دلم میخواست به او بگویم چقدر اشتباه میکند، بگویم اینجا خیلی چیزها آموخته ام، حالا نه درباره آخرت، درباره زندگی و چگونه زیستنش. به او بگویم که بالاخره فهمیدهام ما چیزی نبودیم جز فشارسنجِ پادار نظرات دیگران. چه بارها که سکوت بقیه را حمل بر قضاوت کردم! متوجه شدم که همه خودانتقادیهایم گوشه و کنایه و حرف مردم بودند و هروقت تظاهر به چیزی کردم، هدفی نداشتم جز تحت تاثیر قرار دادن دیگران. و اینکه اگر بقیه نگاهت میکردند دلیلش این بود که ببینند نگاهشان میکنی یا نه و اگر به تو توجه میکردند فقط برای این بود که میزان توجه تو به خودشان را اندازهگیری کنند. بدون هیچ دلیل موجهی به قدری برای جلب رضایت دیگران له له میزدیم که حاضر نبودیم برچسبهایی را که به ما میزنند بکنیم، با وجود اینکه اصلن چسبندگی نداشتند...
هرچه باداباد، استیو تولتز
پ.ن: سه سال قبل که یکی از معلمها سر کلاس پرسید، دوست داشتم اگر بشود با یک آدم معروف ناهار بخورم، آن آدم یکی از مسئولین کشور باشد. حالا اما فقط دوست دارم چنددقیقهای با نویسنده این کتاب حرف بزنم...
پ.ن: این کتاب از عجیبترین کتابهایی بود که خواندهام. تقریبن در همه کتابها و فیلمها، نهایتِ افعال آگاهانه شخصیتها مرگ است. اما این کتاب دقیقن وقتی انتظار داشتیم با مرگ همه چیز تمام شد، وارد آخرت شد! تصویری که از آخرت ارائه داد، هیچ اشتراکی با آنچه در آموزههای دینی خواندهایم، ندارد. اما همین تصویر هم تلنگری بود برای من که از بالا و از زوایهای جدید به روزمرگیهایم نگاه کنم...
- ۰۱/۰۶/۱۲