حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

409

امروز نزدیک ستاری بیلبورد کوچکی دیدم از آقای هاشمی. یادم افتاد رحلت ایشان هم همین روزها بوده. فکر می‌کنم سوالی که همه ما -مخصوصن شهرداری تهران- باید از خودش بپرسد، این است که به راستی برای کشور یا حتی برای انقلاب، آقای هاشمی مفیدتر بوده یا شهید سلیمانی؟

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چند روز پیش می‌خواستم بنویسم «تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی». احتمالن کسی باید خیلی کتابخوان باشد و حافظه‌اش هم خیلی خوب باشد تا بفهمد چه می‌گویم. خودم همین چند روز پیش کتاب را تمام کردم. همان چیزی بود که فکر می‌کردم. از آن کتاب‌هایی که خواندنش را پیشنهاد نمی‌کنم، اما به هرحال قشنگ است. ذهن شخصیت اصلی داستان را -به تناسب سن و جایگاه شخصیت- دقیق تصویر کرده. تا جایی که من از آن سن یادم می‌آید، حتی بیش از حد دقیق است. بگذریم. دیگر آن کتاب، نویسنده‌اش و تصویرهای دقیقش مهم نیست. تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی. خوشحالم که فردا قرار است ببینمت. با اینکه شاید بخواهی درباره موضوع ا.ش با هم صحبت کنیم. بعد لبخند بزنی -از آن لبخندهای عمیق- و بگویی تو هم سال‌ها قبل از من بدتر بوده‌ای اما به مرور زمان یاد گرفته‌ای و از این حرف‌ها...

من اما می خواهم قبل از تو، خودم درباره موضوع ا.ش صحبت کنم. راستش موضوع اصلن به ا.ش برنمی‌گردد، ا.ش فقط آخرین و مخصوصن برای تو، بارزترین نمود آن است. من در تنظیم رابطه با آدم‌ها به شکل جدی و عمیقی مشکل دارم. اگر بخواهم درباره زمانش فکر کنم، 3 سال پیش یادم می‌آید. 3 سال پیش همین روزها. اما به نظر می‌رسد مشکل به گذشته‌ای دورتر از این برگردد. نمی‌دانم کی. نمی‌دانم چگونه. به هرحال شاید تاریخش خیلی مهم نباشد. چه فرقی می‌کند؟

نگاه من در حل کردن مشکلات از وقتی که یادم می‌آید «هورا یه مشکل جدید! بریم بترکونیمش!» بوده. اما نسبت به این مشکل، نگاهم این نیست. نگاهم «وای یه مشکل جدید! کاش همین الان یه درِ جادویی توی کمد باز شه تا من بتونم برم نارنیا و از دست همه مشکلات راحت شم» است. دوست دارم بتوانم به یک نفر صفر تا صد مشکل را بگویم، او هم صفر تا صد راه‌حل را بگوید. راستش از وقتی یادم می‌آید به دنبال چنین آدمی گشته ام. آدمی که بتواند صفر تا صد همه چیز -به معنی واقعی کلمه: همه چیز- را بداند و همچنان بدون قضاوت کنار هم باشیم. حالا اسمش دوست باشد، معشوق باشد، همسر باشد، مادر باشد یا هرچیز دیگری. نمی‌دانم بقیه آدم‌ها توانسته‌اند چنین کسی را پیدا کنند؟ احتمالن نه. هرکس به هرحال چیزی برای مخفی کردن دارد و کسی که چیزی برای مخفی کردن داشته باشد، چنین آدمی را پیدا نکرده. 

پیدا کردن آدمی که گفتم، دیگر خیلی هم مهم نیست. مهم این است که بتوانم روابطم را به شکل نرمال و عادی با همه پیش ببرم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل دهم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل بگیرم. حرف‌هایم را بدون اینکه قرمز شوم بزنم. از قضاوت شدن نترسم. وقتی در معرض نگاه دیگران قرار می‌گیرم، همه چیز را نبازم. نمی‌دانم. صدتا چیز دیگر. باید این وضعیت را بهتر کنم. باید «مسئولیت‌پذیر» باشم. آنچه تا امروز یاد گرفته‌ام، مسئولیت پذیر بودن نسبت به خودم است و گاهی نسبت به خدا. نسبت به آدم‌ها؟ هرگز. نسبت به کارها؟ هرگز. 

پ.ن: امروز حساب کردم، حدود 65 روز مونده تا نیمه شعبان. دوست دارم هر روزِ این تقریبن دو ماه کاری بکنم. از فردا می‌نویسم ایشالا.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

قال رب اشرح لی صدری... و یسر لی امری... و احلل عقده من لسانی... یفقهوا قولی... و اجعلی لی وزیرا من اهلی... هارون اخی... اشدد به ازری... و اشرکه فی امری... کی نسبحک کثیرا... و نذکرک کثیرا...

استاد، کلاس‌های دانشگاهش را با همین آیه‌ها شروع می‌کند همیشه. انگار می‌خواهد همه مسئولیت را از خودش سلب کند، همه سختیِ یاد دادن را بیندازد در دامن خدا و بعد شروع کند... موسی در آین آیه‌ها تنهاست. تنها ایستاده وسط تاریکی دنیا و کسی را می‌خواهد که همراهش باشد. تازه می‌خواهد او از نزدیکانش هم باشد. از رفقایش. که پشتش را گرم کند. که اگر روزی خسته شد، بتواند چند کلمه‌ای درددل کند. بتواند سرش را بگذارد روی شانه هارون و اصلن چند قطره‌ای اشک بریزد. پشتش گرم باشد که خودش هم اگر نبود، برادرش هست. رفیقش هست...

موسی در آخرین جمله‌اش به خدا، می‌گوید هارون را می‌خواهم تا با هم بیشتر به یاد تو باشیم. بیشتر عبادتت کنیم. بیشتر دوستت داشته باشیم. این، واقعن معرکه است. نمی‌گوید هارون را می‌خواهم برای وقت‌هایی که حوصله‌ام سر می‌رود. هارون را می‌خواهم تا با هم نوشابه بخوریم. تا با هم برویم برویم سینما. تا با هم برویم مسافرت. تا با هم حرف بزنیم. تا با هم برویم کوه. می‌گوید هارون را برای تو می‌خواهم... 

امشب به این فکر کردم که فقط این مدل دوست داشتن است که در نهایت ماندگار می‌شود. دوست داشتنی که باعث شود «کثیرا» به یاد خدا باشیم... من چقدر عوض شده‌ام. خوب یا بدش را نمی‌دانم، اما عوض شده‌ام. 2 3 سال پیش باور داشتم که عشق به تنهایی ارزشمند و مقدس است. فارغ از معشوق. کمی که گذشت، باور داشتم عشق ارزشمند است به شرطی که معشوق هم ارزشمند باشد. و الان به نظرم عشق ارزشمند و مقدس است اگر در مسیر باشد. اگر به قول موسی، «نسبحک کثیرا» را محقق کند. عشقی که اینطور نباشد را نمی‌پسندم. حالا هرچقدر هم ادبیات این را قبول نداشته باشد. هرچقدر هم قشنگ‌ترین قصه‌های عاشقانه آنهایی باشند که مسیر زندگی عاشق را از این رو به آن رو می‌کنند...

پ.ن: نوشتن تقریبن یادم رفته. از عوارض سال کنکور :)

پ.ن2: اولیای بچه‌ها -البته با در نظر گرفتن استثناها- چقدر آدمای رو اعصابین. طرف به من گفته که آ.ن حرف منو گوش نمی‌کنه، شما بهش توصیه کن کمتر بازی کامپیوتری کنه. آخه عزیز من! نتیجه nسال زحمت شما در تربیت پسر عزیزت این شده، بعد توقع داری با چند ماه آشنایی چیکار کنم من؟ واقعن چی فکر می کنی با خودت؟ 

پ.ن3: تعریف با آب و تاب از رشته‌ها و دانشگاه‌ها برای بچه‌های کنکوری (مخصوصن توسط اولیاشون) واقعن ظلمه. طرف فکر می‌کنه اگه شریف قبول نشه، یا اگه کامپیوتر قبول نشه، چه چیز مهمی رو از دست داده. و همین فکر همه سیستم عصبی‌ش رو به هم می‌ریزه.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

روایت شده که جوانی از انصار خوف و خشیت خدا بر او غالب شد؛ به گونه‌ای که این ترس او را در خانه محبوس ساخت. رسول خدا نزد او آمد و بر او وارد شد در حالی که او می‌گریست. پیامبر او را در آغوش گرفت و او جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

اسرار الصلاه، میرزا جوادآقا ملکی تبریزی

کاش مرا هم در آغوش می‌گرفتی. که من بسیار ترسیده‌ام. مثل آن جوان از خدا؟ نه... که خیلی راه است تا مقام ترس. مقام درک عظمت خدا. خیلی راه. اما از دنیا ترسیده‌ام. از خودم هم. برای تو چه فرقی می‌کند ما از چه ترسیده‌ایم؟ تو مگر نیامده بودی که ما نترسیم؟ مگر نیامده بودی که بی‌پناهیِ لحظاتِ مرگ را در آغوشت پناه دهی؟ نیامده بودی که آغوشت همه ترس‌های جهان را آرام کند؟ من بسیار ترسیده‌ام. از روزهایی که می‌گذرند ترسیده‌ام. از دعوایی که برنده‌اش را خشونت تعیین می‌کند، ترسیده‌ام. از خودم ترسیده‌ام. از اینکه تا چه اندازه می‌توانم بد باشم، ترسیده‌ام. از نبودنت ترسیده‌ام. کاش می‌شد هرگاه می‌ترسم، به تو پناه بیاورم. کاش می‌شد مرا هم بپیچی میان عبایت. کاش می‌شد روی پایت خوابم ببرد...

کاش مرا هم در آغوش می‌گرفتی. من آرام آرام طعم واپسین و عمیق‌ترین جادویت را می‌چشیدم و مطمئن‌تر می‌نوشتم که تو واقعن شگفت‌انگیزی. ما اگر تو را می‌دیدیم، بیشتر از آنکه دوستت بداریم، بیشتر از آنکه عاشقت شویم و حتی بیشتر از آنکه قبولت کنیم، شگفت‌زده می شدیم. حیرت می‌کردیم از لبخندی که همیشه روی لبت نقش بسته است. از صدای مهربانت. از نوازش‌های گاه و بیگاهت. از نگرانیِ دلسوزِ تهِ نگاهت. شگفت‌زده می‌شدیم از قنوت نمازت. از بیداری شب‌هایت. از وسعت دیدت، بزرگی دنیایت. 

من بسیار ترسیده‌ام از روز و شب‌هایی که می‌گذرند و تو را پیدا نمی‌کنم. بسیار ترسیده‌ام از آدم‌هایی که هرلحظه از تو تهی‌تر می‌شوند. دورتر. کاش می‌توانستی همه ما را در آغوش بگیری. مایی که آنقدرها هم دوستت نداشتیم. حتی آنقدرها قبولت هم نداشتیم. حتی تو را آنقدرها نشناختیم. حالا ولی بسیار ترسیده‌ایم و آغوش تو تنها پناهگاهی ست که بلدیم. تنها مقصدی که می‌توانیم به آن برسیم. تنها جایی که آرام می‌شویم. 

کاش مرا هم در آغوش می‌گرفتی. کمی فراتر از یک آغوش معمولی... آنقدر که نه تنها خودم، که هرکه بعد از آن در آغوشش گرفتم، آرام شود. کاش آغوشت را به من سرایت دهی. من تو را نه فقط برای خودم، که برای همه آدم‌ها می‌خواهم. برای همه آنها که حتی نمی‌شناسمشان.

رسول خدا... کاش مرا هم در آغوش می‌گرفتی. که من بسیار ترسیده‌ام...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

405

دیشب خواب خیلی بدی دیدم. دوست داشتم برای یک نفر تعریفش کنم، اما موقع تعریف کردن حتمن گریه‌ام می‌گیرد. حتی الان هم دارد گریه‌ام می‌گیرد. خدا امشب را به خیر بگذراند. 

دوست داشتم برای یک نفر تعریفش کنم، اما کسی نمی‌تواند بدون قضاوت گوش کند. نمی‌تواند بفهمد این خواب یعنی چی. نمی‌تواند بفهمد من چه کشیدم تا تمام شود.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

404

همه حال مدرسه به زنگ تفریحاشو و ناهاراشو و دور هم بودناشه. مجازی واقعن خوش نمی‌گذره :(

(هرچند وقتی دانش‌آموز بودم، نظرم چیز دیگه‌ای بود)

  • mosafer ‌‌‌‌‌

403

می‌خواستم یه چیزی برای تولدم بنویسم ولی هنوز وقت نکردم.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

پسرخاله‌هایم فردا با مدرسه می‌روند مشهد. همان سفری که من 6 سال پیش رفتم. آدم گاهی به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می شود. فکر می‌کند نسخه کلاس هفتم‌اش با نسخه سال اول دانشگاه‌ش چقدر فرق دارد. اینطور نیست... شاید چیزهای بیشتری بلد باشم، تجربه‌های بیشتری داشته باشم و آدم‌های بیشتری را شناخته باشم، اما احساس می‌کنم دلم در همان نسخه 6 سال پیش مانده. احساساتم در همان نقطه مانده. هنوز شب بیدار ماندن توی قطار را دوست ندارم. هنوز دسته‌جمعی حرم رفتن را دوست ندارم. هنوز بیشتر توی خودم هستم. هنوز کم حرف می‌زنم. هنوز اگر کم بخوابم، مریض می‌شوم. هنوز جاهای خلوت حرم را بیشتر دوست دارم... آدم به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می‌شود، اما در واقعیت جا می‌ماند توی کوچه پس کوچه های مشهد. جا می‌ماند توی آن عطرفروشی نزدیک حسینیه. می‌ماند در آن حسینیه دو طبقه کوچک. می‌ماند در کباب‌فروشی سر خیابان. در سوغاتی‌های آقای ن.س. در بستنی‌فروشی صدف. در آیس‌پک. در اونو. در عطری که ریخت توی کوپه. در کوله‌ای که جا گذاشتم توی راه‌آهن... آدم گاهی به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می‌شود...

دلم برای پارسال، برای دوسال پیش و برای همه سال‌های قبل از این تنگ شده. چه انگیزه غریبی داشتم پارسال و حالا چقدر خسته ام... چقدر حوصله هیچ چیزی را ندارم. چقدر انگیزه ندارم. چقدر نمی‌دانم می‌خواهم چه کار کنم. چقدر آخر همه‌چیز را نمی‌دانم. چقدر این 4 سال پیشِ‌رو طولانی به نظر می‌رسد. چقدر خسته‌کننده. دوست دارم به خودِ پارسالم برگردم. خودی که در همه سال حتی یک جمعه صبح را هم نخوابیدم. یک روز هم درس خواندنم را تعطیل نکردم. کاش کمی شبیه پارسال بشوم...

با اینکه همین هفته پیش مشهد بودم، دلم تنگ شده. خیلی زیاد. دوست دارم بلاانقطاع آنجا باشم. عجیب است از من. که این روزها حتی حوصله خودم را هم ندارم...

اخبار، روح و روانم را می‌کوبد و له می‌کند. باید کمتر بخوانم. کمتر توی گوشی باشم. حالا یک اسم که هشتگ شده کمتر ببینم چه می‌شود؟ واقعن هیچی. انبوهی از اطلاعات سیاسی احمقانه را جمع کرده‌ام که چه بشود؟ باید ذهنم را از این‌ها خالی کنم. دوست دارم چیزهای جدید یاد بگیرم. افسوس که نه حوصله‌اش را دارم نه توانش را...

پارسال یکی دو هفته م.ن مریض بود، یکی دو هفته بعدش هم من مریض شدم. تقریبن یک ماه هم را ندیدیم. روز بعدش خیلی عجیب بود. با کلی شوق آمدم مدرسه، در دفتر را باز کردم و یکهو صدای خنده‌مان همه دفتر را پر کرد. هزاران بار راهرو طبقه اول را طی کردیم و همانجا بود که گفتم حتمن می‌خواهم سال بعد معلم باشم. گفتم این تنها چیزی ست که احساس می‌کنم می‌تواند خوشحالم کند. خندید، پیراهن سفیدش را صاف کرد و قبول کرد.

خسته ام. اما الان زود است که خوابم ببرد. کلی هم درس عقب افتاده دارم. اما واقعن نمی‌توانم. دیروز با س.س تا دانشکده‌شان رفتیم. حرف‌های خوبی می‌زد. می‌گفت چطور درس بخوان که معدلت بالا بشود و راحت اپلای کنی یا اصلن راحت بروی سر کار  و از این حرف‌ها. من هم همه مسیر حرف‌هایش را با لبخند گوش کردم اما به هرحال قرار نیست من، او بشوم. پس دلیلی ندارد حرف‌هایش را گوش کنم. شاید هم دلیلی دارد. نمی‌دانم.

مخفف‌سازی اسم‌هایم زیاد شده. باید یک لیست از مخفف‌هایم درست کنم. دیروز هم به ذهنم رسید یک لیست از کسانی که می‌خواهم قبل از مردن بغلشان کنم، درست کنم. فعلن حال درست کردن هیچ‌کدام را ندارم. امروز م.ش را توی مسجد دیدم. دوست داشتم بروم ببینمش اما حیف که حوصله نداشتم. الان هم ندارم. فردا هم احتمالن به همین منوال می‌گذرد. خسته ام...

یک نفر پیام داده که در دانشگاه عاشق شده. کاش من هم اینقدر دیوانه بودم که یکی دوماه اولِ ترم اول عاشق شوم. گاهی احساس می‌کنم بیش از اندازه عاقلم. بیش از اندازه می‌دانم نباید چه کارهایی کنم. دانستن، مزه تجربه کردن را می‌گیرد به هرحال.

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

401

امشب بر خلاف همه چند روز گذشته حالم به طور عجیبی خوبه. شاید تو از توی آسمون لبخند زدی بهم، نه؟

  • mosafer ‌‌‌‌‌

400

تب از جایی نامعلوم می‌جهد روی تنم، آرام آرام همه بدنم را تسخیر می‌کند. داغ می‌شوم. چشم‌هایم می‌سوزد. تب را دوست دارم. تب پرده‌ای می‌اندازد روی واقعیت و مرا در خیال فرو می‌برد. تب عمیق‌ترین لایه‌های فکرم را به رخ می‌کشد...

  • mosafer ‌‌‌‌‌