-میگن وقتی دلتون واسه کسی تنگ شد ولی خودش نیست، خدا رو به جاش تصور کنین-
پ.ن: نیک بیش از بد حجاب راه بینایان شود
زحمت گل بیشتر از خار باشد دیده را (خیلی حرفه ها. خیلی)
-میگن وقتی دلتون واسه کسی تنگ شد ولی خودش نیست، خدا رو به جاش تصور کنین-
پ.ن: نیک بیش از بد حجاب راه بینایان شود
زحمت گل بیشتر از خار باشد دیده را (خیلی حرفه ها. خیلی)
a با b برابر نیست. آنها تنها همپیمانه اند به m. همنهشتی را دوست دارم. همنهشتی آدمها را حبس نمیکند گوشه قفسِ تساوی. همنهشتی مجبورشان نمیکند در همه چیز مثل هم باشند. مجبورشان نمیکند در تقسیم و جذر مثل هم باشند. همنهشتی انگار پیمانی ست که بسته ایم تا بمانیم. هرچقدر هم که متفاوت باشیم. هرچقدر هم که از گوشههای دوری آمده باشیم. هرچقدر هم که یکیمان کوچک شود و دیگری بزرگ. تساوی ما را برآن میدارد که مثل هم باشیم. مثل هم فکر کنیم. مثل هم حرف بزنیم. مثل هم بخندیم. مثل هم راه برویم. چیزهای مشترکی را دوست بداریم و از چیزهای مشترکی متنفر باشیم. ما بیش از این احتیاجی به تساویها نداریم... که هر مثلِ هم بودنی تکراری میشود. که هرکس چیزی برای کشف کردن نداشته باشد، آرام آرام تکراری میشود. قشنگی همنهشتی آنجاست که آدمها تغییر میکنند. نو میشوند و هرلحظه به شکل دیگری ظهور میکنند. هر صبح که بیدار میشوند، حال متفاوتی دارند. هرروز حرفهای متفاوتی میزنند. هرلحظه به چیزهای متفاوتی فکر میکنند. اصلن همین است که سینوس را دوست دارم. سینوس هر آن حرف تازهای برای زدن دارد. هرلحظه شکلش با لحظه قبل فرق دارد. و باز به همین دلیل است که توابع اکید را چندان نمیپسندم. توابع اکید همانها هستند که هیچگاه تغییر نمیکنند. همانها که به فکر تغییر دادن چیزی نیستند. همانها که هیچوقت فکر نمیکنند چگونه میشود همه چیز را بهتر کرد. همانها که به "آنچه هست" راضی اند و فکر نمیکنند چه باید باشد. و من باز همنهشتی را دوست دارم. هم پیاله بودن را دوست دارم...
پ.ن۱: ترشحات یک ذهن آشفته...
پ.ن۲: پادکست درونگرایی رادیو راه خیلی قشنگ است.
از آن بر ملائک شرف یافتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
آدمهایی که نمیدانند چطور ساکت باشند را دوست ندارم. آنها که پیوسته در تلاشند سر صحبت را باز کنند. آنها که نمیتوانند حتی چند دقیقه توی یک اتاق تنها بمانند. آنها که نمیتوانند چایی بعد از ظهرشان را تنها بخورند و به پیش کسی بودن فکر نکنند. آنها که نمیتوانند سکوت سالن را آن یک ساعت و نیمِ واپسین، حفظ کنند. آنها که ده دقیقه پشت سر هم حرف ندارند که تو فقط ساکت بنشینی، چشمهایشان را نگاه کنی و از پایین و بالای صدایشان لذت ببری. آنها که نمیتوانی آرام و ساکت کنارشان بنشینی و به این فکر نکنی که سکوتتان طولانی شده. من آنها را دوست دارم که صرفِ کنارشان بودن قشنگ است. آرامش صدایشان قشنگ است. آنها که سادهترین چیزهایشان را دوست داری. دلت میخواهد سادهترین چیزهایت را با آنها شریک شوی. شبیه همان جمله که آل آف می وانتس آل آف یو. آنها که در کنارشان به آینده فکر نمیکنی، گذشته را فراموش میکنی و حتی از حال هم خارج میشوی. آنها که ناخودآگاه به ذهنت میرسد مگر چه کرده بودی که خدا گذاشتشان توی راهت؟ کدام لبخند مادر، کدام دعای پدر تو را به سمت آنها هدایت کرده؟ نمیدانم.
پ.ن: یکفیننی أننی عرفتک... و أحببتک... برای من همین بس که تو را شناختم و عاشقت شدم... (البته که نه! کافی نیست.)
الحق که جا داشت وقتی معلم هندسه دوسال پیشم (که از قضا مدیر مدرسهمان هم هست) وسط راهرو میگوید: "میبینم اخیرن داری کار میکنی، دهم که درس نمیخوندی"، لپش را بکشم و بگویم: "وقتی بقیه نمرههایم اختلاف فاحشی با نمرات هندسه دهم دارد، مشکل از تدریس شماست نه درس خواندن من" :)
له سَهری و سُهاری...
فاقد هرگونه ارتباط...
داشتم میگفتم به آدمهایی که میدانند قرار است چکار کنند حسودیام میشود. میدانند برای چه رتبهای، کدام دانشگاه و کدام آینده تلاش میکنند. میدانند 5 سال بعد قرار است کجا باشند. اما من حتی حال یک دقیقه بعدم را هم نمیدانم. نمیدانم تایپ کردن این جمله که به پایان برسد، مثل الان در میانه غم و شادی ایستاده ام، یا متمایل شده ام به سمت غم یا شادی غریبی رخنه کرده است در دلم. من دقیقن همان کسی هستم که میتواند چند دقیقه پس از جدیترین فکرهایش به خودکشی، دستهای پسرخاله تازه پیشدبستانی رفتهاش را بگیرد و هنگام پریدن روی آن تشک سفید رنگ قدیمی جیغهایش به آسمان برود. همانطور که گفتم حالا دیگر در میانه غم و شادی نیستم. دلم برای پسرخالهام تنگ شده. که آنقدر همهمان یکی یکی کرونا گرفتیم که مدتهاست بغلش نکرده ام. که صبح اول مدرسه رفتنش ندیدمش. که موهایش را پخش نکرده ام توی صورتش. دلم برایش تنگ شده است. برای حالت خاص بینیاش. قهوه ای چشمهایش. و دستهای کوچکش. در آستانه غم ایستاده ام. در این آستانه که گریهام بگیرد. داشتم چه میگفتم؟ بله. به آنها که آینده خود را میشناسند حسودیام می شود. آنها که میدانند برای چه آفریده شده اند. امروز داشتم فکر میکردم فارغ از آنکه خوب باشم یا نه، مفید باشم یا نه، خدا این جهان را با من -و نه بدون من- خواسته است. یعنی از ستارهها گرفته تا ماه، تا سفیدیهای راه شیری تا کتابهای پخش و پلای اینجا، هیچ کدام بدون من معنی نداشته اند. نه اینکه خودم را خیلی مهم بدانم، نه. فقط مگر نه اینکه خدا حکیم است و کار بیخود انجام نمیدهد؟ پس این دنیا به من نیاز داشته برای ادامه یافتنش. دقیقن همانجا که شادمهر گفته است: «وقتی که دنیا رو تنها با من میخوای... از هر طرف برم، بازم باهام میآی». حالا کمی خوشحالترم. چند هفته پیش نوشته بودم خودم -و احساساتم- شبیه تابع سینوس هستیم. اما نه. سینوس قابل پیش بینی است. معلوم است که در هر نقطه چه حال و هوایی دارد. تابع احساسات من هیچ نظمی ندارد. هیچ ضابطهای هم. هیچ شکل خاصی نیز. مجموعهای از زوجهای نامرتب. خوشحال، ناراحت. عاشق، افسرده. دیوانه، عاقل. منطقی،؟. منطقی و چه؟ مخالف منطقی بودن دقیقن چه چیزی است؟ اگر کسی به جای احساسش به ترسها و اضطرابهای ذهنش گوش کند، منطقی است؟ اگر کسی هیچ کاری نکند از ترس اینکه چیزی خراب شود، منطقی است؟ آیا منطق منفک در احساس نیست؟ دلم انبوهی از وقت میخواهد و یک رمان بلند جوجو مویز که هیچ سر و تهی نداشته باشد و شخصیتهای مسخرهاش از صبح تا شب به عشقهای گذشته، الان، و آیندهشان مشغول باشند. اینکه احساسات آدم هیچ نظمی نداشته باشد، قشنگ هم هست. زندگی هیچ وقت تکراری نمیشود. خوشی هیچ وقت زیر دلت را نمیزند. امروز بیلبوردی دیدم که رویش نوشته بود: «کودکی بخشی از عمر شما نیست، همه آن است»، که البته ربطی به گذران عمر نداشت و تبلیغ دَنِت بود. اما راست میگفت به هرحال. چقدر زود بزرگ شدیم. بدتر اینکه نفهمیدیم چه شد بزرگ شدیم. کی شمعهای تولدمان را فوت کردیم؟ کی سال به سال پیرتر شدیم؟ حرف خاص دیگری ندارم که بزنم. فقط اینکه آقای سید علی نجفی گفته بود ما دو نوع استغنا داریم. استغنا بالشیء و استغنا عن الشیء. اولی یعنی آدم به واسطه داشتن چیزی، از آن چیز بینیاز میشود. مثلن من یک خودکار دارم و به واسطه آن خودکار نیاز به خودکار دیگری ندارم. اما دومی یعنی من اساسن نیازی به خودکار ندارم... ما در جستجوری استغنای دوم هستیم. که از خوشی، از خوب بودن حال، از خوشحالی، از آدم ها، از درصد و رتبه و از بعضی چیزهای دیگر بینیاز باشیم. اساسن بی نیاز... جز عاشقت شدن چه کاری میشه کرد؟
«افتضاحم، تنشم، مثل دو شب مانده به عید...»
پ.ن: قبلتر در مطلبی درباره «دنیای کوچک آدمهای متکبر» نوشته بودم که منظورم شخص خاصی بود. کمی بعدترش مطلب دیگری با همین عنوان نوشتم که منظورم شخص خاص دیگری بود. الان آن را تکرار نمیکنم اما شخص خاص دیگری را هم یافته ام که مثل تمام آدمهای متکبر دیگر دنیای خیلی کوچکی دارد.
هو الحبیب
امروز چند استوری عجیب دیدم که اعلام میکرد کسی گم شده و از همه دوستان و آشنایان تقاضا میکرد اگر اطلاعی از او در دست دارند، خبر بدهند. گویا دیروز صبح از خانه خارج شده، موبایلش را با خودش نبرده و تا الان برنگشته. ضمنن درخواست کرده بودند اگر شخص مورد نظر چیزی درباره مکانی داخل یا خارج تهران به کسی گفته، به خانوادهاش اطلاع بدهند. بگذریم از اینکه این آقا کجا رفته و چه شده، اما من هم بارها به فرار فکر کرده ام. به این فکر کرده ام که اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوند، چندساعتی بگذرد و ببینند هیچ نشانی از من نیست، چه میکنند. احتمالن در اولین قدم برای سر زدن میآیند توی اتاق. میبینند خواب و توی اتاق نیستم. بعد به گوشیام زنگ می زنند که چون سایلنت است، صدا نمیدهد و چندبار دیگر زنگ میزنند. بعد آن را جایی گوشه کنار تختم پیدا می کنند. بازش میکنند و میبینند با هیچ کس قرار فرار نگذاشته ام و به هیچ باند قاچاق انسان یا مهاجرت از طریق دریایی نپیوسته ام. بعد چیکار میکنند؟ اصلن چقدر طول میکشد تا بفهمند نیستم؟ بقیه چطور؟ چقدر طول میکشد تا آنلاین نبودنم نگرانشان کند؟ چقدر طول میکشد اولین نفر دلش تنگ شود؟ آنها که نگران میشوند، یا مثلن دلشان تنگ میشود، نگران خودمند یا خودشان؟ نمیدانم... اما به هرحال فرار هیچ وقت ایده بدی نیست. فراری به درازای چندسال. خوابیده در سردخانه یک قبرستان بزرگ. بعد که آن چندسال گذشت، کسی بیاید، در کشوی آهنی سردخانه را باز کند و بگوید حالا میتوانم ادامه بدهم...
البته این افکار مال خیلی وقت پیش بوده. برای علی شانزده ساله خیلی مهم بود که اولین نفر کِی و حتی کی به نبودنش پی میبرد. اما الان؟ نه. الان بیشتر به شنل جادویی هری پاتر نیاز دارم تا حتی کسی اتفاقی هم شده مرا نبیند...
"خاک تو سرتون! سال بعد باید عکساتون بین این ده تا باشه!"
از بیانات معلم دینی عزیز. که بیتاثیر در انگیزه هم نیست...
پ.ن: گفته مامان و بابایش دارند طلاق میگیرند. اینهمه از بدی عشق نوشتم، این یک بار اما مطمئنم که هیچچیز به جز عشق نمیتواند جلوی خودخواهی آدمها را بگیرد. و آدمها اگر خودخواه باشند، نباید ازدواج کنند. و اگر ازدواج کردند، نباید بچهدار شوند. و اگر بچهدار شدند، نباید آن بچه را مثل خودشان بیعاطفه بار بیاورند. و اگر آن بچه را مثل خودشان بیعاطفه بار آوردند، باید در انتظار معاد بنشینند. که دنیا گنجایش برخی پاداشها و عذابها را ندارد و این از دلایل ضرورت معاد بر اساس عدل الهی است. که ام نجعل المتقین کالفجار؟
پ.ن۲: ما رایُک ان نعشق بعضنا سراََ و نُوهم العالمَ اننا اعداء؟
پ.ن۳: یک بار برای اینکه حرص یک نفر را دربیاورم، گوشی را تنظیم کردم که صحفهاش خود به خود خاموش نشود. واتساپ را گذاشتم باز باشد و خوابیدم. دارم به این نقطه نزدیک میشوم دوباره. سرعتم هم کم نیست...
پ.ن۴: پنجشنبه اومده بودن خواستگاری همسایهمون. امشبم بله برونشون بود. دلم خواست...
پ.ن بعدی: شاید همه چی تقصیر منه. بعضی وقتا فکر میکنم اگه تو هیچی نباشم، تو دوست داشتن آدم خوبیم. یعنی میتونم زیاد دوست داشته باشم. این تصور هم به کلی غلطه. خیلی خودخواهتر، بی قیدتر و رشد نیافتهتر از این حرفام. شاید بهتر باشه به جای اینهمه حرف زدن از عشق، شخصیت خودمو از چیزی که هست بهتر کنم. دیگه بسه منتظر موندن واسه خوب شدن زخمایی که خوب نمیشن. زخم، تا یه جایی زخمه. بعدش دیگه جزو بدن میشه. جزو روح. آه، که ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود. حداقل بیشتر مشتاق باش لعنتی.
پ.ن: به راستی چرا ما تنها جلوی یک نفر و فقط یک نفر است که کم میآوریم؟
پ.ن: «مثلا بارون بشه، چتر وا نشه...»
پ.ن: چرا میشود برای کسی که نمیشناسیمش، ناراحت شویم؟
پ.ن: جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...
و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری.
سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟
جواب: جان و نفس من است :)
پ.ن:
Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...
هو الحبیب
«قربان» آن است که قرب میآورد. و ما پیر شدیم و هنوز نفهمیده ایم سر بریدنِ احساس درون قرب میآورد یا اخمهایش را که اینهمه توان دادم برای دوست داشتن، چه کارش کردی؟
پ.ن:
شعر میگویم نمیفهمی که منظورم تویی؟
یا خری یا نقش خر را خوب بازی میکنی :))