-چرا حالت بده؟
آخرین بار کی خوب بوده مگه؟
(دیالوگی با خودم)
-چرا حالت بده؟
آخرین بار کی خوب بوده مگه؟
(دیالوگی با خودم)
آقای م.ر.ا دقیقن همان کسی بود که دوست داشتم لااقل مدتی از زندگیم شبیهش باشد. چه به لحاظ رتبه کنکور، چه به لحاظ مدل فکر کردن، چه به لحاظ معلم بودن، چه به لحاظ اخلاق و از خیلی لحاظهای دیگر. در واقع تنها معلم کنکورمان است که تحسینش میکنم. یکجورهایی میتوانستم رگههایی از خودم را در او پیدا کنم. از جمله آدمهایی بود که فکر میکردم همه چیز برایش آرام و خوب است تا اینکه یکی دوهفته قبل نیامد سر کلاس. متوجه شدیم خواهرزاده سه سالهاش سرطان دارد و حتی بعد از تخیله یکی از چشمها، سرطان باز رشد کرده و حالا دیگر امیدی نیست. ما به نوبه خودمان دعا کردیم برایش، اما کودک سه ساله -که گویا آخرین روزها روی بدنش جایی برای تزریق سرم نداشت- فوت کرد. هرچند من آن کودک را حتی یک بار هم ندیده بودم، اما انگار رفتنش میخواست حرفی بزند... اینکه تمام آدمها محکومند به تحمل رنج. ما با رنج به دنیا آمده ایم، با رنج زندگی میکنیم و شاید با رنج بمیریم. رنج برای هرکس به شکل خودش بروز میکند. رنج برای من شاید دلتنگ شدن باشد. شاید این باشد که نتوانم فلان تست را حل کنم. که درصدم چیزی که باید نباشد. شاید این باشد که نقطه اتصالی به دنیا ندارم. رنج اما برای او، این است که دیگر هیچکس با لبخندی به صورتش نگاه نمیکند و نمیگوید این بچه چقدر شبیه داییاش است. رنج برای او این است که شاید تا مدتها خواهرش را خوشحال نبیند. رنج این است که جای پیرمردی نه، جای پسر کوچکی توی عکسهایشان خالی میشود. اینکه درک کنیم بقیه آدمها هم رنجی دارند برای کشیدن و بغضی دارند برای پنهان کردن، آرامترمان میکند. اینکه درک کنیم او با همه رنجش فردا باید بیاید سر کلاس، کمک میکند ما هم با همه رنجمان خوشحالتر زندگی کنیم. آقای م.توکلی گفته بود آدمهایی که رنج کشیده اند بیشتر از شادیهایشان لذت میبرند. امیدوارم همین باشد... هرچند به نظرم اینطور نیست و شاید آدمها تا آنجا رنج بکشند که در وجودشان دیگر جایی برای نفوذ شادی نباشد، کسی چه میداند...
پ.ن: و اگر فاتحهای بخوانیم...
پ.ن: عنوان قسمتی از مداحیِ شبِ علی اصغر محرم ۹۸.
خسته، مثل آخرین تست شیمی. ناگزیر، مثل اولین تست ادبیات.
خدای قشنگم... یادت هست شهریور امسال که کرونا گرفته بودم چقدر غر زدم؟ حداقل بارها توی دلم گذشت که چرا من؟ مگر من اینهمه درس ندارم؟ مگر ما قرار نگذاشته بودیم که من به خاطر تو درس بخوانم؟ پس چرا اینطوری... حالا اما که پنج ماه از آن روزها میگذرد خیلی چیزها را میفهمم. وقتی وسط روز حال بچههایمان بد میشود و میروند خانه، میفهمم. وقتی یکی دو هفته دی حالشان خیلی بد است میفهمم. تو خیلی زودتر از من این روزها را میدیدی و اینطور خواستی که من همان تابستان مریض شوم نه الان. نمیدانم ربط دادن این چیزها به هم درست یا نه، اما دوست دارم به واسطه این و به واسطه خیلی چیزهای دیگر، هرآنچه پیش میآید را به تو بسپارم تا تو بنویسی. من بد خط مینویسم و اشتباه. تو اما... یادت هست آن شب قدر که موقع قرآنش بعد از اسم هر امام، تند تند چیزی را میخواستم؟ تو اما ندادی. و خوشحالم که ندادی... باز هم، لطفن همه چیز را خودت بنویس. به من، آنچه میخواهم و آنچه دوست دارم را نده. از من آنچه میخواهم را دور کن. به دل و قلبم توجهی نکن. به فکرهایم گوش نکن. ممنونم...
واقعن نمیشد پارسال روزی یه ساعت ادبیات بخونم و المپیاد مدال بیارم و الان نخوام کنکور بدم؟ واقعن نمیشد پارسال تو درسای خودمون به جای یه کتاب، دوتا کتاب تست بزنم و الان راحتتر باشم؟ مشکل من اینه که زیاد و الکی تو احساساتم غرق میشم و از این غرق شدن لذت میبرم و هیچ کاری نمیتونم کنم. اونقدر درگیر احساس میشم که حتی نمیفهمم درگیرم و اینجوری همه چیو میبازم. خسر الدنیا فعلن، تا ببینیم آخرت چگونه میشود...
پ.ن: به هرحال این وضعیت مسخره غرق شدن در احساس مدتیه کمرنگ شده و آروم آروم درحال محو شدنه. صدبار تا حالا به احساساتم باختهم ولی این بار نه. ولی دیگه نه. ولی از این به بعد نه.
هو الخلاق...
اگر کسی بپرسد چه چیز از تو را بیشتر دوست دارم، باید لحظاتی به انتخاب میان آرامش و لبخندت فکر کنم. باید انتخاب کنم میان لحظاتی که با شنیدنت آرام میشدم یا لحظاتی که با لبخندت از ته دل میخندیدم. احتمالن همان آرامش را انتخاب کنم... آرامشی که پشتش سالها بیقراری خوابیده است. آرامشی که با آن به من یاد دادی آرام نباشم. هردو میدانیم که تو هیچگاه قرار نیست اینجا را بخوانی... پس راحتتر حرف می زنم. من پله به پله تمام عقایدم را با تو مرور کردم. گام به گام در هرجلسه اندیشه اسلامی 2، تمام آنچه میدانستم را پشت در گذاشتم و تو از نو یادم دادی. من بیشتر از آنچه فکرش را میکنی، حرف گوشنکن ام. اما به تو که میرسد انگار همه چیز فرق میکند. انگار این حرفها را تو نه، کسی دیگر از دهان تو زده است. گاهی در مواجهه با آدمها احساس می کنم دنیایشان هیچ وسعتی ندارد. دنیایشان به کوچکترین چیزها محدود شده. دنیای من هم همین شکلی است. با این تفاوت که انگار من در ورای دنیای خودم، دنیای تو را میبینم. وسعتت و بزرگی نگاهت. هرگاه کسی پرسیده است الگویم کدام آدم است، یا هرگاه پرسیده اند هدفم چیست، فورن تو را به یاد آورده ام. و فورن جواب داده ام دوست دارم معلم باشم. همانطورکه تو هستی. تعریف خیلیها از معلم، کسی است که چون هیچ کار دیگری نتوانسته بکند، تدریس را انتخاب کرده. اما تعریف من از معلم تو بودی. باهوشترین و بهترین آدمی که در تمام این سالها شناخته ام. خوشسلیقهترین کسی که شناخته ام. تعریف من از معلم تویی بودی که حتی یک لحظه سر کلاسش خسته نشده ام. تویی که هروقت حوصله هیچکس را نداشته ام، با تو حرف زده ام. تویی که حرف نزده میفهمد چه شده است. من مدتهاست تو را میشناسم و مدتهاست دوست دارم تو باشم. خود خودت. حتی آنطور لباس بپوشم که تو میپوشی. آنطور بنشینم که تو مینشینی. آنطور حرف بزنم که تو حرف میزنی. تو تنها نه، اما از معدود آدمهایی بودی که در طول خدا دوستشان داشتم. که تو را دوست داشتم چون خدا را دوست داشتی. چون یادم دادی که خدا را دوست داشته باشم. یادم دادی که باید از نمازم لذت ببرم. از روزهام لذت ببرم. از سختی بیدار شدن نماز صبح لذت ببرم. یادم دادی از مشهد، از زیارت لذت ببرم. یادم دادی که خوشحال باشم. که به همه چیز بخندم. من جواب همه سوالهایم را در تو جستجو کرده ام. تو آنقدر غرق در خدایی که میتوانم هرچیز مربوط به تو را دوست داشته باشم. لبخندت را، دستانت را، قرمزی ماشینت را، کلماتت را، کلاست را، چشمانت را، بی قراریات را، نمازت را، افطارت را، سحرت را، مشهدت را، عبایت را، عصایت را، شال گردنت را، پالتوی بلندت را. تو متولد شدی تا من به زندگی ادامه دهم و چقدر خدا مهربان است که تو را نه برای من، که برای تمام ما آفرید. تولدت بدون شک مبارک است، مبارکتر باشد...
و من به راستی از گشتن در پاساژهای مختلف و رفتن به کافیشاپهای مختلف متنفرم. و به راستی از رعایت نشدن بعضی چیزها متتفرم. و از اینکه جوری لباس بپوشم یا رفتار کنم که آدمهای تو خیابان از من خوششان بیایند، متنفرم. و در شرایط فعلی، از غذا خوردن در رستورانهای با قیمتهایی واقعن غریب متنفرم. و از هرحرفی که باعث شود خدا گوشهایش را بگیرد تا حرفهایمان را نشنود متنفرم. و از شوخیها و حرفهای این روزها متنفرم. و از حقارت دنیای خودم و بقیه متنفرم. و زین پس به هیچکدام از کارهایی که بالا نوشتم تن نخواهم داد. باشد که خدا دفعات قبلی را هم ببخشد...
پ.ن: و البته... کوه را خیلی دوست دارم. برف را خیلی دوست دارم. بستنی خوردن زیر برف و روی برف را خیلی دوست دارم. نقاشی کشیدن روی برف را خیلی دوست دارم. روی کوه آدم انگار نزدیکتر به آسمان. آنقدر نزدیک که بتواند ابرها را در آغوش بگیرد...
پ.ن: چقدر جالب است که چندنفری توی گروه خانوادگی نسبتن بزرگمان هستند که پرتترین و بیربطترین مطالب ممکن را میفرستند. گویی از صبح که بیدار میشوند تا شب که بخوابند دنبال انواع شایعات، خطرات، شبهات و بیماریها میگردند تا ما را سریعن در جریان بگذراند. همزمان، آدمهایی همسنِ آنها میشناسم که برای اینکه یک کلمه حرف بزنند، حاضرم ساعتها منتظر و تشنهشان بمانم. خدای قشنگم... پیری و بزرگسالی من را شبیه دسته دوم قرار بده...
پ.ن: معلم گسستهمان به معنای واقعی کلمه نابغه است. رتبه کنکورش ۲۰ بوده و اینکه چقدر باهوش بوده و هست از هرکلمه حرف زدنش مشخص است. همه درسهای شاخه ریاضی را هم جاهای مختلف درس میدهد. شاید اگر تصمیم نگرفته بود معلم شود، میتوانست خیلی چیزهای دیگر بشود. خدای قشنگم... نمیدانم این شخص خاص را برای معلم شدن آفریده بودی یا نه، ولی عمر من را به آن چیزی اختصاص بده که مرا برایش آفریده ای، نه آنچه دوست دارم...
پ.ن: خدا... خسته شده ام.
پ.ن: فلانی ناراحت شده است؟ مودبانهترین جوابم "به جهنم" است. فلانی اول یاد بگیرد چطور دوستیهایش را از حالت مکانیکی، از این حالت که هر آدم مثل یک آچار کنار دستش باشد تا شاید لازمش شد، خارج کند، تا بعد ببینیم ناراحتیاش را چه کنیم...
حس غریبی در من وجود دارد که اگر بگویند چیزی سخت است یا کاری نشدنی، مشتاقتر میشوم که انجامش دهم. اشتیاقی که به هیچ وجه در کارهای آسانتر و حتی مفیدتر وجود ندارد. یکی دوماه پیش گفتند اسید و باز سختترین مبحث شیمی است و خیلیها میگذرند از کنارش. من آنقدر تست اسید و باز زدم و آنقدر خط به خط کتاب را حفظ کردم که حالا هرچه تستهایش توی آزمون بیشتر باشد خوشحالتر میشوم. اینها را ننوشتم که گزارشی از درسهای نیمسالم ارائه کرده باشم. دوسال پیش کار سخت و نشدنی را این دیدم که ارتباط خاصی با بقیه آدمها نداشته باشم. نه اینکه در تنهایی زندگی کنم، فقط اینکه خوشحالی، امید و احساس ارزشمندیام در کنار و نگاه دیگران نباشد. برای علی ۱۶ سالهای که اولین بار داشت با احساساتی مواجه میشد که تا قبل از آن نبودند، این کار سختترین کار دنیا بود. احساساتی که تا آن موقع توی فیلمها بود، توی کتابها بود، اما توی دنیای واقعی وجود نداشت. و خب آسان نیست گرفتن چیزی از کسی که شیرینیاش را برای اولینبار تجربه میکند. من اما توانستم... اینکه برایش واقعن از روحم هزینه کردم و زخم روی زخم به خودم اضافه کردم، بحث دیگری است. اما به هرحال توانستم در دوست داشتن و ارتباط با آدمها به استغنا برسم. حفظ این استغنا هنوز هم خیلی سخت است. نسخه بیحس شده من هنوز همان کسی است که آدمها را از صدای نفس کشیدنشان تشخیص میدهد. همان کسی که واژه واژه کلمات آدمها یادش میماند. با این حال، وابسته نبودن به آدمها هنوز چالشی ست که دوستش دارم. مشکل فقط اینجاست که آرام آرام دلم دارد تنگ میشود و دلتنگی همه محاسباتم را به هم میریزد. دلم برای لذت بردن از حرف زدن، لذت بردن از پیش هم بودن و لذت بردن از ارتباط داشتن تنگ شده... دلم برای اینکه شعر و آهنگ بفرستم برای کسی تنگ شده. دلم برای خندههایی که چنددقیقه امتداد مییابند تنگ شده. برای خوشحال بودن دلم تنگ شده. برای اینکه بخندم و خندهام از سر این نباشد که طرف مقابلم ناراحت نشود. بخندم و در لحظه به هزار فکر و دغدغهای که توی سرم است فکر نکنم. شاید حالا چیز سختی که باید انجامش دهم این است که باز هم دوست بدارم و بخندم و خوشحال باشم... نمیدانم چه شد که عکسهایم را ریختم روی واندرایو، اما نتیجهاش این است که چندوقت یکبار عکسی را میفرستو توی نوتهایم که ۲۰۱۸، در این روز فلان عکس را گرفتی. و پسر! در نهایت تعجب از خودم میپرسم این منم که اینقدر خوشحالم؟ منم که به هیچ چیز فکر نمیکنم؟ منم که از ذهنش به خواب پناه نمیبرم؟ چه عجیب. چه موجود ناشناختهای. هیچوقت دوست نداشتم به قیمت ندانستن و بیخیال بودن خوشحال باشم. اما این روزها دارم به آدمهای اینطوری حسودی میکنم. آدمهایی که به دنیای اطرافشان، به جامعه اطرافشان و به هیچچیز دیگر فکر نمیکنند. دنیای خوشی دارند. واقعن دنیای خوشی... من مدتهاست نتوانسته ام به آنچه که هست راضی باشم. با آنچه هست خوشحال باشم. هرلحظه به طرز دیوانهواری فکر کرده ام چه کار کنم که چیزی بهتر شود. این احساس را واقعن هیچکس نمیفهمد. نمیفهمد من نمیتوانم از خودم و از کارم راضی باشم. این خوب نیست... بد است در واقع. دوست دارم خوشحال باشم. دوست دارم از ته دل بخندم. دوست دارم به این فکر نکنم که فردا قرار است چه بشود. که دهم یازدهم تیر سال بعد چه میشود. که فردایش چه میشود. که اول مهرهای بعد از آن قرار است کجا باشم. خیلی وقت است لذتهای کوچک را اساسن اتلاف وقت محسوب میکنم. ذهنم انگار فریاد میزند آخر این هم لذت بردن دارد دیوانه؟ بله دارد! ولی من توان لذت بردنش را ندارم. از این شرایط خسته ام. شدیدن خسته. کار سخت الانم این است که لذت بردن را تمرین کنم؟ نمیدانم...
پ.ن: فقالت: دوست دارم جوری پیرهنشو اتو کنم که هیچ خط تایی نمونه روش. کاش من هم اینقدر عاشق بودم...
پ.ن: خود گریه رو نه، ولی دلم سبکی بعدش رو میخواد...
خدای قشنگم... هربار "ما اضیق الطرق علی من لم تکن دلیله" را میخوانم، یا هربار به صراط الذینِ نماز که میرسم و تمام ده روز محرم و بعد از ظهرهای نیمه شعبان به این فکر میکنم که من در کدام دسته قرار میگیرم. از آنها که راهشان تنگ است یا آنها که راهنمایشان هستی؟ نمیدانم... هیچگاه به جواب خاصی نمیرسم. اما تو را به صدای باران بر شیشه ماشین، من را هیچوقت از آنها که ندانسته -با حرفها و رفتارهایشان- باعث شدند دنیا مهدیات را کمتر دوست داشته باشد، قرار نده. ممنونم...
دوسه تا پرنده توی کتابخانه که رویشان نوشته "یک روز میافتد آن اتفاق خوب" و هزار پروانه بیقرار در دل من که روی بالهایشان نوشته "انگور میشود با چشم تو شراب" منتظرند، نمیآیی؟
پ.ن: بیا، عاشقترم میشم...
پ.ن: وقتی میآی صدای پات...
پ.ن: بیا فردا یه کم دیره...
پ.ن: به هرحال من از تعداد زیادی رمان توی کتابخانهام نگذشته ام که سال کنکور "سلامت و بهداشت" بخوانم، بنابراین...