گاهی فکر میکنم درون سینهام چیزی پنهان شده است. دردی شاید. رنجی. زخمی. با تکهتکههای پوست اطرافش و یک عالمه خون مردگی. زخم، سیاه است. چرک میکند و عذاب میدهد. خون میریزد و درد میآفریند. زخم واژه مناسبی نبود... درون سینهام آتشی پنهان شده است. آتش، گاه سرد میشود و گاه داغِ داغ زبانه میکشد. آتش میسوزاند و از بین میبرد. آتش فرقی بین چیزهای مختلف قائل نمیشود. آتش رعایت آدمها و چیزهایی که دوستشان دارم را نمیکند. آتش حرمتها را نمیشناسد. حلال و حرامِ خدا حالیاش نمیشود. آتش به آدمها، فکرها، حرفها و آرزوها احترام نمیگذارد. آتش فقط میسوزاند... هرچه دوست نداشته باشد را میسوزاند. هرچه نخواهد را میسوزاند. آتش از جایی وسطهای سینهام تا سفید و سرخِ چشمهایم، تا واژههای توی دهانم و تا فکرهای توی سرم شعله میکشد. آتش هیچکس را دوست ندارد. آتش با هیچکس راه نمیآید. آتش نمیرود. آتش نمیخوابد. آتش -به جز گاهی- سرد نمیشود. آتش زیر باران وحشیتر میشود، زمستانها شعلهورتر. آتش نوری ندارد. شبها را روشن نمیکند. به تاریکیها نور نمیدهد. آتش سرما را گرم نمیکند. یخها را آب نمیکند. آتش غذایی درست نمیکند. تصویر آتش توی چشمهای کسی جولان نمیدهد. آتش فقط میسوزاند... آتش فکر نمیکند. آتش حرف نمیزند. آتش فقط میسوزاند. آتش تمام مرا فتح کرده. تمام آرزوهایم را بلعیده و تمام آنچه دوست داشتم را سوزانده. حالا فقط کنده چوبی هستم که آتشی درونش شعله میکشد. نه کنده چوبی میان پنج شش نفر که از شدت سرما به آتش پناه آورده باشند، کنده چوبی رها شده در بیابان که نورش برای چندلحظه چشم ماشینهای گذری را میزند و بعد به فراموشی سپرده میشود. کنده چوبی که میسوزد، ولی نور نمیدهد. ولی گرم نمیکند. این آتش با آنها که توی شعرها هست فرق دارد. این بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد نیست. نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم نیست. مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشاندی نیست. آتشِ شوق نیست. آتش عشق نیست. آتش وصل نیست. آتش نرسیدن نیست. کاش آتش آرام بگیرد. کاش آتش کمی بنشیند که با هم صحبت کنیم. کاش آتش بگوید چه شده. بگوید چه میخواهد که اینقدر عصبانی است. چه شده که با هیچکس راه نمیآید. کاش حرف بزند. کاش مهربانتر باشد. بعضی وقتها هست. یعنی به چیزی آرام میشود و دست از سوزاندن برمیدارد. نارنجیِ زیبایی میشود که نشسته است میان خاکسترها، آرام آرام گرم میکند و نور میدهد. آتش بلد است مهربان باشد. ولی حالا خیلی وقت است نبوده. خیلی وقت است کاری جز ویرانی نکرده و هدفی جز سوزاندن نداشته. خیلی وقت است آنقدر سوزانده که دیگر چیزی نمانده برای آتش گرفتن. آرزویی مثلن، حرفی، خندهای، خوشحال بودنی، هرچی. و این یعنی آتش ساکن میشود؟ هرگز... که برمیگردد به سوزاندن خاکسترها. به نابود کردن آنچه قبلن از بین برده بود. آتش خاکسترها را میسوزاند. و انگار سوزاندن آنها دردناکتر است. آتش را دوست ندارم... کاش یک روز وسایلش را جمع کند و برای همیشه از اینجا برود. اصلن چیزهایی که سوزانده هم فدای سرش. فقط برود. که آنچه در من بوده دوباره بیدار شود. آنها که مرده اند زنده شوند و آنها که خاکسترند به شکل اولشان بازگردند. کاش آتش برود...
اینجای مدرسه بیشتر از هرجای دیگر دوست دارم. اتفاقی هم شده گذر کسی به اینجا نمیافتد. حتی نگاه کسی... توپ کسی اینجا نمیآید. اینجا حتی صدایی هم نمیآید. اینجا من و آتش تنهاییم... لااقل فقط خودم را میسوزاند. اینجا را کسی نمیشناسد. نه که نشناسد، قدرت عجیبش در نامرئی کردن را کسی نمیداند.
پ.ن: مامان خیلی وقت پیش گفته بود قبل از اینکه مطمئن شی نذار روحت وابسته شه به کسی. خودت آسیب میبینی و جای زخمش میمونه... کاش گوش میکردم.
- ۰۰/۱۲/۰۸