حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

امروز رفته بودم «حیاط». اینکه چه شد رفتم آنجا باشد برای بعد. اما خیلی چیزهایش را دوست داشتم. مثلن تابلوی بزرگ توی کافی‌شاپش. همان که تعداد زیادی کلمات مختلف رویش بود و کنار هرکدام یک برآمدگی بود برای اینکه بشود نخی را گره زد. بعد برای هراحساس یک رنگ نخ گذاشته بود؛ «چیزهایی که ناراحتم می‌کند» قرمز بود، فکر کنم «چیزهایی که خوشحالم می‌کند/به من حس خوبی می‌دهد» آبی بود. (بیش از این حوصله رسمی نوشتن ندارم، پس...) تقریبن معلومه هرکلمه‌ای بیشتر چه رنگی می شه. «دعا» به خیلیا حس خوبی می‌ده مثلن، یا «رهایی» خیلیا رو خوشحال می کنه. اما «مدرسه» پرتناقض‌ترین کلمه بین همشون بود. مدرسه خیلیا رو خوشحال می‌کرد و خیلیای دیگه رو ناراحت. به خیلیا احساس خوبی می‌داد و برای خیلیا هیجان انگیزی بود. این خیلی جالب بود... اینکه یه مدرسه می‌تونه به خوشحال کننده ترین جا برای بچه‌ها و در عین حال عذاب آور‌ترین جای ممکن تبدیل شه.

یک چیز جالب دیگه حیاط هم این بود که واقعن همه جور آدمی توش بود. از خانواده‌هایی که دخترهای خیلی کوچیکشونم حجاب داشتن تا خانواده‌هایی که مادرشونم حجاب نداشت. یه چیز دیگه هم اینکه مربی به اون معنا نداشتن اونجا. یا در واقع کاری که می‌کردن مربی محور نبود. مامان/بابا محور هم نبود. خود بچه ها بودن واقعن... و چقدر وقتی بچه‌ها می‌رسیدن اونجا خوشحال بودن. یه خوشحالی و رهایی عمیق. از در ورودی که رد می‌شدن، یه جوری دستاشونو باز می‌کردن و می‌دویدن که انگار به خودِ خودِ بهشت رسیدن (فکر کردن به این سوال فلسفی که چرا ما هیچ وقت از مدرسه رفتنمون خوشحال نبودیم و هنوزم نیستیم تقریبن؟ :( ) ری اکشنای مربی‌ها هم به اتفاقایی که می‌افتاد خیلی دوست داشتم؛ مثلن موقعی که ما داشتیم حرف می‌زدیم، یه اسباب بازی از دست یکی از بچه‌ها افتاد رو زمین و پخش شد. با کلی حوصله و شوخی و خنده و اینا رفتن کمکش که اون وسیله رو جمع کنه. کمک کردنشون هم اینطوری نبود که براش جمع کنن، در واقع کنارش وایسادن تا خودش جمع کنه... 

خلاصه اینکه خیلی دوست داشتم اونجا رو. خیلی بیشتر از مدرسه و مهدکودک خودم. و الان احساس می‌کنم دوباره امیدی در من زنده شده که جاها و آدمای خوب -هنوز- وجود دارن...

پ.ن: روم نشد از اون تابلو نخا عکس بگیرم :(

  • mosafer ‌‌‌‌‌

ثم ماذا؟

پاییز تمام می‌شود که بشود. زمستان شروع می‌شود که بشود. دور هم جمع می‌شوید که بشوید. آهنگ‌های تکراری گوش می‌دهید که بدهید. که چه؟ اینهمه باران چرا همه شهر را با خودش نبرده است؟

پ.ن: احتمالن اگر پسرخاله‌ کوچیکه‌ام در دنیا وجود نداشت، می‌مردم.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

نیاز دارم به پیامبر که شبیه مربی‌های ورزشی، دست‌هایش را بگذارد دو طرف صورتم و با صدای تقریبن بلندی بگوید: یا ایها الذین آمنوا، آمنو. ایمان به اینکه خدایی ورای همه محاسبات ما ایستاده است. شاید این روزها تمرینی ست برای اینکه بگذارم تصویرم را خدا نقاشی کند، نه خودم. قبل از این تصویر نسبتن دقیقی از خودِ چندسال بعدم داشتم. آن تصویر فروریخته و من حتی تلاشی برای ساختن دوباره‌اش نمی‌کنم. دوست دارم این بار خدا آن را نقاشی کند...

پ.ن: می‌گفت هرجای قرآن به یا ایها الذین آمنو رسیدید، یک "بله قربان" بگویید بعد ادامه بدهید خواندن را. دلم برای این حرف‌هایش تنگ شده.

پ.ن: درباره فیلم بی‌همه‌چیز اینکه دوستش داشتم. نمودی واقعی ست نه تنها از جامعه ما که از جامعه قرن‌ها پیشِ کوفه. همانقدر تلخ، همانقدر واقعی...

پ.ن: تا کنون بارها به احساساتم باخته ام و همه چیز را فدای دوست داشتن‌های بیهوده‌ام کرده ام. اما در این ۶ ماه و نیم باقیمانده -انشاالله- اجازه‌ی ماندن و ِغرق شدن در آنچه گذشته را به خودم نخواهم داد. باشد که بعد از این نیز به همین منوال عمل کنم.

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

از حسرت‌ها.

ولی دلم عجیب فاطمیه ۹۸ را می‌خواهد، خانه خانم ک. و الهه نازِ معین که تا ابد پخش شود...

پ.ن: خدای قشنگم، این روزها به روزهای آخر ترم آخر کانون فکر می‌کنم که باید دیکشنری قطوری را تا روز فاینال حفظ می‌کردم. وقت کم بود و من تقریبن هیچ‌کدام از کلمه‌ها را بلد نبودم. خرده گرامرهای گوشه و کنار کتاب را هم باید یاد می‌گرفتم. تمرین اِسِی نوشتن هم باید می‌کردم. معلممان آقای ک.ر بود. همو که هچیگاه دوستش نداشتم. مثل روز روشن بود که پایین‌ترین کلاسی‌ای که بتواند به من می‌دهد و ابایی ندارد از فیل شدنم. تو اما نخواستی... یاد حرف‌های جلسه ششم اندیشه ۱ آقای س.ف می‌افتم که گفته بود نماز تمرین این است که درک کنیم اگر تمام رئیس‌جمهورهای عالم جمع شوند، تا تو نخواهی، نه می‌توانند سودی به کسی برسانند نه آسیبی. یادت هست روزهای فاینال چقدر استرس داشتم؟ حالا هم باز می‌ترسم از آینده. با آنکه می‌دانم همه چیز در برابر تو چقدر کوچک است و تو چقدر در برابر همه چیز بزرگی، باز می‌ترسم. ربِّ! باور کن که انی لما انزلت الی من خیر فقیر. با همان فقری که موسی می‌گفت. همان فقری که گفته اند آنقدر علف‌های صحرا را خورده بود که سبز شده بود پوستش از زیر...

خدای عزیزتر از جانم، می‌دانی دیروز داشتم به چه فکر می‌کردم؟ به چندسالی قبل از این. آن روزها که هنوز برایم مهم بود اگر کسی می‌خواهد بیرون قرار بگذارد به من هم بگوید بیایم. اگر کسی می‌خواهد کسی را دعوت کند، مرا هم بکند. چه روزها و شب‌ها که یا در غم نبودن با آنها به سر آمد یا در شادی بودن. تو اما خواستی که من بزرگتر بشوم. تا جز با لبخندی عمیق و خاطری جمع به هیچ‌چیز نگاه نکنم. خدای عزیزم، هنوز هم بعضی چیز‌های خیلی کوچک برایم مهم است. اهمیتی که جز به خواست تو از بین نمی‌رود و رشدی که جز به اراده‌ت رخ نمی‌دهد. آرام آرام دستم را بگیر تا کمتر بچه باشم. که از بدیهیات، از کوچکترین واقعه‌ها و سطحی‌ترین گناه‌ها بگذرم. خدای نازنینم، من بسیار به آدم‌ها وابسته شده ام. بسیار دل بسته ام و بسیار دل بریده ام. اما اکنون از همگان خسته ام. اکنون بیش از همیشه دوست دارم که شادی و امیدم به تو گره خورده باشد. که جز به تو نه خوشحال شوم نه ناراحت. من می‌دانم که راه رسیدن به تو نه از چیزهای خیلی بزرگ که از چیزهای خیلی کوچک می‌گذرد...

خدای مهربانم، شاهدی که در این لحظات تمایلی به هیچ‌چیز و هیچ‌کس ندارم. هیچ صحبتی جز تو آرامم نمی‌کند و هیچ محبتی جز محبتت به سیرابی‌ام نمی‌انجامد. در من دیگر توانی برای جنگیدن نمانده. واپسین رمق‌هایم به جنگ با خود گذشت. حالا سربازی خسته و تنهایم که فقط دوست دارد کنار تو بنشیند و ساعت‌ها حرف بزند. گوش هم نکند حتی، فقط حرف بزند. دوست دارم فیلم زندگی‌ام را با هم ببینیم تا بدانی که در هیچ لحظه‌ای جز تو جاری نبوده. تا صحنه صحنه به صفحه نمایشت اشاره کنم و بگویم ببین این جا را! که با یاد تو از شیرینی گناه جز تلخی حس نکرده ام. تو که می‌دانی من بدون تو، که می‌خواهم و نه می‌توانم زندگی کنم. می‌دانی که انت غایه آمالی. می‌دانی که انت دنیای و آخرتی. که انت جنتی و رضوانی. پس مرا به دنبال چه اینجا قرار داده ای؟ راه نزدیک‌تری نبود برای رسیدن به تو؟ تشنه ام به بودن کنارت. به نماز امروزم. به فاطمیه‌ای که شروع شده. به نیمه شعبانی که می‌آید. تشنه ام به لحظه لحظه بعد از ظهر نیمه شعبان. به دعای عهدش. به آهنگ‌هایش. تشنه ام به دوست داشتنت. راستش دلم برای اینکه دلم برایت تنگ شود تنگ شده است...

 

 

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

زین پس.

زین پس بیشتر اینجا خواهم نوشت؛ انشاالله.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

خسته‌تر از همیشه ام. له‌تر و بازنده‌تر. می‌توانم ساعت‌ها از تقصیرات بقیه آدم‌ها در وضعیت فعلی‌ام بنویسم. روزها حتی. اما به هیچ وجه قصد این کار را ندارم. راستش همه چیز دقیقن تقصیر خودم است. مسئولیت تمام آنچه رخ می‌دهد را تمامن خودم قبول می‌کنم. دیگر نه تنها حوصله درس که حوصله هیچ‌چیز را ندارم. نیاز به تخلیه‌ روانی به مراتب جدی‌تری دارم. آنقدر تخلیه که هیچ‌چیز یادم نیاید. آنقدر تخلیه که همه چیز از ابتدا شروع شود. مدت‌هاست اینقدر بد نبوده ام. تاب‌آوری ام از آنچه فکر می‌کردم به مراتب ضعیف‌تر است. شکسته شده ام. موهایم هر روز سفیدتر می‌شود. جوش‌هایم هرروز بیشتر بیرون می‌ریزد. دیگر به دنبال هیچ چیز‌ توی دنیا نمی‌گردم. از آرزوهایم هیچ چیز باقی نمانده. من به خودم باخته ام. همین. 

پ.ن: آنچه از موسی(ع) به ما گفته اند شکافتن نیل بوده و جنگ با فرعون. من این برداشت از زندگی او را نمی پسندم. بیش از حد سطحی و بچگانه است. موسی هم مثل ما گم شده بوده توی زندگی. تنها بوده. شکست خورده. موفق شده. غمگین شده. ناراحت شده. گناه کرده. عاشق شده. خسته شده. و احساس می‌کنم در میان تمام اینها خدا را فراموش نکرده و دوستش داشته. همین است که به او ارزش داده، وگرنه شکافتن یک رود چه معنا و ارزش خاصی دارد...

پ.ن: حتی بیشتر از همه لحظاتی که توی راهرو و حیاط حرف زده ایم و حتی بیشتر از نگاه پدرانه‌اش، استفاده خاصش از اموجی‌ها را دوست دارم.

پ.ن: بچگانه است، اما خوشحالم که مدتی است درصدها و رتبه‌هایم را به کسی نمی‌گویم. آرامش قشنگی دارد...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الفعال...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چه بسیار لحظاتی که گمان کردیم به انتهای بن‌بست رسیده ایم، اما تنها از شدت تاریکی ادامه مسیر را ندیده بودیم. 

ما اضیق الطرق لمن لا تکن دلیله، یا به عبارتی، در اگر بر‌ تو ببندد مرو و صبر‌ کن آنجا.

پ.ن: 

-آقای فلانی ازت راضیه.

-خدا راضی باشه! 

پ.ن: گاهی آنقدر همه چیز مبهم است که تنها گفتمانی ورای زمین و انسان‌ها می‌تواند جوانب امر را روشن کند. من به این گفتمان نیاز دارم. به راهنمایی‌ای ورای آدم‌ها و محاسباتشان. شما هم از کشف و شهود چیزی شنیده اید؟ البته که این چیزها مال کسانی است که خوب زندگی کرده اند. که چشم‌ها و گوش‌هایشان را سالهای متمادی از انواع گناه پر نکرده اند. چه کنیم که ما تنها امیدواریم... نظری کن به من خسته که ارباب کرم، به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

س؛

.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد

نهلد کشته خود را، کُشد، آنگاه کِشاند...

پ.ن: گاهی فکر می‌کنم چرا دارم اینجا می‌نویسم. دلیلی به ذهنم نمی‌رسد. شاید برای اینکه بخش زیادی از همه چیز اینجا ثبت شده است. 

پ.ن: پسرک کلاس هفتمی پدر و مادرش با فاصله کوتاهی فوت کرده اند. بیامرزد خدایشان. این حرف‌ها که چون درد فلانی زیاد است، ما نباید به دردهای کوچک خودمان توجه کنیم را نمی‌پسندم. هرکس به نسبت خودش متحمل رنجی است و الزامی ندارد کسی که نزدیکانش فوت کرده اند یا هرچه، بیشتر از بقیه آدم‌های دنیا درد بکشد. مدت‌ها پیش -حوالی دی و آذر ۹۸- تصمیم گرفتم روانشناس بشوم تا نگذارم کسی رنج‌هایی که من تحمل کردم را تحمل کند. هنوز که هنوز است هم کاری را نیافته ام که اینقدر ارزشمند باشد. اینکه تلاش کنی آدم‌ها کمتری -حتی یک نفر- متحمل رنج کمتری بشوند. نمی‌دانم چرا اینها را می‌نویسم، شاید چون دلم می‌خواهد آن پسرک کلاس هفتمی، با نگاه عمیق و کاپشن سرمه‌ای‌اش را بغل کنم و ساعت‌ها کنار هم گریه کنیم. گریه خاصیت عجیبی دارد. اینکه ‌می‌دانی برای چه شروع شده، اما نمی‌فهمی برای چه ادامه می‌یابد. و حتی نمی‌فهمی چه می‌شود که اشک، بند می‌آید. چندوقت پیش داشتم به مشاورمان می‌گفتم بیش از حد به آدم‌ها دقت می‌کنم و این تمرکزم را می‌گیرد. آنقدر ناخودآگاه دقت می‌کنم که آدم‌ها را از روی ریتم نفس‌ کشیدنشان از علائم نگارشی‌شان و از خیلی چیزهای دیگر بشناسم. این اذیتم می‌کند. نباید بیش از این فکرم را مشغول احساسات کنم. -انشاالله- برنامه‌م این است که بعد از امسال یک عمر درگیر احساسات خودم و بقیه باشم، لزومی ندارد این چندماه هم به این بگذرد. این هم بین خودمان باشد که به آن پسرک کوچک حسودی‌ام می‌شود، که خدا چه تنگ در آغوشش می‌گیرد شب‌ها.

پ.ن: پیش از این نیاز داشتم دوست داشته باشم. حالا فقط می‌خواهم دوست داشته شوم، حتی بدون آنکه دوست داشته باشم...

پ.ن: از درس‌ها هم هندسه فضایی را دوست دارم. حداقل باعث شده درک کنم دنیای اطرافم سه بعدی ست. و اینکه درک کنم تقریبن همه مواقع در دنیای تخیلی خودم زندگی می‌کنم، نه در دنیای واقعی.

حرف آخر امشب هم، نمی‌دانم چرا بیخیال دو ساعت عمومیِ آخر شبم شدم و رفتم تولد پسرخاله‌ام. شاید فقط برای اینکه دوستش دارم. این هم اینجا بماند به یادگار تا شاید یک روز که تشنه‌ی دوست داشته شدن بود، بخواندش.

  • mosafer ‌‌‌‌‌