حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

به سوی وحدت...

نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. چه می‌توانم بنویسم حتی. شکل گنبد و دایره‌های بالایش مرا یاد تو می‌اندازد. از کثرت به وحدت می‌رسند. از شرک به توحید. از من به تو. کثرت را در من ببین. در تک‌تک روزهایم. در کلماتم. در آرزوهایم. در حرف‌هایم. کثرت را در بی‌شماری گناهانم ببین. در کارهای خوبی که وجود ندارند. در نگاهی که غیر از تو را می‌بیند. نمازی که پر از فکر دیگران است. کثرت را در من ببین. در خشکی چشم‌هایم. در سنگینی سینه‌ام. کثرت را ببین. در برنامه روزانه‌ام. در خواسته‌هایی ‌که دارم. در لحن حرف زدنم. در شوق‌های بی‌اهمیت. غصه‌های گذرا. کثرت را در ندانستن ببین. در یک کوه ادعا، بدون ذره‌ای عمل. کثرت را در تسبیحم ببین. که هنوز یاد نگرفته‌ام همه اسم‌ها، اسم توست و همه کلمات، ذکرت. کثرت را در افکارم ببین. که یک روز دنبال تو می‌گردم، یک هفته دنبال خودم. یک ساعت به تو فکر می‌کنم، بیست و چهار ساعت به دنیا. کثرت را ببین... من مملو از شرکم. نمازم شرک است. روزه‌ام شرک است. ذکرم شرک است. مطالعه‌ام شرک است. حرف زدنم شرک است. نفس کشیدنم شرک است. راه رفتنم شرک است. خنده و گریه‌ام شرک است. خوشحالی‌ام شرک است. غمم شرک است. دوست داشتنم شرک است. نفرتم شرک است. عقایدم شرک است. همه شرک است... همه کثرت است... در هیچ‌یک تو تنها نیستی. 

حال آنکه قرار ما این نبود. قرار ما توحید بود. فقط تو را دیدن بود. فقط تو را خواستن بود. خدای حسین... حسین یک‌بار در عاشورا یا احد گفته و قرن‌هاست طنین صدایش، روز و شب در گوش عالم می‌پیچد. در گوش من می‌پیچد. انگار که همه ذرات عالم را به توحید دعوت می‌کند. بیایید که زمان تنگ است و دیر نیست سرمای قبر. فرقان‌هایی که یکی بعد از دیگری، پر از خاک می‌شود. بدنی که جایگزین خاک می‌شود. بدنی که باز دیر نیست خودش جزئی از خاک شود. بیایید که مرگ نزدیک است. نزدیک، به اندازه شبی خوابیدن و بیدار نشدن. نزدیک، به اندازه رد نشدن از یک خیابان. نزدیک به اندازه عمل نکردن ترمز. نزدیک به اندازه تنگی رگ‌های قلب. بیایید که حیف است این‌گونه رفتن. نیست؟ خدا را ندیدن حیف نیست؟ در و دیوار و سنگ و چوب و آهن و ماشین و کتاب دیدن حیف نیست؟ کثرت دیدن حیف نیست؟ توحید را ندیدن حیف نیست؟ شده به اندازه باز و بسته کردن پلک چشم. شده به اندازه فرو بردن و بیرون دادن یک نفس. حیف است. والله که حیف است. چه با خود ببریم به خاک؟ چندتا محاسبه ریاضی و تعدادی فرمول فیزیک؟ چند صفحه خط‌خط‌هایی نقشه‌کشی؟ چند خط کد؟ چه با خود ببریم خاک؟ دوستی با این و آن؟ نمره و معدل و رتبه؟ چه با خود ببریم به خاک؟ چه ببریم... چه ببریم...

و، تو، ای مجسمه توحید... بگذار این چنددقیقه را مودب نباشم و بخواهم که بغلت کنم. آنقدر که ذره‌ذره‌ی بدنم گره بخورد به موهایت. به مژه‌هایت. مجسمه توحید... اجازه بده نگاهت کنم. می‌دانی داشتم به چه فکر می‌کردم؟ به این‌که من بارها تصورت کرده‌ام. هزاران تصویر برایت ساخته‌ام. بارها چشمانت را نقاشی کرده‌ام. بارها دستانت را تصور کرده‌ام که گذاشته‌ای روی سرم. که گرفتمشان توی دست‌هایم. که بوسیدمشان. بارها و بارها هزاران تصویر از تو ساخته‌ام. حالا یک روز اگر قرار باشد ببینمت، چه‌کار کنم؟ زنده می‌مانم بعد از دیدنت؟ بعید می‌دانم... که آن لحظه‌ها، سخت نفس‌گیر است. آه که می‌کشد مرا دیدنت. این متناقض‌ترین حالت زندگی من است. که ندیدنت می‌کشد و دیدنت هم... آه، ای مجسمه توحید...

-لحظاتی کنار بابا، مشهد.

  • ۰۱/۰۸/۲۰
  • mosafer ‌‌‌‌‌