حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۸۶ مطلب با موضوع «هرروز نوشت» ثبت شده است

ما ادرک ما تب.

همینجوری یه آهنگ مسخره گذاشتم و گوش می‌دم. پشتِ سر هم. بی‌هدف. گم. بیقرار. سوخته. تشنه. خسته. تنها، تنها... من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟ بدون هیچ هدفی از اکسپلور این متنای عاشقانه اینستا رو می‌خونم و هی تخیل می‌کنم، هی تخیل می‌کنم. تو خیال واقعیتو گم می‌کنم. حالم از تخیل به هم می‌خوره. دوست دارم یکی دو هفته تب کنم... یه جوری که دیگه توقع هیچ‌کاری نره ازم. بخوابم و بسوزم. بسوزم، بسوزم‌. بعدش جز با سرم خوب نشه حالم. دوست دارم چندوقتی هیچی‌ حس نکنم. فقط تو خماری تب، تو خواب و بیدار تب، تو مرگِ تب، بمونم. که هی به تو فکر کنم، هی فکر کنم، و بسوزم. تبم باید خیلی داغ باشه... خیلی داغ. مثل آخرین باری که رفتیم قم‌. مثل همون وقتی که آقای نعمتی گفته بود حالت خوب نیست. که بیا بریم دکتر. ولی من فقط دویدم تا ضریح. زیارت عاشورا خوندم و گریه کردم. همیجوری گریه کردم. بدون هیچ هدفی. گم شدم... کسی نیست بفهمه چی می‌گم. همین الان سعی کردم به یکی توضیح بدم که نشد... اصلن نفهمید. یه نفر دیگه هم بود که چندوقت قبل پیام داده بود بیا دوست باشیم. که نخواستم و نشد. الان می‌بینم چقدر نیازه بهش... اون همه چیزایی که من الان حس می‌کنمو یکی دوسال پیش حس کرده بود. و چقدر بد بود حالش. کاشکی دوست بودیم و الان حرف می‌زدم باهاش. کاشکی از نوشتنِ اینا یه هدفی داشتم. که ندارم. فقط بده حالم، خیلی بد. و هیچ کاریش نمی‌شه کرد. جز اینکه تب کنم و بیفتم... داغِ داغ. کلاس هشتم که بودیم، یه بار که صحبتش بود، یکی گفت واسه دوست داشتنش تب کرده. خندیدم بهش... ولی الان. دل و روحم داره می‌ریزه به جسمم. مامانم می‌گه باز خوب نیست حالت. پس پارسال. مثل دوسال پیش. بله، نیست... واقعن در این آستانه‌ م که برم بهش بگم مامان من باید یکیو دوست داشته باشم. یکیو پیدا کن واسم. چقدر ضعیف شدم... هیچ وقت تخیلم از خودم این نبوده که این شکلی باشم. که اینقدر راحت کم بیارم. چقدر ضعیف، چقدر ضعیف... تب. تب. و ما ادرک ما تب... مثل علیِ منِ او که آخر اونقدر خواست مهتابو و نشد که رفت سراغ اون یارو. ذال محمد. هیچ‌وقت اون صحنه‌شو یادم نمی‌ره که وارد اون اتاق شد و دید ذال محمد ادکلنِ یاس زده تو اتاق.چون  علی بهش گفته بود مهتاب بوی یاس می‌ده. که علی بتونه تخیل کنه مهتابو. حتی با ادکلن یاس. با پست‌ترین چیزا. و بعدش که مهتاب می‌آد توی اون اتاق. و اون نقابو ور می‌داره از صورتش. همیشه فکر می‌کردم اینا تو اون لحظه چی فکر کردن راجع هم. مهتاب می‌فهمیده علی چی کشیده که کارش رسیده به اونجا؟ نمی‌دونم... چقدر شبیه این حالتِ علی ام من. اون نتونست تحمل کنه دیگه. منم نمی‌تونم... و می‌ترسم از آخرش. می‌ترسم از پایان بندیِ علیِ من او. که خیلی دیر باشه وقتی می‌رسم به مهتاب. که از مهتاب چیزی نمونده باشه جز تیکه‌های وجودش زیر آوار و سنگ. خیلی عجیبه که همه اینا رو بعد از سه سال یادمه... و ما ادرک ما تب.

پ.ن۱: دلم یه رمانِ عاشقانه‌ی جوجو مویزیِ ۴۰۰ ۵۰۰ صفحه‌ای می‌خواد که همینجوری ادامه داشته باشه...

پ.ن۲: دارم تب می‌کنم؛ کم کم. درجه درجه.

پ.ن۳: ما فائده؟ اَن اَکون ضمن اشیائک ولکن لا اکون اهمها... چه فایده‌ای داره توی وسایلت باشم، اما مهم‌ترینشون نباشم؟

پ.ن۴: ما "مغرورانِ متعصب"... چقدر قشنگه.

 

هو الحبیب

 

«ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هرکدام آنقدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هرسه تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌هایمان را بزرگ می‌کردیم. همه عشق و هدف و آینده‌مان بچه هایمان بودند. مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم. لیلا مثل آدم سرش را انداخته بود پایین و دنبال شوهرش رفته بود. من اینقدر عذاب نمی‌دادم خودم را با قرض و پول و کار و بدبختی. با خیال راحت می‌ماندم همین جا و زندگی‌ام را می‌کردم. تو هم شوهر و بچه داشتی و خوشحال بودی. به جای مادرِ ماهان بودن، مادر بچه‌های خودت می‌شدی. آخر هفته‌ها هم همه با هم می‌رفتیم آرایشگاه، ناخن‌هایمان را دست می‌کردیم و به جای لذت‌های دور و سخت، از مهمانی‌های شبانه و خرید لباس ابریشمی در حراجی لذت می‌بردیم. همین گلی را ببین. فکر می‌کنی زندگی‌اش بد است؟ با آن شوهرِ بازاری بهش بد می‌گذرد؟ بد نمی‌گذرد شبانه. هروقت که نخواهد، دیگر نمی‌آید سرکار، بدون اینکه نگران چیزی باشد. همیشه لباس‌‌هایش نو است و تمام تعطیلات می‌رود سفر. به جایش ما را ببین. یک نگاه به خودت بینداز، تو بیست و هشت ساله ای؟ تو جذابیت بیست و هشت ساله‌ها را داری؟»

(پاییز فصل آخر سال است، نسیم مرعشی)

دقیقن چه کسی بود که «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ که ما نباید مثل آدم زندگی‌مان را بکنیم؟ نباید همه چیز معمولی بگذرد؟ چرا باید هرروز خسته‌تر از دیشبش بخوابیم؟ من خسته ام... به دلایل غریبی. این روزها هرچه بیشتر آدم‌ها را می‌بینم، بیشتر به هم می‌ریزم. که من قرار است توی این دنیا چه کار کنم؟ کجای این دنیا قرار است با من تغییر کند؟ کدام کار امام زمان توی دنیا، قرار است با من پیش برود؟ همه چیز خیلی غریب است. این روزها نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. کمتر از دوماه بعد باید کنکور بخوانم. اما نمی‌دانم آخرش باید به کجا برسد. گم شده ام... مدت‌ها پیش در خودم گم شده بودم. خدا را در خودم گم کرده بودم. بعد خودش دستم را گرفت و خودش را نشانم داد. جایی میان آسمان، ستاره پررنگش را نشان داد، دستم را فشار داد و رفت. ایستاد «کمی» دورتر. تا بدوم به سمتش. تا «اناب» کنم به سویش. اما او دورتر شد. تندتر از من دوید. و من ماندم... حالا خدا را میان دنیا گم کرده ام. نمی‌دانم که او کجای دنیا ایستاده. کدام مسیر است که او -و تنها او- ایستاده آخرش تا بغلم کند؟ چقدر همه چیز غریب است... هیچ کدام شکی نداریم که دوستت دارم. که «مجذوبم». اما اناب کننده، نه. سالک، نه. و تو ایستاده ای در انتهای مسیرِ سالک مجذوب. دلم تنگ شده است برایت. تو خیلی چیزها چشانده ای به من. بعد رفته ای و من را گذاشته ای در حسرتش. من را نچشانده، ندیده و لمس نکرده از این دنیا نبر. تو، تنها چیزی هستی که می‌توان به دستت آورد. ما به هرچه برسیم، پس از ما و قبل از ما هزاران نفر بوده اند که دقیقن همان را به دست آورده اند. اما تو... تو با همه فرق داری عزیزِ دلم. میلیاردنفر هم که به تو رسیده باشند، تو برای آدمِ میلیارد و یکم، متفاوتی. من باید تنها به تو برسم... نه به خاطر استدلال‌های بی سر و ته کتاب دینی. چون به غیر از تو چیزی برای رسیدن وجود ندارد. به جز تو هرچه هست، همه سراب است. همه چیز خواب است، تو رویایی. همه کویرند، تو دریایی. همه ستاره اند، تو مهتابی. تو بارانی، و من خشکی صحرا... چقدر طولانی است مسیر رسیدن به تو. و دوباره، چه کسی «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ شاید تو بودی آن لحظه‌ها که ستاره خودت را توی آسمان نشانم می‌دادی. یا آن لحظه که گرمی دست‌هایت را پخش می‌کردی در سردی دلم. سردی فکرم. سردی دنیا. چقدر سرد است همه چیز... چند روز پیش که «سوپر استار» را می‌دیدم، فهمیدم که ما نیاز داریم به «رها» بودن. من بیش از خودم باید رها باشم. رها، حرارت دلش را پخش می‌کرد توی دنیا. و من تمام حرارت دلم را می‌ریزم توی خودم. چقدر زود تمام پنج سالِ گذشته، گذشت. چقدر زودتر تمام پنج سال‌ پس از این خواهد گذشت. و چقدر خوب که تو هنوز هستی. در بالاترین نقطه آسمانم... عزیزِ دلم...

پ.ن: به هرحال اینجا آلبوم عکس‌های من نیست، اما دوست دارم اینها جایی بمانند تا بعدن یادم بماند این روزها چه داشتم می‌کردم...

 

 

 

 

 

معلم املا...

هو الحبیب

 

«کاش معلم املای تو بودم؛ هی املا بگویم دوستت دارم. بعد بپرسم تا کجا گفتم؟ تو بگویی دوستت دارم...» (:

.

نمی‌دانم به خاطر نوع رفتارِ مدرسه است یا خانواده یا هرچیز دیگری که مدت هاست ارزش خودم را فقط در مقایسه با بقیه اندازه‌گیری می‌کنم. یعنی اگر از دیگران بهتر باشم، با ارزشم. و اگر بدتر باشم، بی ارزش. این یکی از خطرناک‌ترین نگاه‌هایی است که هرکس می‌تواند داشته باشد. باید بایستیم و درستش کنیم... که ارزش من به خداست. ارزش چشمم، حرف زدنم، گوشم، علمم، اخلاقم، خندیدنم و گریه کردنم به خداست. اگر کسی بتواند ارزش خودش را که خداست بفهمد، دیگر چشم و گوش و حرف زدنش را به هرچیزی نمی‌فروشد. دیگر برای خریدنش باید بهای «خدا» را بپردازند. و اگر کسی این ارزش را فهمید، دیگر خودش را با کسی مقایسه نمی‌کند. حسادت ایجاد نمی‌شود. کینه رشد نمی‌کند. قتل اتفاق نمی‌افتد. کسی با کسی قهر نمی‌کند. راه درازی است تا فرار از مقایسه... تا دانستن ارزش خودمان که خداست. تا دانستن اینکه «اِن اکرمکم»، محدودیت ندارد. هزارنفر می‌توانند عزیزترینِ خدا باشند. خدا رتبه بندی نمی‌کند...

خودم برای خودم ...

هو الحبیب

 

کم پیش می‌آید دلم برای کسی تنگ شود. شاید قبلن خیلی وقت‌ها می‌شد، الان دیگر دیر به دیر می‌شود. اما اگر بشود... 

حالا شده است. دلم برای تک‌تک روزهای پیش از این تنگ شده. برای آن سمندِ سفیدِ پلاکِ «و» که باربندش سیاه بود. که ما هرروزِ بعد از مدرسه می‌دویدیم تا آنجا که ایستاده بود. ما سالها «هم سرویسی» بودیم. و مدت زیادی از آن سالها را دوست. من خودم می‌دانم که هیچ وقت دوست خوبی نبوده و نیستم. ادعایی ندارم؛ اما دلم که می‌تواند تنگ شود. اخیرن طوری شده که احساس می‌کنم خیلی چیزا باید درست شود، اما اقدامی برای هیچ کدامش نمی‌کنم. بگذریم... ما چقدر خاطره داشتیم توی آن سمند سفید. سمندی که اول پراید بود. اولین بار آنجا بود که جرئت حقیقت بازی کردیم. آنجا بود که خیلی چیزها را گفتیم. آنجا بود که بزرگ شدیم. من بزرگ شدنت را دیدم. دیدم که آرام آرام از خاکستر خودت بلند شدی و پرواز کردی. من آنجا خیلی چیزها را برای اولین بار دیدم. تو بزرگ شدنم را دیدی. دیدی از کجا به کجا رسیدم. حالا مدت‌هاست که هیچ حرفی نداشته ایم. «نه به انتظار یاری، نه ز یاری انتظاری...». من خیلی خجالتی تر از آنم که بخواهم حرفی را شروع کنم. که بخواهم رقم خوردن خاطره‌ای تازه را شروع کنم. از شروع شدن خاطره‌های جدید می‌ترسم. که از کجا معلوم ادامه بیابند؟ شاید هم فقط توجیه می‌کنم. یادت هست آن روزها را که زودتر می‌رسیدی و بستنی می‌خریدی تا ما برسیم؟ یادت هست آن روز را که وسط‌های «رشید یاسمی»، یک کبوتر بزرگ آمد توی ماشین؟ چقدر جیغ کشیدیم. چقدر خندیدم. یادت هست آن روزهای آخر؟ که هردویمان (و همه‌مان) می‌دانستیم که محکومیم به رفتن. به دور شدن. حالا هرچقدر قصه ببافیم که هم‌کلاسی و هم‌مدرسه‌ای نبودن فاصله ایجاد نمی‌کند و فلان و فلان، باز هم می‌دانیم که می‌کند. که تمام فاصله عالم را می‌اندازد بین ما و تمام دلتنگی جهان را آوار می‌کند روی دلمان. کاش هیچ چیز اینطور نشده بود. اینها را نوشتن چه فایده‌ای دارد؟ نه من به تو می‌رسم نه تو به من. ما محکومیم به فاصله. اگر یک درصد احتمال داشت اینجا را بخوانی، اینها را هرگز نمی‌نوشتم. کاش می‌شد زمان مدت ها به عقب برگردد تا همه چیز طور دیگری رقم بخورد. تا بیشتر دوست باشیم با هم. تا بیشتر دوستت داشته باشم. تا بیشتر دلم تنگ شود برایت. مگر چندتا آدم قرار است توی دنیا پیدا شوند که ما را بفهمند؟ که حرف زدنشان، که خندیدنشان و کلماتشان در حافظه‌مان بماند؟ که هنوز هرچه می شود بگویم ء... فلانی هم همین شکلی بود. فلانی هم همین شکلی می‌خندید. یک نفر، دو نفر، سه نفر؟ نمی‌دانم. تو بدون شک از آنها بودی. آنها که می‌فهمند. یادت است گوشه‌ای‌ترین نیمکتِ کلاسِ سومِ الف را؟ که کلاس قرآن بود و ما بازی مسخره‌ای پیدا کرده بودیم برای سرگرم شدن. هیلِر لول سه را یادت هست؟ هنوز هم نمی‌دانم ماجرایش چه بود. چقدر دیوانه بودیم ما. و چقدر دیوانه‌تر هستیم حالا. کاش خدا چیزی به نام فاصله، چیزی به نام خاطره و چیزی به نام گذشته نیافریده بود. کاش اگر تمام اینها را آفرید، دلتنگی را نیافریده بود. می‌بینی؟ دارم گریه می‌کنم. کی بود آخرین باری که برای کسی گریه کردم؟ نمی‌دانم... کاش تمامِ روزهای پیش از این از حافظه‌ام پاک شود.

باید نفس بکشم توی هوای خودم...

باید که سر بذارم رو شونه‌های خودم...

شبونه گل ببرم خودم برای خودم...

نشد نشد که بیام بازم به دیدن تو...

نشد نفس بکشم، نفس کشیدن تو

چقدر غریبه شدی...

 

 

مُرتقب لدولتکم

هو الحبیب

 

اخیرن صفحه «دل‌آرا» را توی اینستا دیده ام. از همان موقع دیدنش تمام فکرم را مشغول کرده. درباره‌اش چندتا چیز به ذهنم می‌رسد. اول اینکه اساسن خرج کردنِ این مقدار هزینه برای یک «یک نفر» چقدر موضوعیت دارد؟ با همان پول مورد نیاز دل‌آرا می شود هزاران زندانی مهریه و دیه و چک و ... را آزاد کرد. هزاران بابایی را آزاد کرد که بچه‌هایشان یتیم بزرگ می‌شوند. هزاران بچه‌ای که ممکن است محکوم باشند به اعتیاذ، به فقر، و به خیلی چیزهای دیگر. و اصلن، مگر اینهمه بیمارهای خاصِ دیگر نداریم؟ مگر آدم‌ها سرطان و ایدز و هپاتیت و دیابت و ام‌اس و هزار چیز دیگر نمی‌گیرند؟ بهتر نیست به چای آنکه این حجم از پول صرف «یک نفر» شود، چندتا بچه خوب شوند؟ چندتا پدر و مادر کمتر رنج بکشند؟ نمی‌دانم... اصولن جان آدم‌ها تا کجا مهم است؟ زندگی هرکس تا چه اندازه توی دنیا تصمیم گیرنده است؟ آقایی افغانی می‌گفت ما حاضریم به خاطر چند هزار تومان آدم بکشیم. رفقایمان را، هم میهنی‌هایمان را بکشیم. اینهمه قصه خوانده ایم از اینکه مسافر راننده تاکسی‌اش را کشته، بابا بچه‌اش را کشته، بچه بابایش را کشته، مردها زن‌هایشان را کشته اند و زن‌ها مردهایشان را. جان آدم‌‌ها تا کجا مهم است؟ ما چه فاصله‌ای داریم با «قاتل بودن»؟ احتمال اینکه ما دزد شویم -انشاالله- خیلی کم است، احتمال اینکه مال حرام بخوریم خیلی کم است، احتمال اینکه خیانت کنیم خیلی کم است، اما قتل برای یک لحظه است. یک لحظه عصبانی شدن. یک لحظه نفهمیدن. و تمام... ما با قاتل شدن تنها یک عصبانیت فاصله داریم. نکته دوم، اینکه اگر دل‌آرا نبود، این پول اساسن وجود نداشت. پولی نبود که بخواهیم تصمیم بگیریم برای درمان خرج شود یا زندانی‌ها. برای یک نفر هزینه شود یا صد نفر. دل‌آرا، بیماری‌اش و پدر و مادرش باعث شده اند این پول جمع شود. پس شاید خیلی هم خوب باشد که ما هم همراه شویم و کمک کنیم به بلندتر شدن صدای خنده‌های بچگانه توی دنیا. نکته سوم، اینکه من یک شاهدِ ناآگاه بیرونی ام... ما چه می‌فهمیم از آنچه توی دل پدر و مادر دل‌آرا می‌گذرد؟ ما چه می‌فهمیم دیدنِ مرگِ تدریجی بچه یعنی چه؟ که روز به روز ضعیف تر شود، ساعت به ساعت جان بسپارد و اینها همه جلوی چشمانمان باشد. مادرش توی مصاحبه گفته بود اول‌ها باورش نمی‌شده این بچه مال او باشد. باورش نمی‌شده این حجم از زیبایی کنارش خوابیده باشد. ما چه می‌فهمیم مرگِ زیبایی یعنی چه؟ مرگ نه، که آدمِ زیبا اگر یکهو بمیرد، هنوز هم زیباست. زیباتر حتی. اما اگر تدریجی بمیرد... آرام آرام جان بدهد و پژمرده شود، دیگر زیبا نیست. ما چه می‌فهمیم از آنها؟ و ما چه حقی داریم برای نظر دادن راجع به زندگی‌شان؟

از همه اینها مهم‌تر، می‌توان دعا کرد. دعا کرد که رنج از توی چشم‌هایشان رخت ببندد. خیلی غریب است که کسی جلوی چشممان بمیرد و ما هیچ نتوانیم بکنیم برای خوب کردنش. می‌گویند امام حسین(ع) وسط جنگیدنش توی عاشورا، دستورات پزشکی می‌داده برای خوب کردنِ زخم‌های دشمن. ما می‌میریم اگر نظاره‌گرِ مرگ کسی باشیم که آزام آرام پژمرده شود و ما هیچ نتوانیم بکنیم. باید دعا کنیم رنج و غم میان نفس های هیچ مامان و بابایی ننشیند. حالِ هیچ بچه‌ای بد نباشد. اسب سفید و شاهزاده هیچ کس دیر نکند. هیچ کس گریه نکند. هیچ کس کرونا نگیرد و مفهومی به نام «رنج» وجود خارجی نداشته باشد...

 

پ.ن: «مُرتقب لدولتکم...»

هو الحبیب

 

داستانِ «آلدو»، داستان تمام ماست. تمام مایی که از زندگی بریدیم و خسته شدیم. دغدغه بشر همیشه طولانی‌تر کردن زندگی‌اش بوده. اصلن تمام پزشکی بر مبنای ترس از مرگ ایجاد شده. ترس و حتی احترام به مرگ. این تا آنجا پیش رفته که معجزه عیسی(ع) به بازی گرفتن مرگ بود. آلدو اما این قاعده را به هم می‌زند. آلدو دنبال مرگ می‌گردد. آلدو از جاودانگی می‌ترسد؛ از محکوم شدن به زندگی در این دنیا. آلدو به دنبال فرار از دنیایی ست که برای خودمان ساخته ایم. آلدو می‌فهمد چه می‌گذرد زیر پوست دنیا. ما همه آلدوییم که از روزمرگی‌هایمان هراسانیم. از آنچه در این روزها می‌گذرد می‌ترسیم. و مرگ اولین پناهگاه است. در دسترس‌ترین مخفیگاه برای زندگی... همیشه فکر می‌کنم اگر یک روز امکان زندگی همیشگی برای آدم‌ها به وجود بیاید، چرا گروهی باید این از این قابلیت استفاده کنند؟ دنیا بعد از هفتاد سال و هشتاد سال چه دارد برای دیدن؟ چه احساسی دارد برای تجربه کردن؟ نمی‌دانم... آلدو هم نمی‌دانست. شاید من هم مثل آلدو باید سفر کنم به صخره‌ای تنها میان اقیانوس. بنشینم میان خرچنگ‌ها و پشه‌ها و دیگر اینهمه به همه چیز فکر نکنم. 

گذشته از همه اینها، چه خوب است که تو هستی. که هنوز تو را می‌بینیم و باور داریم می‌توان خوب بود. می‌توان دست و پا نزد میان لجنزار اینجا. آلدو جایی میان کتاب از صدایی الهام‌گونه که به نظر می‌رسد متعلق به خدا باشد، می‌پرسد: «چجوری توقع داری با اینهمه شر هنوز معتقد باشیم؟». آلدو تو را نشناخته است، عزیز دلم... که دوست داشتن تو، تابعی از اتفاقات روزمره، از سیاهی و سفیدی دنیا و از خوبی و بدی حالمان نیست. دوست داشتن تو به همه چیز نرمال شده است. تو را می‌شود دوست داشت، چون تویی... چون برای من به منزله همه چیز هستی...

 

پ.ن1: نمی‌دانم تاثیرات این کتاب بر من چقدر عمیق باشد، اما... خیلی وقت‌ها نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است همه چیز را به چالش بکشیم.

پ.ن2: چقدر دلم استلا می‌خواهد... که مبتلا شود و مبتلا کند... چرا باید قاطی تمام کتاب ها یک چیز عاشقانه بکنند؟ چرا من باید اینقدر دوستت داشته باشم؟ چرا باید دلم تنگ شود برایت؟ «برای هیشکی نخونَ، به پای هیشکی نشین...». چه دنیای کوچکی است که من باید از پس همه چیز به تو برسم. چقدر غریب است که همه چیز تو را به یاد من می‌اندازد. چقدر استلا می‌خواهد دلم... استلا همه چیزِ آلدو است. و ای کاش روزی این جمله بتواند تغییر کند. روزی بتوانم جای آلدو، اسم خودم را بگذرام و جای استلا... چقدر استلا می‌خواهد دلم...

پ.ن3: «بگو چه مرگته که دوباره می‌خونی...»

 

هو الحبیب

 

مرز غریبی است بین نوشتن از دلتنگی و نوشتن از عشق. دلتنگی دلبر می‌خواهد. یعنی پیش از این محبوبی بوده، عشقی بوده، خاطره‌ای بوده، که حالا منجر شده است به دلتنگی. من اما همین یک شب، می‌خواهم از مرز رد شوم و دلتنگ تمام آنها شوم که هیچ وقت نبوده اند. تمام آنهایی که هیچ عکسی با هم نداریم. هیچ جا با هم نرفته ایم و هرگز با هم صحبت نکرده ایم. می‌خواهم دلتنگ تو شوم... تویی که مدت‌هاست نقش بسته ای درون خیالم. دلم تنگ شده برایت. برای اولین بار که صحبت کردیم. برای دقتت در انتخاب کلمات. برای نشان دادنِ هرچه می‌گفتی با دست. دلم تنگ شده است برای خندیدن چشم‌هایت؛ برای جمع شدن گوشه‌شان به سمت بالا. دلم برای راه رفتنت تنگ شده است. که انگار روی ابرها قدم برمی‌داشتی؛ آرام و شمرده روی پاشنه پا. انگار که یک شهر ایستاده اند به تماشای قدم زدنت و بی‌صبرانه منتظرند که نازت را بخرند. دلم برای اولین جوش‌های صورتت تنگ شده است؛ که همه‌شان را کنده بودی. که دوست نداشتی‌شان. برای اولین بار که با هم بستنی خوردیم. اولین بار که وسط‌های بهمن، آب لبو ریخت پایین لب‌هایت. دلم تنگ شده است برای اولین بار که که آهنگ گوش دادیم با هم. که دعوایمان شده بود چی گوش کنیم. چقدر دلم برای خودت تنگ شده است... برای گوش دادن به همه حرف‌هایم. برای گوش دادن به همه حرف‌هایت. برای بالا پایین شدن سینوسی صدایت. برای خیره شدن طولانی‌ات به یک نقطه. برای خودت، برای خودت... تخیل دلتنگی روحم را به جنگ می‌طلبد. که هرلحظه‌اش نبودنت را برجسته‌تر می‌‌کند. 

«چقدر غصه می‌خورم که هستی(؟) و ندارمت...

مدام طعنه می‌زند به بودنم، نداری‌ام...» (سید تقی سیدی)

پ.ن1: شاید به زودی از عاشقانه نوشتن خسته شوم. نه تنها نوشتن، که عاشقانه فکر کردن، عاشقانه حرف زدن. به هرحال هرکسی ظرفیتی دارد. این ظرفیت در آستانه پر شدن است... 

پ.ن2: اگر اینجا را می‌خوانید، نمی‌دانم چرا می‌خوانید...

هو الحبیب

 

تمام توصیفات تکراری اند. تمام حرف‌ها زده شده. همه قصه‌ها نوشته شده. کدام توصیف است که نویسنده‌ها نکرده اند؟ کدام صحنه است که کارگردان‌ها نساخته اند؟ و کدام عاشقانه است که خواننده‌ها نخوانده اند؟ هیچ... شاید در همین نقطه بوده که درباره مجنون نوشته اند...

«دید مجنون را یکی صحرانورد

در میان بادیه بنشسته فرد

صفحه‌اش از ریگ و انگشتان قلم

پشت هم این حرف را می‌زد رقم

"لیلی..."

گفت ای مجنون شیدا چیست این؟

می‌نویسی نامه سوی کیست این

گفت مشقِ نامِ لیلی می‌کنم...

خاطر خود را تسلی می‌کنم...»

 

مجنون پی برده بود که تمام توصیفات تکراری اند. برای همین نشسته بود به تکرار بی نهایتِ نام لیلی. من هم باید همین کار را بکنم. اما نه اینجا؛ که آنوقت همه او را خواهند شناخت. جایی در میان خطوط یک کاغذ تا شده. کاغدها برای من دو دسته اند. آنها که می‌روند جهنم و آنها که خالدین فیهای بهشت می‌شوند. چندوقت پیش، در حالی که از سرما می‌لرزیدم، چند کاغد را آتش زدم. همان موقع برای کسی نوشتم که چقدر بوی بهشت می‌داده دود آن کاغذها. و گروه دیگر، آنها که بهشتی اند، هنوز مانده اند. مثلن حالا که یکی دوتایشان گم شده اند، تمام فکرم ریخته به هم. که نکند کسی خوانده باشدشان...

 

پ.ن: غریب ترین ترس دنیا، ترس مبتلا کردن است. که مواظب خندیدنمان، حرف زدنمان، نگاهمان و همه چیزمان باشیم که مبتلا نکند. مواظب باشیم چی را بگوییم، تا کجا را بگوییم و کجا متوقف شویم. چقدر غریب...

هو الحبیب

 

می دونی عزیز من، یه چیزایی نوشته نمی شه. یعنی نه اینکه نوشته نشه، اونجوری که باید نمی شه. بعضی چیزا حتی گفته هم نمی شه. تا الانِ شب بیدار بودم که «دلشکسته» رو ببینم. اصلن کاری به اینکه فیلم از نظر فنی جطور بود و اینا ندارم... فقط یه جاش، آونجایی که بابای دختره به پسره می گه بگو امام حسین بیاد خواستگاریت. از اونجا به بعدش تا همین الان دارم گریه می کنم. بند نمی آد. واقعن یادم نمی آد آخرین باری که اینجوری گریه کردم، کی باشه... شاید پارسال یا شاید خیلی قبل تر از اون، اما اما... اما... اما... الان دیگه نمی تونم. به خدا خسته شدم... هیشکی این خستگی رو نمی فهمه. هیشکی متوجهش نمی شه... هیشکی نمی فهمه کم آوردن یعنی چی. فشاری که داره وارد می شه، خیلی فراتر از ظرفیت منه... داره روحمو، دلمو، زندگیمو تیکه پاره می کنه... دیگه نمی تونم... نمی تونم... به خدا نمی تونم... «که گمان داشت که هست اینهمه درد در کمین دل آن کودک خرد؟«. هیشکی... خیلی خسته شدم از همه چی. هرکسی که اینجا رو می خونه، بدونه که من از تمام کسایی که می شناسه، آدم بد تری ام... اما، آرزوهام، حرفام دغدغه هام و همه چیم با همه آدمایی که تا حالا شناختم فرق داره. نیاز به دوست داشتن اونققققققدر در من شدیده که داره همه چیو له می کنه و می ره. به خدا من پارسال به عالم و آدم قول دادم که دیگه همه چیو تموم کنم... اما... اما نشد. اما همون خدا می دونه که چی می گذره و چی می شه. می دونه من از کجا به کجا رسیدم... همون خدا... آخ اگر این خدا نبود. من کیو داشتم همه اینا رو بگم بهش؟ هیشکی... هیشکی... هیشکی... خلاصه اینکه درون من کلن تخریب شه... می دونی بدیش چیه عزیز من، که اگه ناراحت باشیم که اگه غصمونو بریزیم تو چشما و حرف زدنمون، از این خبرا نیس که کسی بفهمه. که کسی بیاد بشینه بگه چی شده. نه بابا... بدتر دعوامونم می کنن که چرا دو روز تعطیله و دو روز خونه ایم و فلان و اینا، ناراحیتم... از بعدازظهر تا حالا همینجوری این داره تو سرم پخش می شه... «قشنگی قسمت ماست، که ما به هم نمی رسیم...». شاید اصلن قسمت همینطور باشد که هست... شاید... شاید... شاید...

 

«من یه خوابم، تو یه رویا...

من کویرم، تو یه دریا...

تو مثل نم نم بارون، من مثل خشکی صحرا...

من یه خوابم، تو یه رویا...

من یه خوابم، تو یه رویا...

من یه خوابم، تو یه رویا...»

 

پ.ن: اونقدر خسته م که فعل هام هم نمی تونم درست بنویسم، چه برسه به قواعد نگارشی و اینا...

هو الحبیب

 

پیش نوشت: مطالبِ نوشته شده در این وبلاگ صرفن بازتاب گفتگوهای درونی حقیر بوده و برگرفته از افکار، درونیات و خوانده‌هاست. هیچ‌گونه ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود نداشته و ندارد. 

.

قابلیت جدیدِ تلگرام آدم‌های نزدیک شما را برایتان پیدا می‌کند. می‌گردد و هرآنکه نزدیکتان باشد می‌یابد؛ بعد معرفی‌اش می‌کند به شما. و وای بر ما که چقدر تنها شده ایم. سالها پیش از این چخوف داستان یک درشکه‌چی را نوشته بود که بارها تلاش کرد با مسافرش صحبت کند. مسافر اما هربار به طریقی درشکه‌چی را را دست به سر می‌کرد. ما این روزها چه شبیهیم به درشکه‌چی. که باید بگردیم و آدم‌ها را پیدا کنیم برای حرف زدن. که برای دوست داشتن، حرف زدن و شنیدن التماسشان کنیم. چه کیفیت غریبی از زندگی. مردِ درشکه‌چی بعد از بارها تلاش کردن، در نهایت به صحبت با اسب‌هایش روی آورد. ما همه چه شبیهیم به او... تمام مایی که تلاش کردیم تنهایی‌مان را با دوست‌یابی تلگرام پر کنیم. با چت ناشناس. با سایت دوست‌یابی. با سگ و گربه. ما تنهایی‌مان را با همه چیز پر کردیم و چخوف را به یاد نیاوردیم که سالها پیش تنهایی را هشدار داده بود. این روزها اگر توی کوچه و خیابان کسی را ببینم که سگی را به آغوش گرفته، یا گربه ای را گذاشته رو شانه هایش، تعجب نمی‌کنم. که می‌دانم ما همه محکومیم به پر کردنِ تنهایی. یکی با چت تلگرام، دیگری وبلاگ و بعضی با...

از اینجا به بعد این کلمات را تقدیم می‌کنم به تمام آنها که رفتند و ما را تنها گذاشتند. مایی که آغوششان بودیم، قشنگی‌شان، مرهم‌شان و محرم‌شان. ما بودیم که درون سینه‌شان می‌تپیدیم و ما بودیم که با تمام کلمات می‌خواندیمشان. آنها که رفتند و نفهمیدند چه چیزی را از دست دادند. ما را. دوست داشتنمان. عشقمان را. چه مانده است از آنها؟ هیچ... به جز غرورشان. و هیچ به جز مهربان نبودنشان. شاید باید از این کلمات یاد گرفت که پس از این آنقدرها هم خوب نباشیم. آنقدرها هم شوق و اشتیاق نریزیم در کلماتمان. آنقدرها هم برق نباشد توی چشمانمان وقتی حرف می‌زنیم. شاید مهم‌ترین تفاوت پارسال و امسال من همین باشد. من مدت‌هاست شور و شوقی نریخته ام در صدایم. مدت هاست آهنگ قشنگ که گوش می کنم، برای کسی نمی فرستمش. من مدت‌هاست درشکه چی‌ای هستم مانده در بیابان تنهایی. و این چه کیفیت غریبی ست از زندگی. من چرا اینگونه شدم؟ قبلن فکر می کردم اینها همه به خاطر نبودن دلبر است. که همان توصیفات همیشگی. که بمیراند و زنده کند. اما نه... مشکل جای دیگری است. من از پارسال به تمام عالم بدبین شده ام. این بدبینی را به تمام روزها و لحظه‌های امسال تعمیم دادم. چه کیفیت غریبی از زندگی... این کلمات محکوم بودند به قشنگ بودن. که قرار بود تقدیم شوند به آنها که رفتند و ما را تنها گذاشتند. شاید بهتر باشد زودتر همه چیز را تمام کنم. سلام و درودی به تمام آنها. روزگارشان خوش و سال نویشان مبارک...