و من به راستی از گشتن در پاساژهای مختلف و رفتن به کافیشاپهای مختلف متنفرم. و به راستی از رعایت نشدن بعضی چیزها متتفرم. و از اینکه جوری لباس بپوشم یا رفتار کنم که آدمهای تو خیابان از من خوششان بیایند، متنفرم. و در شرایط فعلی، از غذا خوردن در رستورانهای با قیمتهایی واقعن غریب متنفرم. و از هرحرفی که باعث شود خدا گوشهایش را بگیرد تا حرفهایمان را نشنود متنفرم. و از شوخیها و حرفهای این روزها متنفرم. و از حقارت دنیای خودم و بقیه متنفرم. و زین پس به هیچکدام از کارهایی که بالا نوشتم تن نخواهم داد. باشد که خدا دفعات قبلی را هم ببخشد...
پ.ن: و البته... کوه را خیلی دوست دارم. برف را خیلی دوست دارم. بستنی خوردن زیر برف و روی برف را خیلی دوست دارم. نقاشی کشیدن روی برف را خیلی دوست دارم. روی کوه آدم انگار نزدیکتر به آسمان. آنقدر نزدیک که بتواند ابرها را در آغوش بگیرد...
پ.ن: چقدر جالب است که چندنفری توی گروه خانوادگی نسبتن بزرگمان هستند که پرتترین و بیربطترین مطالب ممکن را میفرستند. گویی از صبح که بیدار میشوند تا شب که بخوابند دنبال انواع شایعات، خطرات، شبهات و بیماریها میگردند تا ما را سریعن در جریان بگذراند. همزمان، آدمهایی همسنِ آنها میشناسم که برای اینکه یک کلمه حرف بزنند، حاضرم ساعتها منتظر و تشنهشان بمانم. خدای قشنگم... پیری و بزرگسالی من را شبیه دسته دوم قرار بده...
پ.ن: معلم گسستهمان به معنای واقعی کلمه نابغه است. رتبه کنکورش ۲۰ بوده و اینکه چقدر باهوش بوده و هست از هرکلمه حرف زدنش مشخص است. همه درسهای شاخه ریاضی را هم جاهای مختلف درس میدهد. شاید اگر تصمیم نگرفته بود معلم شود، میتوانست خیلی چیزهای دیگر بشود. خدای قشنگم... نمیدانم این شخص خاص را برای معلم شدن آفریده بودی یا نه، ولی عمر من را به آن چیزی اختصاص بده که مرا برایش آفریده ای، نه آنچه دوست دارم...
پ.ن: خدا... خسته شده ام.
پ.ن: فلانی ناراحت شده است؟ مودبانهترین جوابم "به جهنم" است. فلانی اول یاد بگیرد چطور دوستیهایش را از حالت مکانیکی، از این حالت که هر آدم مثل یک آچار کنار دستش باشد تا شاید لازمش شد، خارج کند، تا بعد ببینیم ناراحتیاش را چه کنیم...