حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۸۶ مطلب با موضوع «هرروز نوشت» ثبت شده است

هو الحبیب

 

امروز که باران می‌بارید، من ناگزیر بودم از نشستن و درس خواندن. اما باز به این فکر کردم که هرچقدر تخیل و توهم بسازیم برای خودمان؛ که هرچه بگوییم «خیال وصلِ تو جانم به رقص می‌آرد»، باز می‌دانیم که تا خودِ واقعی‌اش نباشد، نمی‌شود. تا کسی نباشد که موقع باران برایش بنویسیم «بیا بریم یه جا همو ببینیم»، نمی‌شود. تا کسی نباشد که از فرستان شعر و آهنگ‌های عاشقانه برایش نترسیم، نمی‌شود. باید کسی باشد که سرتاسر مبتلا باشد؛ که دیگر نترسیم از مبتلا کردنش. از وابسته کردنش. کسی که دست و دلمان نترسد موقع نوشتن «عزیز» و «عزیزم» توی چت. کسی باید باشد که پله ‌پله، قدم به قدم، دیوانگی‌های من را از سرم بیرون بکشد و مبتلا شود. مبتلا شود و مبتلا کند. کسی باشد که «نور عینی» صدایش کنیم و محمود درویش بخوانیم برایش و اگر کسی مثلِ آقای معلم انشا پرسید مخاطبمان کیست، بلافاصله او را به یاد بیاوریم. نه اینکه از پشت صفحه مانتیور لبخند بزنیم و موجودی خیالی را به یاد آوریم که برای خودمان هم خنده‌دار است. ما چقدر کوچکیم در دوست داشتن. من مدت‌هاست به دنبال اثبات هیچ چیز نیستم. جوابِ تمام سوالات درباره نمره و درصد و رتبه را با «خدا رو شکر» و «خوب» می‌دهم. جواب «خوبی؟» را «قربانت» می‌دهم. پس هیچ نیازی نیست به اثبات اینکه توی دنیا با تمام بزرگی‌اش، هیچ کسی به اندازه من فعلِ دوست داشتن و عاشق بودن را دوست ندارد. و اصلن کسی اندازه من، به این فعل نیاز ندارد. بدون اثبات، می‌پذیریم که در هرثانیه ای که می‌گذرد، بیشتر از ثانیه قبل به «دلدار» نیاز دارم. که هرلحظه بمیرم برایش. که مبتلا شود و مبتلا کند...

و چه می‌شد اگر همه چیز را می‌گذاشتیم؛ و زمان برای مدتی متوقف می‌شد؛ و تمام آدم‌ها به کارهای شخصی‌شان می‌پرداختند؛ و تمام امتحان‌ها به تعویق می‌افتاد؛ و تمام کارخانه‌ها تعطیل می‌شد؛ و آنگاه، من می‌ماندم و دلدار. تا بمیراند و زنده کند. تا تمام حافظ را بخوانم برایش و سیر نشود. تا تمام فکرهای پیچیده به همِ توی سرم را برایش تعریف کنم و بخندد. بخندد و من جان بدهم کنارش. چه کسی توی دنیا با تمام بزرگی می‌فهمد «نیاز غریب و مبرم به دوست داشتن» یعنی چی؟ هیچ کس... هیچ کس. این کتاب پر از درد را برای هرکس که تعریف کنم، بدون شک خواهد خندید. بدون شک همه چیز را نسبت خواهد داد به روزهای بلوغ. اما... چه نیازی هست به اثبات؟ که من می‌دانم و خدا می‌داند و دلدار خواهد دانست... و روزی این کیبورد و تمام در و دیوارهای این اتاق، به اتفاق شهادت خواهند داد که «پسری در میان امواج پر تلاطم گیسوان دلدار، جان داد...»

 

پ.ن: چند روز پیش از کنکور ادبیات نوشته بودم؛ از دوست داشتنِ تو با تمام قیدها. تا کنکور که خیلی مانده، اما فعلن هرآنچه نوشته بودم توی المپیاد درست از آب درآمد. که تو بدون شک قافیه تمام بیت‌های دنیایی...

هو الحبیب

 

اگر چهار انگشتِ بسته دستِ راستتان را به صورتی در جهت بردارِ سرعت بگیرید که با بستنِ آنها به راستای بردارِ میدان مغناطیسی اشاره کنید، شستِ افراشته شما جهت نیروی مغناطیسی وارد بر ذره باردارِ متحرک را نشان خواهد داد. تو نیز اگر سیاهی چشمانت را به صورتی در جهت نگاهِ من بگیری که با پلک زدنت، تمام ساختمانِ دلم فرو بریزد، دلتا تپش‌های دلم بر واحد زمان، شدتِ دوست داشتنت را به تصویر خواهد کشید. اینهمه، تنها کمی بعد از گذشتن از راسِ سهمی عشقت خواهد بود و حتمن می‌دانی که این سهمی تا بی‌نهایت ادامه دارد. می دانی که بُرد از راس آن است تا بی‌نهایت. تو ایستاده ای روی بی‌نهایت... در جاودانگی انجام نشدنِ یک واکنش. کدام کاتالیزگر است که سرعت ببخشد به تو؟ که اکسیژنه‌ی نگاهت را صد چندان برساند به دل من؟ که تو روی تمام جزئیات زندگی من تاثیرگذاری... و چاره‌ای نیست جز آنکه با «افعال» و «تفعیل» بخوانمت. و خودم را «انفعال» خطاب کنم تا بدانی که چقدر محو شده ام در تو. که تمام تاثیر را از خودم بریده ام و غرق شده ام تو. immerse، having one track mind, dediccate و امثال اینها. چقدر غرق شده ام و چقدر می ترسم از نبودن اکسیژن زیر آب. که نکند اینها همه ختم شود به estrangement. می‌بینی... تو ایستاده ای در تک‌تک افرازهای زندگی من. افراز درس خواندن، افراز دوست داشتن، افراز خواب دیدن، افراز نوشتن. تو شاه بیت طولانی‌ترین غزل منی که نمی‌دانم با کدام آرایه به کار ببرمت. بنویسم بر عطرِ عمیق چشمهای تو که هرلحظه می‌شنومش و گرمی صدای لطیف و نارنجیِ‌ پلک زدنت و لامسه خندیدنت عاشقم؟ یا بنویسم نرگست دست گذاشته در روشنی هلالت و قد کشیده به اندازه سروت تا پسته‌ی باز نشده‌ات بخندد و مروارید نایابت را از میان سرخی صدفت منتشر کند و جبرئیل صدایت را منعکس؟ بنویسم که من شهره شهر شده ام به عاشق شدن که شراره موهای تو انشا شده در شرابِ شالِ شاتوتی‌ات و شاه نشینِ شبِ شعرهای شاعرِ عاشقت شده؟ بنویسم که تو آن فریاد بی‌صدایی که در آرامشِ پرتپش دلِ متفکر من جا گرفته ای و چشمم را به سیاهی موهایت روشن کرده ای و بلندای زیبایی‌ات را جا داده ای در کوتاهی لبخندت و عمق بی‌پروایی‌ات در دوست داشتن را ریخته ای در شرمِ چشم‌هایت؟ اینها چه کوچکند برای تو... مگر انبوه مقاومت‌های زیبایی‌ات اجازه توصیف به کسی می‌دهد؟ که جریان نگاه را از هر طرف پس می‌زنند و می‌رسانند به چشمانت. چشمانت که مقاومت داخلی‌شان صفر است. که جز این اگر باشد، تعدد مقاومت‌هایت هرگز با سرو و نرگس و هلال معادل نمی‌شوند. 

این روزها که آغوش‌ها بیش از همیشه خالی از هندسه دلدارند، چاره‌ای نداریم جز آنکه دلمان را انتقال دهیم به حوالی دوست داشتنش. چاره‌ای نداریم جز آنکه قلبمان را بازتاب دهیم نسبت به بریدگی بالای ابروی چپش. راهی نداریم جز آنکه نسبتِ تشابه چشمش به صورتش را محاسبه کنیم. و کاش که کنکور با ادبیات شروع نمی‌شد، تا تکه‌تکه نقاشی نیاگارای موهایت از برگه سوالاتم بیرون نریزد. و تا تو را با تمامِ قافیه‌ها، ردیف نکنم. و تا تو را به تمام قید‌ها دوست نداشته باشم. که تا همیشه، که هنوز، که باز هم، که بی‌نهایت، که بسیار، که دیوانه وار، که همانطور که هنوز... و ای کاش که دینی جایی در کنکور نداشت. که «انتَ بمنزله هارون منی» تو را به یاد من نیندازد. که تو به منزله تمام زیبایی‌های عالمی برای من. به منزله دوست داشتن. به منزله عطرِ نان گرم. به منزله آب شدن برف‌ها. ای کاش دینی جایی نداشت تا یاد آن دیوارنوشته عربی نیفتم. «انت حل بهذا البلد... ثم اشارت الی قلبها». ای کاش که جرمِ تمام ذره‌ها ناچیز بود، تا نیازی به محاسبه جاذبه تو نباشد. که میدانِ بی‌پروایی نگاهت همه چیز را جذب کند و جرمِ غرور من مزاحم حرکت دلم نباشد. تو، چه بی‌انتها نفوذ کرده ای در تمام من. و حیف که فنی حرفه‌ای نخوانده ام تا بگویم تو، تار و پود تمام رویاهای منی. تو، تک‌تک چوب‌ها و چکش‌های به کار رفته در ساختنِ منی. دلم می‌خواهد بنویسم که تو، تمام دارایی منی. تمام هزینه‌ها و درآمدها. تمام ارزش‌های ایجاد شده. تمام روابط با مشتری‌ها. و در آخرِ این کلمات، بهتر است بنویسم که تو، بدون شک دمای هوایی در اتمسفر تنفس من. آنجا که نوشته اند...

«هوای سرد تنهایی، فقط یک کوچ می خواد

مرا از اینهمه سرما، ببر قشلاق آغوشت...»     

بورک من فی النار

هو الحبیب

 

چه می‌شود اگر برای چند دقیقه تمام تفسیرها و ترجمه‌ها را بگذارم کنار و یاد کنم موسی(ع) را «هنگامی که به خانواده‌اش گفت... اِنی آنست نارا»؟ و بنویسم که من هم آتشی می‌بینم. بنویسم که حرارتی میان قلب من، زبانه می‌کشد. «ساتیکم منها بخَبر»... من هم خبری از آن آتش بنویسم... که تمام شهرها را اشغال کرده و حالا نزدیک شده است به پایتخت. کافی است آنجا را هم بگیرد، بنشیند پشت بلندگوی رادیو... «اینجا... صدای جمهوری اسلامی عاشق شدن».

«فلما جاءها...» موسی و من به آتش‌هایمان نزدیک تر می‌شویم. «نودی ان بورکَ من فی النار... ندا دادیم که مبارک باد کسی که میان آتش است...». به رسم موسی، خداوند جایی میان تمام آتش‌های دنیا، منتشر شده است. و این حراتی که مرا می‌سوزاند نیز، از آن اوست.

شاید مدت‌ها قبل می‌کردم عشق، با خدا در تناقض است. یعنی نمی‌توان عاشق بود و بنده هم بود... حالا اما، به یقین می‌دانم که خدا جایی میان این آتشِ مبارک پنهان شده است. او خودش را جایی میان تک‌تک عاشقانه‌های دنیا جا داده. و مبارک است هرجا که او باشد. عشق زمینی، نه مقدمه‌ای، که مکملی است برای عشق خدا...

 

پ.ن: نمی‌دانم بعد از چندسال به جواب این سوال رسیدم، اما بالاخره رسیدم. البته منظورم اینجا هر عشقی نیست... بشرطها و شروطها و من شروطها... (:

هو الحبیب

 

باز هم تو به یادم آمدی... سرش را از میان انبوه کاغذها کشید بالا. «آقا این خیلی خوبه. ویو ش هم ابدیه...». ویو (view) ابدی، ویویی است که داخلش حالاحالاها ساخت و ساز نمی‌شود. یعنی فعلن قرار نیست ساختمان، برج یا ... ای در آن ویو ساخته شود. مثلن جلویش پارک است. یا روبه‌رویش کوه است، یا چیزهایی شبیه این... اینها را که دانستم، تو به یادم آمدی. تو و چت‌های همیشه رنگی‌ات؛ تو و تعدد اموجی‌ها در چت. تو و هیجان ریخته در صدایت. تو و خماری چشم‌هایت. «ابدی بودن» حتی در اجاره خانه هم مهم است. آنقدر که امتیاز و ویژگی حسابش می‌کنند. تو، حتمن که در میان قلب من ابدی هستی... 

هو الحبیب

 

فتح دل من از خیبر که سخت‌تر نیست برای شما. برای تصرف من به شمشیر و نیزه نیاز ندارید. تنها نگاهتان کافی ست... نگاه توام با لبخندتان بس است. من ضعیف‌تر از آنم که ناز کنم برایتان. که هزار بهانه بیاورم. کافی است شما نگاهم کنید... برای تصرف من، اندکی نگاه، مقداری لبخند و کمی مهربانیتان کافی است. قول می‌دهم زود تصرف شوم. خودم شهرها و کشورهای درونم را تسلیمتان می‌کنم. خودم به نیروهایم دستور عقب نشینی می‌دهم... شما تنها حمله کنید، دفاع نکردن با من. تصرف شدن با من. عاشق شدن با...

.

خدای صمد، خدای نه زاده و نه زاییده، خودش را به آغوش می‌کشد و می‌نویسد... «انا لله و انا الیه راجعون». که چه؟ آن خدای صمد، چه نیازی دارد به برگشتن ما؟ چه علاقه‌ای دارد به برگشتنمان پس از غلت خوردن در لجنزار اینجا؟ پس از آنکه "هر"چه دوست نمی‌داشت را نگاه کردیم. "هر" چه دوست نمی‌داشت را شنیدیم. بر "هر" که دوست نمی‌داشت عاشق شدیم. "هر" فکری نباید را کردیم و "هر" کجا که نباید رفتیم... حالا چه شوقی ست برای برگشتنمان؟ چه ذوقی دارد که می‌نویسد راجعون هستیم به سویش؟ نمی‌دانم... اما خدا، همو که نه گرسنه می‌شود نه تشنه... نه خسته می‌شود نه آزرده... دلتنگ اما... دلتنگ... و این تنها دلیلی ست که برای برگشت به ذهنم می‌رسد. که او دلتنگ طهارت روزهای بچگیمان است. دلتنگ اولین بار که گفتیم «بابا». دلتنگ دوست داشته شدن... و دوباره، خدا مگر دلتنگ می‌شود؟

 

بابا علی...

هو الحبیب

 

می‌خواستم از خودم فرار کنم. باد شدم و پرواز کردم. خودم، ابر شد و راهم را گرفت. باران شدم و افتادم. دریا شد و مسیر را مسدود کرد. مروارید شدم، صدف شد. شن شدم، گوش‌ماهی شد. ستاره شدم، ماه شد. خورشید شدم، زمین شد. عاشق شدم، چه شد؟ هیچ... عشق، من را متوقف کرد. پس از عاشق شدن، خودم دیگر چیزی نداشت که بشود...

«کوهسار خدا پناهم ده

دارم از خود شبانه عزم فرار...»

حالا دوباره، بر‌آنم که از خودم بگریزم. به مقصدی نامعلوم. شهر پشت دریاها، چه جای قشنگی است. جایی که هیچ‌کس نشناسدمان. هیچ‌کس نگاهِ آشنایش با نگاهمان تلاقی نکند. من متعلقم به سرزمین تو... «باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست». تو معنای خدایی. پیش از تو، همه موحد بودند و مسلمان. تنها پس از تو بود که بت‌هایشان را از پستو درآوردند. بت قدرت. بت پول. بت فتح کردن. بت جنگ. بت شمشیر. بت نیزه. تمام من، فدای لبخندِ تمام مهربان شما... چه کسی شما را با شمشیرتان نشان داد به دنیا؟ چه کسی فرمانده نظامی معرفی کردتان؟ تمام من، فدای خنده دندان‌نمای شما... شما برای من، علی جنگ و کشتن، علی مرگ و خون نیستید. شما، علیِ نازکی دلتان هستید. علیِ شوخی‌های مهربانتان. علیِ برق توی چشم‌هایتان...

شما اینها که من می‌نویسم را می‌خوانید؟ معلوم است که بله... که بخواند اگر شما نخوانید؟ تمام کلماتِ مهربان عالم، فدای چشمان شما، هرگاه این کلمات را بخوانید... تمام کلمات خشن دنیا، قربانی قدم‌هایتان، هرگاه قدم بگذارید در حیطه قلب من... مدت‌هاست هیچ بشری آنجا پا نگذاشته. مدت‌هاست «دِر گاراژِ دلو» را سه قفله کرده ام. شما بازشان کنید... «بیا بازم، بذار رنگی بشه دنیام کنارت...». 

تشریف بیاورید و قدم رنجه کنید اینجا... نه اینکه دنیایی به لطافت ابر ساخته باشیم برایتان؛ نه اینکه تمام کوچه‌ها را فرش قرمز انداخته باشیم به افتخار حضورتان، نه اینکه تمام شمعدانی‌ها را آب داده باشیم برایتان... نه. بیایید که دست در دست هم بگذاریم و اینجا را برای آمدنتان، آذین ببندیم. شما، آن فامیل نزدیکی هستید که خودش توی مهمانی ناهار و شام می‌پزد. که خودش آب و جارو می کند خانه را. شما، بابایید... مگر برای باباها، آداب مهمان‌نوازی به جا می آورند بچه‌ها؟

بابا علی... من بیش از هرچیز دلتنگ شمایم. دل من پیش شماست. به شوق شما هر روز، حیاتش را باز پس می‌گیرد. شما را به خدا، مرا از خانه‌تان بیرون نیندازید... من گمشده‌ای هستم از جنس نرسیدن. از جنس ترس و فاصله. «تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم...»

«ای علی من تو را نیم پیرو...

تو مرا نیز نیستی سالار؟»

بابا علی... پاسخ شما به پرسش بالا چگونه است؟ بد بودن من، دال بر امام نبودن شماست؟ هرگز نه... هرگز... خوش آمدید بابا علی به اینجا. خوش آمدید به قشنگی خنده‌هایش. خوش آمدید به شوق دل‌هایش. خوش آمدید... ما چه خوشحالیم که شما هستید...

هو الحبیب

 

چشمان شما، تخیل داوینچی است. توانایی‌اش نه؛ تخیلش. رویایش برای نقاشی. چشمان شما، یگانه چشم‌هایی ست که نگاهشان کردم و پلک نزدم. که دیدمشان و دیگر چیزی نداشتم برای فکر کردن. امان از چشم‌ها... من می‌دانم که پس از آن شب، دیگر آدم قبلی نشدم. چشمان شما چه شبیه است به خدا. سبحان عما یصفون. و چه شبیه است به خدا. «یُمیت و یُحیا». باز چه شبیه است به خدا. لم یکن لهما کفوا احد...

ما نگاهمان گره خورد به هم. گره خورد و همه چیز تمام شد. نه... همه چیز شروع شد. «یک آن شد این عاشق شدن... دنیا همان یک لحظه بود...». که تمام 6 روز خلقت زمین و زمان باید می‌گذشت تا برسد به روز هفتم. «روز هفتم، تو را برای من آفرید...». 

«آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود...». من شدم گروگانی که عاشق گروگان‌گیرش می شود. گروگانی که عاشق است بر سردی اسلحه. چشمان تو، برای من، به منزله بت شد برای بت‌پرستان. تو یگانه کسی هستی که دوستت دارم... که دوستت دارم و چشم‌هایت را دیده ام. که دوستت دارم و... نقاشی که بلد نیستم، اما در دلم نقاشی‌ات کرده ام. تو را به باشکوه‌ترین و قشنگ‌ترین روشی که ممکن بود، تخیل کردم... آقای استاد می‌گوید یک بار دیدنِ شما، دنیا و مافیها را برای آدم اشباع می‌کند. آرزو را، نیاز را، هوس را، همه چیز را. من چه کوچکم که شما را ندیده ام... چقدر حقیر. چقدر دور. به چه مشغول شدم من؟ شما کجا پس از آن شب گم شدید؟ چشمان شما به سمت کدام سیاه چاله سفر کردند؟ باباطاهر از ساختن چاقویی می‌نویسد برای کشتن چشم‌هایش. آن زمان، حتمن کسی نبوده که بگوید... چشم‌هایت را که کشتی، دیگر چه داری برای دیدن او؟ مگر نه اینکه می‌خواستی دلت آزاد شود تا او را ببینی؟ تا چشم‌هایش، برباید دلت را؟ حالا با چشم هایی که فولاد کرده ای درونشان چگونه... نه. من نمی‌خواهم که چشم‌هایم را بکشم. چشم‌های من هنوز یک کار ناتمام در این دنیا دارند. خودم هم هنوز یک کار ناتمام دارم. و این آخرین کار است... اگر کسی بپرسد آیا برای مردن آماده ام، خواهم گفت نه. قطعن نه. من هنوز او را ندیده ام... هنوز این چشم ها، مملو است از آنچه او دوست ندارد. 

«من عاشق چشمت شدم...»

چون چشمان تو، سبحان عما یصفون است، توصیفش نکردم. اما می‌توانم بگویم عاشقشان شده ام... عاشق شدن توصیف نیست... عاشق شدن، مردن هزارباره من است برایت در واپسین ساعات روزی که چندساعت بعدش باید توی مدرسه باشم... «مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی»

هو الحبیب

 

تا حالا شده یکی یه چیز عاشقانه بنویسه، بعد شما هی با خودتون بگین، عهههه... مخاطب این منم؟ اگه من نیستم، پس کیه؟ واسه من خیلی شده... یعنی خودمونم می‌دونیم که مخاطبش نیستیما، ولی حتی خیالشم خیلی مزه می‌ده... همین که خیال کنیم ته ته ذهش، موقع نوشتن اینا، یه کوچولو به ما "هم" فکر کرده...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

 

این آرزو، آخرینشان است. اگر از همه آرزوهای من اشتراک بگیریم، مجموعه به دست آمده، تنها یک عضو دارد. عضو «ناقص» بودن. ندانستن. نصفه و نیمه بودن. آرزوی آخر، از همه شان ناقص‌تر است. پرت‌تر و ناپخته‌تر. آرزوی آخر را پسرک خردسالی درونم طراحی کرده است...

.

رسم بر آن است که آدم‌ها، صبح می‌روند سر کار؛ حوالی غروب برمی‌گردند؛ چند ساعتی استراحت می‌کنند و دوباره... دوباره همان نوار تکراری هرروزه را از سر می‌گیرند؛ کار، خواب، کار، خواب، کار، خواب. من از این سبک زندگی بیزارم... اما متاسفانه یا خوشبختانه، آنچه که من از زندگی دوست دارم، نمی‌دانم چیست...

 

شاید اصلن برای زندگی آرزویی نداشته باشم... زندگی من، «تو» ای، «او» ی «تو»ست و «او» ی من... ما را دیگر با زندگی چکار؟ با کار و خواب چکار؟ هیچ... حاشا و کلا که آن سه آرزو محقق شوند و من باز آرزویی داشته باشم...

 

پ.ن: «به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهانن فارغ» همین است دقیقن...