چندوقته واحد زمان از ساعت و دقیقه به "تعداد تستی که میشد تو این مدت زد" تغییر کرده...
چندوقته واحد زمان از ساعت و دقیقه به "تعداد تستی که میشد تو این مدت زد" تغییر کرده...
اصل لانه کبوتری میگوید اگر پنج کبوتر داشته باشیم و چهار لانه، یک خانه با دو کبوتر خواهیم داشت. چندتایشان گم شده که از هزاران کبوتر، دوتا که نه، هیچکدام به تنها مقصدشان که تو بودی، نرسیده اند؟
پ.ن: دوست داشتم این روزهای منتهی به نیمه شعبان جور دیگری میگذشت. دوست داشتم شبهایش رنگیتر و آرامتر بود. دوست داشتم روزهایش از تو پر بود، نه از بقیه. نه از کارها و درسها. دوست داشتم که بهتر از اینها شود...
چند روز مانده که همه کلاسهایمان به یغما برود و از اینهمه رنگ قشنگ چیزی باقی نماند. دلم برای دیوانهبازیهای سال آخر تنگ میشود...
پ.ن: از یه جایی به بعد ملاک اینکه یه نفر معلم خوبی به چشم بیاد بین بچهها، دیگه شوخیخندههای سر کلاسش نیست. سنش نیست. اینکه تکلیف کم بده نیست. تیپ و قیافه و اینا نیست. فقط شخصیتشه و سوادی که تو درسش داره. وسعت دنیاشه. و چیزایی شبیه این...
اسم یکی ازبچههامون "محمدآرین مقدم راد" عه. امروز گفت اگه من شهید بشم، بهم میگن "محمد مقدم" و اگه خواننده بشم میگت "آرین راد". و خدای من... مردم از خنده واقعن. اگر با سه نفر دوست داشته باشم بعد از امسال دوست بمونیم، یکیشون قطعن همینه. نوع خاصی از دیوونگی داره که به این راحتیها پیدا نمیشه...
گاهی فکر میکنم درون سینهام چیزی پنهان شده است. دردی شاید. رنجی. زخمی. با تکهتکههای پوست اطرافش و یک عالمه خون مردگی. زخم، سیاه است. چرک میکند و عذاب میدهد. خون میریزد و درد میآفریند. زخم واژه مناسبی نبود... درون سینهام آتشی پنهان شده است. آتش، گاه سرد میشود و گاه داغِ داغ زبانه میکشد. آتش میسوزاند و از بین میبرد. آتش فرقی بین چیزهای مختلف قائل نمیشود. آتش رعایت آدمها و چیزهایی که دوستشان دارم را نمیکند. آتش حرمتها را نمیشناسد. حلال و حرامِ خدا حالیاش نمیشود. آتش به آدمها، فکرها، حرفها و آرزوها احترام نمیگذارد. آتش فقط میسوزاند... هرچه دوست نداشته باشد را میسوزاند. هرچه نخواهد را میسوزاند. آتش از جایی وسطهای سینهام تا سفید و سرخِ چشمهایم، تا واژههای توی دهانم و تا فکرهای توی سرم شعله میکشد. آتش هیچکس را دوست ندارد. آتش با هیچکس راه نمیآید. آتش نمیرود. آتش نمیخوابد. آتش -به جز گاهی- سرد نمیشود. آتش زیر باران وحشیتر میشود، زمستانها شعلهورتر. آتش نوری ندارد. شبها را روشن نمیکند. به تاریکیها نور نمیدهد. آتش سرما را گرم نمیکند. یخها را آب نمیکند. آتش غذایی درست نمیکند. تصویر آتش توی چشمهای کسی جولان نمیدهد. آتش فقط میسوزاند... آتش فکر نمیکند. آتش حرف نمیزند. آتش فقط میسوزاند. آتش تمام مرا فتح کرده. تمام آرزوهایم را بلعیده و تمام آنچه دوست داشتم را سوزانده. حالا فقط کنده چوبی هستم که آتشی درونش شعله میکشد. نه کنده چوبی میان پنج شش نفر که از شدت سرما به آتش پناه آورده باشند، کنده چوبی رها شده در بیابان که نورش برای چندلحظه چشم ماشینهای گذری را میزند و بعد به فراموشی سپرده میشود. کنده چوبی که میسوزد، ولی نور نمیدهد. ولی گرم نمیکند. این آتش با آنها که توی شعرها هست فرق دارد. این بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد نیست. نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم نیست. مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشاندی نیست. آتشِ شوق نیست. آتش عشق نیست. آتش وصل نیست. آتش نرسیدن نیست. کاش آتش آرام بگیرد. کاش آتش کمی بنشیند که با هم صحبت کنیم. کاش آتش بگوید چه شده. بگوید چه میخواهد که اینقدر عصبانی است. چه شده که با هیچکس راه نمیآید. کاش حرف بزند. کاش مهربانتر باشد. بعضی وقتها هست. یعنی به چیزی آرام میشود و دست از سوزاندن برمیدارد. نارنجیِ زیبایی میشود که نشسته است میان خاکسترها، آرام آرام گرم میکند و نور میدهد. آتش بلد است مهربان باشد. ولی حالا خیلی وقت است نبوده. خیلی وقت است کاری جز ویرانی نکرده و هدفی جز سوزاندن نداشته. خیلی وقت است آنقدر سوزانده که دیگر چیزی نمانده برای آتش گرفتن. آرزویی مثلن، حرفی، خندهای، خوشحال بودنی، هرچی. و این یعنی آتش ساکن میشود؟ هرگز... که برمیگردد به سوزاندن خاکسترها. به نابود کردن آنچه قبلن از بین برده بود. آتش خاکسترها را میسوزاند. و انگار سوزاندن آنها دردناکتر است. آتش را دوست ندارم... کاش یک روز وسایلش را جمع کند و برای همیشه از اینجا برود. اصلن چیزهایی که سوزانده هم فدای سرش. فقط برود. که آنچه در من بوده دوباره بیدار شود. آنها که مرده اند زنده شوند و آنها که خاکسترند به شکل اولشان بازگردند. کاش آتش برود...
اینجای مدرسه بیشتر از هرجای دیگر دوست دارم. اتفاقی هم شده گذر کسی به اینجا نمیافتد. حتی نگاه کسی... توپ کسی اینجا نمیآید. اینجا حتی صدایی هم نمیآید. اینجا من و آتش تنهاییم... لااقل فقط خودم را میسوزاند. اینجا را کسی نمیشناسد. نه که نشناسد، قدرت عجیبش در نامرئی کردن را کسی نمیداند.
پ.ن: مامان خیلی وقت پیش گفته بود قبل از اینکه مطمئن شی نذار روحت وابسته شه به کسی. خودت آسیب میبینی و جای زخمش میمونه... کاش گوش میکردم.
من یک دانشآموز کنکوری ام که اخبار نمیخواند تا ذهنش درگیر نشود اما دوست دارم حالا که نیمه شعبان هم نزدیک است بنویسم امام زمانی که با جنگ بخواهد دنیا را بگیرد، هیج فرقی با پوتین و هیتلر و امثالهم ندارد. تاکید میکنم، هیچ فرقی.
آقای م.ر.ا که قبلن نوشته بودم واقعن نابغه است، با حالتی آمیخته به بغض و حسرت، یکهو وسط کلاس گفت همه این سالها اشتباه کرده و باید از اول فلسفه و علوم انسانی میخوانده. به لحاظ سنی اینکه پارسال دخترش کنکور داشته. خدای بزرگم... مرا دچار حسرتهای بزرگ نکن. نه. اشتباه کردم. حتی شده یک دقیقه قبل از مرگم، تا وقتی بتوانم یک استغفراللهِ تند تند بگویم، به من بفهمان کجاهای مسیر را اشتباه رفته ام...
قبل از اینکه باران ببارد، قرار نبود اینجا چیزی بنویسم. باران اما به چشمهایم یادآوری میکند که میتوانند گریه کنند. ساعتها شاید. آنقدر که دقیقه به دقیقه جزئیات همه چیز یادم بیاید و همه کلمات تبانی کنند که مرا به قتل برسانند. همه خاطرات -اگر اسمشان را خاطره بگذاریم- حتی آنها که فقط در ذهنم ساخته بودم. این قتل بیش از حد بیرحمانه است و من راهی ندارم جز اینکه بنشینم به نظارهشان، که مینشینند گوشه چشمم و آرام آرام جاری میشوند. که جا خوش میکنند توی قلبم و به احساس غریبی تبدیل میشوند. اشتیاق شاید. خوشی حتی. غم نیز. دلتنگی هم...
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
پ.ن: آهنگ "نشد برای عشقمون"، ورژنِ همخوانی شدهاش.
در همه این سالها هیچوقت نگاهم این نبوده که دوستی با من چیزی به کسی اضافه میکند. برعکس همیشه میدانستم خوب و بد شدنهای ناگهانی و احساسات بیمنطقم تا چه اندازه اذیتکننده است. بگذریم... دیروز تصمیم گرفتم یک نفر را که بدون احتساب پیشدبستانی، ۱۲ سال است میشناسمش بلاک کنم. با قاطیعتی که واقعن در خودم سراغ نداشتم. همان قاطعیتی که یکی دو روز پیش نوشتم کاش از علی به من برسد. و حالا خیلی خوشحالم... امروز هم مجازی رفتم سر کلاسها که حتی نبینمش و حرفی بینمان رد و بدل نشود... احساس رهایی عمیقی است. جملهای بود که میگفت "close the window that hurts you, no matter how beautiful the view is" بگذریم که منظره او حتی زیبا هم نبود...
به هرحال من از این جمع و آدمهایش خسته و از رفتارهایشان واقعن بیزارم. ابدن حوصله هیچکدامشان را ندارم. اما انگار باید ۴ ماه و خردهای دیگر هم تحملشان کنم و تحمل کنند. بعد با یک خداحافظی گرم که نه، یک خداحافظی سرد به فراموشی سپرده میشوند. چندوقت پیش ناظممان داشت درباره موضوعی به غایت بیاهمیت با لحن نامناسبی با من صحبت میکرد. لحظات اول ناراحت شدم، اما بعد فقط داشتم به او میخندیدم. خندهای تعجبآمیز که عزیز من... آدمها در چهل سالگیشان پیامبر میشدند، تو هنوز در خم این کوچهای که من چکار کرده ام؟ غالب بچههایی که توی آن مدرسه ثبتنام کرده اند و اینهمه سال آنجا دوام آورده اند هم دست کمی از این ناظم ندارند. لزومی ندارد بیش از این درگیر این آدمها بمانم. پایان آشنایی ما زودتر از آنچه فکرش را میکنیم فرا میرسد و عمیقن امیدوارم آدمهایی که بعد از این باهاشان آشنا میشوم مثل اینها نباشند...
این روزها چه شوخی و چه جدی هرکس جمله "بعدن که مهندس شدین" رو به زبون میآره یا میگه "فلان چیزو بعدن تو دانشگاه میخونین"، روحم بلند داد میزنه که نه! تو رو خدا نه! تا همین جاشم به زور تحمل کردم...