هو الحبیب
کافی ست نجف باشی، حرم در اوج شلوغی باشد و تازه یک گوشه از حرم را برای زیارت پیدا کرده باشی که بفهمی چقدر سخت است دل کندن. چقدر سخت است بلند شدن و رفتن. من اما کار مهمی داشتم. خودم را از شلوغی بیرون کشیدم. به این فکر میکردم که روزهای زیادی تو هم اینجا قدم زدهای. با عبایی شبیه همین عبای قهوهای. با چشمهایی همینطور سرخ از گریه. باید با تو حرف میزدم. رسیدم کنار قبرستان. عکست را آن بالا نصب کرده اند. وصیتت را هم کنارش نوشته اند که «اهم ما اوصیکم به فهو صلاه و طاعه والدین و حسن الخلق...». دوست داشتم کنار قبرت خلوت باشد. خیلی چیزها میخواستم بگویم. میخواستم بگویم شب و روزم سرد است. یخ. نه حرارتی، نه آتشی، نه عشقی. هیچچیز. میخواستم بگویم سینهام سنگین است. بسته است. باز نمیشود. بگویم چشمهایم دیربهدیر خیس میشود. دلم دیر به دیر میشکند. بگویم نمازم آنطور که باید نیست. نمیفهمم چه میخوانم. نمیفهمم کی شروع و تمام میشود. بگویم این نماز باید تا عرش بالا می رفت، نه که در سقف خانه بماند. بگویم همه زندگی باید یاد خدا میشده، نه اینکه چند دقیقه نماز هم پر از یاد دنیا باشد. بگویم سنخیتی بین خودم و علی(ع) پیدا نمیکنم. بگویم پرم از ندانستن. از جهل. از نفهمیدن دین. نفهمیدن علی. پرم از ذکرهایی که کلمهاند نه حس. بگویم هرسال ده روز محرم میآید و میرود ولی دل من یک سانتیمتر هم جابجا نمیشود. بگویم سالی یک ماه روزه میگیرم دریغ از یک لحظه فهمیدن. یک آن متوجه بودن. بگویم ماهی یک بار میروم مراسم زیارت جامعه بدون اینکه ذرهای درکم به علی بیشتر شود. بدون اینکه بار جهل کمی سبکتر شود. ذرهای عمق علی در دینداری را متوجه باشم. بگویم خسته ام. از نرسیدن خسته ام. از نفهمیدن خسته ام. از شب و روزهای تکراری خسته ام. از نمازهای بیحضور خسته ام. از خستگی و بیحالی خسته ام. از گناه خسته ام. از خودم خسته ام...
دوست داشتم کنار قبرت خلوت باشد و اینها را بگویم. شلوغ بود. تند تند فاتحه خواندم، بعد گفتم: «من باید تو بشم» و بلند شدم...
-لحظاتی کنار قبر آقای قاضی، قبرستان وادی السلام.
پ.ن: به نیاز نذر کردم که اگر رسم به وصلت
همه از تو ناز و انکار و ز من نیاز باشد...
- ۰۱/۰۶/۲۶