هو الحبیب
(اینکه چرا تصمیم گرفتم توی این چالش شرکت کنم رو واقعا نمیدونم. شاید واسه امتحان کردنِ یه کاری که قبلن انجامش ندادم...)
15. «فکر کن بدون هیچ محدودیتی میتوانی برای یک روز هر طور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.»
قبل از جواب دادن به این سوال، فکر میکنم دو نوع محدودیت برای من تعریف شده ست. یکی محدودیتیه که دین تعریف میکنه. یکی هم محدودیتی که خانواده، جامعه، مدرسه یا جاهایی مثل این واسم تعریف میکنن. راجع محدودیتهای دین، از یه جایی به بعد برام لذت بخش بودن. (به نظرم واضحه که دلیلی نداره تو یه وبلاگ شخصی چیزیو الکی بنویسم یا تعارف کنم!). دلیل این لذت بردن از این محدودیتا، این بود که هدفِ پشتشونو درک میکردم و میفهمیدم اینا از سرِ آزار و اذیت من نیست. به همین جهت، اگه بخوام روزی بدون محدودیت زندگی کنم، محدودیتهای دین رو نه به عنوان یک عامل آزاردهنده که به عنوان یک عامل لذت بخش حساب میکنم. راجع محدودیتهای عرف و جامعه، خودم رو ملزم به رعایت بخش زیادیشون نمیدونم. و از یه جایی به بعد خیلیهاشون رو واقعا رعایت نکردم. یه سری محدودیتها هم به واسطه خانواده وجود داره که... فکر میکنم به شکل خوبی راجع بهشون کنار میآیم همیشه. انگار طی یه قراردادِ نانوشته، من پسر خوبیم و هرچیزی که لازمه رو خودم رعایت میکنم، و خانواده هم محدودیت الکی برام ایجاد نمیکنن. مثلن الان مدتهاست وقتی بیرون میریم، راجع به اینکه کیا میآن و کجا میریم و چیزایی مثل این، سوال نمیکنن. یا مثلن گوشی من رمز نداره و البته کسی هم برای بررسی یا نگاه کردنش مراجعه نمیکنه. نکته بعدی اینکه چون من توی یه مدرسه خیلی مذهبی درس میخونم، ناخودآگاه یه سری محدودیتها وجود داشته و داره. مثلن یکی از کارایی که ما تو مدرسه میکردیم این بود که هر کدوم از جشنها رو تو طولِ سال یکی از دورهها برگزار میکرد. و یه روال خیلی معمول واسه همه جشنا این بود که نمایشنامهها، کلیپها، شعرها و همه چیمون رو سانسور! میکردن برای اجرا. و اعتراض و حرف ما هیچ تاثیری نداشت :) تا اینکه سرِ نمایش دهممون، نمایشنامه رو به هیچ کدوم از مسئولین مدرسه ارائه نکردیم و در قالبِ نمایش، اجرای تک نفرهی آهنگ عاشقانه با همه ادا اصولش مثل رقص نور و حرکتِ خود خواننده و اینا، انجام دادیم روی سِن. نتیجهش هم خیلی خوب شد. (شاید برای کسی که بدون پیش فرضِ ذهنی اینو میخونه، عمقِ این ماجرا مشخص نباشه، ولی خب تو جو مدرسه ما خیلی مهم بود). خلاصه اینکه همیشه تلاش کردم در حد امکان هر محدودیتِ غیر دینیای رو بشکنم و از محدودیتهای دین هم لذت میبرم...
با این مقدمه طولانی، محدودیتِ ذکر شده توی این سوال رو به محدودیتهایی تعبیر میکنم که در این لحظه «امکان» وقوع ندارن، نه اینکه امکانشون هست و به دلیل برخی محدودیتها انجامشون نمیدم. و خب چیزی که تو این لحظه دوست داشتم اتفاق بیفته اینه که یک نفر رو «واقعا» دوست داشته باشم و اون هم «واقعا» دوستم داشته باشه. و اون یک روز به این بگذره که ما کنارِ هم باشیم، حرف بزنیم، بخندیم و مثلِ اینها. البته دوست داشتم بخشی از اون روز رو هم پیش استاد باشم و تنهایی باهاشون صحبت کنم :) از بیانِ جزئیات بیشتر درباره این سوال اکیدن معذوریم :)
سوال 19 و 20، تقریبن یه چیزه و یه جواب بهشون میدم. کلن هم این نیست که انبوهی از عادات و ویژگیهای خارق العاده داشته باشم و اینجا بخوانم بیانشون کنم. صرفن یه سری چیزِ ساده و روزمره ست...
1. از رویِ مخترین کارایی که میکنم اینه که وقتی از پیامِ یه نفر خوشحال میشم، دیر جوابشو میدم. انگار میخوام خوشیِ ناشی از اون پیام رو یه مدتی برای خودم نگه دارم بعد بهش واکنش نشون بدم. مثلِ یه غذای خیلی خوشمزه که آدم میترسه از شروع شدنش، چون ممکنه دقایقی بعد تموم بشه...
2. خیلی خیلی بد غذام :) یعنی نه اینکه غذا رو نخورم و بعد بخوام یه چیز دیگه بخورم و اینا. کلن چیزی نمیخورم. یعنی اینکه خیلی مقید به خوردن و اینجور چیزا نیستم. با این وجود، سر همین قضییه خیلی مامانم رو اذیت کردم و میکنم، به طوری که از همین الان اتمام حجت کرده تا زمانی که با علاقه! باقالی پلو با گوشت! نخورم، محاله برام بره خواستگاری. و البته من کماکان نه این و نه خیلی چیزای دیگه رو نمیخورم...
3. بیش از حد به جزئیاتِ همه چی اهمیت میدم. و برای اینکه این جزئیات به بهترین حالتِ ممکن برسن، خودمو تا سر حد مرگ خسته میکنم... و اینم هست که توی کارای تیمی، ترجیح میدم حتی با فشار و سختی بیشتر، بخش غالب کارو خودم انجام بدم. البته ناگفته نماند که تا حالا همتیمیای که واقعن اندازه من کار واسش مهم باشه و کار کنه، نداشتم :) کلن هم به یه چیزایی تو زندگی اهمیت افراطی میدم که عمرن هیچ کس دیگه فکر هم نمیکنه بهشون...
4. قبلن خیلی اصرار داشتم سر چیزای مختلف بحث کنم با بقیه. حالا چه سیاسی باشه، چه مذهبی، چه هرچی. از یه جایی به بعد دیدم آدمایی که از عقایدشون مطمئن ترن، خیییییلی کمتر بحث و جدل میکنن. به همین جهت این مدل بحثا رو به طور کلی متوقف کردم. در حال حاضر فقط یه نفر هست که صحبت سیاسی میکنم باهاش. اونم به این دلیل که هم خیلی با جنبه ست، هم اینکه صمیمیتمون به قدری هست که وسطاش بگیم بخندیم و ناراحتی و اینجور چیزا پیش نیاد. اخیرن هم هرجا لازمه حرفی بزنم، قبلش یه «به نظر من»، «من اینطور فکر میکنم» مینویسم یا میگم که جای بحثی وجود نداشته باشه دیگه...
5. دفترام، کتابام و امتحانامو به طرز وسواسگونهای تمیز مینویسم. حتمن با چندتا رنگ مختلف و خطِ خوب و اینا. راجع دفتر و کتاب که واسه خودم خیلی مفیده. توی امتحان هم، در این یازده سال گذشته به این نتیجه رسیدم تمیز و قشنگ بودن برگه بعضن از درست نوشتنِ سوال مهم تره. یعنی ممکنه یه سوالو نرسم کامل بنویسم یا هرچی، اما برگهم حتمن تمیز و مرتبه. این روی مصحح خیلی موثره. البته طبعن توی آزمونای تشریحی.
6. مدتهاست توی چیزایی که مینویسم، و حتی توی چت و اینا، به شدت از «...» استفاده میکنم. با اینکه حتی یه نفر مستقیمن بهم گفت این کار چقدر میره رو مخش، اما به نظر من جملهها و حرفام بدون «...»، اصلن کامل نمیشه و منظورم درست درک نمیشه...
7. چون سمت راست صورتم کمابیش جوش میزنه، از عمد تمرین کردم که روی پهلوی چپم بخوابم. با اینکار دیگه سمتِ راست صورتم تو طول شب با جایی تماس نداره و آلوده و اینا نمیشه. در کمال ناباوری این کار موثر واقع شد و جوشای سمت راستِ صورتم خیلی بهتر شدن...
8. از خسته شدن و اینکه یه کاری انرژی ذهنیمو بگیره، واقعن لذت میبرم. یعنی این نیست که از کارای سخت یا کارایی که فکر کردن زیاد میخواد، فرار کنم.
9. علاقههام به کلی با هم سنام فرق داره. مثلن با اینکه پلیاستیشن و اینا داریم و داداشم خیلی بازی میکنه، من هیچ میل و رغبتی ندارم بهش. کلن از هیچ نوع بازی ویدئوییای خوشم نمیآد. یا مثلن اینکه بر خلاف خیلیا از یه جایی به بعد به دلایلی تصمیم گرفتم اصلن فیلم خارجی نبینم. از شهریور پارسال تا حالا، فقط انجمن شاعران رو دیدم، اونم چون بیش از حد تحریک شده بودم که ببینم چیه داستانش. راجع آهنگ هم کمابیش همینه. هیچ وقت اینطوری نبوده که یه وقتیو اختصاص بدم به آهنگ گوش کردن! اگر کسی آهنگ قشنگی بفرسته یا جایی ببینم یا هرچی، گوش میکنم. یا مثلن اگه یه وقتی احساس کنم با شنیدن یه آهنگی حالم خوب میشه و اینا. از فوتبال هم به هیچ وجه خوشم نمیآد. نه از بازی کردنش، نه از دیدنش. همینطور پیگیرِ بازیگرا و سلبریتا و اینا هم نبودم هیچ وقت. و الان خیلی از خیلی معروفها رو حداقل به قیافه نمیشناسم :)
10. روابطم با آدمای مختلف، بیش از اینکه تابعی از رفتارِ اونا باهام باشه، تابعی از احساسم بهشونه. یعنی ناخودآگاه اولین بار که یه نفرو میبینم یا باهاش حال میکنم یا نمیکنم، که این احساسِ اولیه خیلی بعیده در ادامه روندِ رابطه مون تغییر کنه. یه چیز اذیت کننده هم اینه که جلوی آدمایی که دوستشون دارم (نه لزوما دوست داشتنِ اونجوری)، خیلی خجالتی ترم. خیلی کمتر حرف میزنم. کمتر واکنش نشون میدم بهشون. عرق میکنم. خنگ میشم! نمیتونم رفتاری که باید و شایدو داشته باشم. یکی از دلایلش اینه که احساس میکنم همین که این هست، همین که این انسان آفریده شده، برای قشنگی دنیا کافیه. چه نیازیه که من حرف بزنم باهاش؟ اون حرف بزنه، من گوش کنم. یا کنار هم راه بریم فقط. یعنی راجع چندنفری جدن این احساسو میکنم که صرف حضورشون کافیه و ارتباط لازم نیست... یه بدیِ خیلی بزرگِ این، اینه که خب اون طرف فکر میکنه من باهاش حال نمیکنم یا راحت نیستم که جلوش کم حرف میزنم. اما خب این شکلی نیست، و توی اقصی نقاطِ بدنم داره قند آب میشه اون لحظات... یه چیز دیگه هم که هست، اینه که نگاهم به یه شخصِ مشخص هم با احساساتم تغییر میکنه. مثلن دیشبش تا نصفه شب داشتیم صحبت میکردیم، بعد یهو فرداش سلام هم نمیتونم بکنم بهش.
11. اگه احساس کنم کسی دوستم داره (تاکید میکنم؛ دوستم داشته باشه. نه اینکه قبولم داشته باشه یا هرچی)، و تو یه موضوعی حس کنم به هر دلیلی باهام حال نمیکنه، خیییلی اذیت میشم. مثلن الان که امتحان فیزیکمو به طرز غریبی بد دادم، نمرهش و اینا هیچ اهمیتی نداره واسم. اما اینکه حس میکنم شخصِ معلمِ فیزیک دوستم داره و ممکنه با این نمره حال نکنه، شدیدن اذیتم میکنه... خیلی وقتا واسه این اذیت میکنم خودمو. یا مثلن نمرههام تو درسای مختلف خیلی به شخصیتِ معلم ربط داره... پارسال که عاشق معلم شیمیمون بودم واسه ترمِ اول اونقدر درس خوندم که 19.5 شدم امتحانو. بالاترین نمره بودم و میانگین حدودِ 15 اینا بود فکر کنم...
11. یه وقتایی احساس میکرده یا میکنم که چون اونقدرها توانایی ابراز احساساتم رو مخصوصن با گفتنشنون، ندارم، بقیه خیلی دوستم ندارن. که اخیرن فهمیدم اشتباه احساس میکردم و انگار این حس ناخودآگاه از دلم به اونها منتقل میشه... یعنی الزامن نیازی به گفتنش نیست. و درست یا غلط هم فکر میکنم اینکه کسی دوستم داشته باشه رو میفهمم. و در مقابلِ این دوست داشتن، خیلی دوست داشتن به اون طرف مقابل میدم. مثلن می دونم خالهم خیلی بیشتر از چیزی که باید و تقریبن در حد مامانم دوستم داره و خب منم خیلی بیشتر و تقریبن در حد مامانم دوستش دارم. از اونور افرادی با همین درجه نزدیکی و فامیلی هستن که چون این اندازه از محبت رو ندارن، من هم محبتم خیلی کمتره بهشون. میدونم که این مدل درست نیست و باید تلاش کنم محبتم به همه بیشتر بشه، اما علی الحساب گویا کاری بر نمیآد از دستم در این راستا.
12. اینکه کسی به یکی از کارایی که میکنم گیر و اشکال بیخود وارد کنه رو اصلن برنمیتابم :) البته مامان و بابا و مامان بزرگم و اینا فرق دارن طبعن. چون شدتِ علاقه اونقدر زیاده که حتی اگه اشکالی بگیرن به چیزی (و حتی اگر من درست ندونم اون اشکالو) نه تنها ناراحت نمیشم که بلافاصه تلاش میکنم اون مشکلو حل کنم. و حتی بهشون نشون بدم که به خاطر حرف اونا این مسئله رو حل کردم. ولی وقتی یه نفر به عنوان دوست یا معلم یا هرچی، اشکالی میگیره (و حتی اگر درست باشه اشکالش) ناراحت میشم و از علاقهم به اون آدم کم می شه. این هم میدونم که نباید این شکلی باشه و ایشالا درست شه یه روز...
13. خیلی وقته توی قنوت نمازام شعر میخونم. فکر میکنم این شعر خوندن و ابراز احساسات تو نماز، شدیدن منجر به رشد و افزایشِ دوست داشتنِ خدا میشه...
14. اینکه مخاطبم گروهِ زیادی از آدمها باشن که با بخشیشون روابط چندان صمیمانهای ندارم، اذیتم میکنه. مثلن خیلی راحت ترم با آدما خصوصی صحبت کنیم تا توی گروه. یا اینکه استوریام همیشه کلوز فرندن، نه عمومی.
15. چند وقتیه نهایت تلاشمو کردم که تحتِ هیچ شرایطی از کسی ناراحت نشم. یعنی اگه کسی زیاد ناراحتم کنه، کم کم رابطهم رو باهاش کمرنگ و سرد میکنم. نه اینکه هی تلاش کنم اون طرفو اصلاح کنم. این ناراحت نشدن واسه کسایی که دوستشون دارم، مثل مامانم، خیلی راحت بود. الان مدتهاست که از هم «ناراحت» نمیشیم. هرچند ممکنه یه جاهایی نظراتمون فرق کنه با هم یا هرچی. اما واسه بقیه چندان آسون نبوده و نیست... و اینکه اگر ناراحت شم، داد و بیداد و بحث و دعوا و اینا نمیکنم اصلن. صرفن گفتگوم با اون شخص رو متوقف میکنم یا به عبارتی قهر میکنم باهاش! البته نه به این امید که نازمو بکشه یا مثلن متنبه شه یا هرچی، فقط واسه اینکه تو اون لحظه نمیتونم دیگه راحت باشم باهاش و در این حالت ترجیح میدم کلن نباشم...
16. کلن خیلی پر شور و شرم. و خیلی پر احساس... اینکه این چجوریه دقیقن رو الان به ذهنم نمیرسه چجوری بنویسم. اما هستم دیگه :)