حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۷۸ مطلب با موضوع «لیلا» ثبت شده است

اذا وقعت الواقعه

هو الحبیب

 

"هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم..."

می‌گویند قلبِ نوجوان‌ها زمینِ آماده است. چندماه از امسال که بگذرد، من دیگر نوجوان نخواهم بود. چند روزی وقت هست که خودت را منتشر کنی میان دلم. چند روزی وقت هست که دوست داشتنت را بکاری توی دلم. بعد آرام آرام آبش بدهی، دست بکشی روی گل‌هایت، قربان صدقه رنگین‌کمانشان بروی و بنشینی به نظاره بزرگ شدنم. بنشینی به نظاره رشد گل‌هایت. چند روزی وقت هست دست‌هایم را بگیری و بچرخانی درون هفت شهر عشق. شهر چشم‌هایت، شهر‌ موهایت، شهر پلک زدنت، شهر حرف زدنت، شهر خنده‌ات، شهر نفست و شهر تماشا کردنت. چند روزی وقت هست که برقصانی ام درون عشق، بگیری جانم را میان سماع و زنده ام کنی به لبخند. تو بخندی و من از میان قبر روزمرگی بلند شوم. گرد و خاکِ بی تو بودن را بتکانم و سیاهی لباس‌هایم را بسپارم به سفیدی آغوشت. چند روزی وقت هست و اگر این چند روز بگذرد، قلب من زمین کاشته شده‌ای خواهد مملو از دانه‌های سیاهی. آبیاری شده با فاضلاب بی تو بودن. تو را به وقعت الواقعه‌ی چشم‌هایت هرگاه پلک بزنی و بست الجبالِ لبانت هرگاه بخندی، نگذار بدون تو بزرگ شوم. نگذار مهم‌ترین خاطره‌های نوجوانی‌ام، چند خط چت باشد، چند‌‌ نمره ریز و درشت و تعدد روزمرگی‌های بدون تو. نگذار مهم‌ترین حرف‌های نوجوانی.ام تعریف کردن چندتا فیلم، حرف زدن پشت سر چند معلم و شوخی و خنده درباره چندتا چیز سیاه باشد. نگذار همه چیز اینطور ‌که حالا هست بماند. تو زلزلت الارضی و بست الجبال. تو تخریب می‌کنی و می‌سازی. می‌سوزانی و سرد می‌کنی. خیلی دیر شده است معشوق خواستنی من. دیر شده است عزیز دلم. دیر شده است به خدا. به کدام ضمانت تا فردا زنده ام؟

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی...

هو الحبیب

 

تحقیقی که اخیرن یک موسسه آمریکایی انجام داده، نشان می‌دهد که تنها بیست و پنج درصد مردم ایران به امام زمان (منجی؛ مهدویت) معتقدند. درستی یا غلطی آمار باشد برای خودشان، من اما می‌خواهم بنویسم... که تو را به جای تمام آن هفتاد و پنج درصد باقیمانده دوست دارم. تو، چه شبیهی به حسین(ع) آن هنگام که نه بیست پنج درصد، نه ده درصد، نه حتی یک درصد که چند دهم درصد... به جای تمامِ آنها که تو را نشناخته اند، دوستت دارم. به جای تمام آنها که دوشنبه هرهفته منتظرند خدا سوار خرش شود و به زمین بیاید، دوستت دارم. به جای تمام آنها که دوستت ندارند، دوستت دارم. به جای تمام آنها که سر فرو برده اند در رحمِ روزمرگی‌شان دوستت دارم. من هرروز به شوق نیمه شعبان تو از خواب بلند می‌شوم و هرشب به اشتیاق بلندای چشمانت خوابم می‌برد. که بیایی و تصویری شوی توی چشم‌های من. جایی حوالی خواب و بیداری. حوالی رویا. می‌گویند آنها که تو را می‌بینند، عمرشان کم می‌شود. زود می‌میرند. ‌که تو واپسین آرزویی برای رسیدن... و آخرین رویایی برای آرزو کردن. ما فقد من وجدک؟ پس از پیدا کردن تو، دنبال چه چیز بگردیم توی دنیا؟ پس از به آعوش کشیدنت به دنبال کدام آغوش باشیم توی عالم؟ «والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود...»

تو را به چای تمام آنها که تابه‌حال به نیتت حافظ را باز نکرده اند، دوست دارم. به جای تمام آنها که کلمات هیچ آهنگی تو را به یادشان نمی‌اندازد، دوست دارم. که «تا دنیا دنیاست، عشقت پابرچاست...»  رویایت محکم است. خواستنت جاویدان و پرستیدنت، همیشگی. من چقدر دوستت دارم... چقدر دوستت دارم... چقدر دوستت دارم. چقدر دوست دارم باشی تا این روزهایم را ببینی. باشی تا تنهایی پیر نشوم. باشی تا در تنهایی نمیرم. کاش می‌توانستم هزار تن شوم و هر تن را هزار قلب کنم و از هرکدام هزاران عشق منتشر کنم تا دیگر غربت هفتاد و پنج درصد را نداشته باشی. کاش من هزارنفر بودم در هزار قاره دنیا تا با هزار زبان دوستت داشته باشم و با هزار لهجه بخوانمت و با هزار کلمه بنویسمت. کاش موهایم هزاران قلمو بودند تا دوست داشتنت را نقاشی کنم. دست‌هایم هزاران خودکار بودند تا عشقت تمام صفحه‌های عالم را پر کند. کاش چشمانم... وای بر چشمانم. همین چشم‌هایند که تو را ندیده اند... کور باشد چشمی که تو را نبیند. تو را به جای تمام چشم‌هایی که چرخیده اند تا غیر تو را ببینند، دوست دارم. به جای تمام آنها که تو را نشناخته اند دوست دارم. تمام آنها که گوشه‌ای از عالم، به خودشان مشغولند و اصلن چه می‌دانند که تو چقدر خواستنی هستی... کاش من هزار کلمه بودم تا به هزار کلمه دیگر ترچمه شوم و به هزار رسم الخطِ دیگر نوشته. کاش من... کاش «من» نبود. تو بودی و دلی که صبح تا شب مشغول است به تو، عزیز دلم... عزیزِ دل عالم...

بورک من فی النار

هو الحبیب

 

چه می‌شود اگر برای چند دقیقه تمام تفسیرها و ترجمه‌ها را بگذارم کنار و یاد کنم موسی(ع) را «هنگامی که به خانواده‌اش گفت... اِنی آنست نارا»؟ و بنویسم که من هم آتشی می‌بینم. بنویسم که حرارتی میان قلب من، زبانه می‌کشد. «ساتیکم منها بخَبر»... من هم خبری از آن آتش بنویسم... که تمام شهرها را اشغال کرده و حالا نزدیک شده است به پایتخت. کافی است آنجا را هم بگیرد، بنشیند پشت بلندگوی رادیو... «اینجا... صدای جمهوری اسلامی عاشق شدن».

«فلما جاءها...» موسی و من به آتش‌هایمان نزدیک تر می‌شویم. «نودی ان بورکَ من فی النار... ندا دادیم که مبارک باد کسی که میان آتش است...». به رسم موسی، خداوند جایی میان تمام آتش‌های دنیا، منتشر شده است. و این حراتی که مرا می‌سوزاند نیز، از آن اوست.

شاید مدت‌ها قبل می‌کردم عشق، با خدا در تناقض است. یعنی نمی‌توان عاشق بود و بنده هم بود... حالا اما، به یقین می‌دانم که خدا جایی میان این آتشِ مبارک پنهان شده است. او خودش را جایی میان تک‌تک عاشقانه‌های دنیا جا داده. و مبارک است هرجا که او باشد. عشق زمینی، نه مقدمه‌ای، که مکملی است برای عشق خدا...

 

پ.ن: نمی‌دانم بعد از چندسال به جواب این سوال رسیدم، اما بالاخره رسیدم. البته منظورم اینجا هر عشقی نیست... بشرطها و شروطها و من شروطها... (:

هو الحبیب

 

فتح دل من از خیبر که سخت‌تر نیست برای شما. برای تصرف من به شمشیر و نیزه نیاز ندارید. تنها نگاهتان کافی ست... نگاه توام با لبخندتان بس است. من ضعیف‌تر از آنم که ناز کنم برایتان. که هزار بهانه بیاورم. کافی است شما نگاهم کنید... برای تصرف من، اندکی نگاه، مقداری لبخند و کمی مهربانیتان کافی است. قول می‌دهم زود تصرف شوم. خودم شهرها و کشورهای درونم را تسلیمتان می‌کنم. خودم به نیروهایم دستور عقب نشینی می‌دهم... شما تنها حمله کنید، دفاع نکردن با من. تصرف شدن با من. عاشق شدن با...

.

خدای صمد، خدای نه زاده و نه زاییده، خودش را به آغوش می‌کشد و می‌نویسد... «انا لله و انا الیه راجعون». که چه؟ آن خدای صمد، چه نیازی دارد به برگشتن ما؟ چه علاقه‌ای دارد به برگشتنمان پس از غلت خوردن در لجنزار اینجا؟ پس از آنکه "هر"چه دوست نمی‌داشت را نگاه کردیم. "هر" چه دوست نمی‌داشت را شنیدیم. بر "هر" که دوست نمی‌داشت عاشق شدیم. "هر" فکری نباید را کردیم و "هر" کجا که نباید رفتیم... حالا چه شوقی ست برای برگشتنمان؟ چه ذوقی دارد که می‌نویسد راجعون هستیم به سویش؟ نمی‌دانم... اما خدا، همو که نه گرسنه می‌شود نه تشنه... نه خسته می‌شود نه آزرده... دلتنگ اما... دلتنگ... و این تنها دلیلی ست که برای برگشت به ذهنم می‌رسد. که او دلتنگ طهارت روزهای بچگیمان است. دلتنگ اولین بار که گفتیم «بابا». دلتنگ دوست داشته شدن... و دوباره، خدا مگر دلتنگ می‌شود؟

 

بابا علی...

هو الحبیب

 

می‌خواستم از خودم فرار کنم. باد شدم و پرواز کردم. خودم، ابر شد و راهم را گرفت. باران شدم و افتادم. دریا شد و مسیر را مسدود کرد. مروارید شدم، صدف شد. شن شدم، گوش‌ماهی شد. ستاره شدم، ماه شد. خورشید شدم، زمین شد. عاشق شدم، چه شد؟ هیچ... عشق، من را متوقف کرد. پس از عاشق شدن، خودم دیگر چیزی نداشت که بشود...

«کوهسار خدا پناهم ده

دارم از خود شبانه عزم فرار...»

حالا دوباره، بر‌آنم که از خودم بگریزم. به مقصدی نامعلوم. شهر پشت دریاها، چه جای قشنگی است. جایی که هیچ‌کس نشناسدمان. هیچ‌کس نگاهِ آشنایش با نگاهمان تلاقی نکند. من متعلقم به سرزمین تو... «باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست». تو معنای خدایی. پیش از تو، همه موحد بودند و مسلمان. تنها پس از تو بود که بت‌هایشان را از پستو درآوردند. بت قدرت. بت پول. بت فتح کردن. بت جنگ. بت شمشیر. بت نیزه. تمام من، فدای لبخندِ تمام مهربان شما... چه کسی شما را با شمشیرتان نشان داد به دنیا؟ چه کسی فرمانده نظامی معرفی کردتان؟ تمام من، فدای خنده دندان‌نمای شما... شما برای من، علی جنگ و کشتن، علی مرگ و خون نیستید. شما، علیِ نازکی دلتان هستید. علیِ شوخی‌های مهربانتان. علیِ برق توی چشم‌هایتان...

شما اینها که من می‌نویسم را می‌خوانید؟ معلوم است که بله... که بخواند اگر شما نخوانید؟ تمام کلماتِ مهربان عالم، فدای چشمان شما، هرگاه این کلمات را بخوانید... تمام کلمات خشن دنیا، قربانی قدم‌هایتان، هرگاه قدم بگذارید در حیطه قلب من... مدت‌هاست هیچ بشری آنجا پا نگذاشته. مدت‌هاست «دِر گاراژِ دلو» را سه قفله کرده ام. شما بازشان کنید... «بیا بازم، بذار رنگی بشه دنیام کنارت...». 

تشریف بیاورید و قدم رنجه کنید اینجا... نه اینکه دنیایی به لطافت ابر ساخته باشیم برایتان؛ نه اینکه تمام کوچه‌ها را فرش قرمز انداخته باشیم به افتخار حضورتان، نه اینکه تمام شمعدانی‌ها را آب داده باشیم برایتان... نه. بیایید که دست در دست هم بگذاریم و اینجا را برای آمدنتان، آذین ببندیم. شما، آن فامیل نزدیکی هستید که خودش توی مهمانی ناهار و شام می‌پزد. که خودش آب و جارو می کند خانه را. شما، بابایید... مگر برای باباها، آداب مهمان‌نوازی به جا می آورند بچه‌ها؟

بابا علی... من بیش از هرچیز دلتنگ شمایم. دل من پیش شماست. به شوق شما هر روز، حیاتش را باز پس می‌گیرد. شما را به خدا، مرا از خانه‌تان بیرون نیندازید... من گمشده‌ای هستم از جنس نرسیدن. از جنس ترس و فاصله. «تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم...»

«ای علی من تو را نیم پیرو...

تو مرا نیز نیستی سالار؟»

بابا علی... پاسخ شما به پرسش بالا چگونه است؟ بد بودن من، دال بر امام نبودن شماست؟ هرگز نه... هرگز... خوش آمدید بابا علی به اینجا. خوش آمدید به قشنگی خنده‌هایش. خوش آمدید به شوق دل‌هایش. خوش آمدید... ما چه خوشحالیم که شما هستید...

هو الحبیب

 

نمی آیی؟ تمام آرزوهای من و عالم، نذرِ آمدنت. نذر بودنت. نذر مردنم برایت...

برای همین چندلحظه عمر، تو هر لحظه دنیامو از من بگیر...

آقای امام زمان... رنج نبودن شما مطلقن بیشتر از همه چیز است. شما را به خدا، عذاب ندهید... شما را به خدا، بگذارید بمیرم برایتان... شما به مردن من نیاز ندارید، منم که محتاجم به مردن برایتان... شما را به خدایتان آقای امام زمان...

هو الحبیب

 

«من می‌رم، ولی باز تو بدون همیشه... یاد تو از خاطرِ من فراموش نمی‌شه...». 

ما همه رفتنی هستیم. به هرحال همه‌مان روزی فرشته مرگ را خواهیم دید، با ریش‌های بلند و چشمان مهربانش (!). اما مرگ، پایان این قصه نیست. هنگام مرگ، کلاغ‌ها باز هم به خانه شان نمی‌رسند. بازهم گنبد کبودی خواهد بود برای بودن و نبودن. تمام امید این روزهای من، همین چند کلمه شاعرانه است... «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». تمام امید، همین است که هنوز فرصتی برای دیدار مانده. وقت هنوز هست. حتی اگر آنقدر دیر شود که سال‌ها جایشان را بدهند به قرن‌ها، باز هم وقت هست. فرصتی هست برای دیدن او. مگر نه؟

.

موسی(ع) مدت‌ها پیش از «او» خواسته بود که ببیندش. که خودش را -حتی برای چند لحظه- جا کند میان چشمانش. او اما گفته بود نمی‌شود. «لن ترانی». موسی(ع) به نظر من، در آن لحظات ناراحت نشده است. نشکسته است دلش. که عاشق، مشتاق است بر نازِ معشوق. اینها را نوشتم که به اینجا برسم... به اینجا که سالها بعد، کسی از جنس موسی، همین را به او گفته بود. «رویتک حاجتی...». او این بار، نه تنها ناز نکرده، که خندیده حتمن. بغلش کرده. و نشان داده خودش را به آقای امام سجاد(ع). نشان داده حتمن که ادعای «لو کشف الغطا...» می‌کند دیگر. من، به تقلید از امام، دوست دارم او را ببینم. آقای استاد می‌گوید خدایی که نتوانی موهایش را شانه کنی، نتوانی سرت را بگذاری رو پایش؛ مفهوم خشکی است لای کتاب‌های فلسفه. یک دعوای قدیمی است میان دینداران و بی دین‌ها. راست می‌گوید... به چه درد می‌خورد خدایی که نبینی‌اش؟ خدایی که نتوانی هروقت دلت (یا دلش !) خواست، بغلش کنی؟ هیچ دردی... خدای بدون دیدن، بتی است از جنس افکار و فلسفه. اصلن تمام بدبختی ما از همینجا شروع می‌شود. هزار شک و شبهه توی ذهنمان؛ فرو ریختن هرروزه دلمان با حرف‌های مختلف، از همینجا شروع می‌شود. که ما او را ندیده ایم. شنیده ایم، ولی ندیده ایم. «ز لیلی گفتن و مچنون شنیدن... شنیدن کی بود مانند دیدن»

.

دومین و -قطعن- مهم‌ترین آرزوی من، اوست. خدای عزیزم... من ماه‌هاست از این دنیا خسته ام. از کارها و حرف‌های تکرای ام خسته ام. تو رنگ هستی بر روی سیاه سفیدِ من. جان هستی بر روی خستگی من. بر هر نقس، ردی است از خواستن تو. و هربار خواستنت، آتشی است بر دلم. خاموش کردن این آتش، از عهده چه کسی بر می‌آید؟ که تا دست بجنبد، دودی از جان برخاسته است. «بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد...». بله، برآمد. این من را بیشتر آتش بزن... آنقدر آتش بزن که سال بعد این روزها، اینهمه «من»، «من» نکنم میان آرزوهایم. خسته ام خدا از همه چیز... چند شب بعد، تو حتمن مشغولی به توزیع آرزوها. در آن ثانیه‌ها، کاغذ باطله‌ی این کلمات را به یاد بیاور و خودت را برای من بنویس. دوست داشتن، دیدن و بودنت را برای من بنویس. خدای عزیزم... «سهم من از تو دوریه... تو روزگار بی‌کسی... قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمی‌رسیم...». بیا دست در دست هم بگذاریم، به هم بسازیم و بنیان این قسمت را براندازیم. براندازیم و طرحی از جنس رسیدن جایگزینش کنیم. بیا تا دیرتر نشده از این. بیا خدای عزیزم... 

«

گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...

»

آرزوی اول؛ «تو»

هو الحبیب

 

اولین بار که شنیدمش، ترسیدم. از کلمات و مفهومش ترسیدم. «فقط چند لحظه کنارم بشین... یه رویای کوتاه تنها همین». آن روزها، کوچکتر بودم. جوانکِ ناپخته‌ای درونم، آرزوهایی داشت برای رسیدن. پر بود از «کسی شدن»؛ «چیزی شدن». این کلمات قلبِ جوانک را فرو می‌ریخت. خط زدن همه چیز تنها برای تو، کاخ آرزوهایش را تخریب می‌کرد. «ته آرزوهای من این شده... تنها آرزوهای ما رو ببین». اما حالا، که کمی کمتر از چند سال گذشته، من و تمام آرزوهای درونم ایستاده ایم به تماشای تو. آرزوهای من، مدت‌هاست بازنشسته شده اند. آنها با عصاهای چوبی‌شان، و من با کتانی‌های سفیدِ سیاه نشده ام، همه مشتاقیم به تو...

اولین آرزو، بدون شک، تویی. کنار تو نشستن است. چندکلمه‌ای گفتن است از قشنگی‌ات. از ریختن موهایت روی چشم‌ها. از خودت، که (قبلن هم نوشته ام) زیبا نیستی. مفهومِ زیبایی هستی. تعریف زیبایی هستی. اولین آرزو همین تویی، که من کم آورده ام در دوست داشتنت. که من را به اینجا رسانده ای که بیخود شوم از خودم برایت. که خودم را با تو تعریف کنم. که اگر کسی از من بپرسد، تو را نام ببرم. تو آرام آرام، تمام من را تسخیر کردی. کودک یازده دوازده ساله را که می‌ترسید از یکی شدن آرزوها دیوانه کردی. آویزانش کردی به بند. طناب را بستی دور گلویش. تنها کافی بود که صندلی را از زیر پایش بیندازی. انداختی. و آنگاه آغوش باز کردی برایش زیر میله. گرفتی‌اش... و کیست آن کسی که گرمای دست‌های را بچشد و به حرارت دیگری فکر کند؟ عمق آغوش تو را مزه کند و به دریای دیگری فکر کند؟

من هرگز ادعا نمی‌کنم که عاشق نشده ام. چرا، شده ام. سعدی هم شده بود حتی. آنجا که می‌نویسد... «دگران روند و آیند، و تو همچنان که هستی...». بله. هستی. روزگاری بود که دیگران بودند، تو هم بودی. آغوش‌ها و حرارت‌های دیگری هم بود، تو هم بودی. و این «هم» چقدر بی‌معناست. چقدر بی‌معناست «هم» این را دوست داشتن، «هم» آن را. به هرحال، اینها برمی‌گردد به ماضی بعید. حالا دیگر تنها تو هستی. تویی که می‌کُشی و جان می‌دهی. اعدام می‌کنی و می‌بخشی. می‌کِشی و پس می‌زنی. دیگر تمامن تویی... من چقدر خوشحالم که اینجا متعلق به توست. بکش و زنده کن... 

«فقط چند لحظه به من گوش کن... هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن...»

من تمام اینها را تنها برای چند لحظه می‌خواهم. نه برای یک عمر. من نمی‌خواهم یک عمر کنارت باشم. نمی‌خواهم هر صبح و شب بمیرم برایت. نمی‌خواهم تمام حرف‌ها، تمام کلمات و تمام شعرها را برایت بخوانم. نمی‌خواهم تمام شهر را زیر پا بگذارم با تو. که من تمام اینها را کرده ام با خیالت... هرچه شعر حفظ بوده ام را برای خیالت خوانده ام. تمام عاشقانه‌های جهان را درِ گوش خیالت تعریف کرده ام. همه کوچه خیابان‌های این شهر پر از رد قدم های من و خیال توست. نه... توی واقعی فقط چند لحظه باش. چند لحظه باش تا باور کنم دوست داشتنت را. تا ببینم تو بودن هم بلدی. لمس کنم مفهوم «شگفت زده» شدن را...

«برای همین چند لحظه عمر، همه سهم دنیامو از من بگیر... فقط این یه رویا رو با من بساز... همه آرزوهامو از من بگیر...»

کوچک تر که بودم، این چند کلمه، بیش از بقیه‌شان، می‌ترساندم. که سهم دنیای من قرار بودن زیاد باشد. که من قرار بود تمام دنیا را بگردم. تمام شهرها را ببینم. با همه آدم‌ها حرف بزنم. ترسناک است که برای چند لحظه، دنیایم را بگیرند. اما حالا... از دنیای من چیزی به جز تو باقی نمانده است. من تنها تو را می‌خواهم. به قیمت تمام دنیا، تو را می‌خواهم. به قیمت «و ما ادرک ما الحطمه» تو را می‌خواهم. تو اولین امیدی و واپسین آرزو. اولین لبخندی و واپسین اشک. 

«به هرچی ندارم ازت راضیم... تو این زندگی رو واسم ساختی...»

من به نداشتن تو راضیم. نداشتنت که نه، خیالت. راضیم به دوست داشتنت از دور. راضیم به مردن، در سرزمینی دور از تو... اما. جانِ من... اگر اینطوری بمیرم... اگر ندیده بروم... والله تمامِ دیگر ثانیه‌هایش، اتلاف بوده. تمام حرف‌ها و چت‌ها و درس‌ها و تست‌ها و کارها و دوست داشتن‌ها، اتلاف بوده. تلف بوده. باطل بوده. نبوده اصلن... هرگز وجود خارجی نداشته. شما را به خدا، چند شب بعد که آرزوها را قسمت می‌کنید، خودتان را برای من بگذارید کنار. سهم دنیای من برای دیگران. «نصیبک من الدنیا» ی من، باشد برای دیگران. خودت را برای من بگذار کنار... من چقدر اشتباه می‌کنم در استفاده از ضمیرها. تو برای من، «من» ای و برای ادبیات، «تو». چگونه بگویم «شما»؟ چه دنیایی ساخته ای برایم...

«واسه چند لحظه خرابش نکن بتی رو که یک عمر ازت ساختم...»

مدت‌هاست تو برای من به منزله همه چیز هستی. رویاهای من گره خورده است به تو. به بودنت. به اینکه چند لحظه... و فقط چند لحظه... به خدا قسم، تمام آرزوی من همین است. پیش از این، از تو، وصال نخواسته بودم. تنها خواسته بودم بمیرم برایت. خواسته بودم ضربان قلبم بایستد در مقابلت. خواسته بودم خون پر کند چشم‌هایم را که دنبال تو می‌گردد. و حالا آرزوی کنارت نشستن، شاید با آن در تناقض باشد... اما، مردن هم زمان می‌برد حتمن. طول می‌کشد تا انسان جانش را بسپارد به دست فرشته مرگ. تو، همان چند لحظه بنشین کنارم. همان چند لحظه گوش کن حرف‌هایم را. که البته می‌دانی من حرفی ندارم. من تنها می‌خواهم نگاهت کنم. نفرین به این چشم‌ها که همه چیز دیده است به جز تو. نفرین به این سر که به همه چیز فکر کرده است به جز تو. لعنت به این دل که همه چیز خواسته است به جز تو. 

«نگو لحظه چی رو عوض می کنه... همین چند لحظه برای یه عمر، همه زندگیمو عوض می کنه...»

چه بهتر که تو زودتر از لحظه مرگ برسی اینجا. که «پیش از آنکه بمیرم»، دست‌هایم را بفشاری. تمام تنم تب شده است به خواستنت...

 

پ.ن: آقای معلم فیزیک می‌گوید که «لحظه» تعریف ندارد. درست مانند نقطه. لحظه، یعنی زمانی آنقدر کوتاه که تصورش را هم نمی‌توانی کنی. که در مخیله‌ات هم نمی‌گنجد. تو را به خدا، ببین چه کرده ای با من که اینها را می‌دانم و باز هم «فقط، چند لحظه، کنارم بشین...»

پ.ن2: «به من فرصت هم زبونی بده... به من که یه عمره بهت باختم...»

هو الحبیب

 

هزار شب پره وحشی پر می‌کشد توی دلم. برق می‌شود توی چشمم و اشک می‌شود روی گونه‌ام. شوری می‌شود روی لبم و بیقراری می‌شود توی پاهایم. می ایستم روی پنجه‌ها. شب پره‌ها، پرواز می‌کنند تا خودِ آسمان...

«ز عشقِ روی تو من رو به قبله آوردم

وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم...»

شب پره‌ها جمع می‌شوند توی دست‌هایم. حالا همه چیز باید پشت سر باشد. تو جلویی، تمام دنیا پشت سر. تو «اینجا» یی، تمام دنیا «آنجا». هفت بار تمام دنیا باید برود و تو بمانی. هفت بار تکرار که از هیجان نباشد. هفت بار تکرار که همه چیز برود. این تنها آغاز ماجراست... زین پس من و تو تنها خواهیم ماند. تمام دنیا را گذاشتیم پشتِ سر که تنها بمانیم. که «نشود فاش کسی». از حالا منم که ایستاده ام رو به رویت. تنها. و این تویی که ایستاده ای رو به رویم. تنها تر... 

«مرا غرض ز نماز آن بُود که پنهانی

حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم...»

صد حیف و صد افسوس که نمی‌شود اما. نه اینکه فراق نباشد، نه اینکه درد نداشته باشد دوری‌ات، نه اینکه «یمیت و یحیا» نباشد، هست. می‌کشد از رنج و زنده می‌کند به شوق. اما... در این میان چیزی کم است. میان من و تو چیزی گم شده است. من حالا بیش از همیشه دلتنگت هستم. ما چیزی را از دست داده ایم. نه چیزی که پیش از این به دست آورده باشیم، چیزی که داشتیم...

«کسی که به سگ جامه بر زند نمازی نیست

نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»

و عمق درد آنجاست که فقه‌اش را بلدم. حکمش را می‌دانم. من هزاران «سگ» را در آغوش گرفته ام. آنجا که سعدی می‌نویسد... «از چه می‌ترسی دگر، بعد از سیاهی رنگ نیست...». من می‌ترسم اما. از بیشتر شدن این سگ‌ها. از مردنِ شب پره‌های وحشی توی دلم. از شکستن شیشه شوقت به سنگِ خودم. سنگِ اخلاقم. چه کسی گفته بعد از سیاهی رنگی وچود ندارد؟ من نقطه‌ای فراتر از سیاهم...

«وگرنه این چه نماز است که من بی تو

نشسته روی به محراب و دل به بازار است...»

من هروقت بخواهم انشا بنویسم، حتمن دروغ می‌نویسم. هروقت قرار باشد کسی داستان‌هایم را بخواند، سر تا تهش را دروغ می‌نویسم. که قشنگ باشد. پر از «کشمکش» و «گره». پر از دیالوگ‌های قشنگ. اما آنچه از دلم بر آید... تمامن حقیقت است. قشنگ نیست اما. دلربا نیست کلماتش...

من قصد دارم از همین جا اعلام کنم که از تمام آنچه «روی به محراب»، دل و فکرم را تصرف کند بیزارم. از آرزوهایی که آن موقع بیایند توی ذهنم بیزارم. در این چند دقیقه از همه چیز بیزارم... از دوست داشتن بیزارم. از آزادی بیزارم. از سیاست بیزارم. از درس و تست و کنکور بیزارم. از آدم‌ها بیزارم. حتی اگر چیزهای خیلی قشنگ هم بیایند، بیزارم. از همه‌شان بیزارم... عمیق و پر کینه. به چه حقی تصرف می‌کنید دل مرا؟ به کدام اجازه می‌دزدید من را؟ و همه چیز از همین «من» شروع می‌شود. من، سیاهی است. من، «سگ» است. من، پرت نبودنِ حواس است. من، نسوختن سر نماز است...

و همه حتمن شنیده اند، قصه آقای ملکی تبریزی را... آنجا که نوشته اند، رفته بود حمام عمومی. لباس‌هایش را که در آورد، دیدند سینه اش سوخته. نه اینکه چشمِ بصیرت و این داستان ها، نه... واقعن سوخته. آتش گرفته... تیره شده...  «نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»