هو الحبیب
اولین بار که شنیدمش، ترسیدم. از کلمات و مفهومش ترسیدم. «فقط چند لحظه کنارم بشین... یه رویای کوتاه تنها همین». آن روزها، کوچکتر بودم. جوانکِ ناپختهای درونم، آرزوهایی داشت برای رسیدن. پر بود از «کسی شدن»؛ «چیزی شدن». این کلمات قلبِ جوانک را فرو میریخت. خط زدن همه چیز تنها برای تو، کاخ آرزوهایش را تخریب میکرد. «ته آرزوهای من این شده... تنها آرزوهای ما رو ببین». اما حالا، که کمی کمتر از چند سال گذشته، من و تمام آرزوهای درونم ایستاده ایم به تماشای تو. آرزوهای من، مدتهاست بازنشسته شده اند. آنها با عصاهای چوبیشان، و من با کتانیهای سفیدِ سیاه نشده ام، همه مشتاقیم به تو...
اولین آرزو، بدون شک، تویی. کنار تو نشستن است. چندکلمهای گفتن است از قشنگیات. از ریختن موهایت روی چشمها. از خودت، که (قبلن هم نوشته ام) زیبا نیستی. مفهومِ زیبایی هستی. تعریف زیبایی هستی. اولین آرزو همین تویی، که من کم آورده ام در دوست داشتنت. که من را به اینجا رسانده ای که بیخود شوم از خودم برایت. که خودم را با تو تعریف کنم. که اگر کسی از من بپرسد، تو را نام ببرم. تو آرام آرام، تمام من را تسخیر کردی. کودک یازده دوازده ساله را که میترسید از یکی شدن آرزوها دیوانه کردی. آویزانش کردی به بند. طناب را بستی دور گلویش. تنها کافی بود که صندلی را از زیر پایش بیندازی. انداختی. و آنگاه آغوش باز کردی برایش زیر میله. گرفتیاش... و کیست آن کسی که گرمای دستهای را بچشد و به حرارت دیگری فکر کند؟ عمق آغوش تو را مزه کند و به دریای دیگری فکر کند؟
من هرگز ادعا نمیکنم که عاشق نشده ام. چرا، شده ام. سعدی هم شده بود حتی. آنجا که مینویسد... «دگران روند و آیند، و تو همچنان که هستی...». بله. هستی. روزگاری بود که دیگران بودند، تو هم بودی. آغوشها و حرارتهای دیگری هم بود، تو هم بودی. و این «هم» چقدر بیمعناست. چقدر بیمعناست «هم» این را دوست داشتن، «هم» آن را. به هرحال، اینها برمیگردد به ماضی بعید. حالا دیگر تنها تو هستی. تویی که میکُشی و جان میدهی. اعدام میکنی و میبخشی. میکِشی و پس میزنی. دیگر تمامن تویی... من چقدر خوشحالم که اینجا متعلق به توست. بکش و زنده کن...
«فقط چند لحظه به من گوش کن... هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن...»
من تمام اینها را تنها برای چند لحظه میخواهم. نه برای یک عمر. من نمیخواهم یک عمر کنارت باشم. نمیخواهم هر صبح و شب بمیرم برایت. نمیخواهم تمام حرفها، تمام کلمات و تمام شعرها را برایت بخوانم. نمیخواهم تمام شهر را زیر پا بگذارم با تو. که من تمام اینها را کرده ام با خیالت... هرچه شعر حفظ بوده ام را برای خیالت خوانده ام. تمام عاشقانههای جهان را درِ گوش خیالت تعریف کرده ام. همه کوچه خیابانهای این شهر پر از رد قدم های من و خیال توست. نه... توی واقعی فقط چند لحظه باش. چند لحظه باش تا باور کنم دوست داشتنت را. تا ببینم تو بودن هم بلدی. لمس کنم مفهوم «شگفت زده» شدن را...
«برای همین چند لحظه عمر، همه سهم دنیامو از من بگیر... فقط این یه رویا رو با من بساز... همه آرزوهامو از من بگیر...»
کوچک تر که بودم، این چند کلمه، بیش از بقیهشان، میترساندم. که سهم دنیای من قرار بودن زیاد باشد. که من قرار بود تمام دنیا را بگردم. تمام شهرها را ببینم. با همه آدمها حرف بزنم. ترسناک است که برای چند لحظه، دنیایم را بگیرند. اما حالا... از دنیای من چیزی به جز تو باقی نمانده است. من تنها تو را میخواهم. به قیمت تمام دنیا، تو را میخواهم. به قیمت «و ما ادرک ما الحطمه» تو را میخواهم. تو اولین امیدی و واپسین آرزو. اولین لبخندی و واپسین اشک.
«به هرچی ندارم ازت راضیم... تو این زندگی رو واسم ساختی...»
من به نداشتن تو راضیم. نداشتنت که نه، خیالت. راضیم به دوست داشتنت از دور. راضیم به مردن، در سرزمینی دور از تو... اما. جانِ من... اگر اینطوری بمیرم... اگر ندیده بروم... والله تمامِ دیگر ثانیههایش، اتلاف بوده. تمام حرفها و چتها و درسها و تستها و کارها و دوست داشتنها، اتلاف بوده. تلف بوده. باطل بوده. نبوده اصلن... هرگز وجود خارجی نداشته. شما را به خدا، چند شب بعد که آرزوها را قسمت میکنید، خودتان را برای من بگذارید کنار. سهم دنیای من برای دیگران. «نصیبک من الدنیا» ی من، باشد برای دیگران. خودت را برای من بگذار کنار... من چقدر اشتباه میکنم در استفاده از ضمیرها. تو برای من، «من» ای و برای ادبیات، «تو». چگونه بگویم «شما»؟ چه دنیایی ساخته ای برایم...
«واسه چند لحظه خرابش نکن بتی رو که یک عمر ازت ساختم...»
مدتهاست تو برای من به منزله همه چیز هستی. رویاهای من گره خورده است به تو. به بودنت. به اینکه چند لحظه... و فقط چند لحظه... به خدا قسم، تمام آرزوی من همین است. پیش از این، از تو، وصال نخواسته بودم. تنها خواسته بودم بمیرم برایت. خواسته بودم ضربان قلبم بایستد در مقابلت. خواسته بودم خون پر کند چشمهایم را که دنبال تو میگردد. و حالا آرزوی کنارت نشستن، شاید با آن در تناقض باشد... اما، مردن هم زمان میبرد حتمن. طول میکشد تا انسان جانش را بسپارد به دست فرشته مرگ. تو، همان چند لحظه بنشین کنارم. همان چند لحظه گوش کن حرفهایم را. که البته میدانی من حرفی ندارم. من تنها میخواهم نگاهت کنم. نفرین به این چشمها که همه چیز دیده است به جز تو. نفرین به این سر که به همه چیز فکر کرده است به جز تو. لعنت به این دل که همه چیز خواسته است به جز تو.
«نگو لحظه چی رو عوض می کنه... همین چند لحظه برای یه عمر، همه زندگیمو عوض می کنه...»
چه بهتر که تو زودتر از لحظه مرگ برسی اینجا. که «پیش از آنکه بمیرم»، دستهایم را بفشاری. تمام تنم تب شده است به خواستنت...
پ.ن: آقای معلم فیزیک میگوید که «لحظه» تعریف ندارد. درست مانند نقطه. لحظه، یعنی زمانی آنقدر کوتاه که تصورش را هم نمیتوانی کنی. که در مخیلهات هم نمیگنجد. تو را به خدا، ببین چه کرده ای با من که اینها را میدانم و باز هم «فقط، چند لحظه، کنارم بشین...»
پ.ن2: «به من فرصت هم زبونی بده... به من که یه عمره بهت باختم...»