حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۷۸ مطلب با موضوع «لیلا» ثبت شده است

الهه ناز...

هو الحبیب

 

«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود...»

من بدون مقدمه از علی(ع) خواهم نوشت. از آنچه بر او خواهد گذشت. من چه حقیرم در نوشتش... که خدا مانده است در توصیف علی. آنجا که حروف را بیقاعده میچیند پشتِ هم. که این آخرین راه است برای بیان. برای تقریر. آنجا که حروف بیقاعده رو میچینیم پشتِ هم... میتمکمنباایبکنابینم... هرکس که بخواند، حتمن هیچ نمیفهمد. این تنها ماییم که میفهمیم هزار هزار دوسِت دارم خوابیده است پشت این حروف. هزار هزار میمیرم واست. هزار هزار جانم و نفسم. خدا هم همین کار را کرده آنجا که کم آورده در توصیف علی. پس از آنکه توصیف کرد و نوشت... «ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟» علی را ندیده ای مگر؟ ندیده ای که چند شب و روز خوابیدن را «عجیب» حساب می‌کنی؟ کَلا... علی تنها با همین حروف در هم است که مشخص می شود.

«کهیعص...»

«الم»

«طه»

«یس»

«الر»

بعد از این مقدمه طولانی، علی پس از این چه تنها خواهد بود. که البته خوبی هم چندتایی نمی‌شود. خوبی مال یک نفر است. اگر همه بیست شوند، امتحان به درد نمی‌خورده حتمن. اگر کسی عاشق چندنفرِ «خوب» باشد، عشقش مضحک است و بی‌معنی. خوبی تنها در یکی بودن معنی می‌شود... علی تنهاست آنجا که تنها ایستاد به دلگرمی پیامبر(ص). آنجا که تنها ایستاد به مکالمه با موسی(ع). اصلن مگر علی می تواند معطوفِ کسی باشد؟ بنویسیم «علی و ...» ؟ علی و که آخر؟ تنها امکان همان بود که بگوییم «علی و فاطمه(علیها اصلاه و السلام)» که حالا دیگر نمی‌شود حتمن... در تمام شب‌های پس از این که علی می‌نشیند کنار تلنبار خاک روی بدنِ او، نمی‌شود. در انعکاس فریادهای علی میان چاه، نمی‌شود. در تنهایی علی میان صدای کر کننده قرآن نهروان نمی‌شود. در خنده غم انگیز علی میان صفین، نمی‌شود. دیگر هرگز نمی‌شود...

«باز... ای الهه ناز... با دل من بساز... کین غم جان گداز... برود ز برم»

که تو اگر نسازی و اینجا نمانی، چه کنم من؟ چه کنم میان فکرهای زنگ زده‌شان؟ چه کنم با تازیانه در دستشان؟ چه کنم با شمشیرِ از غلاف درآمده‌شان؟ تو اگر نباشی... من چگونه بگویمشان که خدا، تازیانه توی دستتان نیست. خدا شمشیر شما روی مردم دنیا نیست. خدا، با تمام جزئیات و شخصیت پردازی‌اش، خنده فاطمه(که جان پیامبر فدایش) است هرگاه بخندد. و اشک اوست اگر گریه کند... «اضحک و ابکی» بی‌شک در شان اوست. تمام قرآن در شان اوست اصلن... چه داشته خدا که بنویسد جز او؟ مگر عاشق جز برای محبوبش می‌نویسد؟ حاشا و کلا...

والله کلمات قاصرند در بیش از این نوشتنِ علی. «علی» قشنگ ترین اسمِ خداست. بزرگ‌ترینش. پرشکوه ترین. آنجا که گذشته است از عظمت... گذاشته است از عظمتی که باید خم شد روبه‌رویش. رسیده است به «علی» بودنی که باید افتاد به خاک در برابرش. منتشر شد میان ذرات زمین کنارِ بزرگی‌اش.

«این همه بی‌وفایی ندارد ثمر...»

فاطمه عزیزتر از جانِ پیامبر... تو می‌روی، که در بی‌انتهای تاریکی دنیا، که بماند؟ معاویه(لعنت الله علیه) بماند و میل بی‌انتهایش به «من»؟ به حرفِ «من»؟ نظرِ «من»؟ حکومتِ «من»؟ می روی که شمر(لعنت الله علیه) بماند با شمشیر خونینش؟ شمر بماند و زمختی وجودش که به خدا، سنگ خارا ابریشم است در برابرش؟ می‌روی که اینها بمانند؟ که هیتلرها و استالین‌ها و صدام‌ها و بغدادی‌ها و ترامپ‌ها و سعودها و بوش‌ها و جونگ اون‌ها و رضاشاه‌ها و طالبان‌ها و القاعده‌ها بمانند؟ تو می روی که چه بشود اصلن؟ دنیای بی تو، زود خواهد شد دنیای بی علی... خواهد شد تعصبِ چرک آلودِ شمشیر ابن ملجم(لعنت الله علیه)... خواهد شد تعفن دنیاخواهانه فرمانده حسن(ع). خواهد شد کینه نجسِ حرمله(لعنت الله علیه) در تیرهای بی‌رحمش. می‌روی که چه بشود... اصلن چه بماند پس از تو؟

پس از تو...

هزار هزار...

خاک و گل باد...

بر سر تمام دنیا...

هزارهزار...

تیرگی و مرگ باد بر تمام دنیا...

بر تمام آنها که دیدند تو را در لباس خدا، اما...

 

پ.ن1: و بیش از همه وای بر من که نوشتم «پس از تو» و زنده ام هنوز... در کمال قباحت نَفَسم هنوز می‌آید و می‌رود...

پ.ن 2: «به خدا اگر از من، نگیری خبر... نیابی اثرم...

آنکه ز غمت دل بندد چون من کیست...

ناز تو بیش از این بهتر چیست...

تو الهه نازی در بزمم بنشین...

من تو را وفادارم بیا که جز این...

نباشد هنرم...

گر... نکند تیر خشمت دلم را هدف...

به خدا همچون مرغ پر شور و شعف...

به سویت بپرم...

 

 

هو الحبیب

سلام آقای مسیح (ع)...

 

اول از همه، تولدتان مبارک باشد. می‌دانم که بیش از اینها نیاز است به مقدمه چینی، اما دلم تاب نمی‌آورد. مشغول کوبیدن است به قفسه چشمم. و اشک پمپاژ می شود به تمام صورتم...

شما برای ما به منزله «صبا» اید برای حافظ. آنجا که می‌نویسد: «ای صبا... نکهتی از خاک ره یار بیار». و شما حتمن نزدیکید به او. و می‌توانید کلمات مرا بگردانید دور سرش... خبرش دهید که آخرین موهای سر من دارند سفید می‌شوند. خبرش کنید که من پیر شدم در خواستنش... من هرگز چیزی ننوشته ام تا کسی خوشش بیاید و حالا هم برای کسی نمی‌نویسم... اینها تمامن برای اوست... همو که فرسود سرتا پای مرا... «دلبر که جان فرسود از او...». و دل هم. نفس هم. تن هم. همه چیز از او فرسود... سالها گذشت و او هنوز... من اینجا در قرنطینه‌ای خود ساخته از هراس بیمارگونه کرونا، بیش از همیشه خواهانم بر او... خواهانم بر صدا کردنش... کاش به جای تمام توصیفات بهشت در قرآن، خدا تنها از او می‌گفت. به پردازش سیاهی چشم‌هایش می‌پرداخت... از سیاهی منتهی به لبش می‌گفت... از قهقهه بلندش... از پر شدن دنیای ما از خنده‌هایش...

و من فدای قهقهه از ته دل او. من به قدای نگاهش بر آدمیان... من فدای نماز خواندنش... فدای کلماتش... آنجا که علیشمز می‌خواند: «الهی قربون حرف زدنات...» و من هزاربار فدای کلمات او. هزاربار فدای خاکی بر آن قدم بر می‌دارد. هزار بار فدای استکای چایی‌اش. هزاربار فدای خودش... خودش... خودش... آقای مسیح(ع) ؛ خبرش کنید که من بیش از این بدون او تاب نمی‌آورم. خبرش کنید که من دبه‌ای پر از بنزین فراهم آورده ام. خبرش کنید که کبریت کنار من است. من عاشقم بر آتش گرفتن... نه برای آنکه گلستان شود، من عاشقم بر سوختن. عاشقم بر عکس شعله در چشمان او. خبرش کنید که اگر خدای او حرام نکرده بود این کار را، حتی لحظه‌ای معطل نمی‌کردم. مرا چه به زندگی بی او. مرا چه به «نمردن» برایش. آقای مسیح(ع) ... شما خودتان را نگاه نکنید که هر صبح و شب کنار اویید. که هرلحظه جان می‌دهید برایش. که هروقت دلتنان تنگ شود، زل می‌زنید میان به هم ریختگی سیاهی موهایش روی پیشانی. حافظ را می‌گذارید روی پایتان و شعر می‌خوانید برایش... آنقدر می‌خوانید که تمام وجودتان آتش بگیرد برایش. بعد او «مسح» می‌کند شما را. شما «مسیح» می‌شوید... شما مرده را زنده می‌کنید که دست های او ممد حیات است و نگاه کردنش راحت جان... و ما نه امتدادی داریم برای زندگی نه راحتی برای جان...

آقای مسیح(ع) شما حتمن کلی کار دارید... کلی پیام تبریک دارید که جواب بدهید. بعد حتمن می‌خواهید بروید پیش او. بروید تا تبریک بگوید بهتان. بروید تا کادویتان را بدهد. خوش به حال شما... ما تولدمان گذشت و او...

آقای مسیح... آقای مسیح... آقای مسیح... دل من بند است به مسح شما. تپش‌های دل مرده است... و دست‌های شما «یمیت و یحیی» است. زنده کنید مرا... که من مرده ام... در آخرین قبر قطعه 2021 ِ بهشت زهرا... 

 

پ.ن: آقای مسیح... باز هم تولدتان مبارک باشد عزیزِ خدا...

پ.ن 2: «من دلی دوست دارم به خدا... خیلی دوستت دارم به خدا...»

پ.ن 3: «اینکه آغوش تو بی‌خطر ترین جای زمینه...»

 

 

هو الحبیب

صدمین نوشته اینجا، بیشک اختصاص دارد به «تو». من مشغولم به مرور خاطراتی از جنس تو. آنجا که نشستیم در قطارِ اتوبوسی. درست یادم نمی‌آید چندساله بودم. نه آنقدر کوچک که خاطرات ثبت نشوند، نه آنقدر بزرگ که از شوق بنویسم. از دوست داشتنت. من، هنوز هم بچه ام. هنوز هم همان بچه چندساله هستم که کیسه کفش را کشید روی سرش. همو که می‌ترسید از خیس شدن. همو که اسیرش کردید زیر بارانِ «آزادی». من آن ثانیه‌ها را به یاد می‌آوردم. اولین بار بود و آخرین بار. ما به رسم همشهری‌هایتان آدم برفی نساخته ایم در حرم. زیر هر باران با شما خیس نشده ایم. ما تنها یک بار، و فقط یکبار... «بارانِ نم نم، چتر و خیابون...». خاطره‌ها پراکنده اند و بی‌نظم. مثل آرزوهای در هم گسیخته زیرزمینِ حرم. آنجا که چندسال یک بار گچ می‌گیرند رویش را. روی خودکارهای صورتی و آبی. و آنگاه ممکن است دختری از جنس خودکار صورتی پیش شاهزاده‌اش باشد. دست‌هایشان را گرده کرده باشند توی هم. و شما از آن بالا، نگاهشان کنید. راستی، من عاشقم بر نگاه شما. تصور نگاه شما. اینکه شما ثانیه‌ای نگاهتان گره بخورد به نگاه من. و آنگاه...

در آن «اذا رجت الارض رجا»ی نگاهتان، خواهید خندید؟ لبخند خواهید زد؟ و یا جایی حوالی گلویتان بغضی گره خواهد کرد... که تقصیر اینهاست که مهدی(ع) ...

خاطره دیگر تنفس خداست کنار شما. «ها» کردن غیر شما و تنفس شما. شما، شما، شما. شما «درخت» و «آب» و «دیوار» نیستید که تکرارتان کلمات را خسته کند. شما همویید که مجنون با کلمات اسمتان معاشقه می‌کرد... همویید که... از تنفس می‌گفتم و اینکه قلب من جایی حوالی دوست داشتنتان گرفت. پر شد از تپشتان. سیمهای نوار قلب پیچید دور دلم. به حساب اندازه گرفتنتان...

بیش از این جانی نیست برای ادامه کلمات... و اگر هست، بگذار بماند برای «آن روزهای سبز...»

هو الحبیب

 

هیچ کدام از شما آنتالپی را نفهمیده اید؟ یعنی هیچ کدامتان نمی‌دانید که آنتالپی عبارت است از مجموع انرژی؟ درک نمی‌کنید که چرا باید فراورده‌ها را منهای واکنش دهنده‌ها کرد؟ چی؟ اشتباه گفتم؟ شاید. قرار که نبوده معصوم باشم من. اصلن همین است که هست. نمی‌خواهید، به جهنم. بروید بیرون کلاس. بروید آپارات و آلا را زیر و رو کنید تا شیمی یاد بگیرید. الکی که دیروز تمام تخته را سیاه نکردم. مجازی سخت است؟ به جهنم. حوصله‌تان را نمی‌کشد زل بزنید به مانیتور؟ یک لحظه. یک لحظه بایستید. نکند حتی نمی‌دانید هگزان پایدارتر است یا سیکلوهگزان؟ نمی‌دانید و مثل علاف‌ها می‌خواهید حساب کنید؟ دانه دانه پیوندهای هیدروژن و کربن را بشمارید؟ بعد ضربدر آنتالپی میانگین کنید؟ به جهنم. کنکور تمام شد و شما هنوز گمان می کنید تعداد H-H را یکی کم شمرده اید...

*

من دوباره عاشق شده ام بر کلماتِ آهنگی غریبه. کلمات خود به خود پتانسیل اند. باید واکنش دهند تا بشکنند. و من هرگاه بر آهنگی عاشق شده ام، بی شک تو به یادم آمده ای. تو با همان توصیفات همیشگی. که همگان از بَرَند. باران محکم‌تر، از برگ‌ها چکه می‌کند. «وای خدا یار اومده...». این ابراز هیجان، غریب‌ترینِ احساسات است. آنجا که نمی‌دانی چه کنی. بدوی سمتش؟ یا به رسم یعقوب بیندازی خودت را زمین. بیندازی و غلت بخوری تا او. تا کنار پایش. و حالا که رسیدی، چه کنی؟ به آغوشش بکشی؟ ببوسی‌اش؟ یا به قول آنها که انگلیسی بلدند، با «awe» نگاهش کنی؟ «awe» عشق است که آمیخته به ابهت. عشق است که آمیخته به ترس. اگر به آغوشش کشیدی و سرتاپایت سوخت در بنزین دوست داشتنش چه؟ سوخت و هیچگاه چشمانت گره نخورد در قرنیه‌اش. «وای خدا یار اومده...». اینجاست که تنها می‌توانی ابراز هیجان کنی. «وای خدا...». خدا، همو که «او» را از او، تمنا کردی هرروز. همو که برایش زنگ زدی دفتر مرجع. «آیا می شود در رکوع و سجده فارسی گفت؟» که ما دوست داشتن را به عربی بلد نیستیم. همو که «مرجع» خندید و گفت بله. می‌شود. و از آن 5 تای قنوت، شد 17 تای رکعت، 34 تای سجده و 56 تای رکوع و قنوت و سجده. و باز باید از همان خدا بخواهی. که صبر بدهد دلت را. نفست را. اینجا خلاف آنجاست که مجنون تمنایش کرده بود برای افزودن عشق. «عاشق تر از این کنم که هستم...». اینجا باید بخواهی که کم کند عشق را. که اگر زیاد باشد، تن تاب نمی‌آورد. چشم تاب نمی‌آورد. «فانی» می شود. سوخته، محترق...

«وای خدا یار اومده...»

«نم نم بارون زده...»

«تو دفتر خاطره‌هام اسمتو هرروز نوشتم...»

«ضربان قلبم کنار تو روی صده...»

«من عاشق چشمان تو هستم...»

«تا آخر عمرم به احساس تو وصلم...»

«

من تا ابد عاشقم و...

همه جوره...

پاتم...

»

 

هو الحبیب

 

تا پیش از این، پر از کلمه بودم برای این لحظات. حالا اما همگی مسافرند به مقصدی نامعلوم. و من تنها چند کلمه دارم که بنویسم... و آن اظهار خنده است و خوشبختی از پا نهادن به اینجا...

*

اصل همیشه بر آن بوده است که دین تحقیقی باشد. دلی. نه موروثی و جغرافیایی. از نگاهِ دیگر اما... همین دینداری نصفه کاره... همین نمازهای یکی در میان... همین غزل‌های حافظ... همین «کمیل» و «عاشورا»... همین مهدی... حتی موروثی هم نرسیده است به خیلی‌ها. به آنها که هر دوشنبه منتظرند خدا سوار بر خری شود در آسمان؛ ضربه‌ای بزند به پهلوهای خر و بیاید زمین، نرسیده است. به آنها که بزرگی در دینشان، به راهبگی است و ریاضت، نرسیده است. به آنها که برای بقیع نگهبان گذاشته‌اند؛ آنها که مطلقن محرومند از تماس لب‌هایشان با ضریح، نرسیده است. به آنها که بزرگی نفسشان، قد علم کرده است در اطراف کعبه، نرسیده است. به آنها که شنبه‌ها، جواب تلفن را نمی‌دهند، نرسیده است. همان‌ها که معتقدند خدا خواب است شنبه‌ها، مزاحمش نشوند. دینداری موروثی و جغرافیایی، به انبوه آدم‌ها نرسیده است. و من فکر می‌کنم اگر جایی دیگر به دنیا آمده بودم روزها را چگونه می‌گذراندم. میان بارها و دیسکوها؟ اگر من در جغرافیایی دیگر بودم، چه می‌نوشتم حالا؟ کلمه‌ای بود برای ردیف کردن؟ یا از شدت مستی، افتاده بودم جایی حوالی مبلِ کنار آشپزخانه... 

آدم‌ها به شوخی، در طفره‌ای از هدیه دادن، قصه‌ای می‌سازند شنیدنی. که ما خودمان هدیه ایم. ما تراول‌هایی هستیم، آبی و تانخورده در پاکت. ما کلماتی هستیم از جنس «دوستت دارم». و اما تو... کاش مثل آدم‌ها کادو بدهی. کاش حوصله‌ات نیاید بنشینی ساعت‌ها، چسب بزنی به کاغذ کادو. دو طرفش رو بگیری، تا کنی داخل و بعد دوباره چسب بزنی. کاش تو هم خودت را هدیه بدهی. داشتنت را، خواستنت را حتی. آنچه آفریدی، خودت بودی. کاش آنچه را هم پس می‌گیری، خودت باشی. «من» نباشد. آرزوهای من نباشد. زندگی من نباشد...

پیش از این، برای یک سالگی وبلاگ، از «او» نوشتم. همو که اسمش را همگان می‌دانند. حالا برای هفده سالگی خودم، باز از او خواهم نوشت. و اعتراف می‌کنم... «صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را». یعنی من وصال نخواستم. خیالت را تمنا کردم. مردن برایت را تمنا کردم. «من اما باز پنهانی...» طوری که هیچ کس نفهمد، در آخرین لحظاتِ تمام شدنِ شمع ها. «تو را هم آرزو کردم». تو را آرزو کردم، و مشرک شدم در آرزوها. اشکال ندارد اما... بگذار شرکِ پرستیدن تو، بسوزاند تمام ایمانِ خراب آبادِ مرا...

هو الحبیب

از حالا ده روز مانده است به تولدم... 

و من بیش از هرچیز به تو فکر می‌کنم. فرهنگ ما پر است از مفاهیم دستکاری شده. پر از بدهای خوب و خوب‌های بد. همه می‌دانند که من عاشقم بر کبریت. و بر سرمایِ چرب بنزین. عاشقم بر دبه‌های سفید رنگ با در قرمز. غریب ترینِ احساسات دنیا، لمس سرمای بنزین است بر سر. سُر خوردنش میان موها. فرو رفتنش در چشم. و آتش گرفتن مژه‌‌ها. و چه می‌شود مگر وقتی کسی آتش می زند خودش را؟ چه می‌شود مگر که سرتاپای کسی بسوزد در تمنای معشوق؟ که ما فقط برای چشمانِ او... که برای جا گرفتن در سیاهی‌اش.

رسم بر آن است که یافتنِ سفیدی سخت‌تر است از سیاهی. همه چیز کثیف می‌شود خودش، تمیز اما نه. چشمان تو اما مثال نقضی است بر این قاعده. که تو همیشه مثالی هستی از جنس نقیض؛ بر تمام قاعده‌ها. قاعده آفرینش، که قرار بود آرام باشد همه چیز. که دریا همیشه آرام است، و طوفان استثنا. تو اما... با موجِ موهایت، دست ردی زدی به قاعده طبیعت. و من آخرین قاعده را نیز می‌شکنم... قاعده مرگ را... من به رسم بنزین و کبریت، در چشمان تو، جاودانه خواهم شد. فرشته مرگ خواهد ماند در حسرت گرفتن جانِ من. که شعله‌های آتش جان می‌گیرد در چشمان تو. مرگ، قاعده جدا شدن از دلبستگی است. قاعده رهایی از عادتِ زندگی. مرگ، قاعده کنده شدن از آنجاست که دوستش داریم. من اما... تازه جان خواهم گرفت میان چشمان تو. شعله‌های آتش، تمام وجود مرا در تو حل خواهد کرد. بنزین، عزرائیلِ من است. و من او را به آغوش خواهم کشید...

تاریخ پر است از آنها که سوخته‌اند. از آنها که طعم بنزین را بر سرشان مزه مزه کرده اند. من نه آخرینشان خواهم بود، نه اولی. تاریخ پر است از پرده‌های کنار زده شده و نقش بستن شعله‌ها در قرنیه‌ای مشکی. قرنیه‌ای که شهریار نوشته بود: «تا نو نگاه می‌کنی...». تاریخ پر است از درهایی که جلویشان کسی آتش گرفته. کلمات بویی از جنون دارند امشب. بوی کبریتِ آتش نگرفته می‌دهند. من در آستانه آتشی عظیمم. تو برای من، راهی به جز سوختن خودم نگذاشته‌ای. چراکه تو در واپسین لحظات ناگزیری از نگاه کردن به من. که این رسم دلبرهاست. دلبرها همه مشاقند بر تماشای عشقِ دلداده‌ها. من از این ثانیه‌ها، از این کلمات، از این روزها و شب‌ها، تنها تو را می‌خواهم. و چرا این خواستن را با مرگ پی نگیرم؟ با خیس شدن از بنزین؟

من خواهانمِ بنزینم و آتش... که سینه «سوخته» ام بیش از این تاب نمی‌آورد. فقط... حضرت دلبر (علیه الرحمه)... دکترها نوشته‌اند پلک به قاعده 12 بار است در دقیقه. به حساب ریاضیات، هر پنج ثانیه یکبار. شما لطف کنید گوش کنید به حرفشان. بیشتر از پنج ثانیه هم خیلی بعید است طول بکشد...

محمدِ امین

هو اله المحمد...

 

من پیش از هرچیز از شما، متشکرم. از آمدنتان به این دنیا متشکرم. از سفیدی یک به یک موهایتان متشکرم. از «حرص»تان به ما. از شما متشکرم...

 

ما مردمانی هستیم از جنس ندانستن. از جنس خودخواهی. ما مردمانی هستیم از جنس «رل زدن». از جنس بی‌پروایی در نگاه‌ها و حرف‌هایمان. ما مردمانی هستیم از جنس توجیه. از جنس «اینم نشد، بعدی». ما مردمانِ ندانستنیم. مردمانِ کلماتِ شرم زده. مردمان دعواهای خیابانی. مردمان تحقیر. ما مردمانی هستیم از جنس تیرگی دل. از جنس نفهمیدن. از جنس تا گردن در باتلاق فرو رفتن. ما مردمانی هستیم هیجان‌زده؛ هیجان شهوت. هیجان «من». ما همان مردمانی هستیم که عشق را به پایین‌ترین مرتبه تنزل دادیم. همان‌ها که عشق را کردیم هم ارز با شهوت. از جنس شهوت. ما مردمان دروغیم. مردمان نفاق. مردمان استیکرهای فحش...

 

و من از خودمان، «بری»‌ام به شما. «برئت الی الله... و الیکم...» مِنّی و مِنّا. از گندزدگی افکارم، بری‌ام به سوی شما. از تپش‌های دلم، بری‌ام به سوی شما. از خواسته‌ها و آرزوهای بچه گانه‌ام. بری‌ام به سوی شما... من از اهالی شهرِ خودم نیستم. تابعیت من متعلق است به شما... به سنگ فرش‌های سفید حرمتان. به نقشِ اسم پسرانتان روی سقف حرم. به سایه‌بان‌های صحنتان. تابعیت من متعلق است به شما... به حوضِ میان آزادی. به زیرزمین حرم. به مزه آبِ اسماعیل طلا. شناسنامه من صادر شده است به نام شما... به بازرسی قبل از ورود نجف. به کمدهای کوچک حرم. به طواف دور ضریح. به شبستان تازه ساخته شده آنجا. وطن من آنجاست که می‌شود مساحتش را با پیشانی اندازه گرفت. همانجا که می‌شود به جای مکه، حروله کرد. همانجا که می‌شود تا صبح در سرما، لرزید و گریه کرد. برئت الیکم منی و منا...

 

آقای حضرت محمد... از شما متشکرم که یادمان دادید می‌توان تغییر کرد. همیشه می‌توان طور دیگری بود. می توان «بری» بود از آنچه دیگران می‌کنند. می توان قید همه چیز را زد؛ برای خدا. برای دوست داشتنش. برای نفس کشیدنِ هوایش. برای خواستنش. شما یادمان دادید، می‌توان طور دیگری خوب بود. شادی‌ها و غم‌ها می‌توانند مبدا دیگری داشته باشند. و مقصد دیگری. منکم و الیهم. یادمان دادید می‌توان به روزمره، به امتحان فردا صبح، به قهر و آشتی‌های هرروزه مان فکر نکرد. می‌توان دل را جای دیگری مشغول کرد... و به کار دیگری...

 

ما بلد نبودیم خوب باشیم. بلد نبودیم شادی و غم‌هایمان گره خورده باشد به کسی دیگر. ما بلد نبودیم عاشق شویم. بلد نبودیم دلتنگ شویم. بلد نبودیم بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید... دستمان را گرفتید. موهایمان را شانه کردید. لباس‌های قشنگ تنمان کردید. اما ما دَویدیم میان خیابان. به خاک کشیدیم خودمان را. به گل. موهای سیاهمان خاکستری شد از تجمع خاک‌ها. لباس سفیدمان، به رنگ گل درآمد. به رنگ هرزگی. شما اما، نبستید در را. نگفتید راه نمی‌دهیدمان. نگفتید: «یالا بدو خودتو تمیز کن بعد بیا». هرگز. شما در را چهارطاق باز کردید. شما ما را میان آغوشتان گرفتید. شما فکرِ تمیزی پیراهنتان نبودید، فکر خاکی شدن سر و صورتتان.

 

ما عاشقیم بر شما. بر مهربانی لبخندتان. بر عشق نهفته در کلماتتان. بر شما و بر خواستنتان. ما عاشقیم بر خواستن شما. بر فراقِ شما. وصال، شرک است برای ما. ما عاشقیم بر افتادن سرمان جلوی پای شما. بر خیس شدن روزهایمان از غم شما. رقص شب‌هایمان از شادی‌تان. شما، تمام مایید. اولمان و آخرمان. ظاهرمان و باطنمان. در پس هر کلمه، ردی است از شما. شما صاحبید بر حروف. بر کلمه‌ها. بر قصه‌ها. هرآنچه ما بگوییم و پس از ما بگویند، همه توصیفی است بر شما. که شما نمادی هستید از خدا. و خدا، همه چیزِ عالم است. احد است و صمد. ما عاشقیم بر شما. و بر پسرتان...

 

پ.ن : فقط برای امروز، چقدر دوست داشتم اسمم «امین» باشد. بعد اینجا تیتر بزنم: «محمدِ امین...»

مرا خیال تو

هو الحبیب

 

تمام تئوری‌ها، قبل از عاشق شدن است. قبل از لحظه مقدس نقض شدن فیزیک؛ انعکاسِ سیاهی در سیاهی، چشم در چشم. تمام نظریه‌ها، متعلق است به قدیم؛ پیش از عرق کردن دست‌ها در همدیگر. آهنگ ‌ای عاشقانه، همه مقدمه است، برای رسیدن. همه چیز بی‌اعتبار می‌شود پس از او، پس از اولین آغوشش. بعد از رسیدن، آهنگ های بانی نمی‌ماند. شعرهای حافظ نمی ماند. دیوان شمس جایی برای ماندن نمی‌یابد. تنها، اوست که می‌ماند...

 زندگی و آرزوهای من هم مربوط می‌شود به قبل از تو؛ قبل از رسیدنت به اینجا؛ قبل از رقم خوردن غبار پیراهنت به عنوان سوغاتی. پس از آن، همه چیز بی‌اعتبار است. خوب بودن، بی‌اعتبار است. بهشت و جهنم بی‌اعتبار است. ثواب و گناه بی‌اعتبار است. پس از تو، دیگر نه رمقی هست برای جنگیدن، نه رغبتی. جنگیدن برای خوب بودن، برای به چشم تو آمدن. برای دلبری کردن. جنگیدن با دل، با هوا. پس از تو رمقی نیست برای حیات به معنای امروزه‌اش. بعد از تو، من خواهان مرگم... خواهان مردن کنارت، برایت...

من زنده‌ام به افشاندن گرد نبات به چایی‌ات. به جفت کردن کفش‌هایت پشت به در. پس از تو، من توانی ندارم برای خوب بودن. من خواهانم به برایت. به تنفس بازدمت توی اتاق. پس از رسیدنت، شعرهای عاشقانه بی‌معنی اند. کلمات، هیچ نمی‌ارزند. تو انقطاعی هستی طولانی میان من و من... منِ جنگجو و منِ عاشق. من پر از هیجان، و منِ عاشق. منِ بی تاب و منِ عاشق. من پس از تو، دیگر بیقرارت نخواهم بود. دیگر هرلحظه برایت نخواهم مُرد. پس از تو خواهم پرداخت به شمارِ نفس‌هایی که بازدمِ تو فرو رفته است به سینه‌‌ام. من اُوِه ام پس از وصال سونیا. که ول کرد عالم را، قیل و قالش را. مناظره‌های انتخاباتی‌اش را. 

شاعری می‌نویسد: «مرا خیال تو، بیخیال عالم کرد...». و به راستی پس از تو، دنیا چه چیز دارد برای تصور کردن؟ برای تماشا کردن؟ گیسوهای آمازون پرپشت تر است تا بلندیِ موهای تو؟ اهرام ثلاثه متناسب‌تر است یا سه گانه قرنیه، سفیدی و مژگان تو؟ ارتفاع کدام برج در عالم می‌رسد به قدِ بوسه‌ای بر محل رد شدنت از زمین؟ نقش‌های کدام کلیسا زیباتر است از رنگ آمیزی صورت تو؟ به خدا قسم هیچ کدام. نه قسمِ من، که سوگند مولانا... «والله که شهر بی تو مرا حبس...» و برای من هم... 

 

پ.ن: حالا که این کلمات را می‌خوانی، من با تمام عالم به جنگم. با خودم به جنگم. پر توان و خستگی ناپذیر...

 

هو الحبیب

 

در میان دعوای روحانی و راستهای افراطی؛ در تضاد شعرهای مطیعی و جنتی؛ میانِ تحلیل کلمه «وطن»، من به تو فکر می‌کنم...

 

وطنِ من...

 

«باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست»

تو وطن منی. وطن آنجایی که آرام می‌گیرند آنجا، که غریب نیستند درش. و من جز در آغوشت کجا غریبه نیستم؟ کجا جز در نزدیک ترین فاصله به سیاهی چشمانت، می‌شناسند من را؟ هیچ کجا. سوگند به لحظه روشن شدن گوشی موبایل و نبودِ هیچ نوتیفیکیشن پیامی، هیچ کجا. به لحظه کم آوردن در کلمات و جمله تکراری «دیگه چه خبر؟»، هیچ کجا. تو تنها وطن منی. تو همان جایی هستی که مغازه‌دارهایش مرا می شناسند؛ همان جا که زبان من و چشم های تو یکی است؛ همان جا که حق رای دارم...

 

 

 

هو الحبیب

 

«عارف مثل ماه است، میان ستاره‌ها». کلمات خدا را که دانستم به «انصاری همدانی»، تست‌های شیمی به یادم آمد. تراز ادبیات. استوری‌های اینستا. فیلم‌های سینما. اخبار سیاسی. رمان‌های روز. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، دلم غنج رفت برای تنها بودن با تو، برای نشستن کنارت. برای خالی شدن فکرم در میدان جاذبه خواستنت. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، به چله گرفتن فکر کردم حوالی نجف، در حجره‌ای نوسازی نشده. با دیوارهای رنگ ریخته. به چله پشت چله فکر کردم نزدیک نجف، مثل سیگاری‌ها. سیگار پشت سیگار. ذکر پشت ذکر. تسبیح پشت تسبیح. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، بین الحرمین به یادم آمد. با نذر قاضی که مساحت آنجا را بیابد با مرکز پیشانی‌اش... و من چه دلننگم‌ به او. همو که برای ستاره‌ها هم خداست، برای آنها که نور زیادی ندارند، برای شهاب سنگ‌ها. برای غبارهای بخی، برای سنگ‌ها حتی. برای من هم...‌ سنگی، یخ زده، سیاه...

کلمات خدا وسیه‌ای است برای انتقال به حوزه نجف. جایی کنار قدم‌های قاضی. پا به پای سلوکش. شاید باید اینجا را برای همیشه گذاشت و رفت. بگذاریم و برویم. مایی که زندگی میان ترمز ماشین‌ها برایمان عادی نشده؛ مایی که هنوز عاشق می‌شویم؛ دوست بلد نیستیم باشیم. باید بگذاریم و برویم؛ مایی که فیلم‌های حاتمی کیا را دوست داریم. مایی که آهنگ های تتلو را نمی‌فهمیم. باید برویم؛ مایی که عاشقیم بر لباس سفید عروسی. بر افسانه شاهزاده‌ای با اسب سفید. ما که ایمان آوردیم به زندگی. به طعم بستنی یخی در سرمای اول صبح پاییز. به پرسه زدن میان چراغ‌های سوخته خیابان. به گرمی نان سنگک توی دهان. ما مومنیم به عشق. به توصیف لاکی شاتوتی رنگ. به تضاد و تناسب در بلوری پیشانی و سیاهی چشم. به خلوتی چالوس. اینجا را باید گذاشت و رفت...

کلمات خدا، آتش است. بر ما که زندگی‌هایمان شبیه است به کمربند زحل. سنگ‌های پاره پاره. بی‌ارزش. در طواف سیاره. تکراری و تکرای. کلمات خدا، آتشی است بر آرزوهایمان. آرزوی تکراری برنده شدن، بهترین بودن. آرزوی هزارباره دوست داشتن. کلمات خدا، آتشی است بر ارزش‌هایمان. تئوری های هرروزه‌مان. کلمات خدا، آتشی است بر تصور خودمان در آینده. که ما هرچه بشویم، «عارف، مثل ماه است، میان ستاره ها»

من متعلقم به کوچه پس کوچه‌های نجف. به ردپای قاضی روی خاک. به ارتفاع بلند قبرش. به زیارتنامه کنار مزارش. به عکس نصب شده‌اش روی دیوار. متعلقم به وادی السلام. به قبرهای تکه تکه‌اش. من زنده‌ام برای حروله میان حرم و وادی السلام. طواف دور ایوان امام علی(ع) . زنده‌ام به گم شدن در مسیر حرم و قبرستان. به پیدا شدن کنار قبر قاضی. به قاضی. به قاضی. به قاضی... 

قاضی تجسم تمام آرزوهای من است. آرزوهای نوع دوم. آنها که می‌دانیم نمی رسیم بهشان. ولی دوستشان می‌داریم. شبیه پسرکانی ماتم زده؛ در بزک کردنِ دلبرشان کنار دامادی که خودشان نیستند. قاضی تجسم هر خیال خوشی است که به فکر من رسیده. برایند تمام جهت‌های زندگی‌ام. لبخند قاضی، خنده‌ای است بر تمام دلواپسی‌های 3-4 ساله من. گریه‌اش، سِیلی است در مسیل روزمرگی‌هایم. من زنده‌ام به قاضی. به انصاری همدانی. به گریه‌های شبانه‌شان. به سینه‌های سوخته‌شان. به عطششان به خدا. به ماه بودنشان میان ستاره‌ها...

من وصیت نامه‌ای برای نوشتن ندارم. وصیت من، آرزوهایم در قبری میان بهشت زهراست. وصیت من، خنده سیاه و سفید قاضی است؛ نقش بسته روی تابلویی به قطر زندگی نکردن‌های من. به اتلاف تمام روزها و شب‌های گذشته. که حافظ نوشته بود...

«

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...

»

 

پ.ن : کلمات این خط خطی فاقد هرگونه ارتباط و انسجام اند.