هو الحبیب
«عارف مثل ماه است، میان ستارهها». کلمات خدا را که دانستم به «انصاری همدانی»، تستهای شیمی به یادم آمد. تراز ادبیات. استوریهای اینستا. فیلمهای سینما. اخبار سیاسی. رمانهای روز. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، دلم غنج رفت برای تنها بودن با تو، برای نشستن کنارت. برای خالی شدن فکرم در میدان جاذبه خواستنت. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، به چله گرفتن فکر کردم حوالی نجف، در حجرهای نوسازی نشده. با دیوارهای رنگ ریخته. به چله پشت چله فکر کردم نزدیک نجف، مثل سیگاریها. سیگار پشت سیگار. ذکر پشت ذکر. تسبیح پشت تسبیح. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، بین الحرمین به یادم آمد. با نذر قاضی که مساحت آنجا را بیابد با مرکز پیشانیاش... و من چه دلننگم به او. همو که برای ستارهها هم خداست، برای آنها که نور زیادی ندارند، برای شهاب سنگها. برای غبارهای بخی، برای سنگها حتی. برای من هم... سنگی، یخ زده، سیاه...
کلمات خدا وسیهای است برای انتقال به حوزه نجف. جایی کنار قدمهای قاضی. پا به پای سلوکش. شاید باید اینجا را برای همیشه گذاشت و رفت. بگذاریم و برویم. مایی که زندگی میان ترمز ماشینها برایمان عادی نشده؛ مایی که هنوز عاشق میشویم؛ دوست بلد نیستیم باشیم. باید بگذاریم و برویم؛ مایی که فیلمهای حاتمی کیا را دوست داریم. مایی که آهنگ های تتلو را نمیفهمیم. باید برویم؛ مایی که عاشقیم بر لباس سفید عروسی. بر افسانه شاهزادهای با اسب سفید. ما که ایمان آوردیم به زندگی. به طعم بستنی یخی در سرمای اول صبح پاییز. به پرسه زدن میان چراغهای سوخته خیابان. به گرمی نان سنگک توی دهان. ما مومنیم به عشق. به توصیف لاکی شاتوتی رنگ. به تضاد و تناسب در بلوری پیشانی و سیاهی چشم. به خلوتی چالوس. اینجا را باید گذاشت و رفت...
کلمات خدا، آتش است. بر ما که زندگیهایمان شبیه است به کمربند زحل. سنگهای پاره پاره. بیارزش. در طواف سیاره. تکراری و تکرای. کلمات خدا، آتشی است بر آرزوهایمان. آرزوی تکراری برنده شدن، بهترین بودن. آرزوی هزارباره دوست داشتن. کلمات خدا، آتشی است بر ارزشهایمان. تئوری های هرروزهمان. کلمات خدا، آتشی است بر تصور خودمان در آینده. که ما هرچه بشویم، «عارف، مثل ماه است، میان ستاره ها»
من متعلقم به کوچه پس کوچههای نجف. به ردپای قاضی روی خاک. به ارتفاع بلند قبرش. به زیارتنامه کنار مزارش. به عکس نصب شدهاش روی دیوار. متعلقم به وادی السلام. به قبرهای تکه تکهاش. من زندهام برای حروله میان حرم و وادی السلام. طواف دور ایوان امام علی(ع) . زندهام به گم شدن در مسیر حرم و قبرستان. به پیدا شدن کنار قبر قاضی. به قاضی. به قاضی. به قاضی...
قاضی تجسم تمام آرزوهای من است. آرزوهای نوع دوم. آنها که میدانیم نمی رسیم بهشان. ولی دوستشان میداریم. شبیه پسرکانی ماتم زده؛ در بزک کردنِ دلبرشان کنار دامادی که خودشان نیستند. قاضی تجسم هر خیال خوشی است که به فکر من رسیده. برایند تمام جهتهای زندگیام. لبخند قاضی، خندهای است بر تمام دلواپسیهای 3-4 ساله من. گریهاش، سِیلی است در مسیل روزمرگیهایم. من زندهام به قاضی. به انصاری همدانی. به گریههای شبانهشان. به سینههای سوختهشان. به عطششان به خدا. به ماه بودنشان میان ستارهها...
من وصیت نامهای برای نوشتن ندارم. وصیت من، آرزوهایم در قبری میان بهشت زهراست. وصیت من، خنده سیاه و سفید قاضی است؛ نقش بسته روی تابلویی به قطر زندگی نکردنهای من. به اتلاف تمام روزها و شبهای گذشته. که حافظ نوشته بود...
«
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...
»
پ.ن : کلمات این خط خطی فاقد هرگونه ارتباط و انسجام اند.