قبل از اینکه عاشقت شوم، قصههای عاشقانه زیادی نوشته بودم. حرفهای زیادی زده بودم درباره دوست داشتن. درباره عشق. درباره اینکه چطور شروع میشود، چطور ادامه مییابد، چه احساساتی را به دنبال میآورد. قبل از تو، بارها توصیفت کرده بودم. با جزئیات زیاد. زیباترین بخش هرکسی که میشناختم را گرفتم و تو را ساختم. تو مهربانی مامان را داشتی و مسئولیتپذیری بابا را. لبخند مامانبزرگ را. صدا و چشمهای خاله را. دستان محمدطاها را. عمق احساسات دایی را. قشنگیِ ن.س را.
تصویری که ساخته بودم غلط بود. شبیه توصیفات ذهن من نبودی. قلم عاشقانه نویسی ام شکست و زبانی که از عشق بگوید لال شد... نمیتوانستم تو را بنویسم. چه باید مینوشتم؟ چنان عمیق بودی که هرواژهای شوخی بود. مسخرهبازی. سیاه کردن کاغذ. چنان عمیق بودی که تنها باید به آغوش کشیده میشدی. باید با همه سلولهای تنم مینوشتمت. نشد. نتوانستیم. حسرت آغوش ماند توی گلویم. لالتر شدم. ناتوانتر در نوشتنت...
هنوز هم که هنوز است نمیتوانم عاشقانه بنویسم. هربار که چندخط مینویسم، یکهو میفهمم که چقدر دورم از توصیف قشنگی تو. از توصیف احساس خودم. چقدر دور...
- ۰۱/۰۶/۰۵