حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

پسرخاله‌هایم فردا با مدرسه می‌روند مشهد. همان سفری که من 6 سال پیش رفتم. آدم گاهی به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می شود. فکر می‌کند نسخه کلاس هفتم‌اش با نسخه سال اول دانشگاه‌ش چقدر فرق دارد. اینطور نیست... شاید چیزهای بیشتری بلد باشم، تجربه‌های بیشتری داشته باشم و آدم‌های بیشتری را شناخته باشم، اما احساس می‌کنم دلم در همان نسخه 6 سال پیش مانده. احساساتم در همان نقطه مانده. هنوز شب بیدار ماندن توی قطار را دوست ندارم. هنوز دسته‌جمعی حرم رفتن را دوست ندارم. هنوز بیشتر توی خودم هستم. هنوز کم حرف می‌زنم. هنوز اگر کم بخوابم، مریض می‌شوم. هنوز جاهای خلوت حرم را بیشتر دوست دارم... آدم به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می‌شود، اما در واقعیت جا می‌ماند توی کوچه پس کوچه های مشهد. جا می‌ماند توی آن عطرفروشی نزدیک حسینیه. می‌ماند در آن حسینیه دو طبقه کوچک. می‌ماند در کباب‌فروشی سر خیابان. در سوغاتی‌های آقای ن.س. در بستنی‌فروشی صدف. در آیس‌پک. در اونو. در عطری که ریخت توی کوپه. در کوله‌ای که جا گذاشتم توی راه‌آهن... آدم گاهی به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می‌شود...

دلم برای پارسال، برای دوسال پیش و برای همه سال‌های قبل از این تنگ شده. چه انگیزه غریبی داشتم پارسال و حالا چقدر خسته ام... چقدر حوصله هیچ چیزی را ندارم. چقدر انگیزه ندارم. چقدر نمی‌دانم می‌خواهم چه کار کنم. چقدر آخر همه‌چیز را نمی‌دانم. چقدر این 4 سال پیشِ‌رو طولانی به نظر می‌رسد. چقدر خسته‌کننده. دوست دارم به خودِ پارسالم برگردم. خودی که در همه سال حتی یک جمعه صبح را هم نخوابیدم. یک روز هم درس خواندنم را تعطیل نکردم. کاش کمی شبیه پارسال بشوم...

با اینکه همین هفته پیش مشهد بودم، دلم تنگ شده. خیلی زیاد. دوست دارم بلاانقطاع آنجا باشم. عجیب است از من. که این روزها حتی حوصله خودم را هم ندارم...

اخبار، روح و روانم را می‌کوبد و له می‌کند. باید کمتر بخوانم. کمتر توی گوشی باشم. حالا یک اسم که هشتگ شده کمتر ببینم چه می‌شود؟ واقعن هیچی. انبوهی از اطلاعات سیاسی احمقانه را جمع کرده‌ام که چه بشود؟ باید ذهنم را از این‌ها خالی کنم. دوست دارم چیزهای جدید یاد بگیرم. افسوس که نه حوصله‌اش را دارم نه توانش را...

پارسال یکی دو هفته م.ن مریض بود، یکی دو هفته بعدش هم من مریض شدم. تقریبن یک ماه هم را ندیدیم. روز بعدش خیلی عجیب بود. با کلی شوق آمدم مدرسه، در دفتر را باز کردم و یکهو صدای خنده‌مان همه دفتر را پر کرد. هزاران بار راهرو طبقه اول را طی کردیم و همانجا بود که گفتم حتمن می‌خواهم سال بعد معلم باشم. گفتم این تنها چیزی ست که احساس می‌کنم می‌تواند خوشحالم کند. خندید، پیراهن سفیدش را صاف کرد و قبول کرد.

خسته ام. اما الان زود است که خوابم ببرد. کلی هم درس عقب افتاده دارم. اما واقعن نمی‌توانم. دیروز با س.س تا دانشکده‌شان رفتیم. حرف‌های خوبی می‌زد. می‌گفت چطور درس بخوان که معدلت بالا بشود و راحت اپلای کنی یا اصلن راحت بروی سر کار  و از این حرف‌ها. من هم همه مسیر حرف‌هایش را با لبخند گوش کردم اما به هرحال قرار نیست من، او بشوم. پس دلیلی ندارد حرف‌هایش را گوش کنم. شاید هم دلیلی دارد. نمی‌دانم.

مخفف‌سازی اسم‌هایم زیاد شده. باید یک لیست از مخفف‌هایم درست کنم. دیروز هم به ذهنم رسید یک لیست از کسانی که می‌خواهم قبل از مردن بغلشان کنم، درست کنم. فعلن حال درست کردن هیچ‌کدام را ندارم. امروز م.ش را توی مسجد دیدم. دوست داشتم بروم ببینمش اما حیف که حوصله نداشتم. الان هم ندارم. فردا هم احتمالن به همین منوال می‌گذرد. خسته ام...

یک نفر پیام داده که در دانشگاه عاشق شده. کاش من هم اینقدر دیوانه بودم که یکی دوماه اولِ ترم اول عاشق شوم. گاهی احساس می‌کنم بیش از اندازه عاقلم. بیش از اندازه می‌دانم نباید چه کارهایی کنم. دانستن، مزه تجربه کردن را می‌گیرد به هرحال.

 

  • ۰۱/۰۸/۳۰
  • mosafer ‌‌‌‌‌