نوشتنم نمیآد :(
پ.ن:
شدت این عشق در شعرم نمیگنجد چرا
بیخیال شعر اصلن، دوستت دارم حسین...
نوشتنم نمیآد :(
پ.ن:
شدت این عشق در شعرم نمیگنجد چرا
بیخیال شعر اصلن، دوستت دارم حسین...
من حتی نمیدانم حالت چگونه است. همه این هفته را بیمارستان بودهای. اگر چیزی بشود، «میمیرم».
پ.ن: دعا بفرمایید همه کسانی را که حالشان خوب نیست...
پ.ن2: مامان گفت وقتی آمدم ملاقاتت بگویم کاش دوباره با هم برویم کربلا. نشد که بیایم ملاقات، ولی کاش دوباره با هم برویم کربلا. این بار سامرا هم برویم...
دوست ندارم از خودم تعریف کنم، اما آنقدر که این چندماه دانشگاه خوب بود و بزرگ شدم و یاد گرفتم، در بقیه این ۱۹ سال یاد نگرفته بودم. من که پارسال همین روزها چندبار سرخ و سفید میشدم تا در جمع حرف بزنم، حالا در جمعهای خیلی غریبهتر راحت حرف میزنم و میخندم. این را به تو مدیونم. تو، که الان خواییدهای در بیمارستانی نزدیک خانهتان. تو، که منتظری عملت شروع شود...
من با تو زندگی کردهام... همه شبهای طولانی مطالعه دوازدهم که با هم مدرسه بودیم. نانقندیهای تو. کلاسهایی که بهانه بودند برای دیدن تو. برنامه مطالعهای که داشتیم مینوشتیم. شامهای بعد از مطالعه. آبمیوههای بعد از مطالعه. کوههای اول صبح. دیشب با اینکه میدانستم عملت خطرناک نیست، ترسیدم. یک لحظه همه بدنم منقبض شد. که اگر تو نباشی، چه؟
رسیدیم به ایستگاهی که باید پیاده شوم. بابت همه چیز ممنونم و آرامش قلب امام زمان هدیه به قلب ناآرام شما.
ما پسرها خیلی پیش میآید که پدرهایمان را کمتر دوست داشته باشیم. کمتر با هم حرف بزنیم. من هم همینطوریام. حداقل تا الان اینطور بودهام. خیلی کم پیش آمده که خودم شروع کنم به تعریف کردن چیزی. کم پیش آمده بدون اینکه او بپرسد، از حالم بگویم. ارتباط ما محدود است به تبریکها و کادوهای روز پدر. به تبریک تولدش.
امروز نمیخواهم کلمات سنگین و آرایههای ادبی را بچینم پشت سر هم در وصف پدر. که مثلن من کوچک بودم و روی شانههای او بزرگ شدهام. که او هرگاه ترسیدهام سخت در آغوشم گرفته... امروز میخواهم فقط از تجربه این چند روز خودم بنویسم که لبخند پدر همه معادلات را زیر و رو میکند. لبخند پدر معادلههایی با دلتای منفی را حل می کند. لبخند پدر هزاران رکعت نماز میارزد. مملو از شگفتی بود این چند روز...
دوست دارم این قاعده را به هم بزنم. دوست دارم بیشتر حرف بزنیم. دوست دارم کم کم خودم شروع کنم به تعریف کردن اتفاقاتی که میافتد. خودم بگویم حالم چطور است. حتی بپرسم که حال او چگونه است. من بسیار دوستش دارم، هرچند که شاید این را تا امروز نگفته باشم. من به او مدیونم. نه به خاطر غذایی که سر سفرهاش خوردهام... نه به خاطر پول توجیبیهایی که با آنها زندگی کردهام. نه به خاطر شبهای بیماریام که با من بیمار مانده. نه به خاطر بداخلاقیها و حال بد سال کنکورم. به او مدیونم به خاطر «اشهد ان علی ولی الله»ای که در گوشم گفته است. که من علی را اولین بار از او شناخته ام. از او، که شاید وقتی به اینجای اذان رسیده، مکث کرده، لبخند زده، گوشه چشمش تر شده و آرام این کلمات را در گوشم زمزمه کرده است. این کلمات جادویی. این کلمات هزاررنگ.
من خوشحالم که او را دارم. که اینقدر فاصله سنیمان کم است. که اینقدر میفهمد و میداند. که اینقدر دوستم دارد. که اینقدر دوستش دارم. که اینقدر «خوب» است. باید خیلی چیزها از او یاد بگیرم. باید خیلی شبیهترش شوم...
روزش مبارک، امیدوارم اینها را نخواند و باز، بسیار دوستش دارم...
پ.ن: پر شد از عشق علی اعضای من :)
پ.ن 2: این برای تولدم پارسالم است، که با یک برنامهریزی خیلی دقیق، کاملن سورپرایز شدم :)
امشب بسیار خستهام. آنقدر خسته که حتی شاید خوابم نبرد...
پ.ن: خوشحالم که از نوشتن توی توئیتر دارم به همینجا برمیگردم.
تعمر الارض و تصفو و تزهو الارض بــمهدیها و تجری به انهارها و تعدم الفتن و الغارات و یکثر الخیر و البرکات و لا حاجه لی فیما اقوله بعد ذلک؟ منی علی الدنیا سلام...
زمین به مهدیاش آباد میشود و صفا و طراوت مییابد و رودها به واسطه او جاری میگردد و فتنهها و جنگها پایان میپذیرد و خیر و برکت زیاد میشود. دیگر چه بگویم؟ سلام من بر آن روزگار...
علی ابن ابی طالب
"بشارت" میدهد هر دم عصای پیر در دستم
که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست...
محبت آرام آرام زیاد میشود. طول میکشد. محبت با نگاه جرقه میزند. با لبخند آتش میگیرد و با کلمات شعله میکشد. مرحله بعد از کلمات، شاید لمس کردن باشد. آنجا که دیگر دوستت دارم گفتنهای متوالی دل را آرام نمیکند. آنجا که فدایت شومها، قربانت برومها، کم میآورند. آنجا نقطه آغاز لمس است...
من بسیار دوستت دارم، بسیار گفتهام و حالا فکر میکنم اینها کم است. من سر تا پا آتش گرفتهام. امشب به کلمات اکتفا نکن، کنارم بنشین. امشب دستهایم را بگیر. امشب سرم را بگذار روی پایت. امشب موهایم را با دستهایت به هم بریز.
امشب بیا قمار کنیم. همه سهم من از روزهای بعد از این، همه سهمم از خندهها و خوشیهای بعد از این را بگیر و یک شب کنارم باش. امشب از کل دنیا مال من باش. امشب را بگذار با صدای قشنگ خندهات بگذرد.
امشب عطر پیراهنت را برایم به یادگار بگذار. عطر پیراهنت را بریز در کلماتم. در اخلاقم. من بسیار دوستت دارم و این کافی نیست؛ امشب موهایم را به هم بریز...
به رخ سیاهچشمان، نظر ار بود گناهی
بگذار تا گناهی بکنیم گاهگاهی
تو ز اشتباه روزی قدمی به خانهام نه
که رسد دلی به کامی چو کنی تو اشتباهی...
پ.ن: به قول ا.ف، این شبا، شبای رنگی خداست :)