حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

هو الحبیب

خسته‌تر از همیشه ام. له‌تر و بازنده‌تر. می‌توانم ساعت‌ها از تقصیرات بقیه آدم‌ها در وضعیت فعلی‌ام بنویسم. روزها حتی. اما به هیچ وجه قصد این کار را ندارم. راستش همه چیز دقیقن تقصیر خودم است. مسئولیت تمام آنچه رخ می‌دهد را تمامن خودم قبول می‌کنم. دیگر نه تنها حوصله درس که حوصله هیچ‌چیز را ندارم. نیاز به تخلیه‌ روانی به مراتب جدی‌تری دارم. آنقدر تخلیه که هیچ‌چیز یادم نیاید. آنقدر تخلیه که همه چیز از ابتدا شروع شود. مدت‌هاست اینقدر بد نبوده ام. تاب‌آوری ام از آنچه فکر می‌کردم به مراتب ضعیف‌تر است. شکسته شده ام. موهایم هر روز سفیدتر می‌شود. جوش‌هایم هرروز بیشتر بیرون می‌ریزد. دیگر به دنبال هیچ چیز‌ توی دنیا نمی‌گردم. از آرزوهایم هیچ چیز باقی نمانده. من به خودم باخته ام. همین. 

پ.ن: آنچه از موسی(ع) به ما گفته اند شکافتن نیل بوده و جنگ با فرعون. من این برداشت از زندگی او را نمی پسندم. بیش از حد سطحی و بچگانه است. موسی هم مثل ما گم شده بوده توی زندگی. تنها بوده. شکست خورده. موفق شده. غمگین شده. ناراحت شده. گناه کرده. عاشق شده. خسته شده. و احساس می‌کنم در میان تمام اینها خدا را فراموش نکرده و دوستش داشته. همین است که به او ارزش داده، وگرنه شکافتن یک رود چه معنا و ارزش خاصی دارد...

پ.ن: حتی بیشتر از همه لحظاتی که توی راهرو و حیاط حرف زده ایم و حتی بیشتر از نگاه پدرانه‌اش، استفاده خاصش از اموجی‌ها را دوست دارم.

پ.ن: بچگانه است، اما خوشحالم که مدتی است درصدها و رتبه‌هایم را به کسی نمی‌گویم. آرامش قشنگی دارد...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الفعال...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چه بسیار لحظاتی که گمان کردیم به انتهای بن‌بست رسیده ایم، اما تنها از شدت تاریکی ادامه مسیر را ندیده بودیم. 

ما اضیق الطرق لمن لا تکن دلیله، یا به عبارتی، در اگر بر‌ تو ببندد مرو و صبر‌ کن آنجا.

پ.ن: 

-آقای فلانی ازت راضیه.

-خدا راضی باشه! 

پ.ن: گاهی آنقدر همه چیز مبهم است که تنها گفتمانی ورای زمین و انسان‌ها می‌تواند جوانب امر را روشن کند. من به این گفتمان نیاز دارم. به راهنمایی‌ای ورای آدم‌ها و محاسباتشان. شما هم از کشف و شهود چیزی شنیده اید؟ البته که این چیزها مال کسانی است که خوب زندگی کرده اند. که چشم‌ها و گوش‌هایشان را سالهای متمادی از انواع گناه پر نکرده اند. چه کنیم که ما تنها امیدواریم... نظری کن به من خسته که ارباب کرم، به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

س؛

.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد

نهلد کشته خود را، کُشد، آنگاه کِشاند...

پ.ن: گاهی فکر می‌کنم چرا دارم اینجا می‌نویسم. دلیلی به ذهنم نمی‌رسد. شاید برای اینکه بخش زیادی از همه چیز اینجا ثبت شده است. 

پ.ن: پسرک کلاس هفتمی پدر و مادرش با فاصله کوتاهی فوت کرده اند. بیامرزد خدایشان. این حرف‌ها که چون درد فلانی زیاد است، ما نباید به دردهای کوچک خودمان توجه کنیم را نمی‌پسندم. هرکس به نسبت خودش متحمل رنجی است و الزامی ندارد کسی که نزدیکانش فوت کرده اند یا هرچه، بیشتر از بقیه آدم‌های دنیا درد بکشد. مدت‌ها پیش -حوالی دی و آذر ۹۸- تصمیم گرفتم روانشناس بشوم تا نگذارم کسی رنج‌هایی که من تحمل کردم را تحمل کند. هنوز که هنوز است هم کاری را نیافته ام که اینقدر ارزشمند باشد. اینکه تلاش کنی آدم‌ها کمتری -حتی یک نفر- متحمل رنج کمتری بشوند. نمی‌دانم چرا اینها را می‌نویسم، شاید چون دلم می‌خواهد آن پسرک کلاس هفتمی، با نگاه عمیق و کاپشن سرمه‌ای‌اش را بغل کنم و ساعت‌ها کنار هم گریه کنیم. گریه خاصیت عجیبی دارد. اینکه ‌می‌دانی برای چه شروع شده، اما نمی‌فهمی برای چه ادامه می‌یابد. و حتی نمی‌فهمی چه می‌شود که اشک، بند می‌آید. چندوقت پیش داشتم به مشاورمان می‌گفتم بیش از حد به آدم‌ها دقت می‌کنم و این تمرکزم را می‌گیرد. آنقدر ناخودآگاه دقت می‌کنم که آدم‌ها را از روی ریتم نفس‌ کشیدنشان از علائم نگارشی‌شان و از خیلی چیزهای دیگر بشناسم. این اذیتم می‌کند. نباید بیش از این فکرم را مشغول احساسات کنم. -انشاالله- برنامه‌م این است که بعد از امسال یک عمر درگیر احساسات خودم و بقیه باشم، لزومی ندارد این چندماه هم به این بگذرد. این هم بین خودمان باشد که به آن پسرک کوچک حسودی‌ام می‌شود، که خدا چه تنگ در آغوشش می‌گیرد شب‌ها.

پ.ن: پیش از این نیاز داشتم دوست داشته باشم. حالا فقط می‌خواهم دوست داشته شوم، حتی بدون آنکه دوست داشته باشم...

پ.ن: از درس‌ها هم هندسه فضایی را دوست دارم. حداقل باعث شده درک کنم دنیای اطرافم سه بعدی ست. و اینکه درک کنم تقریبن همه مواقع در دنیای تخیلی خودم زندگی می‌کنم، نه در دنیای واقعی.

حرف آخر امشب هم، نمی‌دانم چرا بیخیال دو ساعت عمومیِ آخر شبم شدم و رفتم تولد پسرخاله‌ام. شاید فقط برای اینکه دوستش دارم. این هم اینجا بماند به یادگار تا شاید یک روز که تشنه‌ی دوست داشته شدن بود، بخواندش.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

گاهی احساس می‌کنم از آرزوهایم فاصله گرفته ام. شاید فشار با آدم همین کار را می‌کند. در حین فشار است که احساس می‌کنیم کاش همه چیز معمولی باشد. کاش کارمند خیلی ساده‌ای باشیم. کاش هیچ برنامه‌ای نداشته باشیم. کاش دیگر نگران نتیجه کارمان نباشیم. کاش بتوانیم صبح جمعه چند دقیقه بیشتر بخوابیم. نمی‌دانم. هزارتا کاش دیگر هم هست. به هرحال این کاش‌‌ها آدم را مجبور می‌کند دست از آرزوهایش بشوید و همه چیز را ساده بگیرد. در انتظار یک زندگی "آرام". حال آنکه با نوشتن همه اینها می‌دانم بعد از بیدار شدن از خواب، روز فردای کنکور، بلافاصله احساس بطالت شدیدی خواهم کرد و حتمن به دنبال کاری غیر از استراحت کردن می‌گردم. حرف بعدی اینکه دارم آرام آرام به حقوق هم علاقه‌مند می‌شوم. هرچند که علاقه جالبی نیست و بعید است به جایی برسد. به تئاتر و سینما هم بی‌علاقه نیستم. به هرحال... داشتم چه می‌گفتم؟‌ اینکه از آرزوهایم دور شده ام. باید به سوی آنها برگردم. خیلی زود.

باز همان سوالِ پاییز فصل آخر سال است که گفته بود، "چه کسی کسی شدن را انداخت توی سرمان؟" 

پ.ن: امروز یک نفر گفت شکسته شده ام. شده ام؟ 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

حرف اول؛ به پسرخاله‌ی هنوز کلاس اولی نشده‌ام گفته بودم توی کشو بزرگ زیر تخت، یک نهنگ نگه می‌دارم. هر روز برایش غذا می‌ریزم و با هم بازی می‌کنیم. حتی وقتی اسباب‌کشی کردیم، گفتم نهنگ را هم با خودم آورده ام. و باز زیر تخت جایش داده ام. حالا برایم یک نهنگ نارنجی کشیده و میان حجم عظیمی از کاغذ کادو پنهانش کرده. اصلن توقع نداشتم بعد از اینهمه وقت آن نهنگ را یادش باشد. ولی بود... و من چقدر نقاشی نهنگش را دوست دارم.

حرف دوم؛ "امااااااا پسر شدم که تو را آرزو کنم". و همین چندکلمه تمام فلسفه وجود و هزار برهان و دلیل برای وجود آدمی را می‌بلعد. مگر همین دلیل کافی نیست برای به دنیا آمدن؟ حالا درست "هر نطفه‌ای که دوست ندارد پسر شود". و درست که "نه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم... در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام"، درست که "یا کاسه‌ای شراب شوم تا بنوشی ام". اما حالا که اینها نشده، می‌توان علت دیگری داشت و آن آرزو کردن است. امروز خیلی قشنگ می‌گفت آقای ا.ف، که این دوسال، اینهمه آدم مرده اند. چه از کرونا، چه از سکته و تصادف چه از چیزهای دیگر. و حالا ما مانده ایم تا خدمتش را بکنیم. ما را نگه داشته که برای خودش باشیم. قدر بدانیم آنچه مانده از عمرمان را.

حرف سوم؛ از سال گذشته این موقع با خودم کار کرده بودم که تبریک گفتن یا نگفتن کسی برایم هیچ اهمیتی نداشته باشد. الحمدلله ندارد. و برای همه امسالم همین کافی بود که امروز ببینمش. آن هم درست موقعی که انتظارش را نداشتم...

حرف چهارم؛ می‌شه یه باریک الله بهم بگی؟ اگه بگی حسش می‌کنم. اگه بگی پر از شعف می‌شم...

حرف پنجم؛ گر بیاید غم، بگویم آنکه غم می‌خورد رفت...

حرف ششم؛ گفت ایشالا سال بعد دانشگاه شریف ببینمت. این اتفاق رخ خواهد داد؟

حرف هفتم؛ دستت مبارک است که چک می‌زند به گوش... دستت مبارک است که می‌آورد به هوش...

حرف هشتم؛ آدم گاهی فکر می‌کند خیلی قوی شده. هفت خان را رد کرده و از میان تمام حلقه‌های آتش گذشته. چه خیال باطلی. که شاید بتوان خدا را نه فقط از عزم‌های فسخ شده که از اوج ضعف آدمی شناخت...

حرف نهم؛ فکر نمی‌کردم همه تبریک‌های تولدم را جواب بدهم و زنده بمانم. اما به نظر می‌رسد هنوز زنده باشم. 

حرف دهم؛ یک مجسمه، از اینها که مردی ایستاده است به سماع، کادو گرفتم. باشد که تا آخرین لحظات عمر جز بی‌خودیِ سماع، هیچ احساس نکنم.

حرف یازدهم؛ خنکی ساعت شش و نیم صبح، حرم. و طبعن درِ شیرازی.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

اینکه؛

در احوالات امروز اینکه، کمی خوشحال‌ترم. حالا از دیدن آدم‌ها کنار هم احساس بدی ندارم. کم کم دارم احساس می‌کنم می‌توانم همه چیز را به صرف اینکه او آفریده، دوست داشته باشم.

پ.ن: این اضطراب قشنگ که چشماش می‌بینه یا نه. می‌فهمه یا نه. وجعلنا بخونم یا نه. چه کادویی قشنگ‌تر از این آخه؟ ممنونم خدا :)

پ.ن: دیشب خوابتو دیدم. صبح که بیدار شدم، نمی‌دونستم چی شده و از وقت خوابیدنم تا حالا چه اتفاقی افتاده که اینقدر آرومم، اما خیلی آروم بودم. حتی خوشحال هم نه، فقط آروم. گویی همانجا که آقای شهریار گفته صفایی بود دیشب با خیالت...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

تولد پدرِ امام زمانِ قشنگم خیلی مبارک باشه. خییییلی مبارک باشه :)

حالتای عجیبی دارم. یه وقتایی برمی‌گردم به روزای دهم. نمی‌دونم اون روزا چی بود اسمش، شاید جهنم. دوست ندارم فکر کنم به اون لحظات. حالا بزرگ‌تر شده ام. قوی‌تر. هنوز گاهی متمایل می‌شوم به سمت پرتگاه. این‌ها را می‌نویسم که آرام‌تر شوم. آدم اگر فکرهایش را بنویسد آرام می‌شود. نمی‌دانم چرا، اما دوست دارم بنویسم که من روانشناسی را دوست دارم. معلم بودن را دوست دارم. مشاور بودن را دوست دارم. بودن با بچه‌ها، حرف زدن با آدم.هایی شبیه الان خودم را دوست دارم. دوست داشتم این (یا حتی آن) روزها کسی بود که حالم را می‌فهمید. امروز اتفاق عجیبی افتاد. به جای دبیرستان توی پیش‌دبستان وضو گرفتم. ارتفاع شیر آب خیلی پایین بود. به این فکر کردم که همان خدایی که مرا از ارتفاع آن شیرهای آب پیش دبستان، رساند به ارتفاع شیرهای آب دبیرستان، پس از این هم بزرگم‌ می‌کند. همان خدایی که نمی‌فهمیدم و او می‌فهمید. نمی‌دانستم و او می‌دانست. همان خدایی که هرگاه خوابیده ام، ایستاده است بالای سرم. همان خدایی که برق چشم‌های من است و شوق قلبم. چه احساس غریبی ست کسی مراقب آدم باشد، با خنده‌های آدم بخندد، پا به پای آدم اشک بریزد، هروقت آدم دلش تنگ می‌شود بغلش کند، هروقت آدم خوشحال است تبریک بگوید بهش. به نظرم بیش از این نگران بودن معنایی ندارد. همان علی کوچکی که سالهای پیش از این نگران بود در تیم‌کشی و گروه‌بندی آیا کسی به او توجه خواهد کرد یا نه، حالا نگران این است که کجا کار کند و زندگی‌اش را چگونه بگذارند. آدم‌ها هرچه بیشتر غصه بخورند برای آنچه قرار است در آینده پیش بیاید، بیشتر همه چیز خراب می‌شود. طفل کوچکی در شکم مادرش خوابیده مگر نگران زایمان است؟ طفل کوچکی که راه نمی‌رود مگر نگران راه رفتنش است؟ بچه کوچکی که حرف نمی‌زند مگر نگران باز شدن زبانش است؟ پس ما چرا نگرانیم؟ من چرا به همه چیز فکر می‌کنم؟ پیش از این هم نوشته ام که المومن کالمیت فی ید الغسال. پس از این نمی‌خواهم نگران باشم. می‌خواهم مانند کودک چندماهه‌ای باشم که در شکم مادرش است. همانقدر تسلیم، همانقدر بی‌اختیاز، همانقدر آرام، همانقدر مطمئن.

پ.ن: حالا که اینجوری شده، فکر نکنی دوستت ندارما :) خدا جونم قلبمون رو حفظ کن تا روزی که هم تو راضی باشی، هم ما.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

به امید تو :)

چقدر خوشحالم که دارم دوباره پیدات می‌کنم عززززیز دلم. خیلی وقت بود گم شده بودی واسم. خیلی وقت بود نارنجی قشنگ اسمت رو اینقدر ندیده بودم. کمک می‌کنی طهارتم از این بعد حفظ شه؟ کمک می‌کنی فکر و نگاه و اخلاقم درست شه؟ من که به جز تو چیزی نمی‌خوام آخه... به امید تو :)

  • mosafer ‌‌‌‌‌