هو الحبیب
پارسال، جای نرگسها توی باغچه خالی بود. مامان بزرگ میگوید قهر کردهاند. نرگسها گاه و بیگاه قهر میکنند؛ ما را میگذراند در انتظار. در انتظار چیدن چند شاخهشان برای مامان، هدیه دادن یکی دوتایشان به بابا. در انتظار ریختن گلبرگهایشان میان سجاده نماز. ابتهاج میگوید: «نیامدی و دیر شد». انتظار برای نرگسها سخت نیست؛ ترسِ از دیر شدن است که میکشد ما را. که امروز هم گذشت، و امسال هم و دیر شد... نرگسها نیامدند. بهمن امسال هم برف آمد، اما ترکیب نشد با طلایی نرگسها.
.
و حالا عمری است کسی نیامده. جای خالیاش سالهاست میان باغچه توی چشم میزند. همو که ما را گذاشته در انتظار. که ما ابایی نداریم از انتظار، ما از دیر شدن میترسیم. از آمدن جان به لب؛ «اذا بلغت الحلقوم». ترس از فرشته مرگ. که بازجوییمان کند. «چندبار بغلش کردی؟». بعد زیر نگاه پر از علامت سوال ما دستی بکشد به ریش پر پشتش. «پس چیکار داشتی میکردی اینهمه سال؟». و ما مرور کنیم تمام روزها و شبها را. تمام تستها. تمام ضریبها و ترازها. تمام پیرنگها و داستانها. و بعد گریهمان بگیرد. فرشته مرگ بسوزد دلش. «حالا اشکال نداره. شاید اونور...». ما آرام نشویم اما. که اصل این دنیا بود. که او در این دنیا پیدا کردنی بود. فرشته مرگ حتما میآید مینشیند کنارمان. دست میکشد روی موهای سفید شدهمان. «اشکال نداره عزیزِ من... وقتی بیای، صدای پاهاتو میشنوه حتما. می آد پیشت...».
این کلمات مثل بوی قرمه سبزی همسایه که ما را یاد دستپخت مامان بزرگ میاندازد، کلماتی را به یادمان میآورند غریب. شبِ نیمه شعبان، حوالی آسمان. «وقتی میآی صدای پات...». و من فکر میکنم به صدای پای او. صدای پای او در قنوت نماز. صدای پایش میان عاشقانههای «پُل اِلِوار». صدای پایش در پس زمینه دلبریهای سعدی. فرشته مرگ، لبخند میزند. نگاهی میاندازد به ساعتش: «فکر کنم به اندازه یه آهنگ وقت داشته باشیم...».
«انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا می آد...». و من فکر میکنم که راه دوری لازم نبود برای به آغوش کشیدنش. برای اشباع شدن تمام آرزوهایم. که صدای پای او از تمامی شهرها میآید، از کلمات الوار حوالی قرن 20، «زلف آشفته» حافظ نزدیکی قرن 8 و دلتنگیهای دیکنز حولِ آرزوهای بزرگ. «تا وقتی که در وا میشه... لحظه دیدن میرسه... هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من میرسه...». و من فکر میکنم به تمام درهای زندگیم. که چرا پشت هیچ کدامشان نبود؟ که چرا هیچ جا نایستاده بود، تا در که باز شد، سخت در آغوشش بگیرم. شاعری مینویسد: «زین حلقه مکن رحم به من... تنگترش کن...».
«نه من تو رو واسه خودم... نه از سر هوس میخوام...» و من فکر میکنم به تمام هوسهای زندگیم. به هوس برنده شدن، هوس پایین انداختن چشم توی سینما کورش. هوس بهانهی خریدنِ دوباره بستنی، کافه ویونای پالادیوم. فکر میکنم که تنها خواستنی که هوس نبود، همو بود. تنها رغبتی که رنگ مهتاب بود، نه رنگ من. مصرع بعدی آهنگ، گیر میکند روی زبانم. فرشته مرگ سرش را گذاشته میان دو بازویش. گوشه چشمِ چپش خیس شده. او هم نمیتواند بخواند اینجا را. که این از غریب ترینِ کلمات بشر است. بُرنده ترین احساسات آدمی. «عمرِ دوباره منی... تو رو واسه نفس میخوام...» و من فکر میکنم به دستان مسیح(ع). که میخواست کسی را از میان قبر بکشد بیرون. فکر میکنم به دم و بازدم مسیح(ع). نگاهم با فرشته مرگ گره میخورد. که آیا ردی از مسیح(ع) دارد؟ نشانی خیابانش را، پلاک خانه اش را. سرش را تکان میدهد. و دوباره ریشهایش را قفل میکند میان دستهایش. من فکر میکنم به خواستن کسی برای نفس. فکر میکنم به اسراف کلمات. که «نَفَسِ من» بیمعنی است. که ما آدمهایی هستیم تغییر کردنی. که نرگسهای باغچه دوسال اگر درنیامد، نسترن میکاریم جایشان. فکر میکنم که کلمات این شعر تنها در نزدیکی فرشته مرگ معنا پیدا میکنند. آنجا که ازمان میپرسد: «پس یه عمره...».
«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟» و من فکر میکنم به تکرار کلماتم برای یک نفر. به تکرار حروف فقط برای همو. به تکرار نمازها و روزهها برای او. به تکرار گزینههای پشتِ هم تست برای او. به اینکه من او را خواستم. خواستنی برآمده از نَفَس. نیامد چرا پس؟ چرا دیر شد؟ ابتهاج نوشته بود: «نشسته ام به در نگاه میکنم...». من ایستادم اما. حروله کردم تا در. چشمیِ در را بوسیدم که تصویر او را چا داده بود در خودش. من، چشمانم را بستم. که او را ناگهان ببینم. دستگیره را هل دادم پایین. و خم شدم تا برآمدگی جلوی در را ببوسم، که لبم را نقاشی کنم با شاهکار قدمهایش. ابتهاج مینویسد: «دریچه آه میکشد...». او پشت در نبود. دریچه آه کشید. و من خم شدم تا سجده کنم بر برآمدگی جلوی در؛ که خیال او قدم گذاشته بود آنجا. که شوق آغوشش مجسم شده بود.
«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟ گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم...؟» و من فکر میکنم به نرگسهای مامان بزرگ. که حتما او هم کسی را نداشته برای بیدار کردن نرگسها؛ برای چیدن چندشاخه نرگس. برای گذاشتن یک دسته نرگس پشت در. و واپسین کلمات غریب این شعر. که مانند آخرین کلمات میماند حوالی سالن ترانزیت فرودگاه امام. شبیه آخرین کلمات پیش از سوار شدن به قطار. کلماتی که رفتن را نقض میکند و گزارهای میسازد «ماندنی». چشمم میافتد به فرشته مرگ؛ ساعتش را نگاه میکند. زود باید تمام کنم آخرین کلمات را. «اگه تو رو داشته باشم... به هرچی می خوام می رسم...»