همینجوری یه آهنگ مسخره گذاشتم و گوش میدم. پشتِ سر هم. بیهدف. گم. بیقرار. سوخته. تشنه. خسته. تنها، تنها... من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟ بدون هیچ هدفی از اکسپلور این متنای عاشقانه اینستا رو میخونم و هی تخیل میکنم، هی تخیل میکنم. تو خیال واقعیتو گم میکنم. حالم از تخیل به هم میخوره. دوست دارم یکی دو هفته تب کنم... یه جوری که دیگه توقع هیچکاری نره ازم. بخوابم و بسوزم. بسوزم، بسوزم. بعدش جز با سرم خوب نشه حالم. دوست دارم چندوقتی هیچی حس نکنم. فقط تو خماری تب، تو خواب و بیدار تب، تو مرگِ تب، بمونم. که هی به تو فکر کنم، هی فکر کنم، و بسوزم. تبم باید خیلی داغ باشه... خیلی داغ. مثل آخرین باری که رفتیم قم. مثل همون وقتی که آقای نعمتی گفته بود حالت خوب نیست. که بیا بریم دکتر. ولی من فقط دویدم تا ضریح. زیارت عاشورا خوندم و گریه کردم. همیجوری گریه کردم. بدون هیچ هدفی. گم شدم... کسی نیست بفهمه چی میگم. همین الان سعی کردم به یکی توضیح بدم که نشد... اصلن نفهمید. یه نفر دیگه هم بود که چندوقت قبل پیام داده بود بیا دوست باشیم. که نخواستم و نشد. الان میبینم چقدر نیازه بهش... اون همه چیزایی که من الان حس میکنمو یکی دوسال پیش حس کرده بود. و چقدر بد بود حالش. کاشکی دوست بودیم و الان حرف میزدم باهاش. کاشکی از نوشتنِ اینا یه هدفی داشتم. که ندارم. فقط بده حالم، خیلی بد. و هیچ کاریش نمیشه کرد. جز اینکه تب کنم و بیفتم... داغِ داغ. کلاس هشتم که بودیم، یه بار که صحبتش بود، یکی گفت واسه دوست داشتنش تب کرده. خندیدم بهش... ولی الان. دل و روحم داره میریزه به جسمم. مامانم میگه باز خوب نیست حالت. پس پارسال. مثل دوسال پیش. بله، نیست... واقعن در این آستانه م که برم بهش بگم مامان من باید یکیو دوست داشته باشم. یکیو پیدا کن واسم. چقدر ضعیف شدم... هیچ وقت تخیلم از خودم این نبوده که این شکلی باشم. که اینقدر راحت کم بیارم. چقدر ضعیف، چقدر ضعیف... تب. تب. و ما ادرک ما تب... مثل علیِ منِ او که آخر اونقدر خواست مهتابو و نشد که رفت سراغ اون یارو. ذال محمد. هیچوقت اون صحنهشو یادم نمیره که وارد اون اتاق شد و دید ذال محمد ادکلنِ یاس زده تو اتاق.چون علی بهش گفته بود مهتاب بوی یاس میده. که علی بتونه تخیل کنه مهتابو. حتی با ادکلن یاس. با پستترین چیزا. و بعدش که مهتاب میآد توی اون اتاق. و اون نقابو ور میداره از صورتش. همیشه فکر میکردم اینا تو اون لحظه چی فکر کردن راجع هم. مهتاب میفهمیده علی چی کشیده که کارش رسیده به اونجا؟ نمیدونم... چقدر شبیه این حالتِ علی ام من. اون نتونست تحمل کنه دیگه. منم نمیتونم... و میترسم از آخرش. میترسم از پایان بندیِ علیِ من او. که خیلی دیر باشه وقتی میرسم به مهتاب. که از مهتاب چیزی نمونده باشه جز تیکههای وجودش زیر آوار و سنگ. خیلی عجیبه که همه اینا رو بعد از سه سال یادمه... و ما ادرک ما تب.
پ.ن۱: دلم یه رمانِ عاشقانهی جوجو مویزیِ ۴۰۰ ۵۰۰ صفحهای میخواد که همینجوری ادامه داشته باشه...
پ.ن۲: دارم تب میکنم؛ کم کم. درجه درجه.
پ.ن۳: ما فائده؟ اَن اَکون ضمن اشیائک ولکن لا اکون اهمها... چه فایدهای داره توی وسایلت باشم، اما مهمترینشون نباشم؟
پ.ن۴: ما "مغرورانِ متعصب"... چقدر قشنگه.