این روزها به آماده نبودن فکر میکنم. به سیاهیِ تیرهای که قرار است به آغوشت بکشد. چرا؟ چرا اجازه میدهی؟ چرا راهم میدهی؟ چه شباهتی وجود دارد، چه سنخیتی؟ بارهای قبل که قرار بود بیایم، قبلش آماده میشم. چندهفتهای حواسم بود چکار میکنم. چندباری استغفار میکردم. چندبار نادعلی میخواندم. چندبار سلام میدادم. این بار اما؟ حتی نمیدانستم قرار است بیایم. این بار از همیشه سیاهترم...
این روزها به مترو فکر میکنم. به اتوبوس. که یکهو ترمز میکند و آدمها بخواهند یا نخواهند میافتند در آغوش هم. روی شانه هم. کاش مرا هم مسافری بدانی از قطار دنیا. قطاری که انگار جایی ترمز میکند، چند روزی متوقف میشود، و من بخواهم یا نخواهم میافتم در آغوشت. سرم میافتد روی شانه تو. دنیا چند روزی متوقف میشود و دوری ما کم میشود. کمتر از چند متر. کمتر از چند سانتیمتر.
بیخیال این کلمات شاعرانه اصلن، دلم تنگ شده برایت. برای دویدنهای بار آخر که آنجا بودم. برای دیر شدنها. برای هماهنگی اتوبوسها. برای چندشب نخوابیدن. برای داد و بیدادهایم که چرا اتفاقات آنطور که باید پیش نمیروند. دفعه آخر، خادم زائرانت بودم، و اینبار زائری گریزان و ترسیده. که پناهم بدهی. که وقتی افتادم، شانهات را از زیر سرم بیرون نکشی. که -زبانم لال-هلم ندهی آنطرف. کهفالوریِ من! دلم تنگ شده است برایت...
در نهایت، به تو -هنوز- از دور سلام...
- ۰۱/۰۸/۱۶