از اینکه جامعه دو دسته شده است، بعضیها یکی دو روز قبل برای شهادت پست و استوری بگذارند و بعضی یکی دو روز بعد برای هواپیما، و آدم مشترکی هم بینشان پیدا نمیشود، حالم به هم میخورد.
از اینکه جامعه دو دسته شده است، بعضیها یکی دو روز قبل برای شهادت پست و استوری بگذارند و بعضی یکی دو روز بعد برای هواپیما، و آدم مشترکی هم بینشان پیدا نمیشود، حالم به هم میخورد.
من، پسرک کلاس هفتمی آن یک بار که کربلا رفته بودم، چیز زیادی نمیفهمیدم. احساسی به مسجد کوفه نداشتم. ارتباطی با ایوان نجف نمیگرفتم و حتی وقتی از آن پنجره کوچک به قتلگاه نگاه کردم، گریهام نگرفت. ولی فقط یک جا، در خانه امیرالمومنین توی کوفه، کنار چاههایی که از زمان حضرت مانده بود، واقعن مردم و زنده شدم...
پ.ن: امشب به این فکر کردم که شبها کنار هم نماز شب میخواندند؟ چه صحنه قشنگی... و ما چه حقیریم در رابطهها.
پ.ن: گاهی بچههاند که بابا را آرام میکنند، بابا...
امروز که رفتم سوالهای جمعبندی نیمسال ۹۹ آزمونهای مختلف را پرینت بگیرم، چندبار تاکید کردم پشت و رو و سیاه و سفید باشد. در کمال ناباوری یکرو گرفت و گفت نگفتین دو رو باشه! میدانم نباید کوتاه میآمدم اما فقط در دلم گفتم ویل للمطففین، حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
این روزها باورم به همه چیز از بین رفته. بعد از آنکه به نهایت آرزوهای کلاس دهمم رسیدم و فهمیدم هییییچی نبود، نسبت به تک تک آرزوهای دیگهم هم همین احساسو پیدا کردهم. اگر رسیدم و فهمیدم که عه! اینکه هیچی نبود! اینکه چقدر مسخره ست. اونوقت چی...
تو،
آسمانی و،
من،
تک درخت کهسارم،
که هرچه،
مینگرم،
صبح تا به شام،
تویی...
آنچه نگهم میدارد که به زندگی ادامه دهم فقط این است که یک روز با خدا بنشینیم، فیلم زندگیام را پخش کنیم و دربارهاش حرف بزنیم. و لاغیر.
پ.ن: امسال مراسم خونه خانم ک برگزار میشه یا اونجا؟ نمیدونم. ولی کاشکی خونه خانم ک باشه. دلم واسه اونجا تنگ شده... خب! خونه خانم ک نیست :(
پ.ن: لازم است دوباره تاکید کنم که ما ابد در پیش داریم و به بقیه تستهای دایرهام بپردازم. شاید هم باید ماتریس را شروع کنم. نمیدانم. به راستی قرار است بعد از ۱۳، ۱۴ ام تیر سال بعد چکار کنم؟
پ.ن: دیگر اینکه عملن چیزی به نام قدرت تصمیمگیری ندارم. آنقدر همه چیز را بالا و پایین میکنم و آنقدر نمیتوانم به بینقصترین حالت ممکن برسم که تصمیمی نمیگیرم و خودش یک چیزی میشود...
پ.ن: خیلی بد است یک نفر آنقدر آدم را بشناسد که حرف نزده بگوید: "چشمات داره برق میزنه! دوباره میخوای یه چیزی رو تغییر بدی". و باز خیلی بد است که آخرش کتابی کادو بدهد. بگویم: "خیلی ممنونم. خوندم میآرم براتون". و بعد بفهمم که نه! برای خودم آورده. خیلی کم پیش آمده کسی از کادر مدرسه را دوست داشته باشم، اما این یک نفر انگار فرق میکند کلن...
آقای اویلر؛ نمیشد به جای آن معمای بیاهمیت که آیا میشود از همه پلها یک بار گذشت و به نقطه اولیه رسید، راههای رسیدن من به او را بررسی میکنید؟ نمیشد به جای آنکه دورهایی به طول ۶ در گراف k10 را بشمارید، دورهایی پیدا میکردید از او به او؟ مسیرهایی به سوی او. راسهایی از جنس او. یالهایی میان او و او. احاطهگرهایی در اطراف او. اینها ایدههای بهتری برای فکر کردن نیستند تا نظریه گرافها که ابداعش کردید؟ :(
پ.ن: وای خدا باورم نمیشه این آدم همونیه که تو همه نمازای کلاس دهمم التماس کردم دوستم داشته باشه. اصلن از این به بعد، حرف فقط حرف تو. باشه؟
پ.ن: گاهی فکر میکنم بقیه آدمها بدون این کمالگرایی ویرانگر چطور زندگی میکنند...
پ.ن: ادبیاتو از اول سال موضوعی خوندم. الان باید واسه امتحان جمعش کنم. چه ارزشی داره امتحان تشریحی ادبیات آخه...
پ.ن: "ما ابد در پیش داریم" و این شش ماه خیلی زود میگذرد...
اگر دنیا صندوق انتقادات و پیشنهادات داشت، پیشنهاد میکردم که گاهی لازم است آدمها بخشی از آینده را ببینند تا بتوانند تصمیم بگیرند و خودشان را جمع و جور کنند.
پ.ن: احساسی شیطانی در من بیدار شده که پیشنهاد میدهد حالا بعد از دوسال انتقام کلاس دهمم را بگیرم. ببرمش تا انتهای امید و خوشی و بعد محکم پرتش کنم پایین. هرچند چندبار دیگر این کار را کرده ام، اما این بار نه!
پ.ن: از اینکه حتی این فکرها به ذهنم میرسد، بیزار میشوم از خودم...
پ.ن: zps ام به کمترین مقدار ممکن رسیده. یا به عبارتی حرف زدن داره یادم میره...
پ.ن: قبلن نمیفهمیدم آدما موقعی که سیگار روشن میکنن و به افق خیره میشن چشونه... الان میفهمم.
خدای قشنگم... دیشب در میان تعداد زیادی واکنش اکسایش و کاهش غرق شده بودم. از درک تفاوت کاهش اکسیژن در محیط مرطوب و اسیدی به ستوه آمده بودم و تفاوت واکنش آند و کاتد آب در برقکافت را نمیفهمیدم...سرعت حل مسئلههای فصل یک شیمی دوازدهمم کم شده بود و همه چیز دست به دست هم داده بود تا خوشحال نباشم. در همین گیر و دار دیدم که یک نفر در کانالش از تغییراتی نوشته بود که این یک سال در خودش داده و حالا که سال تمام شده خوشحال است... لحظه عجیبی بود. به این فکر کردم که من مدتهاست تغییری در خودم نداده ام. مثالش قدیمی ست ولی به برکهای میمانم بیتحرک و کدر که حتی به اندازه شنای یک ماهی کوچک هم تغییر نمیکند. این است که خواستم کمکم کنی تغییر کنم. بچهتر که بودم که دوست داشتم دنیا را تغییر بدهم، حالا اما دوست دارم خودم را تغییر بدهم. هرروز کمی بهتر از روز قبل. یک قدم به جلو. یک دروغ کمتر، یک لبخند بیشتر، یک دقیقه نماز طولانیتر... میشود کمکم کنی؟ سکون را دوست ندارم...
قبل از آنکه بگویم روی دیوارش چه نوشته بود، باید بگویم آن روز که رفتم حیاط، آنقدر فضایش را دوست داشتم که دلم میخواست بگویم: "میشه من از فردای کنکورم بیام همش اینجا باشم؟". حیف که رابطهمان -هنوز- طوری نبود که بخواهم همچین چیزی بگویم. انشاالله یک روزی باشد. بگذریم... روی دیوار آنجا نوشته بود که "خانه" برای هرکس مفهوم متفاوتی دارد و این واژه به یک فضای چندمتری در یک آپارتمان محدود نمیشود. خانه میتواند یک نفر، یک فضا یا هرچیز دیگر باشد. جمله پایانی تابلو این بود: "خانه آنجاست که تویی". بگذریم... امروز به این نتیجه رسیدم که خانه برای من اینجاست. با تمام جزئیاتش. حتی تمام آدمهایش. برای منِ خسته از همه آدمها و جو مزخرف مدرسه، اینجا بی شباهت به بهشت نیست. خندهی رو لب آدمها. اینکه همه از اینجا بودنمان هدفی غیر از کنکور و دانشگاه و پول در آوردن و ... داریم، خیلی قشنگ است. اینکه اینجا میشود راحت از خدا حرف زد، راحت به جای "خدافظ"، "یا علی" گفت و خیلی چیزهای دیگر، دارایی ارزشمندی ست که اینجا دارم. داشتهای که این در و دیوار را بیش از پیش به خانه شبیه میکند. خانهای با دقیقن یک پدر. یک آرزو. آن روزها که مشهد میرفتیم، انگار تعداد زیادی خواهر و برادر بودیم که رفته ایم دیدن پدرمان. رفته ایم تا دستجمعی صدایش کنیم، که حتی اگر از یکیمان ناراحت است به خاطر بقیه از او بگذرد. تعلق خاطر من به اینجا انگار بیشتر از این حرفهاست... ما اینجا ظهرهای عاشورا با هم مرده ایم، شبهای نیمه شعبان تا آنجا که میشده خوشحال بوده ایم و تمام روزها و شبهای مشهد با هم زندگی کرده ایم. یک نفر چندوقت قبل میگفت چه لحظههایی ست که حاضری دوباره برایشان زندگی کنی؟ بیشک همین لحظهها. هرلحظهای که با آنها بوده ام...
پ.ن: یک نفر -نه از اینجا، از همان جو مزخرف مدرسه- چندوقت قبل میگفت در این چندوقتی که قبل از تمام شدن دبیرستان داریم، دوست باشیم و از این حرفها. پرسیدم چرا؟ و در کمال ناباوری جواب داد: "تو پنجتا دوست داشته باشی بهتره یا شیش تا؟" انگار که آدمها خودکارند یا مثلن لباس...
پ.ن: امروز با آقای ا.ش ناهار خوردم. یا در واقع ناهار آقای ا.ش را با هم خوردیم. این هم بماند به یادگار که آدمهای خوب هنوز وجود دارند.