هو الحبیب
برای هر انرژی تعریفی گفته اند ... بعدش می گویند انرژی ها به هم تبدیل می شوند ... صوتی به گرمایی، گرمایی به حرکتی ... و انگار قانون هایی هم برایش دارند ... این را ضربدر آن کن بعد به آن توان برسانش تا بتوانی این انرژی را تبدیل کنی به دیگری ...خوب که نگاه کنی می بینی دنیایمان پر شده از همین قانون ها ... همین قاعده ها ... همین تعریف ها ... که ناخودآگاه هر روز برای خودمان تکرارش می کنیم ... بارها و بارها ... اصلا انگار ثانیه هایمان تکراری شده ... پر از سکوت، سکون، سردی و تنهایی ... پر از خاموشی ... انگار سالیانی ست که این ساز دلمان کوک نشده ... و ریتم تپش هایمان ملودیای را به خود نگرفته است ... همینطور یک شکل، یک ضرب، پشت سر هم می کوبد ... شوقی برای تپش بعدی نیست و اشتیاقی برای لمس ثانیه بعدی وجود ندارد ... راستش فکر می کنم عشق، مدت هاست که از پیشمان رفته است ... رفته یک جای دور که هیچ کس آنجا را پیدا نکند ... کوچ کرده ... نمی دانم از چند وقت قبل ... شاید از همان زمانی که آدمها دیگر آنقدرها دوستش نداشتند ... آدم ها بزرگ که می شوند، دیگر کمتر عشق را دوست دارند ... دیگر کمتر به آن احترام می گذرند ... بله ... آدم بزرگها اینجوری می شوند ... سرد، یخ زده و با سازی کوک نشده ... سرگردان درمیان کوچه های خاکستری شهر ... چه می خواهید ؟ به دنبال چه می گردید در میان اینهمه شلوغی ؟
راستش عشق خیلی شبیه انرژی ست ... بابابزرگ هایمان قسم می خورند که عشق را با چشم های خودشان دیده اند! اما به هرحال از آن روزی که عشق از میان ما رخت بربست، دیگر کسی آن را ندیده، مثل انرژی ... که هرگز نمی توانی ببینی اش ... ولی لمسش می کنی ... حسش می کنی ... عشق، بعضی وقتها، از آن جزیزه دورافتاده ای که در آن قایم شده، می آید سراغ آدمها ... و یکهو، یک ثانیه، احساس می کنی .................
و عشق باز هم شبیه انرژی ست ... به آن احساسی که کردی، بسنده نخواهد کرد ... به زودی از شکلی به شکل دیگر تبدیل خواهد شد ... عشق، همان تپش قلبی ست که لحظاتی بعد احساس خواهی کرد ... عشق همان دلهره است ... همان اضطراب ... عشق گاه بدل می شود به برق نگاهت ... گاهی بدل می شود به شب نخوابیدن هایت ... عشق درست همین هاست ... همین خسته نشدن از خواستش، همین شب نخوابیدن ها، همین تپش ها، هین دلهره ها، همین اشک هایی که صورتت را می شکافند، همین موی سفیدی که تازگی ها روی سرت آمده است ... عشق همین هاست ... همین که زبانت گیر می کند روی "د"، دوستت دارم ... عشق همین آرامش است ... آرامشی عمیق ... به ژرفای سیاهی چشمانش ...
عشق هیچ فرمولی ندارد و هیچ قاعده و تعریفی ... آنهایی که سعی می کنند عشق را تعریف کنند، هیچ وقت عاشق نبوده اند ... آنها که عاشقانه می نویسند و تلاش می کنند بار عظیم عشق را بیندازند روی دوش استعاره ها و تشبیه ها، تا حالا عاشق نشده اند ...
در این روزهای تکراری که هریک درست مانند دیگری ست، فقط همین عشق است که روزهای سیاه و سفیدمان را رنگ زده ... رنگی فراتر از همه مداد رنگی ها ... قدرش را بدانیم، کمی بیشتر دوستش داشته باشیم ... آخرش خواستم بگویم آدم بزرگها عشق را دوست ندارند ... نکند یک وقت دیر شود برای عاشق بودنمان .............
(نوشته شده در 7 مهر 98)
- ۹۸/۰۸/۰۵