حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

سه سال پیش همین روزها بود که اولین بار طولانی صحبت کردیم. من کلاس دهم بودم. شبش توی مدرسه کارگروهی* داشتیم؛ تا یک ربع به هشت. تعطیل که شدیم، اسنپ گرفتم تا برسم به قرارم با تو. اسنپ ایستاده بود حدود 200 متر پایین‌تر از کوچه مدرسه. سوار نشده به راننده گفتم خودم وِیز می‌زنم که سریع‌تر برسیم. قبول کرد. همه ترافیک کردستان و مدرس را صبر کردم تا برسم به آنجا. تقریبن نه و نیم بود که رسیدم. با هم رسیدیم. هردویمان خسته خسته. آن روز عمل داشتی. صبح بیمارستان بودی. رفتیم توی اتاق نزدیک پشت بام که تا آن موقع ندیده بودمش. کوچک بود و خیلی گرم. مبل‌هایش بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم راحت بود. نشستم. نشستی. لبخند زدی و گفتی هرچه می‌خواهم بگویم. که قرار نیست چیزی از حرف های آن روزمان را کسی بفهمد. 

یادم نیست چقدر طول کشید. آخرش دوباره لبخند زدی، روی یک کاغذ زردرنگ شماره‌ات را نوشتی و گفتی گاهی برایت بنویسم. بعد یکی از آن شکلات‌های آبی‌رنگ دادی به من که کاغذش را تقریبن یک سال توی جیبم نگه داشتم. آخرش یک بار مامان کاپشنم را شست و کاغذ شکلات را انداخت دور. تو احتمالن نمی‌دانی در آن مدتی که صحبت کردیم، چه کار کردی با من. چکار کردی که اینقدر جزئیاتش یادم است. چهره‌ات را. اتاق کوچکت را. کتابهایی که روی هم چیده بودی اطراف اتاق. جانمازت که انداخته بودی وسط اتاق. از همه مهم‌تر، کلماتت را. من بعد از بیرون آمدن از آن اتاق، آدم قبلی نبودم. من هنوز هم هروقت خسته می‌شوم، هروقت حوصله ندارم، حرف‌های تو را مرور می‌کنم. که چقدر دقیق همه‌چیز را گفته بودی. چقدر دقیق همه‌چیز را می‌دانستی. 

درست و غلطش را نمی‌دانم، اما من می‌توانم به تو استدلال کنم. هروقت جایی بخواهم تصمیم بگیرم، اول به این فکر می‌کنم که تو اگر بودی چه کار می کردی. هروقت کسی حرفی می‌زند، اول به این فکر می‌کنم که نظر تو درباره‌اش چیست. تو بیشتر از هرکس دیگری در من ماندگار شده‌ای. جاودان و ابدی. روزی که بمیرم، بیش از همه تو را با خودم به خاک می‌برم. وقت های کنار تو بودن را. باز درست و غلطش را نمی‌دانم، اما این روزها بیشتر به تو فکر می‌کنم. این روزها که خودم معلمم، بیشتر به این فکر می‌کنم که چگونه شبیه تو باشم؟ حرف‌هایم شبیه تو باشد، لبخندهایم شبیه تو باشد، اخلاقم شبیه تو باشد...

من دوستت دارم. همانطور که ساقه‌های تازه رسیده چمن، سروی بلند را. دوستت دارم که تو و بیست و نهم دی، قابل فراموش شدن نیستید. دوستت دارم که تو هربار که نماز می‌خوانم، هربار که درس می‌خوانم، هربار که سر کلاس می‌روم در من زنده ای. در من نفس می‌کشی. با کلمه‌هایم حرف می‌زنی. با دست‌هایم می نویسی. با چشم‌هایم نگاه می کنی. که همه این کارها را تو یادم داده ای...

دوستت دارم و تولدت مبارک باشد. تو هیچ‌وقت قرار نیست این‌ها را بخوانی، اما خودت گفته بودی که هرکاری -بفهمیم یا نفهمیم- تاثیر خودش را توی دنیا می‌گذارد. راستش من این‌ها را نوشتم که به یادگار بماند. به یادگار بماند که تو آنقدر خوب بودی که پسری شانزده ساله را «عاشق کنی». که تنها الگوی پسری شانزده ساله باشی. باز خودت گفته بودی وصف العیش نصف العیش، پس چه اشکالی دارد بنویسم کاش آن پسر شانزده ساله بزرگ که شد، شبیه تو شود؟ بزرگ که شد، بتواند پسرهای شانزده ساله دیگری را «عاشق کند»؟ بزرگ که شد... آه، «بزرگ» که شد...

*: برنامه نه چندان جالبی که هفته‌ای دو روز باید می‌ماندیم مدرسه و درس می‌خوانیدم.

  • ۰۱/۱۰/۲۹
  • mosafer ‌‌‌‌‌