هو الحبیب
تا پیش از این، پر از کلمه بودم برای این لحظات. حالا اما همگی مسافرند به مقصدی نامعلوم. و من تنها چند کلمه دارم که بنویسم... و آن اظهار خنده است و خوشبختی از پا نهادن به اینجا...
*
اصل همیشه بر آن بوده است که دین تحقیقی باشد. دلی. نه موروثی و جغرافیایی. از نگاهِ دیگر اما... همین دینداری نصفه کاره... همین نمازهای یکی در میان... همین غزلهای حافظ... همین «کمیل» و «عاشورا»... همین مهدی... حتی موروثی هم نرسیده است به خیلیها. به آنها که هر دوشنبه منتظرند خدا سوار بر خری شود در آسمان؛ ضربهای بزند به پهلوهای خر و بیاید زمین، نرسیده است. به آنها که بزرگی در دینشان، به راهبگی است و ریاضت، نرسیده است. به آنها که برای بقیع نگهبان گذاشتهاند؛ آنها که مطلقن محرومند از تماس لبهایشان با ضریح، نرسیده است. به آنها که بزرگی نفسشان، قد علم کرده است در اطراف کعبه، نرسیده است. به آنها که شنبهها، جواب تلفن را نمیدهند، نرسیده است. همانها که معتقدند خدا خواب است شنبهها، مزاحمش نشوند. دینداری موروثی و جغرافیایی، به انبوه آدمها نرسیده است. و من فکر میکنم اگر جایی دیگر به دنیا آمده بودم روزها را چگونه میگذراندم. میان بارها و دیسکوها؟ اگر من در جغرافیایی دیگر بودم، چه مینوشتم حالا؟ کلمهای بود برای ردیف کردن؟ یا از شدت مستی، افتاده بودم جایی حوالی مبلِ کنار آشپزخانه...
آدمها به شوخی، در طفرهای از هدیه دادن، قصهای میسازند شنیدنی. که ما خودمان هدیه ایم. ما تراولهایی هستیم، آبی و تانخورده در پاکت. ما کلماتی هستیم از جنس «دوستت دارم». و اما تو... کاش مثل آدمها کادو بدهی. کاش حوصلهات نیاید بنشینی ساعتها، چسب بزنی به کاغذ کادو. دو طرفش رو بگیری، تا کنی داخل و بعد دوباره چسب بزنی. کاش تو هم خودت را هدیه بدهی. داشتنت را، خواستنت را حتی. آنچه آفریدی، خودت بودی. کاش آنچه را هم پس میگیری، خودت باشی. «من» نباشد. آرزوهای من نباشد. زندگی من نباشد...
پیش از این، برای یک سالگی وبلاگ، از «او» نوشتم. همو که اسمش را همگان میدانند. حالا برای هفده سالگی خودم، باز از او خواهم نوشت. و اعتراف میکنم... «صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را». یعنی من وصال نخواستم. خیالت را تمنا کردم. مردن برایت را تمنا کردم. «من اما باز پنهانی...» طوری که هیچ کس نفهمد، در آخرین لحظاتِ تمام شدنِ شمع ها. «تو را هم آرزو کردم». تو را آرزو کردم، و مشرک شدم در آرزوها. اشکال ندارد اما... بگذار شرکِ پرستیدن تو، بسوزاند تمام ایمانِ خراب آبادِ مرا...