باید خیلی چیزها را بنویسم، اما نمیتوانم. کلمات در توصیف بعضی اتفاقات، بعضی دردها و بعضی فشارها ناتوانند. امیدوارم خدا این ایام را به خیر بگذراند...
باید خیلی چیزها را بنویسم، اما نمیتوانم. کلمات در توصیف بعضی اتفاقات، بعضی دردها و بعضی فشارها ناتوانند. امیدوارم خدا این ایام را به خیر بگذراند...
فکر کنم سومین دوره سخت و طولانی ناراحت بودنم داره شروع میشه.
خستهام، کم آوردهام و قطرات اشک دارند صورتم را خیس میکنند. اولینها همیشه همانقدر که جذابند، سختند. مثل اولین بار که عاشق شدم. اولین بار که رانندگی کردم. اولین بار که خداحافظی کردم. اولین سال بعد از دبیرستانم هم دارد خیلی سخت میگذرد. خیلی سختتر از آنچه توقعش را داشتم. خیلی سختتر از تصور احمقانه «کنکورتو بده دیگه بعدش تمومه». آدم اگر واقعن بخواهد کاری بکند و به چیزهایی که دوست دارد برسد، هیچچیز، هیچوقت تمام نمیشود. صبح زود بیدار شدنها تمام نمیشوند. تا دیروقت شب بیدار بودنها تمام نمیشوند. سختیها و گریهها تمام نمیشوند.
خستهام. هیچ ایدهای از خودم ندارم. اسمم دقیقن چیست؟ دانشجو؟ پس چرا درس نمیخوانم؟ چرا دوست ندارم بیشتر وقتم در دانشگاه بگذرد؟ معلم؟ پس چرا کلاسهایم آنطور که دوست دارم پیش نمیرود؟ چرا چیزی که میخواهم نمیشود؟ نمیدانم. من در این لحظه هیچ چیز نیستم. مطلقا هیچ چیز.
امروز دلم میخواست گوشیام را خاموش کنم و یکی دو روز با هیچ کس در ارتباط نباشم. قبلن بارها این کار را با خیال راحت انجام دادهام. امروز اما نمیتوانستم. کار چند نفر به من وابسته است، باید جوابشان را بدهم. ممکن است م.ن پیام بدهد که فلان جای برنامه باید اصلاح شود. ممکن است ا.ش پیام بدهد که سوالات فلان آزمون چه شد. ممکن است ح.م پیام بدهد که برنامه فردا چه میشود. خودم باید به پ.ط پیام بدهم که برنامه سه شنبه قرار است چه باشد. ا.ن قرار است خبر بدهد که برنامه هفته آخر چه میشود. نمی توانم همه این کارها و آدمها را رها کنم.
موضوعاتی که پیش میآیند خیلی پیچیدهتر از چیزی است که تصور میکردم. خیلی سختتر از هندسه پایه کنکور. خیلی سختتر از مسئله های شیمی با عددهای بد. موضوعاتی که پیش میآیند جواب ندارند. راه حل واحد ندارند. فکر نمیکردم دنیای بعد از کنکور این شکلی باشد. میدانم که هرچه از این بگذرد، همه چیز پیچیدهتر میشود. سختتر. نشدنیتر.
باید بیشتر و بیشتر گریه کنم. حوصله ندارم دوباره بخوانم که متن اشکالی نداشته باشد...
پ.ن: این ترم یه درس آیین زندگی دارم که در روند طبیعی انتخاب واحد بهم نرسیده. با استادش صحبت کردم که میخوام بیام و قبول کرد. فکر کنم تنها انگیزهام واسه دانشگاه اومدن همین کلاس دوساعته دوشنبه صبحا باشه. هععی.
نوشتنم نمیآد :(
پ.ن:
شدت این عشق در شعرم نمیگنجد چرا
بیخیال شعر اصلن، دوستت دارم حسین...
من حتی نمیدانم حالت چگونه است. همه این هفته را بیمارستان بودهای. اگر چیزی بشود، «میمیرم».
پ.ن: دعا بفرمایید همه کسانی را که حالشان خوب نیست...
پ.ن2: مامان گفت وقتی آمدم ملاقاتت بگویم کاش دوباره با هم برویم کربلا. نشد که بیایم ملاقات، ولی کاش دوباره با هم برویم کربلا. این بار سامرا هم برویم...
دوست ندارم از خودم تعریف کنم، اما آنقدر که این چندماه دانشگاه خوب بود و بزرگ شدم و یاد گرفتم، در بقیه این ۱۹ سال یاد نگرفته بودم. من که پارسال همین روزها چندبار سرخ و سفید میشدم تا در جمع حرف بزنم، حالا در جمعهای خیلی غریبهتر راحت حرف میزنم و میخندم. این را به تو مدیونم. تو، که الان خواییدهای در بیمارستانی نزدیک خانهتان. تو، که منتظری عملت شروع شود...
من با تو زندگی کردهام... همه شبهای طولانی مطالعه دوازدهم که با هم مدرسه بودیم. نانقندیهای تو. کلاسهایی که بهانه بودند برای دیدن تو. برنامه مطالعهای که داشتیم مینوشتیم. شامهای بعد از مطالعه. آبمیوههای بعد از مطالعه. کوههای اول صبح. دیشب با اینکه میدانستم عملت خطرناک نیست، ترسیدم. یک لحظه همه بدنم منقبض شد. که اگر تو نباشی، چه؟
رسیدیم به ایستگاهی که باید پیاده شوم. بابت همه چیز ممنونم و آرامش قلب امام زمان هدیه به قلب ناآرام شما.
ما پسرها خیلی پیش میآید که پدرهایمان را کمتر دوست داشته باشیم. کمتر با هم حرف بزنیم. من هم همینطوریام. حداقل تا الان اینطور بودهام. خیلی کم پیش آمده که خودم شروع کنم به تعریف کردن چیزی. کم پیش آمده بدون اینکه او بپرسد، از حالم بگویم. ارتباط ما محدود است به تبریکها و کادوهای روز پدر. به تبریک تولدش.
امروز نمیخواهم کلمات سنگین و آرایههای ادبی را بچینم پشت سر هم در وصف پدر. که مثلن من کوچک بودم و روی شانههای او بزرگ شدهام. که او هرگاه ترسیدهام سخت در آغوشم گرفته... امروز میخواهم فقط از تجربه این چند روز خودم بنویسم که لبخند پدر همه معادلات را زیر و رو میکند. لبخند پدر معادلههایی با دلتای منفی را حل می کند. لبخند پدر هزاران رکعت نماز میارزد. مملو از شگفتی بود این چند روز...
دوست دارم این قاعده را به هم بزنم. دوست دارم بیشتر حرف بزنیم. دوست دارم کم کم خودم شروع کنم به تعریف کردن اتفاقاتی که میافتد. خودم بگویم حالم چطور است. حتی بپرسم که حال او چگونه است. من بسیار دوستش دارم، هرچند که شاید این را تا امروز نگفته باشم. من به او مدیونم. نه به خاطر غذایی که سر سفرهاش خوردهام... نه به خاطر پول توجیبیهایی که با آنها زندگی کردهام. نه به خاطر شبهای بیماریام که با من بیمار مانده. نه به خاطر بداخلاقیها و حال بد سال کنکورم. به او مدیونم به خاطر «اشهد ان علی ولی الله»ای که در گوشم گفته است. که من علی را اولین بار از او شناخته ام. از او، که شاید وقتی به اینجای اذان رسیده، مکث کرده، لبخند زده، گوشه چشمش تر شده و آرام این کلمات را در گوشم زمزمه کرده است. این کلمات جادویی. این کلمات هزاررنگ.
من خوشحالم که او را دارم. که اینقدر فاصله سنیمان کم است. که اینقدر میفهمد و میداند. که اینقدر دوستم دارد. که اینقدر دوستش دارم. که اینقدر «خوب» است. باید خیلی چیزها از او یاد بگیرم. باید خیلی شبیهترش شوم...
روزش مبارک، امیدوارم اینها را نخواند و باز، بسیار دوستش دارم...
پ.ن: پر شد از عشق علی اعضای من :)
پ.ن 2: این برای تولدم پارسالم است، که با یک برنامهریزی خیلی دقیق، کاملن سورپرایز شدم :)
امشب بسیار خستهام. آنقدر خسته که حتی شاید خوابم نبرد...
پ.ن: خوشحالم که از نوشتن توی توئیتر دارم به همینجا برمیگردم.
تعمر الارض و تصفو و تزهو الارض بــمهدیها و تجری به انهارها و تعدم الفتن و الغارات و یکثر الخیر و البرکات و لا حاجه لی فیما اقوله بعد ذلک؟ منی علی الدنیا سلام...
زمین به مهدیاش آباد میشود و صفا و طراوت مییابد و رودها به واسطه او جاری میگردد و فتنهها و جنگها پایان میپذیرد و خیر و برکت زیاد میشود. دیگر چه بگویم؟ سلام من بر آن روزگار...
علی ابن ابی طالب
"بشارت" میدهد هر دم عصای پیر در دستم
که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست...