حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

353

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی وزد و ببرد از جایم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

352

چه دلی دارم من، مثل یک توده کاه

هر نسیمی که وزد به همش می‌رود

چه دلی دارم من که چنان یک برده

هرکسی در گوشش حلقه می‌آویزد...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

از توهمات.

آدم گاهی با خودش فکر می‌کند اگر فلان چیز بشود دیگر به زندگی ادامه نمی‌دهد. اگر فلان اتفاق بیفتد دیگر چیزی برای از دست دادن و توانی برای ادامه دادن ندارد. اما زندگی قوی‌تر از این حرف‌هاست. زندگی هرروز صبح بیدارت می‌کند و _آنچنان که بترسی- بر سرت فریاد می‌زند بلند شو! انتخاب دیگری جز ادامه دادن نداری...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

از حرف‌های مشهد ۹۷ این بود که سه نوع زیارت داریم. نوع اول آن زیارت قبر امام است‌. کاری که بیشتر وقت‌ها می‌کنیم. مثلن کسی که می‌گوید رفتم مشهد، یعنی رفتم زیارت قبر امام. نوع دوم آن زیارت صاحب قبر است. یعنی طرف آمده مشهد، زیارت جامعه هم می‌خواند. چندتا حدیث هم می‌خواند. کتاب هم می‌خواند. نوع سوم زیارت که ارزشمندترین نوع آن است پرورش ویژگی امام در خود است. یعنی اگر کسی می‌خواهد امام کاظم را زیارت کند، تلاش می‌کند کمتر عصبانی شود. این زیارت به فاصله مکانی هم وابسته نیست...

پ.ن: بنده اگر قبلن هم ادعایی داشتم، الان هیچ ادعایی در رابطه با صحت مطالب این وبلاگ ندارم و از قضا بیشتر مطالب نگاشته شده غلط و اشتباه است...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

می‌دانی، از یک جنبه اینکه تو همه چیز را می‌دانی ترسناک است. آنچه از ذهنم به دلم می رسد و آنچه در دلم جوانه می‌زند و ذهنم را تصرف می‌کند... ترسناک است که دانه دانه گناه‌های من را می‌دانی. حتی آنها که خودم نمی‌دانم، آنها که خودم یادم نیست را هم می‌دانی. برخلاف بقیه آدم‌ها اینکه چقدر سیاهم را می‌دانی. اینکه چقدر ظاهر و باطنم فرق می‌کند. اینکه چقدر عقبم. اینکه چقدر سر چیزهای الکی گیر داده ام. اینکه چقدر خودم را حائلی کرده ام میان خودم و خدا. از جنبه  دیگر اما... خوشحالم که تو همه چیز را می‌دانی. خوشحالم که می‌دانی چقدر دوستت دارم. خوشحالم که می‌دانی گناه چقدر تلخ بوده برای من. خوشحالم که می‌دانی حواسم نبوده وقتی گناه گرده ام. می‌دانی که هیچ‌وقت نخواسته ام برای خدا پررو بازی درآورم. خوشحالم که همه چیز را می‌دانی عزیز دلم...

.

گاهی به خودم که نگاه می‌کنم می‌فهمم بزرگ شده ام. می‌فهمم آدم چندسال پیش نیستم. می‌فهمم دیگر پسر کوچکی نیستم که اشتیاق مشهد آمدنش پارک آبی است. دیگر پسر کوچکی نیستم که وقتی می‌آید مشهد از مامانش قول می‌گیرد چند وعده بیرون غذا بخورند. می‌دانی، من وقتی اینجایم نه یادم می‌آید گشنه ام، نه یادم می‌آید تشنه ام، نه یادم می‌آید ساعت چند است... من وقتی اینجایم خودم را در تو گم می‌کنم. نمی‌فهمم باید چکار کنم... از این صحن به آن یکی، از این رواق به آن یکی می‌روم. چندخطی از این دعا، چندخطی از آن یکی، چند دقیقه‌ای از فلان فایل، از فلان آهنگ، از فلان مداحی، اما نه... وقتی اینجایم دوست دارم حرف بزنم. درباره همه چیز. دوست دارم غر بزنم. دوست دارم گریه کنم. می‌دانی، برای تو لازم نیست "توضیح" بدهم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

آقای امام رضا! من در مقیاس شما خیلی کوچکم. به قول آن شعر "من که از کم، کمترم". چنین موجود کوچکی چه احتیاجی دارد به بودن. به "مَن من" کردن. مرا در خودتان حل کنید. بغلم‌ کنید و نگذارید تنها بمانم از این به بعد...

از این عادت با تو بودن هنوز، ببین لحظه لحظه‌م کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو می‌کشه...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

آقای امام رضا! دفعات قبل که پیشتان آمده بودم خواسته بودم بیشتر دوستم داشته باشید و بیشتر دوستتان داشته باشم. خواسته بودم شوق داشته باشم. این بار اما -شما را به خدا- تنها کمک کنید بزرگ‌تر شوم. کمک کنید رشد کنم. کمک کنید روزی که برمی‌گردم آدم امشب نباشم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

یادم نیست آزمون چندم گزینه دو بود اما دیشبش باران باریده بود به هرحال. شاید جمع بندی نیسمال اول بود. سه نفر بودیم. بعد از آزمون، بی‌مقصد و خسته راه افتادیم. مقصدی نداشتیم. نمی‌دانم چند دقیقه بعد رسیدیم به خانه ا.پ. نزدیک نبود خانه‌شان به هرحال. خداحافظی کرد و رفت. ما به حرکت ادامه دادیم. کنار گارد ریل‌های اتوبان. اسمش را نمی‌شد گذاشت «پیاده رو». حتی آنقدر جا نداشت که دو نفر کنار هم از آن رد شوند. من جلو می‌رفتم. مقصدی نداشتیم. رسیدیم به کوچه‌ای که عملن بازار بود. همه جور مغازه‌ای داشت... ماهی فروشی. قصابی. لباس فروشی. وسایل تولد فروشی. املاک. بقالی. میوه فروشی. اسباب بازی فروشی. تا آن زمان چنین کوچه‌ای ندیده بودم. کوچه را رد کردیم. ترجیح می‌دادم درباره تعجب‌مان از وجود چنین کوچه‌ای صحبت کنیم، یا حتی درباره آزمون، اما موضوع بحث عوض شد. بدون اینکه من بخواهم. تقریبن رسیده بودیم آخر کوچه. نزدیک یک پل هوایی که می‌خواستیم از رویش رد شویم. شاید هم نمی‌خواستیم. یادم نیست. ا.د گفت از روزی می‌ترسد که آنچه را داریم از دست بدهیم. جریان زندگی ما را -مثل خیلی آدم‌های دیگر- آنجا که دوست دارد ببرد و ما خیلی دیر، آنوقت که دیگر زمانی برای جبران نمانده، بفهمیم که همه چیز را از دست داده ایم... راست می‌گفت! هرچند من آن موقع حرف‌هایش را قبول نداشتم. نگاه من به همه چیز خیلی آرمانی است. بیشتر از مقداری که باید باشد.

ا.د می گفت بعد از کنکور همه ما رشته‌ای را انتخاب می‌کنیم که احتمال دارد پول بیشتری از آن درآوریم. توی دانشگاه، خوب درس می‌خوانیم تا پول بیشتری درآوریم. تا در چشم دنیا، در نگاه آدم‌ها «موفق‌تر» شویم. به زودی شغلی را انتخاب می‌کنیم که منفعت مادی بیشتری ایجاد کند. بعد ازدواج می‌کنیم که روند موفقیت‌مان ادامه یابد. که خوشی و راحتی‌مان بیشتر شود. بعد بچه‌دار می‌شویم. و در همه این اتفاقات «درگیر» شده ایم. درگیر کنکور. درگیر انتخاب رشته. درگیر دانشگاه. درگیر کار. درگیر ازدواج. درگیر بچه. در همه این اتفاقات یادمان می‌رود که هر لحظه بخوانیم «از کجا آمده ام؟». قبل از هر کدامِ این اتفاقات یادمان می‌رود که بپرسیم «آمدنم بهر چه بود؟». بعد از هراتفاق از خودمان نمی‌پرسیم «به کجا می‌روم آخر». و البته خیلی زود فراموش می‌کنیم که وطن ما از اول اینجا نبوده. فراموش می‌کنیم که زل بزنیم به آسمان «ننمایی وطنم؟».

این سرونوشت غمگین هنوز برای من رخ نداده است. هنوز چند صباحی مانده تا «درگیر» زندگی شوم. کاش خدا نخواهد که اینطور شوم... کاش آرزوها و فکرهای الانم همیشه بمانند برایم... کاش به زندگی نبازم... 

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز «هرچه» رنگ تعلق پذیر آزاد است

که ای بلندنظر شاهباز سدره‌نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزارداماد است...

پ.ن: اینها را به این بهانه نوشتم که قرار شد یک‌شنبه بروم آنجا صحبت کنیم. این اولین تجربه است. می‌خواستم یادم نرود هدف از همه این بازی‌ها چه بوده...

پ.ن: شاید هم به این بهانه که امروز در آن کلاس اذیت شدم. نباید یادم برود آمدنم بهر چه بود. حالا هرچه هم که می‌خواهد بشود. هرکس هرچه هم دوست داشت بگوید...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

345

و اسلک بی مسلک اهل الجذب...

.

کعبه یک سنگ نشانی ست که ره گم نشود

حاجی احرام دگر بند ببین یار‌ کجاست...

.

به نظر من دین هیچ‌وقت لنگ قاعده‌ها و حرف‌ها و سنت‌ها نمی‌ماند. شاید عرفه تمرین همین باشد، که ما هم در بند این چیزها نباشیم. ما هم به رضایت یا عدم رضایت بزرگان دین بهایی ندهیم. تمام قشنگی حج به خروج امام حسین از آن است، خواه بزرگان دین دوست داشته باشند یا نداشته باشند. اصلن مشکل همه ما، مشکل جامعه ما، مشکل دنیای ما این است که دین را از دینداران یاد گرفته ایم نه از قرآن. نه از نهج‌البلاغه. نه از فکر کردن. مشکل ما این است که حرف‌ها را تکرار می‌کنیم چون آقای فلانی گفته. کارها را انجام می‌دهیم چون حاج‌آقای فلانی دستور داده. درستی یا نادرستی گزاره‌ها را نه از روی فکر که از روی تعصب و دوست داشتن آدم‌ها قضاوت می‌کنیم... 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

دع الدنیا...

متی ما تلقی من تهوی دع الدنیا و اهملها... 

یا به عبارتی

بابا بیخیال دیگه! 

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌