خدایا... امشب صبح نشه.
سایت سنجش برای اولین بار باز شد. باشد که آنچه خیر است در این سایت رخ دهد...
شهر
را
گشتم
که "مانند" تو را
پیدا کنم
هیچکس
حتی
"شبیهت"
نیست
فوقالعادهای...
ولی خدا! من امسال از خیلی چیزها گذشتم که فقط درس بخونم...
-چرا حالت بده؟
آخرین بار کی خوب بوده مگه؟
(دیالوگی با خودم)
آقای م.ر.ا دقیقن همان کسی بود که دوست داشتم لااقل مدتی از زندگیم شبیهش باشد. چه به لحاظ رتبه کنکور، چه به لحاظ مدل فکر کردن، چه به لحاظ معلم بودن، چه به لحاظ اخلاق و از خیلی لحاظهای دیگر. در واقع تنها معلم کنکورمان است که تحسینش میکنم. یکجورهایی میتوانستم رگههایی از خودم را در او پیدا کنم. از جمله آدمهایی بود که فکر میکردم همه چیز برایش آرام و خوب است تا اینکه یکی دوهفته قبل نیامد سر کلاس. متوجه شدیم خواهرزاده سه سالهاش سرطان دارد و حتی بعد از تخیله یکی از چشمها، سرطان باز رشد کرده و حالا دیگر امیدی نیست. ما به نوبه خودمان دعا کردیم برایش، اما کودک سه ساله -که گویا آخرین روزها روی بدنش جایی برای تزریق سرم نداشت- فوت کرد. هرچند من آن کودک را حتی یک بار هم ندیده بودم، اما انگار رفتنش میخواست حرفی بزند... اینکه تمام آدمها محکومند به تحمل رنج. ما با رنج به دنیا آمده ایم، با رنج زندگی میکنیم و شاید با رنج بمیریم. رنج برای هرکس به شکل خودش بروز میکند. رنج برای من شاید دلتنگ شدن باشد. شاید این باشد که نتوانم فلان تست را حل کنم. که درصدم چیزی که باید نباشد. شاید این باشد که نقطه اتصالی به دنیا ندارم. رنج اما برای او، این است که دیگر هیچکس با لبخندی به صورتش نگاه نمیکند و نمیگوید این بچه چقدر شبیه داییاش است. رنج برای او این است که شاید تا مدتها خواهرش را خوشحال نبیند. رنج این است که جای پیرمردی نه، جای پسر کوچکی توی عکسهایشان خالی میشود. اینکه درک کنیم بقیه آدمها هم رنجی دارند برای کشیدن و بغضی دارند برای پنهان کردن، آرامترمان میکند. اینکه درک کنیم او با همه رنجش فردا باید بیاید سر کلاس، کمک میکند ما هم با همه رنجمان خوشحالتر زندگی کنیم. آقای م.توکلی گفته بود آدمهایی که رنج کشیده اند بیشتر از شادیهایشان لذت میبرند. امیدوارم همین باشد... هرچند به نظرم اینطور نیست و شاید آدمها تا آنجا رنج بکشند که در وجودشان دیگر جایی برای نفوذ شادی نباشد، کسی چه میداند...
پ.ن: و اگر فاتحهای بخوانیم...
پ.ن: عنوان قسمتی از مداحیِ شبِ علی اصغر محرم ۹۸.
خسته، مثل آخرین تست شیمی. ناگزیر، مثل اولین تست ادبیات.
خدای قشنگم... یادت هست شهریور امسال که کرونا گرفته بودم چقدر غر زدم؟ حداقل بارها توی دلم گذشت که چرا من؟ مگر من اینهمه درس ندارم؟ مگر ما قرار نگذاشته بودیم که من به خاطر تو درس بخوانم؟ پس چرا اینطوری... حالا اما که پنج ماه از آن روزها میگذرد خیلی چیزها را میفهمم. وقتی وسط روز حال بچههایمان بد میشود و میروند خانه، میفهمم. وقتی یکی دو هفته دی حالشان خیلی بد است میفهمم. تو خیلی زودتر از من این روزها را میدیدی و اینطور خواستی که من همان تابستان مریض شوم نه الان. نمیدانم ربط دادن این چیزها به هم درست یا نه، اما دوست دارم به واسطه این و به واسطه خیلی چیزهای دیگر، هرآنچه پیش میآید را به تو بسپارم تا تو بنویسی. من بد خط مینویسم و اشتباه. تو اما... یادت هست آن شب قدر که موقع قرآنش بعد از اسم هر امام، تند تند چیزی را میخواستم؟ تو اما ندادی. و خوشحالم که ندادی... باز هم، لطفن همه چیز را خودت بنویس. به من، آنچه میخواهم و آنچه دوست دارم را نده. از من آنچه میخواهم را دور کن. به دل و قلبم توجهی نکن. به فکرهایم گوش نکن. ممنونم...
واقعن نمیشد پارسال روزی یه ساعت ادبیات بخونم و المپیاد مدال بیارم و الان نخوام کنکور بدم؟ واقعن نمیشد پارسال تو درسای خودمون به جای یه کتاب، دوتا کتاب تست بزنم و الان راحتتر باشم؟ مشکل من اینه که زیاد و الکی تو احساساتم غرق میشم و از این غرق شدن لذت میبرم و هیچ کاری نمیتونم کنم. اونقدر درگیر احساس میشم که حتی نمیفهمم درگیرم و اینجوری همه چیو میبازم. خسر الدنیا فعلن، تا ببینیم آخرت چگونه میشود...
پ.ن: به هرحال این وضعیت مسخره غرق شدن در احساس مدتیه کمرنگ شده و آروم آروم درحال محو شدنه. صدبار تا حالا به احساساتم باختهم ولی این بار نه. ولی دیگه نه. ولی از این به بعد نه.