حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۷۸ مطلب با موضوع «لیلا» ثبت شده است

هو الحبیب

 

سعاد الصباح می‌نویسد: «اگر نتوانم فریاد بزنم «دوستت دارم»، دهانم به چه کار می‌آید؟». من به سوال اساسی «ثم ماذا؟» فکر می‌کنم و آنگاه تو به یادم می‌آیی؛ با زخم‌هایی تکه تکه؛ مثل قبرهای دانه دانه بهشت زهرا؛ افتاده روی زمین. تو به یادم می‌آیی با این پرسش مهم که اگر عشق نباشد، به چه کار می‌آید زندگی هایمان؟ سر مگر جز برای این است که بیفتد جلوی پای معشوق؛ سجده کنان؛ و چشم‌های روی سرِ بریده شده بچرخند به دنبالش؛ نیابند او را؛ خونِ پیشانی بگیرد جلویشان. چشم مگر جز برای این است که دردی بنشیند میان سیاهیش؛ قرمزِ مخفی درونش، راه بیفتد بیرون؛ بشود خون. من به خون فکر می‌کنم...

 

دوباتِن در میانه جُستارهایش، معشوق را همو می‌نامد که مطهَر است و مطهِر؛ همو که بی‌عیب است، و بی‌عیب می‌کند ما را. دوباتن می‌نویسد ما عاشق می‌شویم چون خسته‌ایم از دیدن عیب‌های دیگران؛ از دیدن حقارت دنیاهاشان؛ از حرف‌هایشان، داستان‌هایشان، شعرهایشان. ما عاشق می‌شویم چون عاشقیم بر عصمتِ کسی میان تاریکی دیگران. و من باز به تو فکر می‌کنم. به خستگی از زندگی خودم، از آرزوها، از کلمات، از اشعار، از همه چیز. به این فکر می‌کنم که رسیدن تو به من وراثتی نبود؛ مولانا می‌نویسد: «دلِ من گرد جهان گشت...» و دل من هم...

 

محبوبِ عزیز من...

تو از تمام جهانیان، نه. تو از تمام مفاهیم جهان، نه. تو از تمام آنچه ما سِوَی الله در جهان است، خواستنی تری. تو از کافه‌های دودگرفته شمالِ شهر خواستنی تری؛ از چنارهای ولیعصر خواستنی تری. تو از چادر نمازهای امام زاده صالح خواستنی تری. از خلوتی نیمه شب چالوس خواستنی تری. تو از برنده بودن، خواستنی تری. تو از کلمات، خواستنی تری. تو از شیرینِ فرهاد، لیلیِ مجنون، آیدای شاملو، خواستنی تری. تو از عاشقانه‌های دیکنز، شعرهای محمود درویش و از «محبوبِ» محمدصالح اعلا، خواستنی تری. من تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشته‌ام، در تمام کافه ها، قهوه خورده‌ام و تمام عاشقانه‌های جهان را خوانده‌ام. رسیدن تو به من، وراثتی نبود. من دنبالت گشتم. تمام شهر را. 

 

و پس از پیدا کردنت؛ مثل یعقوب که بعدِ سالها یافته بود یوسف را؛ سخت در آغوشت گرفته‌ام. سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌ات. نه. «کلا؛ انه تذکره»، این فقط تصوری بود که آمد و رفت. من در میان کدام قنوت، وصال خواستم؟ موقع فوت کردن کدام قاصدک، آغوشت را تصور کردم؟ هیچ کدام. مگر نه اینکه ما موحد شده بودیم در آرزوها؟ تنها یک آرزو. و آن جز سری بریده جلوی پای تو و چشمانی که بچرخد در کاسه چشم، برای یافتنت، نیست...

هو الحبیب

 

پارسال، جای نرگس‌ها توی باغچه خالی بود. مامان بزرگ می‌گوید قهر کرده‌اند. نرگس‌ها گاه و بیگاه قهر می‌کنند؛ ما را می‌گذراند در انتظار. در انتظار چیدن چند شاخهشان برای مامان، هدیه دادن یکی دوتایشان به بابا. در انتظار ریختن گلبرگ‌هایشان میان سجاده نماز. ابتهاج می‌گوید: «نیامدی و دیر شد». انتظار برای نرگس‌ها سخت نیست؛ ترسِ از دیر شدن است که می‌کشد ما را. که امروز هم گذشت، و امسال هم و دیر شد... نرگس‌ها نیامدند. بهمن امسال هم برف آمد، اما ترکیب نشد با طلایی نرگس‌ها.

.

و حالا عمری است کسی نیامده. جای خالی‌اش سالهاست میان باغچه توی چشم می‌زند. همو که ما را گذاشته در انتظار. که ما ابایی نداریم از انتظار، ما از دیر شدن می‌ترسیم. از آمدن جان به لب؛ «اذا بلغت الحلقوم». ترس از فرشته مرگ. که بازجوییمان کند. «چندبار بغلش کردی؟». بعد زیر نگاه پر از علامت سوال ما دستی بکشد به ریش پر پشتش. «پس چیکار داشتی می‌کردی اینهمه سال؟». و ما مرور کنیم تمام روزها و شب‌ها را. تمام تست‌ها. تمام ضریب‌ها و ترازها. تمام پیرنگ‌ها و داستان‌ها. و بعد گریه‌مان بگیرد. فرشته مرگ بسوزد دلش. «حالا اشکال نداره. شاید اونور...». ما آرام نشویم اما. که اصل این دنیا بود. که او در این دنیا پیدا کردنی بود. فرشته مرگ حتما می‌آید می‌نشیند کنارمان. دست می‌کشد روی موهای سفید شده‌مان. «اشکال نداره عزیزِ من... وقتی بیای، صدای پاهاتو می‌شنوه حتما. می آد پیشت...». 

این کلمات مثل بوی قرمه سبزی همسایه که ما را یاد دستپخت مامان بزرگ می‌اندازد، کلماتی را به یادمان می‌آورند غریب. شبِ نیمه شعبان، حوالی آسمان. «وقتی می‌آی صدای پات...». و من فکر می‌کنم به صدای پای او. صدای پای او در قنوت نماز. صدای پایش میان عاشقانه‌های «پُل اِلِوار». صدای پایش در پس زمینه دلبری‌های سعدی. فرشته مرگ، لبخند می‌زند. نگاهی می‌اندازد به ساعتش: «فکر کنم به اندازه یه آهنگ وقت داشته باشیم...». 

«انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا می آد...». و من فکر می‌کنم که راه دوری لازم نبود برای به آغوش کشیدنش. برای اشباع شدن تمام آرزوهایم. که صدای پای او از تمامی شهرها می‌آید، از کلمات الوار حوالی قرن 20، «زلف آشفته» حافظ نزدیکی قرن 8 و دلتنگی‌های دیکنز حولِ آرزوهای بزرگ. «تا وقتی که در وا می‌شه... لحظه دیدن می‌رسه... هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من می‌رسه...». و من فکر می‌کنم به تمام درهای زندگیم. که چرا پشت هیچ کدامشان نبود؟ که چرا هیچ جا نایستاده بود، تا در که باز شد، سخت در آغوشش بگیرم. شاعری می‌نویسد: «زین حلقه مکن رحم به من... تنگ‌ترش کن...». 

«نه من تو رو واسه خودم... نه از سر هوس می‌خوام...» و من فکر می‌کنم به تمام هوس‌های زندگیم. به هوس برنده شدن، هوس پایین انداختن چشم توی سینما کورش. هوس بهانه‌ی خریدنِ دوباره بستنی، کافه ویونای پالادیوم. فکر می‌کنم که تنها خواستنی که هوس نبود، همو بود. تنها رغبتی که رنگ مهتاب بود، نه رنگ من. مصرع بعدی آهنگ، گیر می‌کند روی زبانم. فرشته مرگ سرش را گذاشته میان دو بازویش. گوشه چشمِ چپش خیس شده. او هم نمی‌تواند بخواند اینجا را. که این از غریب ترینِ کلمات بشر است. بُرنده ترین احساسات آدمی. «عمرِ دوباره منی... تو رو واسه نفس می‌خوام...» و من فکر می‌کنم به دستان مسیح(ع). که می‌خواست کسی را از میان قبر بکشد بیرون. فکر می‌کنم به دم و بازدم مسیح(ع). نگاهم با فرشته مرگ گره می‌خورد. که آیا ردی از مسیح(ع) دارد؟ نشانی خیابانش را، پلاک خانه اش را. سرش را تکان می‌دهد. و دوباره ریش‌هایش را قفل می‌کند میان دست‌هایش. من فکر می‌کنم به خواستن کسی برای نفس. فکر می‌کنم به اسراف کلمات. که «نَفَسِ من» بی‌معنی است. که ما آدم‌هایی هستیم تغییر کردنی. که نرگس‌های باغچه دوسال اگر درنیامد، نسترن می‌کاریم جایشان. فکر می‌کنم که کلمات این شعر تنها در نزدیکی فرشته مرگ معنا پیدا می‌کنند. آنجا که ازمان می‌پرسد: «پس یه عمره...». 

«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟» و من فکر می‌کنم به تکرار کلماتم برای یک نفر. به تکرار حروف فقط برای همو. به تکرار نمازها و  روزه‌ها برای او. به تکرار گزینه‌های پشتِ هم تست برای او. به اینکه من او را خواستم. خواستنی برآمده از نَفَس. نیامد چرا پس؟ چرا دیر شد؟ ابتهاج نوشته بود: «نشسته ام به در نگاه می‌کنم...». من ایستادم اما. حروله کردم تا در. چشمیِ در را بوسیدم که تصویر او را چا داده بود در خودش. من، چشمانم را بستم. که او را ناگهان ببینم. دستگیره را هل دادم پایین. و خم شدم تا برآمدگی جلوی در را ببوسم، که لبم را نقاشی کنم با شاهکار قدم‌هایش. ابتهاج می‌نویسد: «دریچه آه می‌کشد...». او پشت در نبود. دریچه آه کشید. و من خم شدم تا سجده کنم بر برآمدگی جلوی در؛ که خیال او قدم گذاشته بود آنجا. که شوق آغوشش مجسم شده بود. 

«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟ گل‌های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم...؟» و من فکر می‌کنم به نرگس‌های مامان بزرگ. که حتما او هم کسی را نداشته برای بیدار کردن نرگس‌ها؛ برای چیدن چندشاخه نرگس. برای گذاشتن یک دسته نرگس پشت در. و واپسین کلمات غریب این شعر. که مانند آخرین کلمات می‌ماند حوالی سالن ترانزیت فرودگاه امام. شبیه آخرین کلمات پیش از سوار شدن به قطار. کلماتی که رفتن را نقض می‌کند و گزاره‌ای می‌سازد «ماندنی». چشمم می‌افتد به فرشته مرگ؛ ساعتش را نگاه می‌کند. زود باید تمام کنم آخرین کلمات را. «اگه تو رو داشته باشم... به هرچی می خوام می رسم...»

هو الحبیب

 

آقای معلم عربی می‌گوید «الف» و «و» و «ی» بی قاعده‌اند، تبدیل می‌شوند به هم. این را که دانستم، «شام» به یادم آمد. که چقدر شبیه است به «شوم». چقدر شبیه است به موهای سفید شده علی(ع). به نشستن کنار قبری؛ بی‌نام و بی‌نشان. بی کنده کاری. بدون نستعیلق «مادَر» روی تنه‌اش. که کسی اینجا را نباید بشناسد. نباید رد اشک‌هایی را دنبال کند، شور و رقیق؛ به شکلِ کلمات. «تو می‌روی، که بماند...؟»

.

موسیقی شکل غریبی است از کنار هم بودن کلمات. آنجا که زندوکیلی می خواند «لالا کن دختر زیبای شبنم...». و من فکر می‌کنم به شهری شوم حوالی بین النهرین. فکر می‌کنم به صدای غمزده سری روی نیزه که چقدر شبیه زندوکیلی است. «لالا کن روی زانوی شقایق...». و کلمات خدا به چه کار می‌آید؟ به چه کار می‌آید اگر سری روی نیزه؛ با موهای پریشان؛ ریش‌های حنا بسته، با آنها برای دخترش لالایی نخواند؟ شبیه آنجا که زندوکیلی می‌خواند. «بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی...».

.

«تو بیداریه که تلخه حقایق...». مثل طعم خرابه‌ای در حوالی شهر شوم. طعم «ما با تو بازی نمی‌کنیم». مثل شکایت بچه‌های هفت هشت ساله به آقای مدرسه‌شان. «آقا. این وایستاده بازی ما رو نگاه می‌کنه. ما نمی‌خوایم نگامون کنه». مثل نگاهِ التماس آمیز پسربچه هفت هشت ساله به آقای مدرسه. که دعوایشان کند. که بگوید او را هم راه بدهند. که همه‌شان را غیب کند همان جا. که هیچ وقتِ هیچ وقت هیچ کدامشان را راه ندهد توی مدرسه. و آقای مدرسه چقدر می‌تواند بد باشد مگر؟ که زنگ بزند بابای پسر بچه. «آقا جمع کنید بچه‌تونو. نمی‌تونه با بقیه تعامل کنه. عاصی کرده بچه‌ها رو دیگه». تلخ است، مثل طعم صدای التماس آمیز پدری. «چشم آقای ناظم. چشم». و باز صدای یکنواخت آقای ناظم. «این وضع اگه پیدا کنه...»

«تو مثل التماس من می‌مونی... که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم...». در آن شهر شوم نیازی به تلفن نیست. به زنگ زدن. به چیدن کلمه‌هایی پشت هم. آنجا تنها طبقی کافیست. و البته سری با موهای پریشان. و دختری با گیسوان کنده شده. و یک لالایی از جنس کلمه‌های خدا. و باز صدای غمگین زندوکیلی. «سرم گرم نوازش های اون بود...»

.

این روزها فکر می‌کنم به خرابه‌ای از آن شهر شوم. به صدای ترسناک ضدهوایی‌ها روی سرش. به فرستاده ویژه سازمان ملل در امری شوم. به انبوه دخترها با گیسوان کنده شده. به باز گذاشتن دست کسی در انتخاب آلتِ قتاله‌اش؛ چاقو یا اسلحه. که هرکدام را بگوید، دیگری را می‌کنند. فکر می‌کنم به استقرار سامانه‌ای موشکی؛ برای انهدام دیگر موشک‌ها. فکر می‌کنم به شکاندن دیوار صوت. به خرد شدن شیشه های خانه‌ای رو گهواره یک نوزاد. به قطع شدن کشش پر از اطوار «ب» با سوتِ موشک؛ رنگ آمیزی گونه‌های سرخِ تازه عروسی با خون. 

این روزها مردمانی از جنس جهنم؛ جنس «و ما ادراک ما الحطمه» زمینِ شهر شوم را گرفته اند. به رسم دیرینه اجدادشان. پسرانِ پسرِ ابوسفیان(لعنه الله علیه) تمام کوچه‌های شهر شوم را، سیاه نقاشی کرده‌اند. این روزها مردمانی از جنس انتحار، از جنسِ نجاستِ کفر، آنجا را سیاه کرده‌اند. این روزها نمی‌توانیم برویم حرم حضرت رقیه (که صلوات خدا بر او باد) . نمی‌توانیم تمام در و دیوارهایش را رنگی رنگی کنیم. نمی‌توانیم برویم زیرزمینِ حرم. نمی‌توانیم شب سوم محرم، حرم را پر کنیم از صدای زندوکیلی. «تلاطم‌های امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده...». نمی‌توانیم آنقدر با زندوکیلی گریه کنیم که از حال برویم. ما نمی توانیم دستِ دخترِ سه چهار ساله‌مان را گره بزنیم به ضریح حضرت رقیه(که کلمات خدا فدای خوابیدنش). نمی‌توانیم شب سوم محرم تا صبح، «الهی به رقیه» بگوییم. ما نمی‌توانیم دنیا را با حرم حضرت رقیه(که دخترِ بابای خاک است) صورتی رنگ بزنیم، ارغوانی، شاتوتی. نمی‌توانیم گهواره دخترمان را تبرک کنیم با ضریح. ما هیچ نمی‌توانیم کنیم. جز اینکه دل خوش کنیم به چندکلمه. به خواستنِ دست‌های مهربان کسی از حضرت رقیه(که دنیا بی او سیاه چاله‌ای ست عمیق) ...

«یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد...»

هو الحبیب

 

هرکس از پاییز نوشته، اشتباه کرده. که پاییز تنها کنارِ منبع بزرگ آب، حوالی خیابان «سازمان آب» رخ می‌دهد. نزدیک میدان کوچکِ میان چند کوجه. روی جدول‌های دور منبع. جلوی شبکه آهنی اطرافش. همانجا که دختری با کتونی‌های مهتابی، ایستاده. برگ‌ها همه در طوافش؛ می‌افتند، حوالی روسری‌اش احرام می‌بندند و بعد آغازِ هفت دور. من اما ایستاده‌ام پایین جدول. «شنیدی می‌گن پاییز ونیز خیلی قشنگه؟». نشنیده‌ام. «نچ». 

«من خیلی دوست دارم برم ببینم»

«تنهایی؟»

می‌خندد. بله، تنهایی بهتر است. برود ببیند تنهایی. که من خاطره‌ای با ونیز ندارم. من کنار هیچ منبع آبی حوالی خیابانی در ونیز نایستاده‌ام. هیچگاه حوالی سینما آزادی، منتظر کسی نبوده‌ام. هیچ وقت حوالی تجریش، قاشق حلیم از دست او نیفتاده زمین؛ که بعد مجبور شویم دوتایی بخوریم. من تا به حال در پاریس بستنی‌هایی به بلندی چنارهای ولیعصر نخورده‌ام روبه‌روی پارک ملت. هیچ وقت با برف‌های ونیز آدم برفی نساخته‌ام؛ با دکمه افتاده پالتو بلند سیاه رنگش. من در هیچ کدام از کتابخانه‌های ونیز درس نخوانده‌ام؛ در هیچ کدامشان تست 81 قلم چی، عربی 2 را از او نپرسیده‌ام؛ حوالی حوضِ کنارِ درِ هیچ کدامشان با کسی قرار نگذاشته‌ام؛ مثل کتابخانه ساعی ...

.

و اینگونه است که مکان و زمان، کمیت‌هایی هستند تصنعی. فرعی. ساختگی. با دیمانسیون او. همو که ایستاده بود روی جدول کنار منبع آب خیابان سازمان آب. همو که برگ‌ها طوافش می‌کردند. پاییز تابعی است از او، وابسته به او. فانی در او. که او اگر نباشد، چه فرقی دارد سی و یک شهریور با اول مهر؟ چه فرقی دارد بی‌برگی زمستان، سبزی بهار، شکوفه‌های تابستان و زرد نارنجی پاییز؟ چه فرقی دارد ونیز با ویرانی‌های بم پس از زلزله؟ 

من زنده‌ام به او. به نقاط گسسته‌اش روی اسمِ پروفایل. به موهای سیاه بیرون ریخته‌اش. به کلمات بریده بریده شده روی سربالایی دربند. من به زنده‌ام به کلماتش. که «دوستت دارم» را اگر دیگری بگوید، چه ارزشی دارد؟

 

پ.ن : و چقدر سخت است از او نوشتن. کلمه‌ها انگار حروله می کنند اطرافش. نمی‌ایستند برای قرار یافتن. که حافظ گفته بود: «ورای حد تقریر است...»

از این حرفا

از این حرفا که یه ساعت بیشتر دوسِت دارم و اینا ...

حبیب

از حبیب یاد بگیر؛

به پای امامت

پ

 

 

ی

 

 

ر

 

شو ...

دلِ من

می توانی روی من قمار کنی.

 

من تمام «دل»ها را برای تو رد کرده‌ام.

 

حالا تنها تو «شاه»نشین قلبم هستی.

 

نویسنده : ناشناس؛ با اندکی تغییر.

 

هو الحبیب

 

آدم‌ها عاشق که می‌شوند به عرفان هم روی می‌آوردند. مثلا من پسری را می‌شناسم که از وقتی عاشق شد، بعد از هرنماز عشا می‌رود سجده. بلند که می‌شود نور لامپ در خیسی چشمانش تلالو عجیبی دارد. یک بار که صحبت می‌کردیم، پرسیدم : «تو اینهمه می‌ری سجده چی می‌گی به خدا؟» خندید. «بهش قول می‌دم». خیره نگاهش کردم. گفتم : «قبلنا اینقدر عارف نبودیا». دوباره خندید. «قول می‌دم که هیچی حواسمو ازش پرت نکنه». نوبت من بود که بخندم. «یعنی تو نمازات اصلا "بهش" فکر نمی‌کنی دیگه، نه؟». می‌خواست با مشت بزند روی شانه‌ام؛ جاخالی دادم. «تو سجده به خدا می‌گم که آدما و چیزای دیگه عمرا نمی‌تونن اونو ازم بگیرن.» بعد گفت : «فداش می‌کنم همه چیو...»

 

گفتم که. آدم ها عاشق که می‌شوند، به عرفان هم روی می‌آورند. بعد از هربار که دست هم را محکم می‌گیرند، یا مثلا هربار که دربند را تا جایی که می‌شود می روند بالا، زود عذاب وجدان می‌گیرند. به خانه که می‌رسند؛ می‌روند سجده؛ طولانی و عمیق. پر از قول‌های ناگسستنی. قربانی کردن تپش قلب برای خدا؛ با هزار شرط البته. «خدایا اگه این عشق به صلاح ما نیست، به صلاحمون کُنِش». «اگه دیگه هییییچ راهی نداره که درست شه، یه بهترشو واسمون جایگزین کن قبل گرفتنش». «خدایا اگه این عشق ما رو ازت دور می‌کنه، یه چیزیم بذار تو راهمون که جبران کنه، نزدیک شیم بهت». «خدا یعنی اگه هیچ جوره راهی نداره که این عشق رابطه ما رو با تو خراب نکنه، خب باشه ...». جمله آخر را هم کامل نمی‌کنند. با چشمانی خیس بلند می‌شوند، یا علی می‌گویند و صدای بابا می‌چرخد توی سرشان که می‌گوید : «خدا کریمه ...»

 

ما غالبا به این سبک عاشق می‌شویم و اینگونه آن را با خدایمان تطبیق می‌دهیم. ولی کربلا جای اما و اگر نیست. جای جملات نیمه کاره نیست. جای قربانی کردن است؛ جای "سه طلاقه".

.

ما بازو در بازوی همدیگر در صفی به حفاظت حسین(ع) در رژه‌ای دوره‌ای، هر آنچه داریم را فدا می‌کنیم. «بابی انت و امی». نه اینکه یواشکی، در واپسین ساعت شب، با صدایی که برای نماز ظهر هم کم است و با هزار قید و شرط، که فداکردنی تمام و کمال. ایستاده کنار بابا و مامان. «بابی انت و امی». من تمام درد یتیم شدن را می‌خرم برای تو عزیز من. و می‌دانم چه دردی دارد بابا و مامان نداشتن. که از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شماره‌ای را از حفظ بگیرم، بخندم و بگویم : «مامان داری می‌آی خونه می شه یه کمم شیرینی بخری؟». می‌دانم از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شب به بابا بگویم: «پیر شدم تو قرنطینه. بریم یه دوری بزنیم این اطراف؟». می‌دانم اگر آنها نباشند، دیگر نمی توانم خودم را پیش کسی لوس کنم؛ نمی‌توانم سرم را بگذارم روی پای مامان و بگویم: «حوصله‌م سر رفت اینقدر فاینال خوندم» و او دستش را بکشد روی سرم «وا. تو که بلدی همشو. اینقدر خوندن نداره.». می‌دانم از آن بعد هیچ کس نخواهد بود تا نازم را بکشد غذایی که دوست ندارم بخورم. هیچ کس به خاطر من گریه‌اش نمی‌گیرد. هیچ کس زندگی‌اش را به خاطر من تعطیل نمی‌کند. هیچ کس برایش مهم نیست من در مهمانی چه لباسی می‌پوشم. هیچ کس سرِکار به این فکر نمی‌کند که من در خانه گشنه‌ام است. هیچ کس از نگرانی برای من تب نمی‌کند. هیچ کس برایش مهم نیست من فردا قرار است در این دنیا چه‌کار کنم. هیچ کس وسط درس خواندن برایم چیزی نمی‌آورد که بخورم تا قند خونم نیفتد. من اینها را می‌دانم. تمامش را. و به مراتب سخت‌تر از این خواهد بود درد یتیمی. ولی نمی‌دانم چطوری می‌شود که وقتی اینها می‌آید توی سرم، بلندتر از قبل فریاد می‌زنم : «بابی انت و امی ...»

 

هو الحبیب

 

از بایزید پرسیدند «چند ساله‌ای؟». گفت «چهار». گفتند «چگونه؟». گفت «هفتاد سال در حجابم و چهار سال است او را می‌بینم.»

و اگر کسی از من بپرسد چند ساله‌ام، خواهم گفت به قدر بیدار شدن در خماری تب، خوردن قرص‌هایی به رنگ سرخ و سفید و تپش قلبی ناموزون که بالاخره وقتش است. سن من به اندازه پوشیدن پیراهن زرشکی‌ام است و گوش نکردن به حرف مامان که می‌گفت «اگه مریضی بمون خونه‌ها. می‌ری بچه های مردمو مریض می‌کنی». نشستیم توی اتوبوس. چه کسی یادش می‌آید کجای نشسته بود و صندلی بغلی کی بود و اتوبوس از کدام مسیر رفت؟ هیچ کس. مکان و زمان گم‌اند در ما. ولی حس آن ثانیه‌ها را یادم هست. مملو از رقص؛ سماع. تب تمام احساسات را مخدوش می‌کند انگار، یک جوری که هر احساسی کیفیتی است ضعیف شده از آنچه باید.

 

ولی احساس من قوی بود. پر از شعف؛ به معنی کلمه‌اش. که دیگر در این جاده، هیچ چیز مهم نیست. انتهای این مسیر تنها یک نفر است؛ ایستاده با آغوشی باز. از عمر می‌گفتم و اینکه عمر من خلاصه می‌شود به آن دوشنبه صبح تا بعدازظهر. با دردی شدید در سینه‌ام که حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم. نشستم. کلمات راهنمای موزه زمزمه‌ای بود گنگ؛ مثل قربان صدقه رفتن مادر برای نوزاد دو سه روزه‌اش. چه می‌فهمد نوزاد؟ من هم همانطور؛ تازه به دنیا آمده بودم ...

 

حرف زدن‌ها تمام شد؛ چشم‌ها خسته. نفس‌ها گرفته. راه افتادیم برویم. ضربان قلبم بالا گرفت. دوباره قرص. آرام‌تر کرد درد را. آقای نعمتی گفته بود «بیا من ببرمت دکتر اینجا. حالت بدتر نشه». دکتر من کس دیگری بود. من می‌دانستم برای چه تب کرده‌ام. رسیدیم به حرم. دمِ در. یاد تسبیحی افتادم که مالیده بودم اینجا؛ تبرک. به رنگ سبز. سوغاتی آورده بودند. یک روز بعدِ نماز آنقدر رفت روی اعصابم که هرچه توان داشتم جمع کردم در دستم و پرتش کردم گوشه اتاق. می‌خواستم پاره شود و تمام دانه‌هایش پخش اتاق. نشد. برش داشتم. دیگر نمی‌شد آنجا باشد؛ باید می‌رفت. رفت. حالا من تنها بودم؛ بدون تسبیح. از بازرسی رد شدیم. من دیگر خودم نبودم. تمام تنم آتش بود. دیگر مهم نبود حرف‌های آقای نعمتی که ساعتی را قرار گذاشت با بچه‌ها. من رفته بودم. در زاویه‌‌ای از ضریح که هیچ کس نتواند مرا ببیند. نشستم. و آنقدر گریه کردم که تمام صورتم خیس شد. مثل آن روز در زیرزمینِ امام رضا که آقایی گفته بود «حاجتتو همین جا بخواه، حتما می‌دن بهت» و نفهمیده بود من حاجتی ندارم. مدت‌ها آنجا گریه کردم. و حرف‌هایی زدم که تا امروز چهارستون تنم را می‌لرزاند. آخرش دست انداختم دور ضریح. «عَهدا و عقدا و بیعتا» که هیچ گاه سست نشود و از آن روی برنگردانم ...

.

عمر من به اندازه چشیدن شوری است روی لب‌هایم. به اندازه ثانیه‌هایی که از هرچه به جز خدای آنجا بیزار بودم. ثانیه‌هایی که اهمیت تمام اشیا عالم رنگ باخته بود. ثانیه‌هایی که تمام خوشی و شادی زندگی آنجا پیدا شد. ثانیه‌هایی که دست ردی بود بر هرآنچه پس از آن پیش آید. ثانیه‌هایی دست در دست هم؛ خیره در مرکز چشم. ثانیه‌هایی به حس اطمینان «با هم درستش می‌کنیم». عمر من به اندازه لحظاتی است که بعدش نماز خواندم. لحظاتی که آقای نعمتی آمده بود دنبالم. زمان قرار گذشته بود. از چشمانم معلوم بود که هیچ نباید بپرسد. نپرسید. رفتیم تا رسیدیم دم در. تب بالا گرفته بود دوباره. از الان به بعد من بودم و قولی که ...

.

این روزها به معنای طلبیده شدن فکر می‌کنم. به اینکه اگر آن روز نطلبیده بودند و تب من را شکست داده بود، دیگر تا مدت‌ها خبری از زیارت و ضریح و گریه نبود. خبری از قول نبود. اگر نطلبیده بودند، جز تب و درد هیچ چیز نصیبم نشده بود. ولی دعوت کردند. آنها همیشه می‌کنند. ماییم که دست رد می‌زنیم به سینه‌شان. ماییم که ...

 

و من چقدر دوست دارم همیشه سنم همینقدر بماند. به اندازه صبح تا بعدازظهر دوشنبه‌ای غریب در قم ...

 

 

من انتحاری نیستم

هو الحبیب

 

این روزها به "انتحار" فکر می‌کنم. به ثانیه‌های پوشیدن لباسی که معلوم است آخرین لباس است. به بستن انبوهی از باروت به دور قلب. "انتحاری" آن لحظه‌ها به چی فکر می کرده؟ به همه لباس‌هایی که پوشیده تا تا آن روز؟ به اولین لباس سفیدی که مادرش برای عروسی دایی تنش کرده بود و گفته بود : «عاقبت بخیر بشی ایشالا» ؟ نشده بود.
 

انتحار مخوف‌ترین نوع مرگ است. آنهایی که خودکشی می‌کنند را می‌فهمیم. زنش مرده بود، معشقوش ولش کرده بود، بیکار شده بود. نه که توجیه کنیم، فقط می‌فهمیم. اما انتحار ... انتحار یعنی "من" خسته‌ام، اما "تو" هم باید بمیری. یعنی من گرمم است و در عطشم برای خنکای خاک سیاه قبر، تو هم باید باشی. راه فرار نداری. ما آدم‌ها تمایل عجیبی داریم به بدبخت کردن دیگران با خودمان. که اگر من نمی‌توانم، تو چرا بتوانی؟ 

 

و وحشتناک‌تر از پوشیدن جلیقه مرگ، پوشیدن پارچه‌ای مملو از خون، این است که انتحاری حتی خودش انتخاب نمی‌کند کی بمیرد. کنترل پیراهن، کنترل باروت دست همکارش است. که ایستاده کمی دورتر و لابد فکر می‌کند پوشیدن جلیقه چه مزه ای دارد ... هرچه فکر می‌کنم، نمی‌فهمم چطور دلش می‌آید آن دکمه را فشار دهد. نه اینکه دلش به حال دختری با موهای سیاه که طلایی هایلایتش کرده بسوزد. به حال دختری که دلهره دارد از فرستادن اولین اموجی‌های قلب زندگی‌اش. نه اینکه دلش بسوزد به حال کودکی که حتی زبری پارچه ایرانی تنش را می‌زند تا چه رسد به باروت. نسوزد به حال زنی که تا صبح توهم می‌زند شوهرش حالا پیش کی خوابیده است و صبح بیشتر از دلسوزی برای جنازه تکه تکه شوهرش، عذاب وجدان دارد. برای هیچ کدام اینها نسوزد، برای رفیقش چی؟ برای کسی که مرگ را بسته دور کمرش؟ که حالا به جای گرمی دست های دختری که آنجا حلقه بزند، سردی باروت را مزه می‌کند ... دلش نمی‌سوزد؟

 

***

و همه ما انتحاری هایی هستیم به اندازه خودمان. همه ماهایی که شبی آنقدر به پروفایل بلاک شده‌ای زل زدیم که خوابمان برد. مایی که پیامی را فرستادیم، بعد پاکش کردیم. همه مایی که تا صحبت از دوست داشتن شد، گوش هایم را گرفتیم که نکند بشنویم و دوباره ... . همه مایی که هر دفعه پشت ماشین عروس‌های فامیل بوق زدیم. بعد لبخندی تحویل گرفتیم و شوخی عذاب‌آوری که «حتما نفر بعدی خودتی». ما همه انتحاری هستیم. کمربندی از خاطره‌ها به کمر، پر از باروت حسرت. جلیقه‌ای از تار و پود اندوه و دلتنگی به تن. ما انتحاری هستیم. همه مایی که فهمیدیم، ولی نداشتیم. همه مایی که از ترس نبودن حتی یک نوتیفیکیشن، شب‌ها گوشیمان را روشن نکردیم. همه مایی که صبح‌هایی از ترس اینکه برای هیچ کس مهم نبوده باشیم، گوشی مان را از airplane mode در نیاوردیم. همه مایی که حتی برای لحظه‌ای فکر کردیم بعضی از آنها که باید دوستمان داشته باشند، ندارند. همه مایی که پسری را دیدم، در مرز بین زنانه و مردانه اتوبوس. که سرش را تکیه داده به صندلی دختری در آن طرف مرز. و دستهاشان عرق کرده و تبدار گرده خورده در هم. همه مایی که دستهایمان یخ زد از سرما، اما جز جیب چیز دیگری نداشتیم. همه مایی که هر دو سیم هندزفری مال خودمان است. ما همه انتحاری هستیم ... منتظر اشاره ای از دور. که منفجر شویم. و منفجر کنیم. که خون خاطره های دیگران را بپاشیم توی خواب هرشبشان. که ترکشهایی از جنس حسرت بنشانیم در وسط پیشانیشان. درست همانجایی که قرار بود جای بوسه‌ای باشد؛ عمیق و طولانی ...

 

من متنفرم از انتحاری بودن. انتحار برای ضعیفهاست. آنها که میترسند اسلحه بگیرند دستشان و با مردانی دیگر که اسلحه دارند بجنگند. آنها که می‌ترسند دیگری تن کثافتشان را بشکافد و خون قلب را خیرات کند میان خاک. خودشان میخواهند ثواب خیرات خون را ببرند. من ضعیف نیستم ... من انتحاری نیستم ... من اسلحهای به دست خواهم گرفت. و هرآنچه مرا به این نقطه رسانده است خواهم کشت. و خون تیره چرکش را هدیه خواهم داد به فرشته عذاب، برای آتش افروزی جهنم. من اسلحه‌ای به دست خواهم گرفت؛ با لوله‌ای سرد و تیره. با سرنیزه‌ای به تیزی ساطور. و فشنگ‌هایی به قطر انگشت شست. پر از باروت شعله‌ور. که پیامبر گفته بود : «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک ...»