فرق کنه با هم یا هرچی. اما واسه بقیه چندان آسون نبوده و نیست... و اینکه اگر ناراحت شم، داد و بیداد و بحث و دعوا و اینا نمی‌کنم اصلن. صرفن گفتگوم با اون شخص رو متوقف می‌‌کنم یا به عبارتی قهر می‌کنم باهاش! البته نه به این امید که نازمو بکشه یا مثلن متنبه شه یا هرچی، فقط واسه اینکه تو اون لحظه نمی‌تونم دیگه راحت باشم باهاش و در این حالت ترجیح می‌دم کلن نباشم...

16. کلن خیلی پر شور و شرم. و خیلی پر احساس... اینکه این چجوریه دقیقن رو الان به ذهنم نمی‌رسه چجوری بنویسم. اما هستم دیگه :) 

 

هو الحبیب

 

اگر چهار انگشتِ بسته دستِ راستتان را به صورتی در جهت بردارِ سرعت بگیرید که با بستنِ آنها به راستای بردارِ میدان مغناطیسی اشاره کنید، شستِ افراشته شما جهت نیروی مغناطیسی وارد بر ذره باردارِ متحرک را نشان خواهد داد. تو نیز اگر سیاهی چشمانت را به صورتی در جهت نگاهِ من بگیری که با پلک زدنت، تمام ساختمانِ دلم فرو بریزد، دلتا تپش‌های دلم بر واحد زمان، شدتِ دوست داشتنت را به تصویر خواهد کشید. اینهمه، تنها کمی بعد از گذشتن از راسِ سهمی عشقت خواهد بود و حتمن می‌دانی که این سهمی تا بی‌نهایت ادامه دارد. می دانی که بُرد از راس آن است تا بی‌نهایت. تو ایستاده ای روی بی‌نهایت... در جاودانگی انجام نشدنِ یک واکنش. کدام کاتالیزگر است که سرعت ببخشد به تو؟ که اکسیژنه‌ی نگاهت را صد چندان برساند به دل من؟ که تو روی تمام جزئیات زندگی من تاثیرگذاری... و چاره‌ای نیست جز آنکه با «افعال» و «تفعیل» بخوانمت. و خودم را «انفعال» خطاب کنم تا بدانی که چقدر محو شده ام در تو. که تمام تاثیر را از خودم بریده ام و غرق شده ام تو. immerse، having one track mind, dediccate و امثال اینها. چقدر غرق شده ام و چقدر می ترسم از نبودن اکسیژن زیر آب. که نکند اینها همه ختم شود به estrangement. می‌بینی... تو ایستاده ای در تک‌تک افرازهای زندگی من. افراز درس خواندن، افراز دوست داشتن، افراز خواب دیدن، افراز نوشتن. تو شاه بیت طولانی‌ترین غزل منی که نمی‌دانم با کدام آرایه به کار ببرمت. بنویسم بر عطرِ عمیق چشمهای تو که هرلحظه می‌شنومش و گرمی صدای لطیف و نارنجیِ‌ پلک زدنت و لامسه خندیدنت عاشقم؟ یا بنویسم نرگست دست گذاشته در روشنی هلالت و قد کشیده به اندازه سروت تا پسته‌ی باز نشده‌ات بخندد و مروارید نایابت را از میان سرخی صدفت منتشر کند و جبرئیل صدایت را منعکس؟ بنویسم که من شهره شهر شده ام به عاشق شدن که شراره موهای تو انشا شده در شرابِ شالِ شاتوتی‌ات و شاه نشینِ شبِ شعرهای شاعرِ عاشقت شده؟ بنویسم که تو آن فریاد بی‌صدایی که در آرامشِ پرتپش دلِ متفکر من جا گرفته ای و چشمم را به سیاهی موهایت روشن کرده ای و بلندای زیبایی‌ات را جا داده ای در کوتاهی لبخندت و عمق بی‌پروایی‌ات در دوست داشتن را ریخته ای در شرمِ چشم‌هایت؟ اینها چه کوچکند برای تو... مگر انبوه مقاومت‌های زیبایی‌ات اجازه توصیف به کسی می‌دهد؟ که جریان نگاه را از هر طرف پس می‌زنند و می‌رسانند به چشمانت. چشمانت که مقاومت داخلی‌شان صفر است. که جز این اگر باشد، تعدد مقاومت‌هایت هرگز با سرو و نرگس و هلال معادل نمی‌شوند. 

این روزها که آغوش‌ها بیش از همیشه خالی از هندسه دلدارند، چاره‌ای نداریم جز آنکه دلمان را انتقال دهیم به حوالی دوست داشتنش. چاره‌ای نداریم جز آنکه قلبمان را بازتاب دهیم نسبت به بریدگی بالای ابروی چپش. راهی نداریم جز آنکه نسبتِ تشابه چشمش به صورتش را محاسبه کنیم. و کاش که کنکور با ادبیات شروع نمی‌شد، تا تکه‌تکه نقاشی نیاگارای موهایت از برگه سوالاتم بیرون نریزد. و تا تو را با تمامِ قافیه‌ها، ردیف نکنم. و تا تو را به تمام قید‌ها دوست نداشته باشم. که تا همیشه، که هنوز، که باز هم، که بی‌نهایت، که بسیار، که دیوانه وار، که همانطور که هنوز... و ای کاش که دینی جایی در کنکور نداشت. که «انتَ بمنزله هارون منی» تو را به یاد من نیندازد. که تو به منزله تمام زیبایی‌های عالمی برای من. به منزله دوست داشتن. به منزله عطرِ نان گرم. به منزله آب شدن برف‌ها. ای کاش دینی جایی نداشت تا یاد آن دیوارنوشته عربی نیفتم. «انت حل بهذا البلد... ثم اشارت الی قلبها». ای کاش که جرمِ تمام ذره‌ها ناچیز بود، تا نیازی به محاسبه جاذبه تو نباشد. که میدانِ بی‌پروایی نگاهت همه چیز را جذب کند و جرمِ غرور من مزاحم حرکت دلم نباشد. تو، چه بی‌انتها نفوذ کرده ای در تمام من. و حیف که فنی حرفه‌ای نخوانده ام تا بگویم تو، تار و پود تمام رویاهای منی. تو، تک‌تک چوب‌ها و چکش‌های به کار رفته در ساختنِ منی. دلم می‌خواهد بنویسم که تو، تمام دارایی منی. تمام هزینه‌ها و درآمدها. تمام ارزش‌های ایجاد شده. تمام روابط با مشتری‌ها. و در آخرِ این کلمات، بهتر است بنویسم که تو، بدون شک دمای هوایی در اتمسفر تنفس من. آنجا که نوشته اند...

«هوای سرد تنهایی، فقط یک کوچ می خواد

مرا از اینهمه سرما، ببر قشلاق آغوشت...»     

هو الحبیب

 

پیرزن تمام قد خم شد روی دسته گل. خشک شده بودند همه‌شان. از چند شاخه گل، زیر آفتاب تهران، چه می‌ماند؟ گل‌های خشکیده را گذاشت کنار هم. چند تا شاخ و برگ گذاشت کنارش. دسته‌شان کرد و راه افتاد. حتمن کسی دسته گلش را بعد از چند روز گذاشته بوده بیرون. کنار سطل آشغالِ سر خیابان. پیرزن حتمن دلبری داشته برای گل‌ها. که قرمز شود گونه‌اش، دست‌هایش بلرزد و دسته را تقدیمش کند. پیرمردِ پیرزن، حتمن که مهم نیست برایش کهنه و نو بودن گل‌ها. مدلشان حتا. «ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجا...»

.

پیرزن را که کنار سطل آشغال دیدم، دانستم که ما همه‌مان اوییم با موهایی سیاه‌تر. ما هموییم که برای همدیگر گل‌های خشکیده کادو برده ایم. هموییم که گل‌های خشکیده دیگران بوده ایم. ما چه حقیریم در دوست داشتن. من از میان همه چیز، ترس همین را دارم. ترس گل خشکیده بودن. ترس دسته چندم بودن. ترس بازیکن ذخیره بودن. ترس اینکه هرکس را دوست داشته باشم، دلش جای دیگری باشد. با هرکس که چت کنم، وقتی گفت خسته است و درس‌هایش مانده و باید برود؛ آخرین نگاهش نباشم روی صفحه موبایل. بعد از من، برود پروفایلِ «نرگس» های تازه‌اش را نگاه کند، بعد برود. نگاهی بینداز به چتِ «یاس»ِ تازه‌اش، بعد برود. گل خشکیده تنها برای وقتی است که دسته گلی تازه نداشته باشی. که پژمرده باشد نسترن‌هایت زیر آفتاب. پوسیده باشد سفیدی نرگس‌ها در زردی آفتاب. من چقدر از این می‌ترسم...

.

اعتراف به ترس‌، غریب‌ترین کار آدمی است. خطرناک‌ترینش. کسی که به ترس‌هایش معترف است، نمی‌ترسد. که همه می‌دانیم دیگران اگر بفهمند ترس‌هایمان را -بدون شک- دستشان را دقیقن می‌گذراند روی نقطه ترس. پیچ وحشتمان را ته می‌پیچانند. بعد می‌ایستند کمی دورتر و می‌خندند بهمان. وای بر ما. چه داشتم می‌گفتم که به اینجا رسید؟ بله... اعتراف به ترس. آدم‌ها تنها وقتی به ترس‌هایشان اقرار می‌کنند که پشتشان به جایی گرم باشد. که بدانند این ترس، هرچه شد، کسی هست. کسی هست که سرشان را بگذراند روی پایش. که موهایش را ببافند و از هیچ چیز نترسند. من هم به همین پشتوانه... از همین جا... اعلام می‌کنم که از آنچه فردا رخ خواهد داد «می ترسم». واقعن می‌ترسم. اما اعتراف می کنم به آن. و این یعنی...

بعدا نوشت: خدا را صدهزار مرتبه شکر، هیچ کدامِ ترسهایم محقق نشد. در هیچکدام از ثانیههای امروز باور نمیکردم که این منم. منم که اینقدر قوی ام. اینقدر شجاعم. اینقدر قدرتمندم. که البته، تمامی قدرت از اوست. «لا حول و لا قوه الا بالله...»

از این ترسها نوشتم که یادم باشد، کسی اگر من را بشکند، خرد نمیشوم. تجزیه نمیشوم به هزار قطعه روی زمین. من را اگر بشکنند، بُرندهتر میشوم. عصبانیتر. نترستر. اینها را نوشتم که یادم باشد از این به بعد هیچ چیز دنیا ترس ندارد. دوست نداشتن ترس ندارد. دوست نداشته نشدن -و خزعبلاتی از این دست- ترس ندارد. اصلن هیچی ترس ندارد... 

آقای استاد پارسال این روزها، که تنهاتر بودم از همیشه، گفته بود دوستی برای کمک کردنِ هم است در مسیر. برای نوشابه خوردن است کنار هم. آن روزها کلیشه بود کلماتش در ذهنم. حالا می‌فهمم اما چه می ‌فت. می‌فهمم قصه چیست. می فهمم...

منِ بدون قصه

هو الحبیب

حتمن همه آدم‌ها داستانی دارند برای تعریف کردن. داستانی که سالها بعد برای بچه هایشان تعریف کنند. برای نوه هایشان هم. برای پیرمردهای شبیه خودشان توی پارک. برای فروشنده قدیمی بقالی نزدیک خانه شان. من اما قصه ای برای تعریف کردن ندارم... یعنی تا الان نداشته ام. همه چیز آنطور بوده که باید (که البته الحمدلله برایش). اصلن حودم هم هیچ وقت دوست نداشته ام قصه ای داشته باشم. مثل باباحاجی که تا حالا هیچ چیز تعریف نکرده است برایم. از قدیم ها گفته، از کوچه های خاکی اهواز و ماهشهر. از کوپن های شکر و شیر. همه شان معمولی بوده است اما... همین من به روایتی دیگر. در زمانی دیگر. منِ بودن قصه...

حالا که اینها را می نویسم، اگر کسی بخواندشان، حتمن فکر می کند که خوشی زده زیر دلم. حوصله ام بعد از اینهمه وقت قرنطینه سر رفته و حالا جایی جز اینجا پیدا نکرده ام... شاید اصلن همینطور باشد که فکر می کنند...

پ.ن: یعنی از این پرت و پلاترم می تونستم بنویسم ؟ 

 

متولدِ 1382

هو الحبیب

 

متولدِ 1382...

و من فکر میکنم به دندانه «3» که بیفتد و بشود «2». دندانه «2» که بیفتد و بشود «1». من، متعلق به سال 1382 نیستم. من باید جایی حوالی میرزای شیرازی به دنیا میآمدم؛ همانجا که نوشت: «الیوم...». میبوسیدم سیاهی چشمت را. «کسی که تو رو داره رو چه به تنباکو؟». تو می‌خندیدی و برق دندان‌هایت قلاب می‌شد به سالها بعد. به صدای بلند صلوات بعد از روشن شدن چراغ‌ها؛ سال 63. لحظه‌ای میان آژیر قرمز. که آهن‌پارهِ ترکشی را بردارم؛ داغ و سوخته. «به نام الله. پاسدار شهیدان». جوهر رنگ باخته خودکارِ بیک جا خوش کند روی ترکش؛ «خانمِ دخترِ همسایه‌مان...». عرق کنم تا کنار درِ خانه‌تان؛ زنگ در را بزنم؛ ترکش را بگذارم روی پله جلوی در. به رسم تبرک، دستی بکشم به آنجا که چادر نمازت شانه می‌کند موهای زمین را؛ و بدوم تا خانه‌مان. پنجره را باز کنم و بشمرم گل‌های چادر نمازت را. «3 تا، 4 تا...». گل‌های چادر نمازِ تو قلابی بشود به ناصرالدین شاه؛ چهارمین پادشاه قاجارها. قلابی بشود به روسری‌های عریض روزگارشان. به کلمات ناصرالدین شاه که سروده بود: «عقربِ زلفِ کجت با قمر قرینه...». من زل بزنم به چشم‌های قاجاری تو؛ که ماندند در تاریخ؛ استعاره‌ای. ناصرالدین شاه بنویسد: «تا قمر در عقربه، کارِ ما همینه...». من نگاهم از سیاهی چشم بیفتد به شکستگی گوشه ابروی راست، که می‌آمیزد با جوشِ جوانی، حوالی پیشانی.

 

من به این روزگار تعلق ندارم. به عشق‌های اینستاگرامی؛ به پر کردن دایره پروفایل با موهای بیرون ریخته. من درکی از «دوستی» با جنس مخالف ندارم. ترکیب غریب «ر» و «ل» را کنار هم نمی‌فهمم. من متعلقم به عشق‌های قجری، به عاشقانه‌ای در شکستنِ قلیان‌ها. من از آنِ روزگار «دایرکت» نیستم، از آنِ چت ناشناس تلگرام. من برای همان روزهای کلاسیکم؛ برای روزهای کنار هم نشستن، روزهای عرق کردن دست‌ها توی همدیگر.

 

شاید باید بروم؛ با سنگینی دلی برای دوست داشتن. نفسی برای در هم آمیختن. باید بروم و تک تک انسان‌‌ها را تنها بگذارم با حقارت دنیاهایشان. با عشق‌های اینستاگرامی، با چت روم‌های خاک گرفته، با پروفایل‌های قلابی. بروم و انسان‌ها را تنها بگذارم با معشوقه های یک ماهه، یک روزه. تنهایشان بگذارم با غرورِ لعنتی‌شان. «با اینکه دوستت دارم، ولی نمی‌تونم از همه چیِ خودم بگذرم که» باید بروم و تنهایشان بگذارم با «من»هاشان. که من موحدم در دوست داشتن...

هو الحبیب

 

آقای معلم عربی می‌گوید «الف» و «و» و «ی» بی قاعده‌اند، تبدیل می‌شوند به هم. این را که دانستم، «شام» به یادم آمد. که چقدر شبیه است به «شوم». چقدر شبیه است به موهای سفید شده علی(ع). به نشستن کنار قبری؛ بی‌نام و بی‌نشان. بی کنده کاری. بدون نستعیلق «مادَر» روی تنه‌اش. که کسی اینجا را نباید بشناسد. نباید رد اشک‌هایی را دنبال کند، شور و رقیق؛ به شکلِ کلمات. «تو می‌روی، که بماند...؟»

.

موسیقی شکل غریبی است از کنار هم بودن کلمات. آنجا که زندوکیلی می خواند «لالا کن دختر زیبای شبنم...». و من فکر می‌کنم به شهری شوم حوالی بین النهرین. فکر می‌کنم به صدای غمزده سری روی نیزه که چقدر شبیه زندوکیلی است. «لالا کن روی زانوی شقایق...». و کلمات خدا به چه کار می‌آید؟ به چه کار می‌آید اگر سری روی نیزه؛ با موهای پریشان؛ ریش‌های حنا بسته، با آنها برای دخترش لالایی نخواند؟ شبیه آنجا که زندوکیلی می‌خواند. «بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی...».

.

«تو بیداریه که تلخه حقایق...». مثل طعم خرابه‌ای در حوالی شهر شوم. طعم «ما با تو بازی نمی‌کنیم». مثل شکایت بچه‌های هفت هشت ساله به آقای مدرسه‌شان. «آقا. این وایستاده بازی ما رو نگاه می‌کنه. ما نمی‌خوایم نگامون کنه». مثل نگاهِ التماس آمیز پسربچه هفت هشت ساله به آقای مدرسه. که دعوایشان کند. که بگوید او را هم راه بدهند. که همه‌شان را غیب کند همان جا. که هیچ وقتِ هیچ وقت هیچ کدامشان را راه ندهد توی مدرسه. و آقای مدرسه چقدر می‌تواند بد باشد مگر؟ که زنگ بزند بابای پسر بچه. «آقا جمع کنید بچه‌تونو. نمی‌تونه با بقیه تعامل کنه. عاصی کرده بچه‌ها رو دیگه». تلخ است، مثل طعم صدای التماس آمیز پدری. «چشم آقای ناظم. چشم». و باز صدای یکنواخت آقای ناظم. «این وضع اگه پیدا کنه...»

«تو مثل التماس من می‌مونی... که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم...». در آن شهر شوم نیازی به تلفن نیست. به زنگ زدن. به چیدن کلمه‌هایی پشت هم. آنجا تنها طبقی کافیست. و البته سری با موهای پریشان. و دختری با گیسوان کنده شده. و یک لالایی از جنس کلمه‌های خدا. و باز صدای غمگین زندوکیلی. «سرم گرم نوازش های اون بود...»

.

این روزها فکر می‌کنم به خرابه‌ای از آن شهر شوم. به صدای ترسناک ضدهوایی‌ها روی سرش. به فرستاده ویژه سازمان ملل در امری شوم. به انبوه دخترها با گیسوان کنده شده. به باز گذاشتن دست کسی در انتخاب آلتِ قتاله‌اش؛ چاقو یا اسلحه. که هرکدام را بگوید، دیگری را می‌کنند. فکر می‌کنم به استقرار سامانه‌ای موشکی؛ برای انهدام دیگر موشک‌ها. فکر می‌کنم به شکاندن دیوار صوت. به خرد شدن شیشه های خانه‌ای رو گهواره یک نوزاد. به قطع شدن کشش پر از اطوار «ب» با سوتِ موشک؛ رنگ آمیزی گونه‌های سرخِ تازه عروسی با خون. 

این روزها مردمانی از جنس جهنم؛ جنس «و ما ادراک ما الحطمه» زمینِ شهر شوم را گرفته اند. به رسم دیرینه اجدادشان. پسرانِ پسرِ ابوسفیان(لعنه الله علیه) تمام کوچه‌های شهر شوم را، سیاه نقاشی کرده‌اند. این روزها مردمانی از جنس انتحار، از جنسِ نجاستِ کفر، آنجا را سیاه کرده‌اند. این روزها نمی‌توانیم برویم حرم حضرت رقیه (که صلوات خدا بر او باد) . نمی‌توانیم تمام در و دیوارهایش را رنگی رنگی کنیم. نمی‌توانیم برویم زیرزمینِ حرم. نمی‌توانیم شب سوم محرم، حرم را پر کنیم از صدای زندوکیلی. «تلاطم‌های امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده...». نمی‌توانیم آنقدر با زندوکیلی گریه کنیم که از حال برویم. ما نمی توانیم دستِ دخترِ سه چهار ساله‌مان را گره بزنیم به ضریح حضرت رقیه(که کلمات خدا فدای خوابیدنش). نمی‌توانیم شب سوم محرم تا صبح، «الهی به رقیه» بگوییم. ما نمی‌توانیم دنیا را با حرم حضرت رقیه(که دخترِ بابای خاک است) صورتی رنگ بزنیم، ارغوانی، شاتوتی. نمی‌توانیم گهواره دخترمان را تبرک کنیم با ضریح. ما هیچ نمی‌توانیم کنیم. جز اینکه دل خوش کنیم به چندکلمه. به خواستنِ دست‌های مهربان کسی از حضرت رقیه(که دنیا بی او سیاه چاله‌ای ست عمیق) ...

«یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد...»

هو الحبیب

 

هرکس از پاییز نوشته، اشتباه کرده. که پاییز تنها کنارِ منبع بزرگ آب، حوالی خیابان «سازمان آب» رخ می‌دهد. نزدیک میدان کوچکِ میان چند کوجه. روی جدول‌های دور منبع. جلوی شبکه آهنی اطرافش. همانجا که دختری با کتونی‌های مهتابی، ایستاده. برگ‌ها همه در طوافش؛ می‌افتند، حوالی روسری‌اش احرام می‌بندند و بعد آغازِ هفت دور. من اما ایستاده‌ام پایین جدول. «شنیدی می‌گن پاییز ونیز خیلی قشنگه؟». نشنیده‌ام. «نچ». 

«من خیلی دوست دارم برم ببینم»

«تنهایی؟»

می‌خندد. بله، تنهایی بهتر است. برود ببیند تنهایی. که من خاطره‌ای با ونیز ندارم. من کنار هیچ منبع آبی حوالی خیابانی در ونیز نایستاده‌ام. هیچگاه حوالی سینما آزادی، منتظر کسی نبوده‌ام. هیچ وقت حوالی تجریش، قاشق حلیم از دست او نیفتاده زمین؛ که بعد مجبور شویم دوتایی بخوریم. من تا به حال در پاریس بستنی‌هایی به بلندی چنارهای ولیعصر نخورده‌ام روبه‌روی پارک ملت. هیچ وقت با برف‌های ونیز آدم برفی نساخته‌ام؛ با دکمه افتاده پالتو بلند سیاه رنگش. من در هیچ کدام از کتابخانه‌های ونیز درس نخوانده‌ام؛ در هیچ کدامشان تست 81 قلم چی، عربی 2 را از او نپرسیده‌ام؛ حوالی حوضِ کنارِ درِ هیچ کدامشان با کسی قرار نگذاشته‌ام؛ مثل کتابخانه ساعی ...

.

و اینگونه است که مکان و زمان، کمیت‌هایی هستند تصنعی. فرعی. ساختگی. با دیمانسیون او. همو که ایستاده بود روی جدول کنار منبع آب خیابان سازمان آب. همو که برگ‌ها طوافش می‌کردند. پاییز تابعی است از او، وابسته به او. فانی در او. که او اگر نباشد، چه فرقی دارد سی و یک شهریور با اول مهر؟ چه فرقی دارد بی‌برگی زمستان، سبزی بهار، شکوفه‌های تابستان و زرد نارنجی پاییز؟ چه فرقی دارد ونیز با ویرانی‌های بم پس از زلزله؟ 

من زنده‌ام به او. به نقاط گسسته‌اش روی اسمِ پروفایل. به موهای سیاه بیرون ریخته‌اش. به کلمات بریده بریده شده روی سربالایی دربند. من به زنده‌ام به کلماتش. که «دوستت دارم» را اگر دیگری بگوید، چه ارزشی دارد؟

 

پ.ن : و چقدر سخت است از او نوشتن. کلمه‌ها انگار حروله می کنند اطرافش. نمی‌ایستند برای قرار یافتن. که حافظ گفته بود: «ورای حد تقریر است...»