هو الحبیب
هیچ کدام شما تا حالا پا شل نکرده اید برایش؛ او موهای رمیدهاش را بیشتر نریخته بیرون و نخندیده... بیگمان هیچ کدام شما تا کنون عاشق او نبوده اید. ندیده اید عقرب چشمهایش را. که هفت طبقه زهر را پنهان کرده درونش. هفت خط شراب را ریخته درونش. هفت شهر را عشق جا کرده میان سیاهیاش. هفت آسمان را رد کرده با سماع مژههایش. ندیده اید عقربِ دم سیاهِ چشمانش را که زهر میکند درون دل. میکشد آرام آرام. تن که میمیرد، جایی درون دل متولد میشود. جنگ میان مرگ و زندگی است که ادامه مییابد آنجا. او دستش را -قطعن- روی قلب هیچ کدام شما نگذاشته است. که بعد بخندد و بگوید: «یعنی اینقدر؟». شما سرتان را نینداخته اید پایین که او باز بخندد. «به خدا دیگه اینقدشو راضی نیستیم».
.
سومین آرزو، هموست. عقرب چشمانش است و رمیدنِ موهایش. این روزها، پس از گذشتن 17 سال و خردهای، میدانم که... به قول محمود درویش: «من از آنهایم... آنها که جان میدهند هنگام دوست داشتن». به راستی من، همینم. من میتوانم بر خیال او هم عاشق باشم. او حرکتِ قلب است هرگاه که میتپد. آقای معلم فیزیکِ قبلنمان گفته بود همیشه روی مخش هستم. گفته بود که او جدی است و منطقی. من اما... «پر شور و هیجان و رمانتیک». راست گفته بود. این روزها این را بیشتر میفهمم... از نوشتنِ نیاز به دوست داشتن، بیزارم. که دوست داشتن قرار نبوده برای نیازهایمان باشد...
.
«هنوزم با تو نشستن به همه دنیا میارزه...»
این کلمات مبالغه آمیز نیستند. من عاشقم بر پشت سر گذاشتن تمام دنیا و نشستن کنار تو. این «تو» وجود خارجی ندارد. «تو» ساخته ذهن من است. خودش و حرف زدنش را خودم ساخته ام. پیش از این تلاش کرده بودم که آدمهای واقعی را دوست داشته باشم. نشد اما. پس تو را ساختم... تکتک جزئیات صورت و دلت را ساختم. عقرب چشمهایت را کشیدم. لحن حرف زدنت را ایجاد کردم. سیاهی چشمانت را نقاشی کردم. بعد زندهات کردم... جان دادم به نقاشی خودم. و تو شدی بخش غریبی از زندگی من. بخش غریبی که هروقت حوصله ندارم درس بخوانم، تو را تصور میکنم که با هم نشسته ایم به حل تستهای فیزیک. تصورت میکنم که مسئلههای شیمی را برایت توضیح میدهم. بخش غریبی که هفته پیش، هروقت از اسباب کشی خسته میشدم، تصورت میکردم که سر وسایل را با هم گرفته ایم. بخش غریبی که هروقت از چت کردن خسته میشوم، تو را تصور میکنم که موهایت مساحتِ دایرهای شده است در سبزی واتساپ. بخش غریبی که هروقت قرار باشد ناز کسی را بکشم، تصور میکنم که او، تویی. تویی که باید نازش را بکشم. هرچقدر بیشتر میشکنم، لذت بخشتر است برایم. «تو با تموم قلب من، نیومده یکی شدی...». تو شدی بخش غریبی از من که به منزله تمام ماشین عروسهای شهر است. بخش غریبی که جان میدهد به کلماتم. بخش غریبی که همه شهر را گشته ایم با هم...
«به قصد کشتن اومدی، تموم زندگی شدی...». اگر کسی این روزها بداند که چه بر من میگذرد، یا تابستان میدانست که چه بر من میگذشت، ثانیهای درنگ نمیکرد در دلداریم. اما... من یاد گرفته ام خوب بودن الکی را. خیلی خوب یاد گرفته ام. پارسال این روزها، یک لحظه که حالم بد بود، عالم و آدم میفهمیدند. هزارتا پیام و وویس و حرف میآمد برای خوب کردنِ حالم. اما حالا یاد گرفته ام واقعی نبودن را. در این میان، تو بسیار موثر بوده ای. تو بخش غریبی از من هستی که حالم را خوب میکنی. که به تخیلاتم رنگ میزنی. تو غریب ترین بخش وجودِ منی...
.
تخیل کردن تو، همانقدر که لذت دارد، درد هم میدهد. در پسِ هر خیال شیرینی، تلخی آن است که اینها همه خیال بود. تلخی «که چه؟». اینهمه خیال که چه؟ من که خودم میدانم اینها قرار نیست واقعی باشند...
در این میان، یک چیزی خیلی میترساندم. در این ثانیهها که میگذرد، من میتوانم جان بدهم هنگام دوست داشتن. اما نمیدانم اینهمه تلنبار احساس، سال بعد هم خواهد بود یا نه. شب آرزوهای بعدی هم خواهد بود یا نه. پنج سال بعد خواهد بود یا نه... اما یک چیز واضح است. من با تخیل تو، با تخیل دوست داشتن، به خودم آسیب میزنم. بزرگ شدن خودم را له میکنم. به دیگران هم آسیب میزنم... تو، بی دلیل و الکی، حال من را خوب کرده ای. تویی که وجود خارجی نداری، شده ای تمام زندگی من. این خیلی غریب است... خیلی. اگر کسی کتاب «دژخیم عشق» را خوانده باشد، میداند چه میگویم. آن پیرزنی که سالها عاشق مانده بود را حتمن یادش است. من شبیه به او نیستم... که اگر تو واقعی بودی و من نمیتوانستم داشته باشمت، زود فراموشت میکردم. زودتر از آنکه فکرش را بکنی. قبلترها، اینطوری نبودم. دوستهایم که از مدرسه میرفتند، با آدمها که قهر میکردیم، کلی غصه میخوردم. گریه میکردم حتا... اما حالا؛ نه... بیرحم شده ام. خیلی بی رحم... تو، اگر واقعی باشی، تنها کسی هستی که میتوانی مرا دوباره مهربان کنی. مرا بکنی همان پسربچه پانزده ساله شاد و شنگول که خنده نمیافتاد از لبش. همو که برق چشمهایش، عالم را بر میداشت. تو میتوانی مرا بکنی علیِ پر شور و هیجان و رمانتیک دو سال پیش. اما اگر همین رویه را ادامه بدهی... اگر نباشی و نباشی و نباشی، ... رحم کند خدا به آنچه پیش خواهد آمد بعدن...
پ.ن: مثلن میخواستم یه چیز شاد بنویسم...
پ.ن 2: «من که بریدم از همه به اعتبار بودنت...»