حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

صندوق.

اگر دنیا صندوق انتقادات و پیشنهادات داشت، پیشنهاد می‌کردم که گاهی لازم است آدم‌ها بخشی از آینده را ببینند تا بتوانند تصمیم بگیرند و خودشان را جمع و جور ‌کنند. 

پ.ن: احساسی شیطانی در من بیدار شده که پیشنهاد می‌دهد حالا بعد از دوسال انتقام کلاس دهمم را بگیرم. ببرمش تا انتهای امید و خوشی و بعد محکم پرتش کنم پایین. هرچند چندبار دیگر این کار را کرده ام، اما این بار نه! 

پ.ن: از اینکه حتی این فکرها به ذهنم می‌رسد، بیزار می‌شوم از خودم...

پ.ن: zps ام به کمترین مقدار ممکن رسیده. یا به عبارتی حرف زدن داره یادم می‌ره...

پ.ن: قبلن نمی‌فهمیدم آدما موقعی که سیگار روشن می‌کنن و به افق خیره می‌شن چشونه... الان می‌فهمم.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

خدای قشنگم... دیشب در میان تعداد زیادی واکنش اکسایش و کاهش غرق شده بودم. از درک تفاوت کاهش اکسیژن در محیط مرطوب و اسیدی به ستوه آمده بودم و تفاوت واکنش آند و کاتد آب در برقکافت را نمی‌فهمیدم...سرعت حل مسئله‌های فصل یک شیمی دوازدهمم کم شده بود و همه چیز دست به دست هم داده بود تا خوشحال نباشم. در همین گیر و دار دیدم که یک نفر در کانالش از تغییراتی نوشته بود که این یک سال در خودش داده و حالا که سال تمام شده خوشحال است... لحظه عجیبی بود. به این فکر کردم که من مدت‌هاست تغییری در خودم نداده ام. مثالش قدیمی ست ولی به برکه‌ای می‌مانم بی‌تحرک و کدر که حتی به اندازه شنای یک ماهی کوچک هم تغییر نمی‌کند. این است که خواستم کمکم کنی تغییر کنم. بچه‌تر که بودم که دوست داشتم دنیا را تغییر بدهم، حالا اما دوست دارم خودم را تغییر بدهم. هرروز کمی بهتر از روز قبل. یک قدم به جلو. یک دروغ کمتر، یک لبخند بیشتر، یک دقیقه نماز طولانی‌تر... می‌شود کمکم کنی؟ سکون را دوست ندارم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

حیاط (۳)

قبل از آنکه بگویم روی دیوارش چه نوشته بود، باید بگویم آن روز که رفتم حیاط، آنقدر فضایش را دوست داشتم که دلم می‌خواست بگویم: "می‌شه من از فردای کنکورم بیام همش اینجا باشم؟". حیف که رابطه‌مان -هنوز- طوری نبود که بخواهم همچین چیزی بگویم. انشاالله یک روزی باشد. بگذریم... روی دیوار آنجا نوشته بود که "خانه" برای هرکس مفهوم متفاوتی دارد و این واژه به یک فضای چندمتری در یک آپارتمان محدود نمی‌شود. خانه می‌تواند یک نفر، یک فضا یا هرچیز دیگر باشد. جمله پایانی تابلو این بود: "خانه آنجاست که تویی". بگذریم... امروز به این نتیجه رسیدم که خانه برای من اینجاست. با تمام جزئیاتش. حتی تمام آدم‌هایش. برای منِ خسته از همه آدم‌‌ها و جو مزخرف مدرسه، اینجا بی شباهت به بهشت نیست. خنده‌‌ی رو لب آدم‌ها. اینکه همه از اینجا بودنمان هدفی غیر از کنکور و دانشگاه و پول در آوردن و ... داریم، خیلی قشنگ است. اینکه اینجا می‌شود راحت از خدا حرف زد، راحت به جای "خدافظ"، "یا علی" گفت و خیلی چیزهای دیگر، دارایی ارزشمندی ست که اینجا دارم. داشته‌ای که این در و دیوار را بیش از پیش به خانه شبیه می‌کند. خانه‌ای با دقیقن یک پدر. یک آرزو. آن روزها که مشهد می‌رفتیم، انگار تعداد زیادی خواهر و برادر بودیم که رفته ایم دیدن پدرمان. رفته ایم تا دست‌جمعی صدایش کنیم، که حتی اگر از یکی‌مان ناراحت است به خاطر بقیه از او بگذرد. تعلق خاطر من به اینجا انگار بیشتر از این حرف‌هاست... ما اینجا ظهرهای عاشورا با هم مرده ایم، شب‌های نیمه شعبان تا آنجا که می‌شده خوشحال بوده ایم و تمام روزها و شب‌های مشهد با هم زندگی کرده ایم. یک نفر چندوقت قبل می‌گفت چه لحظه‌هایی ست که حاضری دوباره برایشان زندگی کنی؟ بی‌شک همین لحظه‌ها. هرلحظه‌ای که با آنها بوده ام...

پ.ن: یک نفر -نه از اینجا، از همان جو مزخرف مدرسه- چندوقت قبل می‌گفت در این چندوقتی که قبل از تمام شدن دبیرستان داریم، دوست باشیم و از این حرف‌ها. پرسیدم چرا؟ و در کمال ناباوری جواب داد: "تو پنج‌تا دوست داشته باشی بهتره یا شیش تا؟" انگار که آدم‌ها خودکارند یا مثلن لباس...

پ.ن: امروز با آقای ا.ش ناهار خوردم. یا در واقع ناهار آقای ا‌.ش را با هم خوردیم. این هم بماند به یادگار که آدم‌های خوب هنوز وجود دارند.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

یکی دو هفته قبل رفته بودم پلیس به علاوه ده برای اینکه گواهی اشتغال به تحصلیم را تحویل بدهم. صحنه غریبی بود که تعداد زیادی داشتند برای رفتن از ایران تلاش می‌کردند. نه اینکه من حساس باشم و از این حرف‌ها، واقعن تعدادشان قابل تامل بود. در واقع آنجا فقط من بودم که کاری غیر از پاسپورت گرفتن داشتم. عجیب نیست؟

در همین راستا خیلی وقت پیش دیوارنوشته‌ای از سوریه دیدم که نوشته بود: "کشور هتل نیست که هروقت خدماتش خوب نبود ترکش کنیم"

پ.ن: ولی خدای قشنگم، واسه همه چیزایی که می‌خواستم بشه و تو نذاشتی بشه، ممنونم. 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

حیاط (۲)

-قد آقای م.ک خیلی کوتاهه. قد هرکی که تو فضای کنکور مونده کوتاهه. اصلن گیر مدرسه‌های مذهبی همینه. آدمای قد بلند مذهبی نیستن، واسه همین کلن جایی ندارن تو این مدرسه‌ها. این تقصیر من و توعه. تو بشو اون معلم ریاضی‌ای که به بچه‌هاش یاد می‌ده واسه چی باید ریاضی بخونن. معلمی که می‌تونه درسشو تو دنیای واقعی به بچه‌ها نشون بده. واسه اینکه معلم اینجوری بشی الان باید تست بزنی؟ خب بزن!

پ.ن: گفت هرچه آدم‌ها بیشتر می‌روند، مسئولیت آنها که مانده اند بیشتر می‌شود.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

امروز رفته بودم «حیاط». اینکه چه شد رفتم آنجا باشد برای بعد. اما خیلی چیزهایش را دوست داشتم. مثلن تابلوی بزرگ توی کافی‌شاپش. همان که تعداد زیادی کلمات مختلف رویش بود و کنار هرکدام یک برآمدگی بود برای اینکه بشود نخی را گره زد. بعد برای هراحساس یک رنگ نخ گذاشته بود؛ «چیزهایی که ناراحتم می‌کند» قرمز بود، فکر کنم «چیزهایی که خوشحالم می‌کند/به من حس خوبی می‌دهد» آبی بود. (بیش از این حوصله رسمی نوشتن ندارم، پس...) تقریبن معلومه هرکلمه‌ای بیشتر چه رنگی می شه. «دعا» به خیلیا حس خوبی می‌ده مثلن، یا «رهایی» خیلیا رو خوشحال می کنه. اما «مدرسه» پرتناقض‌ترین کلمه بین همشون بود. مدرسه خیلیا رو خوشحال می‌کرد و خیلیای دیگه رو ناراحت. به خیلیا احساس خوبی می‌داد و برای خیلیا هیجان انگیزی بود. این خیلی جالب بود... اینکه یه مدرسه می‌تونه به خوشحال کننده ترین جا برای بچه‌ها و در عین حال عذاب آور‌ترین جای ممکن تبدیل شه.

یک چیز جالب دیگه حیاط هم این بود که واقعن همه جور آدمی توش بود. از خانواده‌هایی که دخترهای خیلی کوچیکشونم حجاب داشتن تا خانواده‌هایی که مادرشونم حجاب نداشت. یه چیز دیگه هم اینکه مربی به اون معنا نداشتن اونجا. یا در واقع کاری که می‌کردن مربی محور نبود. مامان/بابا محور هم نبود. خود بچه ها بودن واقعن... و چقدر وقتی بچه‌ها می‌رسیدن اونجا خوشحال بودن. یه خوشحالی و رهایی عمیق. از در ورودی که رد می‌شدن، یه جوری دستاشونو باز می‌کردن و می‌دویدن که انگار به خودِ خودِ بهشت رسیدن (فکر کردن به این سوال فلسفی که چرا ما هیچ وقت از مدرسه رفتنمون خوشحال نبودیم و هنوزم نیستیم تقریبن؟ :( ) ری اکشنای مربی‌ها هم به اتفاقایی که می‌افتاد خیلی دوست داشتم؛ مثلن موقعی که ما داشتیم حرف می‌زدیم، یه اسباب بازی از دست یکی از بچه‌ها افتاد رو زمین و پخش شد. با کلی حوصله و شوخی و خنده و اینا رفتن کمکش که اون وسیله رو جمع کنه. کمک کردنشون هم اینطوری نبود که براش جمع کنن، در واقع کنارش وایسادن تا خودش جمع کنه... 

خلاصه اینکه خیلی دوست داشتم اونجا رو. خیلی بیشتر از مدرسه و مهدکودک خودم. و الان احساس می‌کنم دوباره امیدی در من زنده شده که جاها و آدمای خوب -هنوز- وجود دارن...

پ.ن: روم نشد از اون تابلو نخا عکس بگیرم :(

  • mosafer ‌‌‌‌‌

ثم ماذا؟

پاییز تمام می‌شود که بشود. زمستان شروع می‌شود که بشود. دور هم جمع می‌شوید که بشوید. آهنگ‌های تکراری گوش می‌دهید که بدهید. که چه؟ اینهمه باران چرا همه شهر را با خودش نبرده است؟

پ.ن: احتمالن اگر پسرخاله‌ کوچیکه‌ام در دنیا وجود نداشت، می‌مردم.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

نیاز دارم به پیامبر که شبیه مربی‌های ورزشی، دست‌هایش را بگذارد دو طرف صورتم و با صدای تقریبن بلندی بگوید: یا ایها الذین آمنوا، آمنو. ایمان به اینکه خدایی ورای همه محاسبات ما ایستاده است. شاید این روزها تمرینی ست برای اینکه بگذارم تصویرم را خدا نقاشی کند، نه خودم. قبل از این تصویر نسبتن دقیقی از خودِ چندسال بعدم داشتم. آن تصویر فروریخته و من حتی تلاشی برای ساختن دوباره‌اش نمی‌کنم. دوست دارم این بار خدا آن را نقاشی کند...

پ.ن: می‌گفت هرجای قرآن به یا ایها الذین آمنو رسیدید، یک "بله قربان" بگویید بعد ادامه بدهید خواندن را. دلم برای این حرف‌هایش تنگ شده.

پ.ن: درباره فیلم بی‌همه‌چیز اینکه دوستش داشتم. نمودی واقعی ست نه تنها از جامعه ما که از جامعه قرن‌ها پیشِ کوفه. همانقدر تلخ، همانقدر واقعی...

پ.ن: تا کنون بارها به احساساتم باخته ام و همه چیز را فدای دوست داشتن‌های بیهوده‌ام کرده ام. اما در این ۶ ماه و نیم باقیمانده -انشاالله- اجازه‌ی ماندن و ِغرق شدن در آنچه گذشته را به خودم نخواهم داد. باشد که بعد از این نیز به همین منوال عمل کنم.

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

از حسرت‌ها.

ولی دلم عجیب فاطمیه ۹۸ را می‌خواهد، خانه خانم ک. و الهه نازِ معین که تا ابد پخش شود...

پ.ن: خدای قشنگم، این روزها به روزهای آخر ترم آخر کانون فکر می‌کنم که باید دیکشنری قطوری را تا روز فاینال حفظ می‌کردم. وقت کم بود و من تقریبن هیچ‌کدام از کلمه‌ها را بلد نبودم. خرده گرامرهای گوشه و کنار کتاب را هم باید یاد می‌گرفتم. تمرین اِسِی نوشتن هم باید می‌کردم. معلممان آقای ک.ر بود. همو که هچیگاه دوستش نداشتم. مثل روز روشن بود که پایین‌ترین کلاسی‌ای که بتواند به من می‌دهد و ابایی ندارد از فیل شدنم. تو اما نخواستی... یاد حرف‌های جلسه ششم اندیشه ۱ آقای س.ف می‌افتم که گفته بود نماز تمرین این است که درک کنیم اگر تمام رئیس‌جمهورهای عالم جمع شوند، تا تو نخواهی، نه می‌توانند سودی به کسی برسانند نه آسیبی. یادت هست روزهای فاینال چقدر استرس داشتم؟ حالا هم باز می‌ترسم از آینده. با آنکه می‌دانم همه چیز در برابر تو چقدر کوچک است و تو چقدر در برابر همه چیز بزرگی، باز می‌ترسم. ربِّ! باور کن که انی لما انزلت الی من خیر فقیر. با همان فقری که موسی می‌گفت. همان فقری که گفته اند آنقدر علف‌های صحرا را خورده بود که سبز شده بود پوستش از زیر...

خدای عزیزتر از جانم، می‌دانی دیروز داشتم به چه فکر می‌کردم؟ به چندسالی قبل از این. آن روزها که هنوز برایم مهم بود اگر کسی می‌خواهد بیرون قرار بگذارد به من هم بگوید بیایم. اگر کسی می‌خواهد کسی را دعوت کند، مرا هم بکند. چه روزها و شب‌ها که یا در غم نبودن با آنها به سر آمد یا در شادی بودن. تو اما خواستی که من بزرگتر بشوم. تا جز با لبخندی عمیق و خاطری جمع به هیچ‌چیز نگاه نکنم. خدای عزیزم، هنوز هم بعضی چیز‌های خیلی کوچک برایم مهم است. اهمیتی که جز به خواست تو از بین نمی‌رود و رشدی که جز به اراده‌ت رخ نمی‌دهد. آرام آرام دستم را بگیر تا کمتر بچه باشم. که از بدیهیات، از کوچکترین واقعه‌ها و سطحی‌ترین گناه‌ها بگذرم. خدای نازنینم، من بسیار به آدم‌ها وابسته شده ام. بسیار دل بسته ام و بسیار دل بریده ام. اما اکنون از همگان خسته ام. اکنون بیش از همیشه دوست دارم که شادی و امیدم به تو گره خورده باشد. که جز به تو نه خوشحال شوم نه ناراحت. من می‌دانم که راه رسیدن به تو نه از چیزهای خیلی بزرگ که از چیزهای خیلی کوچک می‌گذرد...

خدای مهربانم، شاهدی که در این لحظات تمایلی به هیچ‌چیز و هیچ‌کس ندارم. هیچ صحبتی جز تو آرامم نمی‌کند و هیچ محبتی جز محبتت به سیرابی‌ام نمی‌انجامد. در من دیگر توانی برای جنگیدن نمانده. واپسین رمق‌هایم به جنگ با خود گذشت. حالا سربازی خسته و تنهایم که فقط دوست دارد کنار تو بنشیند و ساعت‌ها حرف بزند. گوش هم نکند حتی، فقط حرف بزند. دوست دارم فیلم زندگی‌ام را با هم ببینیم تا بدانی که در هیچ لحظه‌ای جز تو جاری نبوده. تا صحنه صحنه به صفحه نمایشت اشاره کنم و بگویم ببین این جا را! که با یاد تو از شیرینی گناه جز تلخی حس نکرده ام. تو که می‌دانی من بدون تو، که می‌خواهم و نه می‌توانم زندگی کنم. می‌دانی که انت غایه آمالی. می‌دانی که انت دنیای و آخرتی. که انت جنتی و رضوانی. پس مرا به دنبال چه اینجا قرار داده ای؟ راه نزدیک‌تری نبود برای رسیدن به تو؟ تشنه ام به بودن کنارت. به نماز امروزم. به فاطمیه‌ای که شروع شده. به نیمه شعبانی که می‌آید. تشنه ام به لحظه لحظه بعد از ظهر نیمه شعبان. به دعای عهدش. به آهنگ‌هایش. تشنه ام به دوست داشتنت. راستش دلم برای اینکه دلم برایت تنگ شود تنگ شده است...

 

 

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

زین پس.

زین پس بیشتر اینجا خواهم نوشت؛ انشاالله.

  • mosafer ‌‌‌‌‌