نیاز دارم به پیامبر که شبیه مربیهای ورزشی، دستهایش را بگذارد دو طرف صورتم و با صدای تقریبن بلندی بگوید: یا ایها الذین آمنوا، آمنو. ایمان به اینکه خدایی ورای همه محاسبات ما ایستاده است. شاید این روزها تمرینی ست برای اینکه بگذارم تصویرم را خدا نقاشی کند، نه خودم. قبل از این تصویر نسبتن دقیقی از خودِ چندسال بعدم داشتم. آن تصویر فروریخته و من حتی تلاشی برای ساختن دوبارهاش نمیکنم. دوست دارم این بار خدا آن را نقاشی کند...
پ.ن: میگفت هرجای قرآن به یا ایها الذین آمنو رسیدید، یک "بله قربان" بگویید بعد ادامه بدهید خواندن را. دلم برای این حرفهایش تنگ شده.
پ.ن: درباره فیلم بیهمهچیز اینکه دوستش داشتم. نمودی واقعی ست نه تنها از جامعه ما که از جامعه قرنها پیشِ کوفه. همانقدر تلخ، همانقدر واقعی...
پ.ن: تا کنون بارها به احساساتم باخته ام و همه چیز را فدای دوست داشتنهای بیهودهام کرده ام. اما در این ۶ ماه و نیم باقیمانده -انشاالله- اجازهی ماندن و ِغرق شدن در آنچه گذشته را به خودم نخواهم داد. باشد که بعد از این نیز به همین منوال عمل کنم.
- ۰۰/۰۹/۲۹