هو الحبیب
دوست ندارم بنویسم «ترس»، اما این حجم از آزادی احساس غریبی ست. اینکه هرروز صبح میتوانم تصمیم بگیرم تا شب چکار کنم، چیزی نیست که تا حالا تجربهاش کرده باشم. اینکه این احساس قرار است تا تا آخر زندگیام ادامه پیدا کند، همه چیز را بدتر میکند. جانی در تنم نمانده که بخواهم کار جدیدی را شروع کنم. نهایتن چند صفحهای کتاب بخوانم، فیلم و سریال ببینم یا بخوابم... ساعتهای خواب از دستم خارج شده. ناگهان به خوابی عمیق فرو میروم و بقیه چون توقع ندارند کسی با چراغ روشن وسط روز خوابش برده باشد، بیدارم میکنند و فقط سردرد برایم باقی میماند... دنیای بعد از کنکور آنقدرها که فکر میکردم جذاب نیست. حوصله کارهایی که قبل از کنکور دوست داشتم را ندارم. آخر آدم چقدر بنشیند با این و آن حرف بزند. چقدر فیلم ببیند. چقدر کتاب بخواند. چقدر بخوابد. سرم درد میکند...
.
کلاسهای معرفی رشته خوبی نداشتیم. هیچ ایدهای درباره رشتهها ندارم. حتی نمیدانم چی دوست دارم. و بدتر اینکه نمیدانم چی دوست ندارم. در معلق ترین حالت ممکنم. البته نه اینکه این موضوع بخش زیادی از ذهنم را به خودش اختصاص داده باشد، اما به هرحال اذیت میکند. نمی خواهم رشتهای بخوانم که چندسال آینده زندگیام شبیه سه سال گذشته باشد. نمیخواهم آن عذاب را دوباره تحمل کنم. نمیخواهم شبیه نهم که عملن انتخاب رشته نکردم چون مدرسهمان فقط ریاضی و تجربی داشت، رشتهای بخوانم که متعلق به من نیست. که درسهایش در جانم نمینشیند. که از شدت بیعلاقگی وسط تستهای حسابان گریه کنم. که هردفعه موقع هندسه خواندن اعصابم خرد شود، کتاب را ببندم و اتودم را پرت کنم آن طرف. چقدر خوب است که الان میتوانم «هرچه» که دلم میخواهد درباره درسهایم بگویم. کاری که تقریبن پارسال متوقفش کرده بودم چون مجبور بودم بخوانمشان. اما الان راحت میگویم... من واقعن از ریاضی متنفرم. واقعن هندسه پایه نمیفهمم. از بردار بیزارم. همیشه نمرههای ریاضی و تمام شاخه هایش پایینترین نمراتم بوده و معلمهایشان بدترین معلمهایم. اصلن چه اجباری ست که ریاضی دوست داشته باشم؟ ندارم. و احتمالن نخواهم داشت. خلاصه اینکه باید با چشم بازتری انتخاب رشته کنم...
.
دوست دارم بخوابم و دفعه بعدی که بیدار میشوم اول مهر باشد. رشته و دانشگاهم مشخص باشد. رانندگی هم بلد باشم. چقدر دنیای بعد از کنکور خسته کننده است. من همان مدل قبلی را ترچیح میدهم. مدل بیست دقیقه به شش بیدار شدن. مدل ساعت شش راه افتادن. مدل شش و نیم مدرسه رسیدن. دو سه روز آخر مدرسه چقدر خوش گذشت. چقدر خندیدیم. شاید به اندازه همه دوازدهم. چقدر حرف زدیم. حتی بیشتر از همه دوازدهم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. برای کل سال تنگ شده. برای کرونای تابستانم تنگ شده. برای گریههای مهر تنگ شده. برای اولین گزینه دو ام... که چندباری نتیجهام از آن بهتر شد، ولی هیچوقت مزه آن دفعه را نداشت. دلم برای بیتابی دی ماهم تنگ شده. برای سختی و دیر گذشتن اسفند. برای روز آخری که کلاس داشتیم. برای عید حتی. برای سه ماه بعد از عید. برای آن میز اِل شکلِ گوشه سالن، کنار پنجره مشرف به حیاط... برای جلویی ام. برای دیوانه بازی هایمان.
پ.ن: این عکس را خیلی دوست داشتم. مال آخرین روزمان. دیروزِ کنکور هنر. دوست داشتم کنارش متن قشنگتری باشد، نشد.
- ۰۱/۰۴/۱۶