هو الحبیب
امروز که باران میبارید، من ناگزیر بودم از نشستن و درس خواندن. اما باز به این فکر کردم که هرچقدر تخیل و توهم بسازیم برای خودمان؛ که هرچه بگوییم «خیال وصلِ تو جانم به رقص میآرد»، باز میدانیم که تا خودِ واقعیاش نباشد، نمیشود. تا کسی نباشد که موقع باران برایش بنویسیم «بیا بریم یه جا همو ببینیم»، نمیشود. تا کسی نباشد که از فرستان شعر و آهنگهای عاشقانه برایش نترسیم، نمیشود. باید کسی باشد که سرتاسر مبتلا باشد؛ که دیگر نترسیم از مبتلا کردنش. از وابسته کردنش. کسی که دست و دلمان نترسد موقع نوشتن «عزیز» و «عزیزم» توی چت. کسی باید باشد که پله پله، قدم به قدم، دیوانگیهای من را از سرم بیرون بکشد و مبتلا شود. مبتلا شود و مبتلا کند. کسی باشد که «نور عینی» صدایش کنیم و محمود درویش بخوانیم برایش و اگر کسی مثلِ آقای معلم انشا پرسید مخاطبمان کیست، بلافاصله او را به یاد بیاوریم. نه اینکه از پشت صفحه مانتیور لبخند بزنیم و موجودی خیالی را به یاد آوریم که برای خودمان هم خندهدار است. ما چقدر کوچکیم در دوست داشتن. من مدتهاست به دنبال اثبات هیچ چیز نیستم. جوابِ تمام سوالات درباره نمره و درصد و رتبه را با «خدا رو شکر» و «خوب» میدهم. جواب «خوبی؟» را «قربانت» میدهم. پس هیچ نیازی نیست به اثبات اینکه توی دنیا با تمام بزرگیاش، هیچ کسی به اندازه من فعلِ دوست داشتن و عاشق بودن را دوست ندارد. و اصلن کسی اندازه من، به این فعل نیاز ندارد. بدون اثبات، میپذیریم که در هرثانیه ای که میگذرد، بیشتر از ثانیه قبل به «دلدار» نیاز دارم. که هرلحظه بمیرم برایش. که مبتلا شود و مبتلا کند...
و چه میشد اگر همه چیز را میگذاشتیم؛ و زمان برای مدتی متوقف میشد؛ و تمام آدمها به کارهای شخصیشان میپرداختند؛ و تمام امتحانها به تعویق میافتاد؛ و تمام کارخانهها تعطیل میشد؛ و آنگاه، من میماندم و دلدار. تا بمیراند و زنده کند. تا تمام حافظ را بخوانم برایش و سیر نشود. تا تمام فکرهای پیچیده به همِ توی سرم را برایش تعریف کنم و بخندد. بخندد و من جان بدهم کنارش. چه کسی توی دنیا با تمام بزرگی میفهمد «نیاز غریب و مبرم به دوست داشتن» یعنی چی؟ هیچ کس... هیچ کس. این کتاب پر از درد را برای هرکس که تعریف کنم، بدون شک خواهد خندید. بدون شک همه چیز را نسبت خواهد داد به روزهای بلوغ. اما... چه نیازی هست به اثبات؟ که من میدانم و خدا میداند و دلدار خواهد دانست... و روزی این کیبورد و تمام در و دیوارهای این اتاق، به اتفاق شهادت خواهند داد که «پسری در میان امواج پر تلاطم گیسوان دلدار، جان داد...»
پ.ن: چند روز پیش از کنکور ادبیات نوشته بودم؛ از دوست داشتنِ تو با تمام قیدها. تا کنکور که خیلی مانده، اما فعلن هرآنچه نوشته بودم توی المپیاد درست از آب درآمد. که تو بدون شک قافیه تمام بیتهای دنیایی...