هو الباقی
بغض لحظه ها ...
آخرین نفس ها دی ماه به پایان می رسد و چه شتابان به سوی نیستی قدم بر می دارد ... نغمه ی بهار، آواز بهار، ملودی پاییز و حالا موسیقی زمستان ... موسیقی که چه شاعرانه با هیاهوی سفیدی برف، عطر رنگین نرگس و تصویر گرم سرما ترکیب می شود و حسی عجیب را به رقص عاشقانه کهکشان می بخشد ... و در میان این موسیقی هیجان انگیز زمستان، ورق های این دفترچه خاطرات خیس خورده چه سریع ورق می خورند و هر ثانیه چه شتابان جای خود را به دیگر لحظه می دهد و در کرانه ای بی پهنا به عدم می پیوندد ... گذشت ...
پشت سرم را نگاه می کنم ... آه ... انبوهی از حرف ها، خاطرات، آه ها، اندوه ها، خنده ها، نگاه ها، شوق ها، حسرت ها، رویاها و آرزوها جا مانده اند ... در میان انبوه اتفاقات گم شده اند انگار ... جا مانده اند ... و من هرگز متوجه حضورشان نشده ام ... آه، بله ... خاطرات اینگونه اند، گوشه ای از قلبت را پیدا می کنند و آنجا جا خوش می کنند ... می دانی، خاطرات خیلی صبورند ... سال ها می نشینند و آن هنگام که باید، ناغافل به تو هجوم می آورند و تو در برابر این هجوم راهی نداری جز اینکه آرام بنشینی و نگاهشان کنی ... ببینی چه می کنند، ببینی چگونه تمام فکرت را اشغال کردند و بعد که تمام ذهنت را بی رحمانه تصرف کردند، می گذارند و می روند ... و تو می مانی و یک دنیا حسرت تمام نشدنی ...
زمان ... زمان ... زمان ... زود می گذرد انگار ... دیری نمی پاید که در می یابی پاییز ها و بهار های بسیاری را گذرانده ای و در زمستانی سرد و یخ زده به سر می بری ... افسوس که ثانیه ها اجازه ی بازگشت را به تو نمی دهند و خود چه بی رحمانه می گذرند گویی که در پی مقصدی نامعلوم در حرکتند ... و من گذر ثانیه ها را دوست ندارم ... آن هنگام که شتابان و بی رحم می گذرند و نگاهی به پشت سرشان نمی اندازند ... شاید لبخندی، بغضی، اشکی جا مانده باشد ...
ثانیه ها را دوست ندارم ... غم انگیزند ... هر خوشخالی و حس خوبت را از تو می ربایند و غمی تمام نشدنی را برایت به یادگار می گذراند ... هر آن هنگام که شادی را در میان تپش های قلبت و لبخند را میان ترک های لبت و عشق را در تنگنای رگ هایت حس می کنی، ثانیه ها سرعتی بی پایان می گیرند و عزم خود را برای اتمام مقدس احساس تو جزم می کنند ... و تو بی پناه، به ورق های خاطرات قلبت پناه می آوری و آن احساس را گوشه ای از آن ثبت می کنی که شاید روزی در هیاهوی گذر ثانیه، بایستی و بی توجه به آنچه در اطرافت در گذر است، بار دیگر سعی در لمس آن احساس کنی و آن هنگام است که در خواهی یافت که هر احساسی، خواه شادی باشد یا عشق یا غم، فقط یک بار قابل لمس کردن است ... و آه که ثانیه ها چه بی رحمانه آن یک بار را هم از تو دریغ کرده اند ...
***
دی هم تمام شد ... با همه بغض ها و لبخند ها و گریه هایش ... و دیگر هرگز بر نخواهد گشت، ثانیه های دی ماه هرگز برای مرور خاطراتشان تو را هرگز نگاه نخواهند کرد ... تو نیز هرگز برای مرور خاطراتت آنها را نگاه نخواهی کرد ... آن ها به محدوده ای فراتر از دسترس تو قدم گذاشته اند و تو جز حسرت دستیابی دوباره به آنها، هیچ احساسی نسبت به آنان نخواهی داشت ... و آه که سریع می گذرند، سریع تر از آنکه به تو اجازه یک دل سیر لذت بردن را بدهند، چه زود می گذرند ... و دیری نخواهد پایید که صفحه بهمن و اسفند هم ورق خواهد خورد و باز هم حسرتی بغض آلود را برای تو به جا خواهد گذاشت ..
احساس می کنم ثانیه ها زودتر از آنچه باید، می گذرند ... خیلی زودتر ... فراتر و وسیع تر از سرعت من ... دوست ندارم این چنین شتابان بگذرند ... آه ... کاش برگردند و قدری فرصت بدهند تا بغض ها و حسرت هایی را که پیششان جا گذاشته ایم با لبخند بدل کنیم ...
(نوشته شده در 27 دی 97، در تنگنای گذر ثانیه ها ...)
- ۹۸/۰۸/۰۵