حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هو الحبیب

 

«عارف مثل ماه است، میان ستاره‌ها». کلمات خدا را که دانستم به «انصاری همدانی»، تست‌های شیمی به یادم آمد. تراز ادبیات. استوری‌های اینستا. فیلم‌های سینما. اخبار سیاسی. رمان‌های روز. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، دلم غنج رفت برای تنها بودن با تو، برای نشستن کنارت. برای خالی شدن فکرم در میدان جاذبه خواستنت. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، به چله گرفتن فکر کردم حوالی نجف، در حجره‌ای نوسازی نشده. با دیوارهای رنگ ریخته. به چله پشت چله فکر کردم نزدیک نجف، مثل سیگاری‌ها. سیگار پشت سیگار. ذکر پشت ذکر. تسبیح پشت تسبیح. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، بین الحرمین به یادم آمد. با نذر قاضی که مساحت آنجا را بیابد با مرکز پیشانی‌اش... و من چه دلننگم‌ به او. همو که برای ستاره‌ها هم خداست، برای آنها که نور زیادی ندارند، برای شهاب سنگ‌ها. برای غبارهای بخی، برای سنگ‌ها حتی. برای من هم...‌ سنگی، یخ زده، سیاه...

کلمات خدا وسیه‌ای است برای انتقال به حوزه نجف. جایی کنار قدم‌های قاضی. پا به پای سلوکش. شاید باید اینجا را برای همیشه گذاشت و رفت. بگذاریم و برویم. مایی که زندگی میان ترمز ماشین‌ها برایمان عادی نشده؛ مایی که هنوز عاشق می‌شویم؛ دوست بلد نیستیم باشیم. باید بگذاریم و برویم؛ مایی که فیلم‌های حاتمی کیا را دوست داریم. مایی که آهنگ های تتلو را نمی‌فهمیم. باید برویم؛ مایی که عاشقیم بر لباس سفید عروسی. بر افسانه شاهزاده‌ای با اسب سفید. ما که ایمان آوردیم به زندگی. به طعم بستنی یخی در سرمای اول صبح پاییز. به پرسه زدن میان چراغ‌های سوخته خیابان. به گرمی نان سنگک توی دهان. ما مومنیم به عشق. به توصیف لاکی شاتوتی رنگ. به تضاد و تناسب در بلوری پیشانی و سیاهی چشم. به خلوتی چالوس. اینجا را باید گذاشت و رفت...

کلمات خدا، آتش است. بر ما که زندگی‌هایمان شبیه است به کمربند زحل. سنگ‌های پاره پاره. بی‌ارزش. در طواف سیاره. تکراری و تکرای. کلمات خدا، آتشی است بر آرزوهایمان. آرزوی تکراری برنده شدن، بهترین بودن. آرزوی هزارباره دوست داشتن. کلمات خدا، آتشی است بر ارزش‌هایمان. تئوری های هرروزه‌مان. کلمات خدا، آتشی است بر تصور خودمان در آینده. که ما هرچه بشویم، «عارف، مثل ماه است، میان ستاره ها»

من متعلقم به کوچه پس کوچه‌های نجف. به ردپای قاضی روی خاک. به ارتفاع بلند قبرش. به زیارتنامه کنار مزارش. به عکس نصب شده‌اش روی دیوار. متعلقم به وادی السلام. به قبرهای تکه تکه‌اش. من زنده‌ام برای حروله میان حرم و وادی السلام. طواف دور ایوان امام علی(ع) . زنده‌ام به گم شدن در مسیر حرم و قبرستان. به پیدا شدن کنار قبر قاضی. به قاضی. به قاضی. به قاضی... 

قاضی تجسم تمام آرزوهای من است. آرزوهای نوع دوم. آنها که می‌دانیم نمی رسیم بهشان. ولی دوستشان می‌داریم. شبیه پسرکانی ماتم زده؛ در بزک کردنِ دلبرشان کنار دامادی که خودشان نیستند. قاضی تجسم هر خیال خوشی است که به فکر من رسیده. برایند تمام جهت‌های زندگی‌ام. لبخند قاضی، خنده‌ای است بر تمام دلواپسی‌های 3-4 ساله من. گریه‌اش، سِیلی است در مسیل روزمرگی‌هایم. من زنده‌ام به قاضی. به انصاری همدانی. به گریه‌های شبانه‌شان. به سینه‌های سوخته‌شان. به عطششان به خدا. به ماه بودنشان میان ستاره‌ها...

من وصیت نامه‌ای برای نوشتن ندارم. وصیت من، آرزوهایم در قبری میان بهشت زهراست. وصیت من، خنده سیاه و سفید قاضی است؛ نقش بسته روی تابلویی به قطر زندگی نکردن‌های من. به اتلاف تمام روزها و شب‌های گذشته. که حافظ نوشته بود...

«

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...

»

 

پ.ن : کلمات این خط خطی فاقد هرگونه ارتباط و انسجام اند.

هو الحبیب

 

این روزها بیش از همیشه به معنای «استقلال» میکنم. به شعارهای نقش بسته حوالی میدان انقلاب. به سرخ و سیاه کردنِ دیوارهای سفیدِ شهر. «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی». و آنگاه نگاهم می‌افتد به دایره سرخ میان سفیدی؛ که نماد شرق است. و ستاره هایی در آبی آسمان که نمادی است از غرب. ما محتاجیم به شرق و غرب عالم؛ نه برای تعامل. نه برای صلح. نه برای رفت و آمد کشتی‌هایمان. که برای دوستی‌هایمان. برای فوروارد کردن شعرهای پریشان به دلبر. فرستادن نت‌های موسیقی به رفقایمان. ما به شرق و غرب محتاجیم برای خواندن اخبار. برای روزمره. 

تاریخ پر است از آنها که بسته‌اند. سانسور کرده‌اند. فلیتر کرده‌اند. حصر کرده‌اند. کشته‌اند و خفه کرده‌اند. همان‌ها که روزی آستین کوتاه پوشیدن میان خیابان را جرم می‌پنداشتند. همان‌ها که روزی معجون را ممنوع کردند. فروشش را، خوردنش را. تاریخ پر است از مردمی با افکار پوسیده و دل‌های زنگ زده. پر است از رگ‌های بیرون زده از پشت غشای جهل روی تمام بدنشان. آنها که هنوز مسلمانی را به ریش می‌دانند و عقیق. آنها که در غریب ترین دوران کشور، طرحی تصویب می‌کنند دو فوریتی؛ برای تغییر نام فرودگاهی در تهران. همان‌ها که دغدغه‌شان شاسی ماشینشان است.

روی سر در وزارت خارجه همان شعار را نوشته‌اند که اول گفتم. برائتی از شرق و غرب عالم. و ما روزمره‌مان گشتن است میان سرورهای مختلف. روزمره‌مان جستجو است برای کشوری که دست رد نزند به التماسمان. که قبول کند تمنایمان را. جناب ژاپن، جناب آمریکا، جناب انگلیس... اجازه هست آیا که سلامی کنیم به رفیق‌مان؟ که ساعت قرارِ ولیعصر را با دلبر هماهنگ کنیم؟ جناب فنلاند، جناب ایتالیا، جناب سنگاپور... اجازه می‌دهید آیا که حال بابایمان را که رفته مسافرت بپرسیم؟ که حال دخترمان را از سرکار بپرسیم؟ اجازه هست آیا که دلمان شور مامان را بزند؟ هست آیا که دلمان تنگ شود؟ برای رفقای دبستانمان مثلا؟ برای معلم‌های راهنمایی؟ برای دخترِ خوابیده در صدای مامان بزرگ؟ اجازه هست آیا؟ بله قربان؟

 

«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»... و اسلام این روزها از همه غریب‌تر است. شمایی که به اسم دین، رفاقت‌های ما را تعطیل کردید... نمی‌دانید مگر که کاربرد فیلترشکن برای چه بوده است؟ نمی دانید آگهی‌های فیلترشکن چه چیزی را تبلیغ می کنند؟ چیزی که شما ساختید به اسم دین، کفر است. «کان الفقر، ان یکون کفرا...». نخوانده‌اید مگر؟ که فقر نزدیک است که کفر شود. و شما به چه مشغولید این روزها؟ به فیلترِ فیلترشکن‌ها؟ به بستن اینستاگرام؟ وای بر شما... شمایی که فیلتر ماسک را در دادگاه تاب نمی‌آورید. و پس از شما، وای بر ما... وای بر مردمان کشوری که اصلی‌ترین رابط حرف هایشان، فیلتر است. به چه حکمی؟ به حکمِ شخصیتی دادگاهی. با پرونده‌هایی زرد و سفید رو به رویش...

و من به جای شرق و غرب عالم، از شما «بری» ام. «برئت الی الله» منکم. از تک تک شمایی که جاهلید به دین. به عشق. به آزادی. به دلتنگی. «برئت الی الله» از تمام شمایی که می‌ترسید از شناخته شدن. از شنیده شدن اخبارِ سفره انقلاب. همه شمایی که بر خلاف «امام»، متنفرید از یاد دادن و یاد گرفتن. متنفرید از دانستن. که می‌دانید زیر پیراهنتان چه پنهان کرده‌اید. لیاقت شما بی خدایی است در خیابان‌های کانادا. شما شایسته‌اید به پایان بندی محمدرضا شاه. به التماسِ کشورهای مختلف برای راه دادنتان. به دور انداخته شدن از کشوری به کشور دیگر. شمایی که ما را مجبور کردید به التماس. نه به خودشان، که به سرورهایشان. به آی‌پی‌هایشان. و «کاپیتالاسیون» مگر جز سپردن اختیار بود به مردمانی غریبه؟ و ما حالا چه داریم پس از لغو کاپیتالاسیون؟ 

اما بعد... اگر گمان کرده‌اید که بسنده خواهیم کرد به برائتی از شما؛ بسنده خواهیم کرد به پل صراط. پسنده خواهیم کرد به برد شکایتتان پیش امام زمان(ع)؛ سخت در اشتباهید. که شما اصلا باوری ندارید به دین. به خدا. به صراط. به امام زمان(ع). ما بازوهایمان را گره خواهیم کرد در هم؛ و فریاد خواهیم زد... که شما صدای معمول را نمی‌شنوید. خدا پوششی ایجاد کرده است بر گوش‌ها و چشم‌هایتان. «من بین ایدیهم سدا، و من خلفهم سدا». شما نمی‌شنوید و نمی‌فهمید غیرت باد کرده توی رگ های ما را. غیرت به دین. به کشور. نمی‌فهمید که ما روزی بزرگتر خواهیم شد. آنقدر بزرگ که قدمان برسد به هاله تقدسی که کشیده‌اید دور خودتان... آنگاه شما خواهید بود و التماس به شرق و غرب عالم برای راه دادنتان...

متولدِ 1382

هو الحبیب

 

متولدِ 1382...

و من فکر میکنم به دندانه «3» که بیفتد و بشود «2». دندانه «2» که بیفتد و بشود «1». من، متعلق به سال 1382 نیستم. من باید جایی حوالی میرزای شیرازی به دنیا میآمدم؛ همانجا که نوشت: «الیوم...». میبوسیدم سیاهی چشمت را. «کسی که تو رو داره رو چه به تنباکو؟». تو می‌خندیدی و برق دندان‌هایت قلاب می‌شد به سالها بعد. به صدای بلند صلوات بعد از روشن شدن چراغ‌ها؛ سال 63. لحظه‌ای میان آژیر قرمز. که آهن‌پارهِ ترکشی را بردارم؛ داغ و سوخته. «به نام الله. پاسدار شهیدان». جوهر رنگ باخته خودکارِ بیک جا خوش کند روی ترکش؛ «خانمِ دخترِ همسایه‌مان...». عرق کنم تا کنار درِ خانه‌تان؛ زنگ در را بزنم؛ ترکش را بگذارم روی پله جلوی در. به رسم تبرک، دستی بکشم به آنجا که چادر نمازت شانه می‌کند موهای زمین را؛ و بدوم تا خانه‌مان. پنجره را باز کنم و بشمرم گل‌های چادر نمازت را. «3 تا، 4 تا...». گل‌های چادر نمازِ تو قلابی بشود به ناصرالدین شاه؛ چهارمین پادشاه قاجارها. قلابی بشود به روسری‌های عریض روزگارشان. به کلمات ناصرالدین شاه که سروده بود: «عقربِ زلفِ کجت با قمر قرینه...». من زل بزنم به چشم‌های قاجاری تو؛ که ماندند در تاریخ؛ استعاره‌ای. ناصرالدین شاه بنویسد: «تا قمر در عقربه، کارِ ما همینه...». من نگاهم از سیاهی چشم بیفتد به شکستگی گوشه ابروی راست، که می‌آمیزد با جوشِ جوانی، حوالی پیشانی.

 

من به این روزگار تعلق ندارم. به عشق‌های اینستاگرامی؛ به پر کردن دایره پروفایل با موهای بیرون ریخته. من درکی از «دوستی» با جنس مخالف ندارم. ترکیب غریب «ر» و «ل» را کنار هم نمی‌فهمم. من متعلقم به عشق‌های قجری، به عاشقانه‌ای در شکستنِ قلیان‌ها. من از آنِ روزگار «دایرکت» نیستم، از آنِ چت ناشناس تلگرام. من برای همان روزهای کلاسیکم؛ برای روزهای کنار هم نشستن، روزهای عرق کردن دست‌ها توی همدیگر.

 

شاید باید بروم؛ با سنگینی دلی برای دوست داشتن. نفسی برای در هم آمیختن. باید بروم و تک تک انسان‌‌ها را تنها بگذارم با حقارت دنیاهایشان. با عشق‌های اینستاگرامی، با چت روم‌های خاک گرفته، با پروفایل‌های قلابی. بروم و انسان‌ها را تنها بگذارم با معشوقه های یک ماهه، یک روزه. تنهایشان بگذارم با غرورِ لعنتی‌شان. «با اینکه دوستت دارم، ولی نمی‌تونم از همه چیِ خودم بگذرم که» باید بروم و تنهایشان بگذارم با «من»هاشان. که من موحدم در دوست داشتن...

هو الحبیب

 

سعاد الصباح می‌نویسد: «اگر نتوانم فریاد بزنم «دوستت دارم»، دهانم به چه کار می‌آید؟». من به سوال اساسی «ثم ماذا؟» فکر می‌کنم و آنگاه تو به یادم می‌آیی؛ با زخم‌هایی تکه تکه؛ مثل قبرهای دانه دانه بهشت زهرا؛ افتاده روی زمین. تو به یادم می‌آیی با این پرسش مهم که اگر عشق نباشد، به چه کار می‌آید زندگی هایمان؟ سر مگر جز برای این است که بیفتد جلوی پای معشوق؛ سجده کنان؛ و چشم‌های روی سرِ بریده شده بچرخند به دنبالش؛ نیابند او را؛ خونِ پیشانی بگیرد جلویشان. چشم مگر جز برای این است که دردی بنشیند میان سیاهیش؛ قرمزِ مخفی درونش، راه بیفتد بیرون؛ بشود خون. من به خون فکر می‌کنم...

 

دوباتِن در میانه جُستارهایش، معشوق را همو می‌نامد که مطهَر است و مطهِر؛ همو که بی‌عیب است، و بی‌عیب می‌کند ما را. دوباتن می‌نویسد ما عاشق می‌شویم چون خسته‌ایم از دیدن عیب‌های دیگران؛ از دیدن حقارت دنیاهاشان؛ از حرف‌هایشان، داستان‌هایشان، شعرهایشان. ما عاشق می‌شویم چون عاشقیم بر عصمتِ کسی میان تاریکی دیگران. و من باز به تو فکر می‌کنم. به خستگی از زندگی خودم، از آرزوها، از کلمات، از اشعار، از همه چیز. به این فکر می‌کنم که رسیدن تو به من وراثتی نبود؛ مولانا می‌نویسد: «دلِ من گرد جهان گشت...» و دل من هم...

 

محبوبِ عزیز من...

تو از تمام جهانیان، نه. تو از تمام مفاهیم جهان، نه. تو از تمام آنچه ما سِوَی الله در جهان است، خواستنی تری. تو از کافه‌های دودگرفته شمالِ شهر خواستنی تری؛ از چنارهای ولیعصر خواستنی تری. تو از چادر نمازهای امام زاده صالح خواستنی تری. از خلوتی نیمه شب چالوس خواستنی تری. تو از برنده بودن، خواستنی تری. تو از کلمات، خواستنی تری. تو از شیرینِ فرهاد، لیلیِ مجنون، آیدای شاملو، خواستنی تری. تو از عاشقانه‌های دیکنز، شعرهای محمود درویش و از «محبوبِ» محمدصالح اعلا، خواستنی تری. من تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشته‌ام، در تمام کافه ها، قهوه خورده‌ام و تمام عاشقانه‌های جهان را خوانده‌ام. رسیدن تو به من، وراثتی نبود. من دنبالت گشتم. تمام شهر را. 

 

و پس از پیدا کردنت؛ مثل یعقوب که بعدِ سالها یافته بود یوسف را؛ سخت در آغوشت گرفته‌ام. سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌ات. نه. «کلا؛ انه تذکره»، این فقط تصوری بود که آمد و رفت. من در میان کدام قنوت، وصال خواستم؟ موقع فوت کردن کدام قاصدک، آغوشت را تصور کردم؟ هیچ کدام. مگر نه اینکه ما موحد شده بودیم در آرزوها؟ تنها یک آرزو. و آن جز سری بریده جلوی پای تو و چشمانی که بچرخد در کاسه چشم، برای یافتنت، نیست...

هو الحبیب

 

پارسال، جای نرگس‌ها توی باغچه خالی بود. مامان بزرگ می‌گوید قهر کرده‌اند. نرگس‌ها گاه و بیگاه قهر می‌کنند؛ ما را می‌گذراند در انتظار. در انتظار چیدن چند شاخهشان برای مامان، هدیه دادن یکی دوتایشان به بابا. در انتظار ریختن گلبرگ‌هایشان میان سجاده نماز. ابتهاج می‌گوید: «نیامدی و دیر شد». انتظار برای نرگس‌ها سخت نیست؛ ترسِ از دیر شدن است که می‌کشد ما را. که امروز هم گذشت، و امسال هم و دیر شد... نرگس‌ها نیامدند. بهمن امسال هم برف آمد، اما ترکیب نشد با طلایی نرگس‌ها.

.

و حالا عمری است کسی نیامده. جای خالی‌اش سالهاست میان باغچه توی چشم می‌زند. همو که ما را گذاشته در انتظار. که ما ابایی نداریم از انتظار، ما از دیر شدن می‌ترسیم. از آمدن جان به لب؛ «اذا بلغت الحلقوم». ترس از فرشته مرگ. که بازجوییمان کند. «چندبار بغلش کردی؟». بعد زیر نگاه پر از علامت سوال ما دستی بکشد به ریش پر پشتش. «پس چیکار داشتی می‌کردی اینهمه سال؟». و ما مرور کنیم تمام روزها و شب‌ها را. تمام تست‌ها. تمام ضریب‌ها و ترازها. تمام پیرنگ‌ها و داستان‌ها. و بعد گریه‌مان بگیرد. فرشته مرگ بسوزد دلش. «حالا اشکال نداره. شاید اونور...». ما آرام نشویم اما. که اصل این دنیا بود. که او در این دنیا پیدا کردنی بود. فرشته مرگ حتما می‌آید می‌نشیند کنارمان. دست می‌کشد روی موهای سفید شده‌مان. «اشکال نداره عزیزِ من... وقتی بیای، صدای پاهاتو می‌شنوه حتما. می آد پیشت...». 

این کلمات مثل بوی قرمه سبزی همسایه که ما را یاد دستپخت مامان بزرگ می‌اندازد، کلماتی را به یادمان می‌آورند غریب. شبِ نیمه شعبان، حوالی آسمان. «وقتی می‌آی صدای پات...». و من فکر می‌کنم به صدای پای او. صدای پای او در قنوت نماز. صدای پایش میان عاشقانه‌های «پُل اِلِوار». صدای پایش در پس زمینه دلبری‌های سعدی. فرشته مرگ، لبخند می‌زند. نگاهی می‌اندازد به ساعتش: «فکر کنم به اندازه یه آهنگ وقت داشته باشیم...». 

«انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا می آد...». و من فکر می‌کنم که راه دوری لازم نبود برای به آغوش کشیدنش. برای اشباع شدن تمام آرزوهایم. که صدای پای او از تمامی شهرها می‌آید، از کلمات الوار حوالی قرن 20، «زلف آشفته» حافظ نزدیکی قرن 8 و دلتنگی‌های دیکنز حولِ آرزوهای بزرگ. «تا وقتی که در وا می‌شه... لحظه دیدن می‌رسه... هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من می‌رسه...». و من فکر می‌کنم به تمام درهای زندگیم. که چرا پشت هیچ کدامشان نبود؟ که چرا هیچ جا نایستاده بود، تا در که باز شد، سخت در آغوشش بگیرم. شاعری می‌نویسد: «زین حلقه مکن رحم به من... تنگ‌ترش کن...». 

«نه من تو رو واسه خودم... نه از سر هوس می‌خوام...» و من فکر می‌کنم به تمام هوس‌های زندگیم. به هوس برنده شدن، هوس پایین انداختن چشم توی سینما کورش. هوس بهانه‌ی خریدنِ دوباره بستنی، کافه ویونای پالادیوم. فکر می‌کنم که تنها خواستنی که هوس نبود، همو بود. تنها رغبتی که رنگ مهتاب بود، نه رنگ من. مصرع بعدی آهنگ، گیر می‌کند روی زبانم. فرشته مرگ سرش را گذاشته میان دو بازویش. گوشه چشمِ چپش خیس شده. او هم نمی‌تواند بخواند اینجا را. که این از غریب ترینِ کلمات بشر است. بُرنده ترین احساسات آدمی. «عمرِ دوباره منی... تو رو واسه نفس می‌خوام...» و من فکر می‌کنم به دستان مسیح(ع). که می‌خواست کسی را از میان قبر بکشد بیرون. فکر می‌کنم به دم و بازدم مسیح(ع). نگاهم با فرشته مرگ گره می‌خورد. که آیا ردی از مسیح(ع) دارد؟ نشانی خیابانش را، پلاک خانه اش را. سرش را تکان می‌دهد. و دوباره ریش‌هایش را قفل می‌کند میان دست‌هایش. من فکر می‌کنم به خواستن کسی برای نفس. فکر می‌کنم به اسراف کلمات. که «نَفَسِ من» بی‌معنی است. که ما آدم‌هایی هستیم تغییر کردنی. که نرگس‌های باغچه دوسال اگر درنیامد، نسترن می‌کاریم جایشان. فکر می‌کنم که کلمات این شعر تنها در نزدیکی فرشته مرگ معنا پیدا می‌کنند. آنجا که ازمان می‌پرسد: «پس یه عمره...». 

«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟» و من فکر می‌کنم به تکرار کلماتم برای یک نفر. به تکرار حروف فقط برای همو. به تکرار نمازها و  روزه‌ها برای او. به تکرار گزینه‌های پشتِ هم تست برای او. به اینکه من او را خواستم. خواستنی برآمده از نَفَس. نیامد چرا پس؟ چرا دیر شد؟ ابتهاج نوشته بود: «نشسته ام به در نگاه می‌کنم...». من ایستادم اما. حروله کردم تا در. چشمیِ در را بوسیدم که تصویر او را چا داده بود در خودش. من، چشمانم را بستم. که او را ناگهان ببینم. دستگیره را هل دادم پایین. و خم شدم تا برآمدگی جلوی در را ببوسم، که لبم را نقاشی کنم با شاهکار قدم‌هایش. ابتهاج می‌نویسد: «دریچه آه می‌کشد...». او پشت در نبود. دریچه آه کشید. و من خم شدم تا سجده کنم بر برآمدگی جلوی در؛ که خیال او قدم گذاشته بود آنجا. که شوق آغوشش مجسم شده بود. 

«وقتی تو نیستی قلبمو... واسه کی تکرار بکنم؟ گل‌های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم...؟» و من فکر می‌کنم به نرگس‌های مامان بزرگ. که حتما او هم کسی را نداشته برای بیدار کردن نرگس‌ها؛ برای چیدن چندشاخه نرگس. برای گذاشتن یک دسته نرگس پشت در. و واپسین کلمات غریب این شعر. که مانند آخرین کلمات می‌ماند حوالی سالن ترانزیت فرودگاه امام. شبیه آخرین کلمات پیش از سوار شدن به قطار. کلماتی که رفتن را نقض می‌کند و گزاره‌ای می‌سازد «ماندنی». چشمم می‌افتد به فرشته مرگ؛ ساعتش را نگاه می‌کند. زود باید تمام کنم آخرین کلمات را. «اگه تو رو داشته باشم... به هرچی می خوام می رسم...»

هو الحبیب

 

آقای معلم عربی می‌گوید «الف» و «و» و «ی» بی قاعده‌اند، تبدیل می‌شوند به هم. این را که دانستم، «شام» به یادم آمد. که چقدر شبیه است به «شوم». چقدر شبیه است به موهای سفید شده علی(ع). به نشستن کنار قبری؛ بی‌نام و بی‌نشان. بی کنده کاری. بدون نستعیلق «مادَر» روی تنه‌اش. که کسی اینجا را نباید بشناسد. نباید رد اشک‌هایی را دنبال کند، شور و رقیق؛ به شکلِ کلمات. «تو می‌روی، که بماند...؟»

.

موسیقی شکل غریبی است از کنار هم بودن کلمات. آنجا که زندوکیلی می خواند «لالا کن دختر زیبای شبنم...». و من فکر می‌کنم به شهری شوم حوالی بین النهرین. فکر می‌کنم به صدای غمزده سری روی نیزه که چقدر شبیه زندوکیلی است. «لالا کن روی زانوی شقایق...». و کلمات خدا به چه کار می‌آید؟ به چه کار می‌آید اگر سری روی نیزه؛ با موهای پریشان؛ ریش‌های حنا بسته، با آنها برای دخترش لالایی نخواند؟ شبیه آنجا که زندوکیلی می‌خواند. «بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی...».

.

«تو بیداریه که تلخه حقایق...». مثل طعم خرابه‌ای در حوالی شهر شوم. طعم «ما با تو بازی نمی‌کنیم». مثل شکایت بچه‌های هفت هشت ساله به آقای مدرسه‌شان. «آقا. این وایستاده بازی ما رو نگاه می‌کنه. ما نمی‌خوایم نگامون کنه». مثل نگاهِ التماس آمیز پسربچه هفت هشت ساله به آقای مدرسه. که دعوایشان کند. که بگوید او را هم راه بدهند. که همه‌شان را غیب کند همان جا. که هیچ وقتِ هیچ وقت هیچ کدامشان را راه ندهد توی مدرسه. و آقای مدرسه چقدر می‌تواند بد باشد مگر؟ که زنگ بزند بابای پسر بچه. «آقا جمع کنید بچه‌تونو. نمی‌تونه با بقیه تعامل کنه. عاصی کرده بچه‌ها رو دیگه». تلخ است، مثل طعم صدای التماس آمیز پدری. «چشم آقای ناظم. چشم». و باز صدای یکنواخت آقای ناظم. «این وضع اگه پیدا کنه...»

«تو مثل التماس من می‌مونی... که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم...». در آن شهر شوم نیازی به تلفن نیست. به زنگ زدن. به چیدن کلمه‌هایی پشت هم. آنجا تنها طبقی کافیست. و البته سری با موهای پریشان. و دختری با گیسوان کنده شده. و یک لالایی از جنس کلمه‌های خدا. و باز صدای غمگین زندوکیلی. «سرم گرم نوازش های اون بود...»

.

این روزها فکر می‌کنم به خرابه‌ای از آن شهر شوم. به صدای ترسناک ضدهوایی‌ها روی سرش. به فرستاده ویژه سازمان ملل در امری شوم. به انبوه دخترها با گیسوان کنده شده. به باز گذاشتن دست کسی در انتخاب آلتِ قتاله‌اش؛ چاقو یا اسلحه. که هرکدام را بگوید، دیگری را می‌کنند. فکر می‌کنم به استقرار سامانه‌ای موشکی؛ برای انهدام دیگر موشک‌ها. فکر می‌کنم به شکاندن دیوار صوت. به خرد شدن شیشه های خانه‌ای رو گهواره یک نوزاد. به قطع شدن کشش پر از اطوار «ب» با سوتِ موشک؛ رنگ آمیزی گونه‌های سرخِ تازه عروسی با خون. 

این روزها مردمانی از جنس جهنم؛ جنس «و ما ادراک ما الحطمه» زمینِ شهر شوم را گرفته اند. به رسم دیرینه اجدادشان. پسرانِ پسرِ ابوسفیان(لعنه الله علیه) تمام کوچه‌های شهر شوم را، سیاه نقاشی کرده‌اند. این روزها مردمانی از جنس انتحار، از جنسِ نجاستِ کفر، آنجا را سیاه کرده‌اند. این روزها نمی‌توانیم برویم حرم حضرت رقیه (که صلوات خدا بر او باد) . نمی‌توانیم تمام در و دیوارهایش را رنگی رنگی کنیم. نمی‌توانیم برویم زیرزمینِ حرم. نمی‌توانیم شب سوم محرم، حرم را پر کنیم از صدای زندوکیلی. «تلاطم‌های امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده...». نمی‌توانیم آنقدر با زندوکیلی گریه کنیم که از حال برویم. ما نمی توانیم دستِ دخترِ سه چهار ساله‌مان را گره بزنیم به ضریح حضرت رقیه(که کلمات خدا فدای خوابیدنش). نمی‌توانیم شب سوم محرم تا صبح، «الهی به رقیه» بگوییم. ما نمی‌توانیم دنیا را با حرم حضرت رقیه(که دخترِ بابای خاک است) صورتی رنگ بزنیم، ارغوانی، شاتوتی. نمی‌توانیم گهواره دخترمان را تبرک کنیم با ضریح. ما هیچ نمی‌توانیم کنیم. جز اینکه دل خوش کنیم به چندکلمه. به خواستنِ دست‌های مهربان کسی از حضرت رقیه(که دنیا بی او سیاه چاله‌ای ست عمیق) ...

«یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد...»

هو الحبیب

 

هرکس از پاییز نوشته، اشتباه کرده. که پاییز تنها کنارِ منبع بزرگ آب، حوالی خیابان «سازمان آب» رخ می‌دهد. نزدیک میدان کوچکِ میان چند کوجه. روی جدول‌های دور منبع. جلوی شبکه آهنی اطرافش. همانجا که دختری با کتونی‌های مهتابی، ایستاده. برگ‌ها همه در طوافش؛ می‌افتند، حوالی روسری‌اش احرام می‌بندند و بعد آغازِ هفت دور. من اما ایستاده‌ام پایین جدول. «شنیدی می‌گن پاییز ونیز خیلی قشنگه؟». نشنیده‌ام. «نچ». 

«من خیلی دوست دارم برم ببینم»

«تنهایی؟»

می‌خندد. بله، تنهایی بهتر است. برود ببیند تنهایی. که من خاطره‌ای با ونیز ندارم. من کنار هیچ منبع آبی حوالی خیابانی در ونیز نایستاده‌ام. هیچگاه حوالی سینما آزادی، منتظر کسی نبوده‌ام. هیچ وقت حوالی تجریش، قاشق حلیم از دست او نیفتاده زمین؛ که بعد مجبور شویم دوتایی بخوریم. من تا به حال در پاریس بستنی‌هایی به بلندی چنارهای ولیعصر نخورده‌ام روبه‌روی پارک ملت. هیچ وقت با برف‌های ونیز آدم برفی نساخته‌ام؛ با دکمه افتاده پالتو بلند سیاه رنگش. من در هیچ کدام از کتابخانه‌های ونیز درس نخوانده‌ام؛ در هیچ کدامشان تست 81 قلم چی، عربی 2 را از او نپرسیده‌ام؛ حوالی حوضِ کنارِ درِ هیچ کدامشان با کسی قرار نگذاشته‌ام؛ مثل کتابخانه ساعی ...

.

و اینگونه است که مکان و زمان، کمیت‌هایی هستند تصنعی. فرعی. ساختگی. با دیمانسیون او. همو که ایستاده بود روی جدول کنار منبع آب خیابان سازمان آب. همو که برگ‌ها طوافش می‌کردند. پاییز تابعی است از او، وابسته به او. فانی در او. که او اگر نباشد، چه فرقی دارد سی و یک شهریور با اول مهر؟ چه فرقی دارد بی‌برگی زمستان، سبزی بهار، شکوفه‌های تابستان و زرد نارنجی پاییز؟ چه فرقی دارد ونیز با ویرانی‌های بم پس از زلزله؟ 

من زنده‌ام به او. به نقاط گسسته‌اش روی اسمِ پروفایل. به موهای سیاه بیرون ریخته‌اش. به کلمات بریده بریده شده روی سربالایی دربند. من به زنده‌ام به کلماتش. که «دوستت دارم» را اگر دیگری بگوید، چه ارزشی دارد؟

 

پ.ن : و چقدر سخت است از او نوشتن. کلمه‌ها انگار حروله می کنند اطرافش. نمی‌ایستند برای قرار یافتن. که حافظ گفته بود: «ورای حد تقریر است...»