هو الحبیب
تمام توصیفات تکراری اند. تمام حرفها زده شده. همه قصهها نوشته شده. کدام توصیف است که نویسندهها نکرده اند؟ کدام صحنه است که کارگردانها نساخته اند؟ و کدام عاشقانه است که خوانندهها نخوانده اند؟ هیچ... شاید در همین نقطه بوده که درباره مجنون نوشته اند...
«دید مجنون را یکی صحرانورد
در میان بادیه بنشسته فرد
صفحهاش از ریگ و انگشتان قلم
پشت هم این حرف را میزد رقم
"لیلی..."
گفت ای مجنون شیدا چیست این؟
مینویسی نامه سوی کیست این
گفت مشقِ نامِ لیلی میکنم...
خاطر خود را تسلی میکنم...»
مجنون پی برده بود که تمام توصیفات تکراری اند. برای همین نشسته بود به تکرار بی نهایتِ نام لیلی. من هم باید همین کار را بکنم. اما نه اینجا؛ که آنوقت همه او را خواهند شناخت. جایی در میان خطوط یک کاغذ تا شده. کاغدها برای من دو دسته اند. آنها که میروند جهنم و آنها که خالدین فیهای بهشت میشوند. چندوقت پیش، در حالی که از سرما میلرزیدم، چند کاغد را آتش زدم. همان موقع برای کسی نوشتم که چقدر بوی بهشت میداده دود آن کاغذها. و گروه دیگر، آنها که بهشتی اند، هنوز مانده اند. مثلن حالا که یکی دوتایشان گم شده اند، تمام فکرم ریخته به هم. که نکند کسی خوانده باشدشان...
پ.ن: غریب ترین ترس دنیا، ترس مبتلا کردن است. که مواظب خندیدنمان، حرف زدنمان، نگاهمان و همه چیزمان باشیم که مبتلا نکند. مواظب باشیم چی را بگوییم، تا کجا را بگوییم و کجا متوقف شویم. چقدر غریب...
- ۰۰/۰۱/۰۴