خدای قشنگم... یادت هست شهریور امسال که کرونا گرفته بودم چقدر غر زدم؟ حداقل بارها توی دلم گذشت که چرا من؟ مگر من اینهمه درس ندارم؟ مگر ما قرار نگذاشته بودیم که من به خاطر تو درس بخوانم؟ پس چرا اینطوری... حالا اما که پنج ماه از آن روزها میگذرد خیلی چیزها را میفهمم. وقتی وسط روز حال بچههایمان بد میشود و میروند خانه، میفهمم. وقتی یکی دو هفته دی حالشان خیلی بد است میفهمم. تو خیلی زودتر از من این روزها را میدیدی و اینطور خواستی که من همان تابستان مریض شوم نه الان. نمیدانم ربط دادن این چیزها به هم درست یا نه، اما دوست دارم به واسطه این و به واسطه خیلی چیزهای دیگر، هرآنچه پیش میآید را به تو بسپارم تا تو بنویسی. من بد خط مینویسم و اشتباه. تو اما... یادت هست آن شب قدر که موقع قرآنش بعد از اسم هر امام، تند تند چیزی را میخواستم؟ تو اما ندادی. و خوشحالم که ندادی... باز هم، لطفن همه چیز را خودت بنویس. به من، آنچه میخواهم و آنچه دوست دارم را نده. از من آنچه میخواهم را دور کن. به دل و قلبم توجهی نکن. به فکرهایم گوش نکن. ممنونم...
- ۰۰/۱۱/۰۵