هو الحبیب
«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود...»
من بدون مقدمه از علی(ع) خواهم نوشت. از آنچه بر او خواهد گذشت. من چه حقیرم در نوشتش... که خدا مانده است در توصیف علی. آنجا که حروف را بیقاعده میچیند پشتِ هم. که این آخرین راه است برای بیان. برای تقریر. آنجا که حروف بیقاعده رو میچینیم پشتِ هم... میتمکمنباایبکنابینم... هرکس که بخواند، حتمن هیچ نمیفهمد. این تنها ماییم که میفهمیم هزار هزار دوسِت دارم خوابیده است پشت این حروف. هزار هزار میمیرم واست. هزار هزار جانم و نفسم. خدا هم همین کار را کرده آنجا که کم آورده در توصیف علی. پس از آنکه توصیف کرد و نوشت... «ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟» علی را ندیده ای مگر؟ ندیده ای که چند شب و روز خوابیدن را «عجیب» حساب میکنی؟ کَلا... علی تنها با همین حروف در هم است که مشخص می شود.
«کهیعص...»
«الم»
«طه»
«یس»
«الر»
بعد از این مقدمه طولانی، علی پس از این چه تنها خواهد بود. که البته خوبی هم چندتایی نمیشود. خوبی مال یک نفر است. اگر همه بیست شوند، امتحان به درد نمیخورده حتمن. اگر کسی عاشق چندنفرِ «خوب» باشد، عشقش مضحک است و بیمعنی. خوبی تنها در یکی بودن معنی میشود... علی تنهاست آنجا که تنها ایستاد به دلگرمی پیامبر(ص). آنجا که تنها ایستاد به مکالمه با موسی(ع). اصلن مگر علی می تواند معطوفِ کسی باشد؟ بنویسیم «علی و ...» ؟ علی و که آخر؟ تنها امکان همان بود که بگوییم «علی و فاطمه(علیها اصلاه و السلام)» که حالا دیگر نمیشود حتمن... در تمام شبهای پس از این که علی مینشیند کنار تلنبار خاک روی بدنِ او، نمیشود. در انعکاس فریادهای علی میان چاه، نمیشود. در تنهایی علی میان صدای کر کننده قرآن نهروان نمیشود. در خنده غم انگیز علی میان صفین، نمیشود. دیگر هرگز نمیشود...
«باز... ای الهه ناز... با دل من بساز... کین غم جان گداز... برود ز برم»
که تو اگر نسازی و اینجا نمانی، چه کنم من؟ چه کنم میان فکرهای زنگ زدهشان؟ چه کنم با تازیانه در دستشان؟ چه کنم با شمشیرِ از غلاف درآمدهشان؟ تو اگر نباشی... من چگونه بگویمشان که خدا، تازیانه توی دستتان نیست. خدا شمشیر شما روی مردم دنیا نیست. خدا، با تمام جزئیات و شخصیت پردازیاش، خنده فاطمه(که جان پیامبر فدایش) است هرگاه بخندد. و اشک اوست اگر گریه کند... «اضحک و ابکی» بیشک در شان اوست. تمام قرآن در شان اوست اصلن... چه داشته خدا که بنویسد جز او؟ مگر عاشق جز برای محبوبش مینویسد؟ حاشا و کلا...
والله کلمات قاصرند در بیش از این نوشتنِ علی. «علی» قشنگ ترین اسمِ خداست. بزرگترینش. پرشکوه ترین. آنجا که گذشته است از عظمت... گذاشته است از عظمتی که باید خم شد روبهرویش. رسیده است به «علی» بودنی که باید افتاد به خاک در برابرش. منتشر شد میان ذرات زمین کنارِ بزرگیاش.
«این همه بیوفایی ندارد ثمر...»
فاطمه عزیزتر از جانِ پیامبر... تو میروی، که در بیانتهای تاریکی دنیا، که بماند؟ معاویه(لعنت الله علیه) بماند و میل بیانتهایش به «من»؟ به حرفِ «من»؟ نظرِ «من»؟ حکومتِ «من»؟ می روی که شمر(لعنت الله علیه) بماند با شمشیر خونینش؟ شمر بماند و زمختی وجودش که به خدا، سنگ خارا ابریشم است در برابرش؟ میروی که اینها بمانند؟ که هیتلرها و استالینها و صدامها و بغدادیها و ترامپها و سعودها و بوشها و جونگ اونها و رضاشاهها و طالبانها و القاعدهها بمانند؟ تو می روی که چه بشود اصلن؟ دنیای بی تو، زود خواهد شد دنیای بی علی... خواهد شد تعصبِ چرک آلودِ شمشیر ابن ملجم(لعنت الله علیه)... خواهد شد تعفن دنیاخواهانه فرمانده حسن(ع). خواهد شد کینه نجسِ حرمله(لعنت الله علیه) در تیرهای بیرحمش. میروی که چه بشود... اصلن چه بماند پس از تو؟
پس از تو...
هزار هزار...
خاک و گل باد...
بر سر تمام دنیا...
هزارهزار...
تیرگی و مرگ باد بر تمام دنیا...
بر تمام آنها که دیدند تو را در لباس خدا، اما...
پ.ن1: و بیش از همه وای بر من که نوشتم «پس از تو» و زنده ام هنوز... در کمال قباحت نَفَسم هنوز میآید و میرود...
پ.ن 2: «به خدا اگر از من، نگیری خبر... نیابی اثرم...
آنکه ز غمت دل بندد چون من کیست...
ناز تو بیش از این بهتر چیست...
تو الهه نازی در بزمم بنشین...
من تو را وفادارم بیا که جز این...
نباشد هنرم...
گر... نکند تیر خشمت دلم را هدف...
به خدا همچون مرغ پر شور و شعف...
به سویت بپرم...