حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

هو الحبیب

دوست ندارم بنویسم «ترس»، اما این حجم از آزادی احساس غریبی ست. اینکه هرروز صبح می‌توانم تصمیم بگیرم تا شب چکار کنم، چیزی نیست که تا حالا تجربه‌اش کرده باشم. اینکه این احساس قرار است تا تا آخر زندگی‌ام ادامه پیدا کند، همه چیز را بدتر می‌کند. جانی در تنم نمانده که بخواهم کار جدیدی را شروع کنم. نهایتن چند صفحه‌ای کتاب بخوانم، فیلم و سریال ببینم یا بخوابم... ساعت‌های خواب از دستم خارج شده. ناگهان به خوابی عمیق فرو می‌روم و بقیه چون توقع ندارند کسی با چراغ روشن وسط روز خوابش برده باشد، بیدارم می‌کنند و فقط سردرد برایم باقی می‌ماند... دنیای بعد از کنکور آنقدرها که فکر می‌کردم جذاب نیست. حوصله کارهایی که قبل از کنکور دوست داشتم را ندارم. آخر آدم چقدر بنشیند با این و آن حرف بزند. چقدر فیلم ببیند. چقدر کتاب بخواند. چقدر بخوابد. سرم درد می‌کند...

.

کلاس‌های معرفی رشته خوبی نداشتیم. هیچ ایده‌ای درباره رشته‌ها ندارم. حتی نمی‌دانم چی دوست دارم. و بدتر اینکه نمی‌دانم چی دوست ندارم. در معلق ترین حالت ممکنم. البته نه اینکه این موضوع بخش زیادی از ذهنم را به خودش اختصاص داده باشد، اما به هرحال اذیت می‌کند. نمی خواهم رشته‌ای بخوانم که چندسال آینده زندگی‌ام شبیه سه سال گذشته باشد. نمی‌خواهم آن عذاب را دوباره تحمل کنم. نمی‌خواهم شبیه نهم که عملن انتخاب رشته نکردم چون مدرسه‌مان فقط ریاضی و تجربی داشت، رشته‌ای بخوانم که متعلق به من نیست. که درس‌هایش در جانم نمی‌نشیند. که از شدت بی‌علاقگی وسط تست‌های حسابان گریه کنم. که هردفعه موقع هندسه خواندن اعصابم خرد شود، کتاب را ببندم و اتودم را پرت کنم آن طرف. چقدر خوب است که الان می‌توانم «هرچه» که دلم می‌خواهد درباره درس‌هایم بگویم. کاری که تقریبن پارسال متوقفش کرده بودم چون مجبور بودم بخوانمشان. اما الان راحت می‌گویم... من واقعن از ریاضی متنفرم. واقعن هندسه پایه نمی‌فهمم. از بردار بیزارم. همیشه نمره‌های ریاضی و تمام شاخه هایش پایین‌ترین نمراتم بوده و معلم‌هایشان بدترین معلم‌هایم. اصلن چه اجباری ست که ریاضی دوست داشته باشم؟ ندارم. و احتمالن نخواهم داشت. خلاصه اینکه باید با چشم بازتری انتخاب رشته کنم... 

.

دوست دارم بخوابم و دفعه بعدی که بیدار می‌شوم اول مهر باشد. رشته و دانشگاهم مشخص باشد. رانندگی هم بلد باشم. چقدر دنیای بعد از کنکور خسته کننده است. من همان مدل قبلی را ترچیح می‌دهم. مدل بیست دقیقه به شش بیدار شدن. مدل ساعت شش راه افتادن. مدل شش و نیم مدرسه رسیدن. دو سه روز آخر مدرسه چقدر خوش گذشت. چقدر خندیدیم. شاید به اندازه همه دوازدهم. چقدر حرف زدیم. حتی بیشتر از همه دوازدهم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. برای کل سال تنگ شده. برای کرونای تابستانم تنگ شده. برای گریه‌های مهر تنگ شده. برای اولین گزینه دو ام... که چندباری نتیجه‌ام از آن بهتر شد، ولی هیچ‌وقت مزه آن دفعه را نداشت. دلم برای بی‌تابی دی ماهم تنگ شده. برای سختی و دیر گذشتن اسفند. برای روز آخری که کلاس داشتیم. برای عید حتی. برای سه ماه بعد از عید. برای آن میز اِل شکلِ گوشه سالن، کنار پنجره مشرف به حیاط... برای جلویی ام. برای دیوانه بازی هایمان.

 

پ.ن: این عکس را خیلی دوست داشتم. مال آخرین روزمان. دیروزِ کنکور هنر. دوست داشتم کنارش متن قشنگ‌تری باشد، نشد.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

342

دوستی استوری گذاشته و متن طولانی‌ای نوشته در این باب که می‌خواسته اربعین برود کربلا اما چون واکسن نزده بود، نمی‌توانسته. تا اینجا مشکلی نبود اما در ادامه متن سخن از یک فداکاری بزرگ به میان آورده! که علیرغم همه آرمان‌هایش "تن به خفت داده" و واکسن زده. بعد هم این حرکت را به عبارت "بابی انت و امی" و شهادت و از همه چیز گذشتن و اینا برای امام حسین ربط داده. همه اینها به کنار در ادامه وارد فاز معجزه شده و نوشته از صبح که واکسن زدم چندنفر زنگ زده اند که بیا کربلا و از این حرف‌ها. در آخر هم نوشته "استاد"ش هزینه سفر را به عنوان کادو تولدش تقبل کرده.

آدم نمی‌داند به این حجم از جهل بخندد یا برایش گریه کند. آقای امام حسین عزیزم... چقدر زیاد است حرف‌های جاهلانه‌ای که زده ام و چقدر زیادتر کارهای جاهلانه‌ام... آنها که گذشته اند را ببخشید و آنها که نیامده اند... یا آنقدر پُرم کنید که از جهل حرف نزنم یا اگر لایقش نیستم، زبانم را لال کنید تا به اسم شما از غیر شما نگویم...

پ.ن: امروز با یک چهارم هزینه اسنپ از تجریش تا خانه‌مان آمدم. تجربه خوبی بود :)

  • mosafer ‌‌‌‌‌

اگر همین الان کسی دستش را بگذارد وسط سینه‌ام، دستش را بلند می‌کنم و می‌گذارمش کمی پایین‌تر از قلبم. همانجا که احساس می‌کنم دردی پنهان شده است. بعد می‌پرسم که آیا داغ نیست؟ آیا دستش نمی‌سوزد؟ من می‌دانم که این درد برای چیست... درد اشاره‌ای است به گذشته و ترسی است از آینده. این روزها هروقت دوست‌های سالهای قبل را می‌بینم که مدت‌هاست حرفی نزده ایم، درد از جایی پایین‌تر از قلبم تا سرم تیر می‌کشد. دوست ندارم با آدم ها حرف مشترکی نداشته باشم به جز خاطراتمان. کاش می‌دانستم بقیه از مرور خاطرات لذت می برند یا آنها هم مثل من عذاب می‌کشند. گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد. امیدی. حرف مشترک دیگری. من دیوانه می‌شوم وقتی آدم‌ها جزئیاتی از سالها قبل را به یاد می‌آورند که قاعدتن باید فراموش می‌شده. جزئیات کلمات را. حالات صورت را. خنده ها را. چشم ها را. حس‌ها را. و اینجاست که دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد. آینده‌ای که جزئیات امروز را به یاد داشته باشد...

گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد و چون -به یقین- ندارد، از مرور گذشته بیزارم. به جهنم که شش هفت سال پیش چه شده. به جهنم که ما چه کسانی بودیم. چه گفتیم. چه کار کردیم. به چه خندیدیم. از چه گریه کردیم. دوست داشتم بتوانم درباره آینده هم همین را بگویم. بگویم به جهنم که در آینده چه می‌شود بین ما. اما نمی‌توانم... نه می توانم آینده‌ای بسازم نه می‌توانم تمام گذشته را تخریب کنم. برزخی ست مایل به جهنم...

گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد. نه برای تکرار گذشته، که برای رقم زدن شکلی دیگر از زندگی. مدل دیگری از پیش هم بودن. مدل دیگری از دوست بودن. مدل دیگری از دوست داشتن. کاش می‌توانستم آینده را آنطور که دوست دارم رقم بزنم. اما حیف که نه حوصله‌اش را دارم نه توانش را...

خدای قشنگم... گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد...

پ.ن: پست‌هایی که اول امسال از حالت نمایش خارجشان کرده بودم به حالت قبل برگرداندم. نمی‌دانم خواندن دوباره‌شان چه سطحی از درد را القا کند، ولی تجربه قشنگی است به هرحال. درست مثل فشردن ناخن نیمه بلند وسط لثه پایین...

پ.ن: خدای قشنگم... من بعد از چندساعت حرف زدن، بعد از چند ساعت شاید اشک ریختن، شاید دعوا کردن، شاید خندیدن، نمی‌دانم بعد از چندساعت چی. اصلن نمی‌دانم آن چندساعت چگونه گذشت. نمی‌دانم چه گفتیم... فقط می‌دانم که قبل از آن داشتم می‌مردم. بغض هرلحظه می‌توانست خفه‌ام کند. بعد از یکی دوسال درس خواندن واقعن دلم نمی‌خواست آنطور کنکورم را بدهم که دادم. اما بعد از آن چندساعت... خدای من... عمیقن خوشحال بودم. خیلی زیاد. نتیجه کنکور را از خودم کندم. از تو کندم. از رابطه بین من و تو کندم... به جهنم که چه می شود. واقعن به جهنم...

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

It allllll ends (2)

دیگه واقعنِ واقعن تمووووووووووووووم شد!

  • mosafer ‌‌‌‌‌

It alllllll ends!

تمووووووووووووووووووم شد!

پ.ن: فکر نکنم خوب داده باشم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

فردا، بالای دفترچه سوالم به جای همه چیز خواهم نوشت: سلام علی نوح فی العالمین...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

جدی اگه زبان تک رقمی بشم سربازی معاف می‌شم؟ چرا زودتر نمی‌دونستم؟ فکر کنم برنامه آخر هفته‌م معلوم شد :)

پ.ن: چقدر خسته‌م. چقدر می‌خوام بخوابم. چقدر می‌خوام به هیچی فکر نکنم. کاشکی ادبیاتمو صد بزنم. کاشکی متن عربیش جوری نباشه که ارتباط برقرار نکنم باهاش و خراب شه. کاشکی دینیاش عجیب غریب نباشه. کاشکی گرامرشو خارج کتاب ندن. کاشکی حسابان از چیزایی باشه که خوندیم. کاشکی محاسبه‌هاش طولانی نباشه الکی. کاشکی هندسه پایه‌ش از اون چیزایی نباشه که به ذهن هیشکی نمی‌رسه. کاشکی همه سینماتیکو همون اولش حل کنم. کاشکی بازتاب نورای عجیب غریب ندن. کاشکی مدارهاش خیلی سخت نباشه. کاشکی فشارو با قانون گازها سخت ترکیب نکنن. کاش ترمودینامیکی ندن که به ذهنم نرسه. کاش توی شمارشیای شیمی مچ‌گیری نکنن. کاش با کلمه‌ها بازی نکنن. کاش مبهم نباشه جمله‌ها. کاش مسئله‌هاش چیزی نباشه که تا حالا ندیدیم. کاش محاسبه‌هاش خیلی بد نباشه. کاش لااقل فاصله گزینه‌ها زیاد باشه. کاش آروم باشم. کاش فکرم آروم باشه سر جلسه.

پ.ن: کَاَن الدنیا لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لن تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... لم تکن... و الآخره لم تزل...

پ.ن: از اسامی خدا "مهمین" عه. که یعنی همه چیز تحت کنترل و مدیریت خداست. کار از دستش خارج نشده و حواسش به تک تک اتفاقا هست. واسه همین به نظرم بهتره به نوشتن ای‌کاش‌هام ادامه ندم و باور داشته باشم بهترین اتفاق چیزیه که رخ می‌ده، نه هیچ‌چیز دیگه.

پ.ن: می‌شه بغلم کنی خدا؟ 

پ.ن: من اصلن نمی‌فهمم چرا استرس دارم. چیزایی که من دوست دارم قبول شم با رتبه‌های خیلی پایین‌تر هم می‌شه شد. نمی‌دونم چمه. البته می‌دونم ولی حوصله نوشتنشو ندارم واقعن. شاید یه روز دیگه.

پ.ن: اگر کسی اینجا رو می‌خونه، خییییییلی التماس دعا.

پ.ن: شاید بالای برگه کنکورم نوشتم: "سلام علی نوح فی العالمین". سلام علی مهدی فی العالمین...

پ.ن: خوابم نبرد. نمی‌دانم چرا. ولی به هرحال خسته ام.

پ.ن: خندیدنای این دو روز تو مدرسه همه نخندیدنای این چندوقت رو جبران کرد.

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

فلم تقتلوهم

ولکن الله قتلهم

و ما رمیت اذ رمیت

ولکن الله رمی...

الله رمی...

الله رمی...

الله رمی...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

The next five days!

حتی اگه دیروز رتبه ۱ قلمچی می‌شدم اینقدری حال نمی‌داد که سلامت و بهداشتو با کمتر از یه روز خوندن ۱۹.۵ شم! :)

پ.ن: الحمدلله علی کل حال...

پ.ن: هویت اجتماعی‌م هم ۲۰ شدم. واقعن باورم نمی‌شه. نصفِ دیروز امتحانو داشتم غر می‌زدم که چرا باید این درسا رو بخونم. شبشم کتاب به دست رفتم جشن میلاد امام رضا.

پ.ن: ظهر اونقدر ناراحت بودم که می‌خواستم یکیو بغل کنم با هم گریه کنیم. الان اونقدر خوشحالم که می‌خوام یکیو بغل کنم با هم تا ته کوچه، بعدم از کنار کارگاه مترو تا اونجا که یه عالمه درخت هست، بعدم تا اونجا که می‌رسه به اتوبان، بدوییم.

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

نگاه شما...

آقای امام رضای عزیزم! پارسال روزهای برگزاری کنکور مشهد بودم. صبح، تنها، نشسته بودم یک گوشه حرم. خانمی می‌خواست که از او و خانواده‌اش کنار شما عکس بگیرم. پرسید فردا کنکور داری؟ می‌خواست دعا کند شاید. گفتم سال بعد دارم. حالا من مشهد نیستم که برای خودم دعا کنم، می‌شود شما برایم دعا کنید؟ می‌شود به خدا بگویید این تمام جانِ من بود؟ می‌شود بگویید شما دیده‌اید که من هرکاری می‌شده کرده‌ام؟ امام رضای عزیزم... اعتقاد من همیشه این بوده که تا امضای شما نباشد، برگی از درختی نمی‌افتد و نفسی از دهان خارج نمی‌شود. من می‌دانم که همه‌چیز در‌ زندگی‌ام تنها وابسته به یک نگاه توام با لبخند شماست...

  • mosafer ‌‌‌‌‌